زن را یکی از دوستانم بهم معرفی کرده بود. مدتی بود که توی شرکت شوهر دوستم آبدارچی و سرایدار شده بود. برایم عجیب بود. سرایدار زن؟ با مغز جنایی من سرایدار فقط قرار نبود شبها جایی بخوابد، قرار بود مراقب اوضاع هم باشد. آنوقت اگر دزدی چیزی میآمد چه؟ دوستم آدم دلسوزی بود؛ اما به نظرم بیعقل بود و با اعتماد کردنهای ابلهانهاش به آدمها و گوش دادن به عزوجزشان همیشه خودش را به دردسر میانداخت. گفته بودم قبل از ساعت شش بیاید. نمیتوانستم وقت موکلهای خودم را بدهم برای پرونده مجانی و پردردسر طلاق.
وارد دفتر که شدم، نشسته بود روی به روی میز منشی. یا خیلی مصمم بود، یا خیلی خسته. شاید هم هردو. جلوی پایم بلند شد. مستقیم نگاهش نکردم. فقط توده خاکستریای را دیدم که ده دوازده سانتی از من بلندتر بود. حرفی نزد. فقط به احترام ایستاد و احتمالاً سر تکان داد. من هم حوصله حرف زدن نداشتم. همانطور که از روی میز منشی قهوهام را برمیداشتم، سرم را تکان دادم و با اشاره دست گفتم بنشیند. حین خوردن قهوه دوباره پیام دوستم را چک کردم:
- اسمش خانم انارکی است. مامان یکی از دانشجوهای فتانه است. هیچ هزینهای ازش نگیر لطفاً. نگویی که میدانی توی دفتر محسن سرایدار است…
به منشی گفتم بفرستدش تو.
- خب؟
- خب…
بیشتر از اینکه بگوید خب، زمزمه کرد. خیلی کوتاه.
- بگو ببینم. تصمیمت قطعی است؟
- بله.
بازهم بیشتر از اینکه بگوید بله شاید تکه هوای گیرکرده سر گلویش را بیرون فرستاد.
- چرا میخواهی جدا شوی؟
نفس عمیقی کشید. پلکهایش را رویهم گذاشت. توی سرم صدای مربی ورزشم را میشنیدم: دم… و منتظر بازدم بودم. خیلی طول کشید. واقعاً تا هزار و نه را شمردم؛ و بازدمی که از میان لبهای غنچه شدهاش بیرون آمد هزار و یک، هزار دو، هزار و سه. حوصله نداشتم. میخواستم زودتر دلایلش را بگوید؛ اما دهانش را که باز کرد. صدایش مسحورم کرد. احساس کردم توی گلویش میکروفون دارد. نه اینکه صدایش بلند باشد نه. رسا بود. مثل گویندههای رادیو و صداپیشهها. از یک جای دیگری از گلویش کلمات را ادا میکرد که آدمهای عادی نمیکنند. جایی وسط گلو.
- چهارده سالم بود که شوهرم دادند. یک سال بعد از مرگ آقاجانم. هفتتا خواهر بودیم. مادرم باید ردمان میکرد. خیلی ریزهمیزه بودم. بچه بودم. شب اول وقتی آمد… خب از خواهرهای بزرگترم یکچیزهایی شنیده بودم که زیرزیرکی باهم حرف میزدند و میخندیدند؛ اما هیچوقت با من راجع به این چیزها حرف نزدند… زدم زیر گریه… لباسهایش را پوشید و از اتاق رفت بیرون. صدایش را شنیدم… داشت به مادر شوهرم که پشت در ایستاده بود میگفت من بچهام، ترسیدهام؛ اما چند دقیقه بعد برگشت توی اتاق. کمربند شلوارش را باز کرد و تا وقتیکه از حال بروم کتکم زد. زد. زد و فقط زد. اولش دستم را حائل میکردم؛ اما از یکجایی به بعد سرم یکطرفی روی بالش بود. به دیوار روبهرو و به قرنیز چوبی پای آن نگاه میکردم و از گوشه چشمم اشک میریختم. تمام بدنم زخم و کبود شد. روی صورتم هم از کنار چشمم تا گردنم با لبه کمربند زخم شده بود.
