- اما تو که تمام این سه سال هیچی نفهمیدی. چرا حالا باید فهمیدن این قضیه آزارت دهد؟ اینقدر که بخواهی بیخیال ازدواج با آرش شوی؟
- شاید چون بهم نگفته بود؟
- اما بهت گفته بود که در کودکی بیماریای شبیه به صرع داشته که درمان شده … درواقع فقط درباره نحوه درمان حرفی نزده… آره؟ سختگیر نباش عاطفه.
سخت گیر نباش عاطفه. بیانصاف نباش عاطفه. وای تو چقدر بیعاطفهای عاطفه! از دیروز تا حالا این جملات و جملاتی شبیه به آن تمام مغزش را پرکرده بود و عاطفه نمیدانست باید چهکار کند. آرش را دوست داشت. خیلی زیاد. آنقدر که دیگر مدتی بود تمام آینده پیش رویش را با او تصور میکرد. اصلاً تا دیروز، آینده بدون آرش بیمعنا به نظر میرسید. تا دیروز فکر میکرد آرش از سر او زیادی است. اما حالا …
- شاید میخواسته بدون پیشداوری خودت ببینی که این اتفاق هیچ تأثیری بر روال زندگی عادی و تصمیماتش نداشته…
آرش را اولین بار توی یک کافیشاپ دیده بود. از بقیه گروه پسرهایی که با آنها سر میز بزرگ انتهای کافه دیده بود، قابلاعتمادتر به نظر رسیده بود. عاطفه هم او را مخاطب قرار داده بود:
- سلام ببخشید شما همچنان هستید؟
یکی از پسرها بهجای آرش جواب داده بود:
- نه ما همچنان نیستیم.
یکی دیگر از پسرها به عاطفه اشارهکرده بود:
- ساقیام؛ نمونه کارم…
صدای خنده پسرها کافه را پرکرده بود. عاطفه برگشته بود به عقب نگاه کرده بود. دوستانش با کیک و کادو دم در ایستاده بودند و منتظر نتیجه مذاکرات او بودند. ساجده سرش را بهسوی در تکان داده بود که یعنی ولشان کن بیا برویم. تولد سایناز بود. عاطفه قرار بود بزرگترین میز این کافه را برای ساعت شش رزرو کند؛ اما با خودش فکر کرده بود آنجا همیشه خلوت است و حتماً میز خالی خواهد بود. سرش را که برگرداند، آرش را دید که از جایش بلند شده و دارد شالگردن زرشکی دستباف و چاقش را از پشت صندلی بر میدارد. شال گردن خیلی بلند بود و آرش آن را شش یا هفت تا کرد و بین آرنج راست و بدنش نگهش داشت تا بتواند کتش را هم از پشت صندلی بردارد. بعد تازه انگار سؤال عاطفه را درک کرده باشد، با صدایی شبیه به کشیدن کف دست روی همان شالگردن موهر پر از پرزهای نرم گفته بود الآن میروند و میز را برای آنها خالی میکنند. یکی از دوستانش مثل فنر پریده بود و لپتاپ و موبایل آرش را از روی میز برداشته بود. بقیه دوستانش هم با غرغر و متلکهای خلاقانهای که بار عاطفه کرده بودند، از دور میز پراکندهشده بودند. بعضیها خداحافظی کرده و رفته و چندتایی هم بهاضافه آرش رفته بودند دور میز کوچکتری، نصف آن میز قبلی نشسته بودند. عاطفه از تولد سایناز چیزی نفهمید. مدام چشمش به میز آرش و دوستانش بود. آرش هم هر بار با او چشم در چشم شده بود، لبخند نرم و کوچکی بر لب آورده بود. آرش همیشه بیش از آنکه با لبهایش بخندد، با چشمهایش میخندید.
- به نظرم زود تصمیم نگیر. اگر نگرانی این مسئله روی آینده بچههای…
- بچه کدام بود بابا… نگران این چیزها نیستم… یکچیزی ته دلم را چرکین کرده … میفهمی؟
- بازهم چه میدانی. شاید روزی نظرت درباره بچهدار شدن عوض شد. دربارهاش با یک پزشک مشورت کن. اصلاً با پدر و مادرش حرف بزن. مگر خودشان نگفته بودند، حق توست که تمام ماجرا را بدانی؟ به نظرم تصمیم گرفتن یکروزه درباره رابطهای که دستکم هزار روز طول کشیده درست نیست… اول با خودت کنار بیا که چرا باید دلت چرکین شود؟
- تو بودی نمیشدی؟
- نه … واقعاً نه… من هم مثل تو تمام این سه سال آرش را دیدهام. هیچچیز غیرعادیای که در او ندیدهام بماند، به نظرم از تمام پسرهایی که تابهحال دوروبرمان بودهاند نکتهسنجتر بوده. کندی خاصی در رفتارش میدیدم، اما آزاردهنده نبود. به نظرم بیشتر از کندی انگار یکجور آرامش بود. همیشه و در همه حال… اصلاً مگر خودت نمیگفتی من اسب لگامگسیختهام آرش مرا رام میکند. آرش مرا آرام میکند… حالا که فهمیدی این آرامش ربطی به شخصیتش ندارد و یکجور معلولیت مغزی … اصلاً به این میگویند معلولیت مغزی؟
آرش نقاش بود. همیشه درخت میکشید و چشم. حتی گیرکردن در این لابیرنت انتخاب موضوع به نظر عاطفه بد نیامده بود. از شش هفتسالگی پیانو میزد. همیشه قطعات ساده مثل پرلیود ۱ باخ یا اپوس ۲۸ شوپن که چند میزان مشابه با تمپوی پایین تکرار میشد؛ اما با نواختنش موجی از احساسات عمیق به شنونده منتقل میکرد. چند بار برای نقاشی و اجرای پیانو جایزه و تقدیرنامه گرفته بود. بااینکه پدرش پزشک اطفال بود و مادرش دندانپزشک، آرش دانشگاه نرفته بود. اولش برای عاطفه و همه دوستانش عجیب بود؛ اما آرش گفته بود که مسیر زندگیاش را از همان کودکی پیداکرده و آنها هم حمایتش کرده بودند. عاطفه تا مدتها نمیدانست آرش صاحب کافه نیمه است. اغلب وقتها ساکت بود و همیشه یک دفترچه کوچک با برگهای سیاه و یک مداد کنته سفید همراهش داشت و روی آن نقاشی میکشید. برگ، درخت، چشم. یک بار یکی از شبکه های فرانسوی از نقاشی های درخت آرش برنامه مستندی درست کرده بود و او را نابغه ای با آینده روشن معرفی کرده بود. البته آرش توانایی کشیدن سوژههای دیگری هم داشت، توی همان دفترچههای سفید میشد طرحهای مختلفی دید که از عاطفه یا دوستانش کشیده. یکی از آنها را عاطفه آنقدر دوست داشت که ازش خواسته بود از دفترش جدا کند و بدهد به او. آرش جوابی نداده بود، اما یک هفته بعد برایش قاب عکس سفیدی آورده بود پیچیده در کاغذ گراف قهوهای و کاموای ضخیم قرمز. دوباره همان طرح را در قالب تصویری که انگار عکسی واقعی باشد کشیده بود: عاطفه با کوله پشتیاش نشسته بود روی کاپوت ماشین و دهانش باز بود و داشت میخندید. اشکی که از شدت خنده از گوشه چشمش روان شده بود، توجه همه را توی خانه جلب کرده بود:
- من احساس میکنم که حتی دارم خیسی اشک را میبینم.
- به این نقاشی میگویند هایپر رئال… تو به ظرافت خطهای مژهها توی تصویری که عاطفه را تمامقد کشیده نگاه کن… یا برگهای درختها را ببین آن پشت.
نابغه. مهربان. نکتهسنج. باوقار. همه چی تمام. کل سه سال گذشته از شنیدن صفاتی که دیگران برای آرش ردیف میکردند، به خود بالیده بود و خودش هم همیشه او را در یک کلمه توصیف کرده بود: بینظیر؛ اما از دیروز تا حالا همهچیز تغییر کرده بود. همهچیز. انگار آرش دیگر هیچکدام آنها نبود. انگار برایش نقش بازی کرده بود.
- عاطفه من با پدر و مادرم راجع به آینده ارتباطمان حرف زدهام…
ضربان قلب عاطفه بعد از شنیدن این جمله بالا رفته بود.