حالا حواسم از صدایش رفت به صورتش که هیچ آرایشی نداشت. مژههای بلند و تابدار. عنبیههای عسلی … کهربایی… یک رنگ خاصی. صورت استخوانی شیک. با این قد و قیافه وقتی جوان بود، میتوانست مانکن شود. هنرپیشه شود. حتی با این سن و سال هم خاص بود. خیلی خاص.
- فردایش مادرم خواهرم همه دیدند؛ اما به روی خودشان نیاوردند. من هم چیزی نگفتم. بهاندازه کافی وضعمان بد بود. عموهایم با فوت خانداداششان، روی خانه پدریشان دست گذاشته بودند و ارثشان را میخواستند. کسی را نداشتیم به اموراتمان برسد. مادرم توی خانه مانده بود با چهارتا بچه قد و نیم قد دیگر. آقا دادشم هنوز دو سالش بود. مادرم باید بچهداری هم میکرد. شب بعد تمام مدتی که بخواهد کارش را بکند، چشمهایم را بستم. از کتک خوردن راحتتر بود. سروصدایش هم کمتر بود. گرما و هنهن نفسش را کنار گوشم و روی صورتم میشنیدم. تا رفت بیرون، مادر شوهرم آمد توی اتاق. چراغ را روشن کرد. هنوز لباسهایم را نپوشیده بودم. تا بخواهم به خودم بیایم، لحاف را زد بالا و پاهایم را از هم باز کرد…
مکثی کرد و لحن صدایش ازاینجا به بعد شبیه خوابزدهها شد. وقتی گفت چهارده سالم بود که شوهرم دادند، از موج احساسی که توی هوا حلقه زد و به صورتم خورد میخکوب شدم. حالا این لحن خالی مرا هم از درون تهی میکرد. مورمورم میشد.
- بعد هم رفت بیرون. یک سال بعد از عروسی قد کشیدم. سال بعد هم یک جفت دوقلو حامله شدم که مردند. از بیمارستان که آمدیم خانه مادر شوهرم پرید رویم و تا توانست مرا زد. میگفت از بیعرضگی مادر، بچه میمیرد. آنهم با امکانات آن روز. مادر شوهرم همین یک پسر را داشت. دکتر گفت نباید تا یک سال دیگر حامله شوم. نمیدانم چرا؛ اما شوهرم گوش نمیکرد به این حرفها. دوباره حامله شدم. هفت ماه توی خانه افتادم. یکی دو بار مادر شوهرم مجبورم کرد از جا بلند شوم و کار کنم. میگفت ادا درنیاور؛ اما تا سیلاب خون را دید که از کنار پایم جاریشده، نشست سرجایش. از ترس نوهاش ازم مراقبت میکرد. بچه زودرس بود ولی سالم بود. سال بعد بچه دیگری. سال سوم گفتم نمیخواهم. نوزدهم سالم شده بود. درشت شده بودم. شوهرم و مادرش باهم ریختند سرم کتکم زدند و دوباره حامله شدم. دوقلو بودند.
نمیدانستم باید چه بگویم. موکلم ساعت شش میآمد و با این داستانی که او داشت تعریف میکرد باید کنسلش میکردم. ادای کلماتش و آهنگ صدایش مثل ماری که قورباغهای را سحر کند گیرم انداخته بود. انگار داشتم کتاب گویا گوش میدادم. صبر کردم تا دو سه دقیقه به شش ببینم داستان به کجا برسد.
- بعد سروکله نوه خاله مادر شوهرم توی خانهمان پیدا شد. دختر چهارده پانزده ای ساله ای بود که فرستاده بودنش شهر دبیرستانش را تمام کند. نمیدانم شوهرم نصفهشب چهکار کرد که دختر زد به در سلیطه بازی. مادر شوهرم افتاد به دستوپایش. ایستاده بودم به تماشا که ببینم چه خبر است. شوهرم موهایم را کشید و سرم را کوبید به کُم در که چرا میخندی. چرا خوشحالی. نمیدانم. شاید داشتم لبخند میزدم. شاید بیشتر از دیدن التماس مادر شوهرم به دختر که کوتاه نمیآمد خوشم آمده بود. دختر النگوهای مادر شوهرم را گرفت و فردا هم نزدیک خانه خودمان ته کوچه زیرزمین سید محل را برایش اجاره کردند که سروصدای بچههای ما مزاحم درس خواندن دختر نشود. مادر شوهرم آمد سر وسایل من و هر چه سر عقد بهم داده بودند برداشت و برد برای خودش النگو کرد.