- باید هم را ببینیم و من راجع به موضوعی با تو صحبت کنم. هر وقت احساس کردی مناسب است در یک فضای خلوت …
هزارتا فکر توی سر عاطفه چرخیده بود؛ یعنی پدر و مادرش مخالفت کرده بودند؟ یعنی عاطفه بهاندازه کافی برای آرش خوب نبود؟ اما همه میگفتند عاطفه و آرش خیلی به هم میآیند؛ یعنی ازنظر ظاهر از هم بهتر و بدتر نبودند. از بقیه لحاظ هم. تازه عاطفه فوقلیسانس داشت و آرش دیپلمه بود. پدر عاطفه گفته بود مهم نیست. آرش خانواده خوبی داشت. رفتار خوبی داشت؛ اما یعنی آنها از عاطفه ایرادی گرفته بودند؟ اینکه شغل نداشت؟ اما شغل نداشتن برای زن که ایراد نبود. شاید چون عاطفه خیلی شر و شیطان بود؟ شاید گفته بودن جلف است؟ شاید چون پدر و مادر عاطفه معلم بودند؟ اما معلمی شغل فرهنگی است؛ همان مامان بابای آرش را هم امثال مامان بابای عاطفه تربیت کرده بودند…اصلاً مگر این چیزها مهم است. اگر آرش دوستش میداشت نباید اجازه میداد مخالفت خانواده یا هر چیزی مانع عشقشان به هم بشود. عاطفه از تنها چیزی که این وسط لجش گرفته بود همین بود که آرش حتی پای تلفن به او نگفته بود ماجرا چیست. یکدنده بازیهای خاصی داشت. خب حداقل باید موضوعش را پای تلفن میگفت؛ اما اگر تلفنی میگفت بدتر بود.
- یادت هست که گفته بودم در کودکی صرع داشتم؟ و بعد مدتی معلوم شد، بیماری ای شبیه صرع بوده و… اینکه چند سال بعد هم درمان شد؟
- اوهوم.
اینها چه اهمیتی داشت؟ پدر و مادرش چه گفته بودند؟
- خب شاید قبل از گرفتن هر تصمیمی راجع به آینده، بهتر باشد و به نظر پدر و مادرم باید چیزی را راجع به من بدانی.
عاطفه سرش را بالا گرفته بود و به او نگاه کرده بود. به چشمهای قهوهای تیرهاش. مردمک چشمهایش دودو میزد. کلمات را حتی کندتر از همیشه بیان میکرد. عاطفه همیشه فکر کرده بود این پوست شفاف و روشن و بدون لک نتیجه همین آرامش آرش است. پوست عاطفه همیشه پر از لکههای قهوهای بود که یا نمیدانست از کجا سروکلهشان پیدا میشود یا خودش آنقدر به صورتش وررفته بود و هر برآمدگیای که زیردستش آمده بود کنده بود که به قول آرش رنگ گذاری کرده بود. یکبار از آرش پرسیده بود:
- به نظر تو که نقاشی و همه اش به طیفهای رنگی و نور و این چیزها توجه میکنی، صورتِ شبیه تهدیگ عدسپلوی من حال به هم زن و زشت نیست؟
آرش سرش را از روی دفترچهاش بالاگرفته بود. به عاطفه خیر شده بود. دو طرف لبش آنقدر آرام به سمت بالا حرکت کرده بود تا لبخند آرش را نشان دهد که عاطفه گاهی فکر میکرد فیلم حرکت کند او را دیده.
- نه به نظرم واقعاً بانمک است. به نظرم زیبایی در نداشتن نقص نیست. در تفاوتهاست. فکر کن تصویر من و تو کنار هم. تو سبزه من سفید. تو کوتاه من بلند. تو ظریف من درشت. تو پر از هیجان، من آرام. اگر دو تا آدم عین هم بودیم که فقط یکی دختر و آنیکی پسر بود همینقدر زیبا بود؟
آن جمله تمام دو سال گذشته لق لقه زبان عاطفه بود: زیبایی در نداشتن نقص نیست، در تفاوتهاست. حالا به نظرش این جمله توجیه بود. توجیه نقص آرش و شاید همین هم یکی از چیزهایی بود که دل عاطفه را چرکین کرده بود.
- وقتی سه سالم بود یکبار ناگهان نقش زمین شدم. لبهایم کبود شده بود. انگار نفس هم نمیکشیدم. پدرم بلافاصله مرا انداخت روی کولش و برد بیمارستان. همه جور آزمایش و عکسی انجام دادند. اول فکر کردند قلبم مشکلی دارد. دستگاه پایش قلبی برایم نصب کردند؛ اما هیچ مشکلی نداشتم. آن موقعها پدرم هنوز پزشک عمومی بود. فکر کردند خب همان یکبار بوده و پیش میآید؛ اما دوباره یک ماه بعد یک روز وقتی داشتم غذا میخوردم دست راستم سفت شد و مثل آنتن ماشین از کنار شانهام پرید بالا. پدرم میگوید یک دقیقه هیچ واکنشی نداشتم. بازهم دکتر … و هیچ نتیجهای نگرفتند. دوباره فردا و روز بعد. پزشک متخصص اعصاب کلاهی که الکترود یا همچین چیزی دارد روی سرم گذاشت و بعد از ثبت و بررسی فعالیت مغزیام تشخیص داد که من صرع دارم و مدتی داروی ضد تشنج مصرف کردم. داروها تا مدتی جواب داد. پدرم حالا داشت تخصص اطفال میگرفت؛ یعنی فکر میکنم وضعیت من خیلی در انتخابش تأثیر داشت. مدتی شاید شش ماه هفت ماه خوب بودم. بعد دوباره دچار تشنج شدم. تشنجهای پی در پی. دیگر مدام توی بیمارستان بستری میشدم و در فاصله بیستدقیقهای که تشنج نداشتم با اسباببازیهایم بازی میکردم. سه چهار سال وضعیتم همین بود. بالاخره یکبار پدرم که حالا تخصصش را هم گرفته بود یک ماه مرا در بخش مراقبتهای ویژه اطفال بیمارستانی در تهران که امکاناتش ازاینجا خیلی بهتر بود بستری کرد … تحت نظارت دقیق یک گروه پزشکی قرارداد و معلوم شد که من …
عاطفه یکدرمیان به حرفهای آرش گوش میداد. از اینکه او الآن دارد این جزئیات بیمزه را میگوید واقعاً داشت عصبانی میشد:
- من آنسفالیت راسموسن داشتم…
- خب؟
عاطفه تمام اینها را میدانست. همه را. چرا باید دوباره میشنید؟
- خب این یک بیماری التهابی مزمن و نادر است که تمام یک نیمه مغز آدم را درگیر میکند.
- اوهوم…
- و درمانش…
آرش به چشمهای عاطفه نگاه کرد و هوای حبس شده درون ریه هایش را چنان بیرون داد که انگار میخواهد از روی صخره بپرد توی دریا:
- درمانش نیمکره برداری بود.
- اوهوم…
آرش دوباره آب دهانش را قورت داد. با دقت به چشمهای عاطفه نگاه کرد. گرگرفتگی صورتش در حال فرونشستن بود. قطرات عرق روی پیشانیاش مثل ستارههای نور روی آب دریا برق میزد:
- عاطفه؟ شنیدی؟ درمانش نیمکره برداری بود.
- خب آره شنیدم. ولی واقعاً ارتباطش را با ازدواجمان و آینده نمیفهمم…
- ارتباطش این است که من نصف جمجمهام خالی است. نصفش مغز و نصفه دیگر ماده مغزی نخاعی است.
عاطفه معنی حرفهای آرش را نمیفهمید. ابروهایش را در هم گره داد و چشمهایش را یکی دو ثانیه بست. حالا عاطفه دچار کندی حرکت و درک شده بود:
- اما نمیفهمم مگر چنین چیزی امکان دارد؟
- بله کاملاً.
- اما تو هیچ مشکلی نداری.
- نه راستش مشکل چندانی ندارم. فقط در انجام یک سری کارها محدودیتهایی دارم که آنها را پذیرفتهام…
ناگهان تصویر آرش شروع به تغییر شکل کرده بود.