نگاهم را دید که با شنیدن النگو جلب هفت هشتتا النگوی دور مچ دستش شد. بدون آنکه مکث کند، یا توضیحی راجع به آن بدهد، آستینش را کشید روی النگوها و دستهایش را در هم قفل کرد. به نظرم کارش مشکوک بود. بعد با خودم گفتم لابد خودش خریده. چه میدانم.
- بعد زن صیغه کرد. اولش یواشکی. چند سالی بهم دست نزد. من هم سرگرم بچهها بودم. میدانستم و به روی خودم نمیآوردم. به نظرم خیلی هم بهتر بود که کار به من نگیرد. گاهی سر هیچ و پوچ کتکم میزد. چند بار دندهام شکست. استخوان ترقوهام. حساب شکسته شدن سرم از دستم دررفته.
بیاختیار شوهرش را آدم گنده و قلچماقی تصور کردم؛ اما وقتی آمد دفتر از دیدن مردی که بیست سانت از من هم کوتاهتر بود، توی مغزم قهقهه زدم. فکر کنم لبخندی هم روی لبم آمد که شوهرش دید. یاد بچه فیلهایی افتادم که پایشان را با زنجیر به میخی توی زمین یا نردهای جایی میبندند تا حرکت نکنند. بچه فیلها بعد از چند بار کلنجار رفتن با زنجیر و تکان دادن پایش میفهمند که از این وضعیت گریزی نیست. شاید هم چشمشان به فیلهای بزرگتر میافتد که تا همان زنجیر نازک را به پایشان میبندند، دیگر از جایشان جم نمیخورند. آنوقت باور میکنند که زنجیر از آنها قویتر است. یکبار خواندم شش تا فیل توی آتشسوزی مردند، چون زنجیر به پایشان وصل بوده، برای نجات خودشان حتی حرکت نکرده بودند. اولش ذهنم مقاومت میکرد و میگفتم امکان ندارد. آدم یا حیوان بهطور غریزی میدود! اما انگار موانع ذهنی بیشتر از آن زنجیرها و دیوارها ما را اسیر خودشان میکنند. این زن سالیان سال زیر مشت و لگدهای مردی مانده بود که میتوانست با یکدست زیر گلویش را بگیرد و بچسباند به دیوار؛ اما زنجیر نازک کتکهای سال اول، کار خودش را کرده بود.
- بچه چهارمم که به دنیا آمد، شروع کردم به خوردن قرص ضدحاملگی. وقتی فهمیدند چنان کتکم زدند که یک هفته بیمارستان بستری بودم. کلی خرج روی دستشان گذاشت. شوهرم وقتی دید مادر شوهرم چیزی نمیگوید، صیغههایش را آورد خانه. مادر شوهرم بچهها را با خودش میبرد بالا و من را مجبور میکرد ازشان پذیرایی کنم. یکبار خواست مجبورم کند تماشا کنم که زن صیغهاش شولات کرد. به خدا و پیغمبر اعتقاد داشت وگرنه اگر دستش به فاحشه بلند کردن میرفت، حتماً مجبورم میکرد کارهایش را ببینم. یکبار وقتی داشتم از صیغهاش پذیرایی میکردم، مصطفی، پسر کوچکم، دو سالش بود، خیلی ضعیف و لاغر بود، از خانه آمده بود بیرون. دنبال من میگشت. هنوز از پلهها درست بالا و پایین نمیرفت. مادر شوهرم خوابش برده بود و بچهها هم حتماً سرشان به یکجایی بند بوده… من هم صدای در بالا را نشنیدم… از بس توی عالم خودم بودم…چند بار خواستم مصطفی را پایین نگه دارم پیش خودم. مادر شوهر نیشگونم کند و گفت قباحت دارد بچه این صحنهها را ببیند. برداشتش برد بالا… آن روز … آن روز بچهام از پلهها پرت شد پایین…
صدایش در گلو خفه شد. بغض کرد. از توی یخچال کوچک زیر میزم بطری آبمعدنی را باز کردم و بدون لیوان گذاشتم جلویش. پشت دستش را کشید روی چشمش تا اشکهایش را پاک کند. دستمالکاغذی را کشیدم جلوتر تا راحت دستش به آن برسد. نشستم و سکوت کردم تا بتواند با بغضش کنار بیاید.