32 پاسخ
غم انگیز بود ولی من دوستش داشتم. خیلی جالبه که بعضی مواقع، توی یک دقیقه احساس آدم جوری تغییر میکنه که انگار دنیا عوض شده، در حالی که هییییچ اتفاقی نیفتاده فقط احساس آدم عوض میشه… تا چند ثانیه قبل میترسید خانواده آرش او رو نپذیرفته باشند یا ایرادی گرفته باشند، اونقدر به خوب بودن خودش مطمئن نبود که دنبال ایراد برای خودش میگشت بعد یهو بدون اینکه هیییییچ چیز کوچک ترین تغییری کنه، همه چیز براش عوض شد!
– اما دوباره یک ماه یک روز وقتی داشتم… کلمه «بعد» بعد از «ماه» جا افتاده.
– مشخص شد بیماری ای شبیه به صرع بوده که بعد از سال درمان شد…. «چند سال؟»
مرسی مرسی که با دقت میخونی… اصلاح میکنم. کم پیدا بودی مهربون .
آره واقعا همینطوره … و نمیدونم چرا گاهی چیزهایی رو قضاوتهامون نسبت به آدما سایه میندازه که اگر نمیدونستیم اصلا به چشممون نمی اومد… یعنی در مجموع تفسیرمون از اون آدم یا کل ماجرا یه چیز دیگه بود …
من خودم خیلی اینطوری ام و سعی هم میکنم که باهاش مبارزه کنم. صبح که داشتم اینو مینوشتم یاد یه دانشجوم افتادم که چند سال پیشا در رابطه با موضوع مشابهی باهام مشورت میکرد : بعد از چند ماه دوستی و عاشق یه پسری شدن، تازه فهمیده که پسر نصفی از کف پا نداره و این حس بدی بهش داده بود. خیلی حرفای آرمان گرایانه بهش زدم اما راستش ته دل خودمم یه طوری شده بود و مدام باهاش میجنگیدم. حتی تا مدتی عذاب وجدان داشتم و احساس میکردم دانشجومو به نادیده گرفتن چیزی تشویق کردم که خودم هم نمیتونستم در عمل نادیده اش بگیرم…
الان دارم یه مقاله ترجمه میکنم راجع به مفروضه های شناختی. تا مادامی که با این پیش فرضهای ذهنی کلنجار نری و خنثاشون نکنی، میتونه روی تداوم ادارک جهت دارت از جهان تاثیر منفی بذاره… تاثیرات رنج آوری که زندگی رو اول از همه برای خودت سخت تر میکنه… چون ظاهرا این مفروضه ها با قدرت تعمیم دهی عجیبی که دارند بیش از هر چیز بر احساس امنیت و لذت و تمایل به بسط ارتباطات اجتماعی آدم اثر یمذارند. یک کلمه باعث میشه تو راجع به مردم یک کشور قضاوت کنی. یک خصیصه منفی که به صورت مفروضه شناختی وارد مغزت کردی، باعث میشه باهاش پرونده یک گروه یا طبقه اجتماعی یکسره کنی… و قص علی هذا…
فدای شما❤️ با عشق میام سایتتون و از اینجا بودن لذت می برم. این روزا یه کم شلوغم؛ دنبال خونه میگردم، جابجایی دارم. پسرم هم فردا صبح کنکور داره، ولی معمولا روزی یک بار بهتون سر میزنم🙈سرزده میام و میرم متوجه نمیشین😂
دلایل زیادی دارم برای اینکه این همه دوستتون دارم و برام ارزشمند و مهم هستین، یکیش همین تلاشتون برای قضاوت نکردن آدم ها و نداشتن پیش فرض و پیش داوری درباره آدم هاست. همیشه شاهد بودم که برای آدم ها به صرف آدم بودن، احترام و ارزش قائل بودین و می بینم که هنوز هم بیشتر دارین تلاش و مطالعه، ترجمه و پژوهش انجام میدین. زحمت ها رو شما می کشین بعد همه رو در قالب یک مقاله یا کتاب یا داستان یا جمله یا هر چی، بی دریغ به ما عرضه میکنین و من همیشه و در همه حال از شما درس میگیرم. مهم ترین و ارزشمندترین درسهای زندگیم رو❤️ الانم توی همین پیامتون کلی مطلب مفید بود که باید آویزه گوشم کنم و منتظر ترجمه مقاله تون بشم.