– جابهجا گردنش شکست و مرد…
چنددقیقهای سکوت بود. چند تا دستمالکاغذی زیر بارش اشکهایش خیس شد و مچاله شد و توی مشتش پنهان شد. بعد که به خودش آمد قصه را کوتاه کرد. جملات بعدی منقطع بود. مهمترین اتفاق را گفته بود.
- بچهها که بزرگتر شدند… دستوپایش را جمع کرد… مادر شوهرم که مرد… آرامتر شد. حالا… پسر بزرگم رفته بندرعباس کار میکند… دخترم با یک مرد خوب ازدواجکرده و دو تا بچه دارد. دو تا پسرهای کوچکم هم دانشجوی رشت شدهاند.
مکثی طولانی. حبس نفس در سینه: هزار و یک، هزار و دو، هزار و سه، هزار و چهار… وزش بازدم به بیرون.
- دیگر نمیخواهم با او زندگی کنم.
همیشه از قسمتهای خوب و آرام زندگی سریع میگذریم؛ اما بخشهای دردناک را با جزئیات به خاطر میسپاریم و هی توی مغزمان تکرارش میکنیم.
- چند سال ازدواج کردهاید؟
- بیستوهفت سال…
یعنی خودش چهلویکساله است؟ یعنی یک سال از من بزرگتر؟ اول که دیدمش فکر کردم پنجاهوچندساله است. انگار من دخترش بودم. قلبم توی سینهام مچاله شد. معمولاً احساساتم را با پروندههایم درگیر نمیکنم؛ اما وقتی یک عنصر پیونددهنده آن وسط هست، مثل قرابت سنی یا تجربههای زندگی، از دستم در میرود، لعنتی.
- تصمیمت برای طلاق قطعی است یا فقط میخواهی حالش را بگیری؟
سرش را با پلکهای بر هم گذاشته دو سه بار بهطرف پایین تکان داد.
- مهریه را داده؟
باز سرش را به طرفین تکان داد. با لبهایی که حاکی از افسوس بود:
- چی هست مهریهات؟
- چهاردهتا سکه طلا.
- وضع شوهرت خوب است؟ میتواند چهاردهتا سکه بدهد؟
- نمیخواهم. مهم نیست. فقط طلاق میخواهم.
- بحث خواستن تو نیست. بحث اهرم فشاری است که من باید وارد کنم برای گرفتن طلاق. پس لطفاً با من بحث نکن.
- میتواند.
- شوهرت حاضر است توافقی طلاقت دهد یا باید بساط به پا کنیم؟
- نمیدانم. چیزی نگفتم.
- یعنی الآن بدون اجازه شوهرت از خانه آمدی بیرون و سرایدا…
گند زدم لعنتی…دیگر نمیشد کاریش کرد:
- …رِ شرکت مهندس امینی شدی؟
فکر کردم فائزه مرا میکشد؛ اما انگار برای او مهم نبود. حتی سکته من در گفتن جمله، تغییری در چهرهاش ایجاد نکرد:
- روز آخر دید که آمدم. جلوی چشمهای خودش ساکم را بستم.
- کتکت زد؟ کبودیای چیزی داری روی بدنت؟
- نه خیلی وقت است کتکم نمیزند. پیله کرد بیا سریال نگاه کنیم. محلش ندادم. فحشم داد.
- در این مدت با هم تماسی چیزی داشتید؟
- نه؛ اما به پسرهایم پیغام داده بگویید مادرتان برگردد خانه.
- خب اهل مذاکره هست؟ اول با خودش حرف بزنیم؟ اگر بخواهی طلاق بگیری باید برگردی خانه وگرنه ناشزه … مهم نیست. باید برگردی خانه؛ اما اول بگو ببینم میشود باهاش حرف زد؟
چشمهایش تبدیل شده بود به گلوله سرب سرد، پوست صورتش خاکستری شده بود. انگار داشت تبدیل به ترمیناتور میشد. از میان فک از خشم به هم فشردهاش گفت:
- برنمیگردم.
یکجوری شدم. از آن زن گوینده رادیوی قصه گوی شبه مانکن اول که تا چند دقیقه پیش داشت مثل سرنده پیتی اشک میریخت خبری نبود.