ممنونم که هستین استاد🙏❤️💜 دلم برای اون موقع ها که توی جمع دانشجوها (جمع خودمون😉) مثل یک دختر بچه شاد و پرانرژی و خندان بودین تنگ شده…. عاشقتونم 😘😘😘❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ای جان دلم خب … محبت داری مهربون ترین… من هم به شماها که فکر میکنم دلم برای دانشگاه و کلاس لک میزنه … ولی خب این طوری احساس نزدیکی بیشتری بهتون میکنم و چه بسا در آینده بدون کرونا جمع هایی برگزار کردیم که بتونیم بدون ترس از قضاوت و برچسب به رفتارامون همه مون دختربچه های شاید و خندانی باشیم 😍😍😍😍 واسه پسرت بهترین آرزوها رو دارم… خونه عوض کردن هم یخلی سخته اما چیدن وسایل و بالا پایین کردنشون توی خونه یه حال خوبی داره … برات آرزوی شادی و سلامتی همیشگی دارم منم خیلی خیلی دوست دارم مهربونم😍😍😍😍😍💓💓💓
كاملا باهاتون موافقم مليحه جون. منم با دو تا چشام ديدم. اصلا ميدونين من چرا عاشق خانوم دكتر شدم؟ چون با وجود اينكه معلوم بود خودش مذهبي و يا مثلا مثل ما چادري نبود، ولي بين دانشجوهاي شبيه خودش و ماها فرق نميذاشت. خيلي استادا اين كارو مي كردن. قبول ندارين؟ ولي خانوم دكتر با همه يكسان بود. تازه به مظر من كه ظاهرشون شايد مذهبي نباشه ولي اخلاقشون از هزار تا مذهبي بهتره. نه؟ من اين قضيه قضاوت نكردنشونم خيلي ديدم. و از مهمهتر افه نميان كه من مغزم با شما فرق داره لابد، همش مي گن من تلاش مي كنم شما هام تلاش كنين. راستشو مي گن. اينطوري نيس كه بخوان بكن من از كسي برترم. اينشونو خيلي دوست دارم. ما همه عاشقان خانوم دكتر هستيم. ايشالا يه روز دسته جمعي بريم بيرن😍😍😍😍😍😍😍😍
عزیز دل من خب… چی بگم … فقط خجالت میکشم این قدر تعریف میکنی و خوشحال میشم که این قدر دوسم داری… کیه که دوست نداشته باشه که این همه قلب مهربون دورش باشه… منتها یه بدی داره … باز من توهم برم میداره همه دنیا همینقدر خوب و قشنگه .. همه دنیا به مهربونی و خوبی شماهان… اونوقت بدون پوست کرگدنم میام تو اجتماع … یکی با پلخمون میزنه قناری وجودمو له و لورده میکنه…
ساجده جون قبول دارم که استاد هژبر با همه اساتید فرق داشتن چون ایشون میخواستن ما هم حقوق یاد بگیریم هم زندگی. به همه هم احترام میذاشتن بدون توجه به عقاید و شرایط افراد. درباره بیرون رفتن هم، انشاءالله 😍😍😍😍😍
خانوم دكتر اخريش به خدا
چت آنلاين سايتتونو باز كنين گاهي همينجا باهاتون چن بازي كنيم😛😛😛😛
الان ميگين به كله تو خنديدم 🤣🤣🤣
اها به جاي اين ارشيو موضوعي ميشه ارشيو ماهانه بذارين؟ بهتر نميشه؟ يه چيز ديگم ميخواستم بگم كه يادم رفت
فقط همینم مونده 😂😂😂😍😍😍 باشه میگم به آقای طراح سایت. مرسی از پیشنهادت… آره دیگه اون بالا فهرست مطالب هست… یه آرشیو تاریخی هم کنارش باشه بهتره. مرسی مرسی
چقدر جالب بود… 👌🥺❤ چقدر فکرمو درگیر کرد … واقعا نمیتونم بگم اگه جای عاطفه بودم جه تصمیمی می گرفتم…
منم همینطور… البته من یه کم بدجنسانه میتونم بگم آدمیزاد با چشماش بیشتر قضاوت میکنه. یعنی ماجرای آرش توی این داستان به هر حال از ماجرای پای دوست دانشجوم که واسه ملیحه تعریف کردم، پذیرشش ساده تره… سریال گری زآناتومی رو دیدی؟ سیزن نمیدونم ده بود چند بود یکی از دکترا پاشو از دست داده بود و مسئولیت اینکه زنده بمونه یا پاشو قطع کنند رو همسرش به عهده گرفته بود. وقتی دختره به هوش اومد از همسرش متنفر شد و مدام میگفت باید میذاشتی که بمیرم. من احساس همسویی بیشتری با اون میکردم تا همسری که باور داشت زندگیش با ارزشتر از پاش بود… هنوز هم بعد از گذشت این همه سال نتونستم واقعن مثلا اونطور که ویژگیهای قومیتی جنسیتی ملیتی گرایشهای جنسی رو حل کنم، این چیزا رو توی ذهنم واقعی و صادقانه حل کنم… البته اگه یه وقت حرف زدیم و بحثش پیش اومد یادت باشه راجع به تفکیک سلیقه و قائل شدن کرامت ذاتی یا هیومن دیگنیتی با هم حرف بزنیم. آخه چند روز پیش با محمود هم بحثش شد… مرسی که میخونی و وقتی میذاری😍😍
دلتنگ داستان بودیم😍
خیلی قشنگ بود اما به چه سرعت دیدگاهمون نسبت به آدم ها تغییر می کنه، اون هم کسی که خیلی دوستش داریم و باهاش تا ازدواج پیش رفتیم و زندگی بدون اون رو به قول عاطفه بی معنا تصور می کنیم..
.
“سخت نگیر نباش عاطفه”سخت گیر.
.
“عاطفه با کولی پشتی اش” کوله پشتی.
.
“بیماری ای شبیه صرع بوده که بعد از سال درمان شد” چند سال منظورتون بوده یا احتمالا یک عددی.
.
“به نظر تو که نقاشی و همه ش به طیف های رنگی و نور” همه اش.
.
“اما دوباره یک ماه یک روز” بعد یک ماه، بعد جا افتاده.
❤
ای جانم … منم دلتنگ شما خانوم مهربون… مرسی که دقت میکنی… مرسی که میخونی. 😍😍😍 چقدر به سخت نگیر نباش خودم خندیدم
خانوم دكتر😟😟😢😢
ديدين من نصف روز اسير مامانم شدم واسه تميز كردن اتاقم نبودم همه پيداشون شد؟ بجه هاتون با من لج ان اصلا🥺🥺🥺😭😭😭😭
نترسين من جاي شما رو تو قلب خانوم دكتر نميگيرم. البته بترسين بيشتر فعاليت كنين🤣🤣🤣
هنوز نخوندمش اول بخونمش … دوباره ميام. البته هنوز اتاقم مونده. امروز مامانم خونه بود محكوم شدم به خدمات عمومي نظافت در منزل خانم دكتر🤣🤣🤣🤣
عزیز دلممممممم… 🤣🤣🤣 باز آپاچی بازی از خودت درآوری؟ طفلیا چی کار تو دارند؟ در زمینه نظافت اتاق من تو جبهه مامانتم… جاشون بودم جای هفته ای یه بار، روزی سه بار محکومت میکردم به خدمات عمومی نظافت در منزل🤣🤣😍😍😍
اره من ميدونم شما وسواسي اين🤣🤣🤣
از رو يه سري كاراتون سر كلاس مي فهميدم. فقط يه كارتون خيلي غيروسواسي پلشت بود كه با دستتون همش ماژيكاي تخته رو پاك مي كردين.خانوم دكتر يه بار يكي از پسرا طفلكي رفت براتون آورد خب؟ بهد ريخت تو اين ليوان يك بار مصرف لقا هستن ؟ كه تلقيه دست ميزني ميشكنه. بعد پلشتي هم ريخت دورش همه خيس و اينا داد دست شما. منم داشتم خووووب نگاتون مي كردم. شما خيلي باشخصيت گذاشتينش روي ميزتون و بعد الكي مثلا بحثتونو تموم كردين. در حال كه داشتين از تشنگي ميمردين. بعد جاي ليوانه كه پسره اونقد كلاس هم گذاشت مثلا آبو ريخ اونتو . شما با بطري آب خوودين🤣🤣🤣🤣🤣قشنگ فهميده بودم چرا از ليوانه اب نخوودين دارم ميميرم ار خندع🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
من برم تا دعوام نكردين👀🤐
من اصلا تو رو چند بار تا حالا دعوا کردم این قدر میگی آبرومو میبری؟ من فقط از یه جایی به بعد واننمود میکردم حرفاتو نمیشنوم… همین… 😂😂😍😍
نه اون سریالو ندیدم هنوز ولی جزو لیست سریال هاییم هست که باید ببینم ، پس میبینمش حتما جالب بود این موضوعی که گفتین بهش پرداخته شده تو اون سیزن👌🏻👌🏻آره حتما یاداوری میکنم که این بار بحث شد راجع بهش صحبت کنیم خیلی بحث جالب و کاربردی هست🤩🤩😻😻مرسی از شما که با نوشتن هاتون باعث میشین ما هم لذت ببریم هم افق دیدمون گسترده تر بشه و با لنز های مختلفی بتونیم مسائل رو ببینیم و بهشون فکر کنیم😻😻🤩🤩👌🏻👌🏻❤️❤️
😍💓😍😍😘😘😘فعلن پروپزوال پلیز😁😁
چشم🙈🙈😘😘❤️❤️🐒🐒
بی صبرانه منتظر دیدن شما در روزهای بدون کرونا هستم😍. ممنون واسه انرژی مثبتتون برای کنکور فردا💕
نگران خونه عوض کردن من نباشید، شاید برای بقیه سخت باشه ولی میدونین که برای من هیچ کاری سخت نیست 💪 قبلن گفتم بهتون که خدا برام پارتی بازی میکنه همیشه همه چیز به بهترین شکل ممکن برام مهیا میشه😅
ای جان ای جان ای جان😍😍😍خوشحالم
💟💟💟💟💟💟😘😘😘😘😘
خيلي قشنگ بود خانوم دكتر🥺🥺🥺
عاطفهه خيلي خره واسه خاطر همچين چيزي بيخيال آرشه بشه. تو اين دورو زمونه پسر خوب كجا بود. تازشم فك كنم با اون نيمكره اي كه از پسره برداشته بودند به يه انسان خوب و مهربون ارتقاعش داده بودن. من ميخوام شرط ازدواجمو بذارم نيم كره برداري از مغز 🤣🤣🤣اگه شانس منه كه پسرع جاي اينكه اروم شه خوي حيواني پيدا مي كنه🤣🤣🤣
چي ازين بهتر… خانوم دكتر خيبي عاطفهه لجمو در اورده🙄🙄🙄🙄🙄
چه پسر رويايي اي بود🥺🥺🥺🥺 خاك بر سر عاطفه
خدا رو شکر عاطفه نیست دم دستت وگرنه یه کتک مفصل نوش جون میکرد😂😂😍😍فقط من عاشقتم با این کامنتات
آخ آخ : ساقي ام نمونه كارم . شما عالي اين فقط
با عرض تشكر من خودم تشريفمو بردم
😂😂😍😍
در اینکه عاشقان خانم دکتر هستیم باهاتون موافقم ساجده جان و خوشحالم که اطراف استاد عزیزم کسانی هستند که صمیمانه دوستش دارند❤️
Che ghad dokhtarooneh shod jina agha!
Miram yar keshi
👺👺
Kheyli khoob bood.
Ma hammoom hamintoorim daghighan
Be khodemoo. Ke mirese donya bayad darkemoon kone
Be digaran hame oon shoara yademoon mire
Manam ye comedi dideh boodam
Pesarah fahimd dokhtare nesfe pa nasareh creepy shod dar raft sob az khoonash
Vaghean bas kar kard roo maghz
منظورت جویی تو فرندزه؟😂😂😁😁
آره موافقم در رابطه با خودمون همیشه درک و سهل گیری رو مطالبه میکنیم، در رابطه با دیگران سخت گیریم و مدارا نمیکنمی
چرا آرش تو مغز منم یهو تغییر میکنه؟خیلی بدیم ما؟نه😔😕🙁
نه قطعا بد كه نيستيم… مثه همون قضيه امير و محموده به نظرم🤣🤣🤣🤣🤣🤣بايد ببينيم چي توي اين ماجرا بازتاب يك ترس يا اين-سكوريتيه كه باعث ميشه نگاهمون عوض شه😍😍❤️❤️