- خب به این هم میرسیم. اهل مذاکره هست؟
- نمیدانم. من هیچوقت باهاش حرف نزدم.
- خب شماره تلفنش را بنویس تا باهاش قرار بگذاریم. فوقش از طریق پسرهایت اقدام میکنیم.
از شوهری با این سابقه انتظار نداشتم مثل گوسفند رامی بگوید چشم و رأس ساعت سروکلهاش پیدا شود. دستپاچه و بیاعتماد به نفس بود. هر چه که زن بود این نبود. پوستش زیتونی چرک بدرنگی بود. چشمهای فرورفته و ریز. کلاه فلت قهوهای -کرم چهارخانهای را توی مشتش مچاله و باز میکرد. قبول کرد زنش را توافقی طلاق بدهد، اما بهشرط آنکه یکبار دیگر او را ببیند. داشتم میمردم که بدانم چرا اینقدر زود پذیرفت. به خانم انارکی گفتم. بهسختی قبول کرد که دوباره شوهرش را ببیند. زن یککلام و لجبازی بود. ازش پرسیدم شوهرش اهل دوز کلک یا فیلم و بساط هست یا نه؛ اما فقط میگفت نمیدانم. انگار من شوهرش را بهتر از او میشناختم. روز ملاقات را گذاشتم صبح یکی از روزهایی که دادگاه و موکل نداشتم. تا اگر مردک خواست سرو صدا کند کسی توی دفتر نباشد. نگهبان مجتمع را هم که پسر درشت و قویهیکلی بود گفتم بیاید توی دفتر پشت اتاق بنشیند که اگر مردک دست از پا خطا کرد، خدمتش برسد. برای پروندههای چالشی و بودار همیشه میآمد کمکم. خودش هم به شوخی میگفت الهی که این مشتریهای پردردسرت روزبهروز زیادتر شود، وگرنه زندگی من و زن و بچهام با حقوق نگهبانی و پادویی برای مغازهها و واحدها نمیگذرد. خانم انارکی یک ربع زودتر آمد. شوهرش هم سر ساعت آمد. با همان لباسها. صورتش را اصلاحکرده بود. نمیفهمیدم شوق دارد؟ ذوق دارد؟ انگار به دیدار معشوق آمده. از توی جیب کتش یک جعبه کاو پیچ شده گذاشته روی میز. اندازه جعبه ساعت یا النگو. روی جعبه با چسب نواری مچالهای یک گل میخک چسبانده بود که معلوم بود کار گلفروشی نیست. باید کار خودش میبود. خانم انارکی به کمد روبه روی سمت چپ من خیره شده بود. ترمیناتور خاکستری بدون باطری. روی پیشانی شوهرش قطرات ریزودرشت عرق ظاهر میشد و او با پشت کلاهش پاکشان میکرد. دوباره قطرات عرق بود و نگاههای دزدکی او به زنش. خم شد جعبه را به سمت زن حرکت داد و دوباره زیرچشمی نگاهش کرد و به صندلی تکیه داد.
- خب آقای ذبیحی این هم خانم انارکی.
به من نگاه کرد. با التماس. نمیتوانستم به این التماسها و این کارها اعتماد کنم. هرچند کنجکاو بودم اما این سالها آنقدر نمایشهای عجیبوغریب از آدمها دیده بودم که این کارها تحت تأثیر قرارم نمیداد. انگار بخواهد یادآوری کند، گفت:
- برایش کادو خریدم.
هر دو همزمان به خانم انارکی نگاه کردیم. صمم بکم.
- خب. حرفی چیزی داشتید؟ چون تا جایی که من میدانم تصمیم خانم انارکی برای طلاق جدی است. ترجیح من هم این است که با توافق و محترمانه از هم جدا شوید. بخصوص که خب بچه و داماد و نوه و …
حرفم را قطع کرد:
- میخواهم بدانم چرا حالا؟
به خانم انارکی نگاه کردم. او هم نگاهش بین من و زنش بهتناوب درحرکت بود. سکوت کردم منتظر بودم خود خانم انارکی حرفی بزند.
- من خیلی اذیتت کردم منکر نمیشوم…
چهره مجسمه وار خانم انارکی رغبت حرف زدن را از او گرفت. روی صندلی جابهجا شد و ترجیح داد من را خطاب قرار دهد:
- من خیلی اذیتش کردم… حتماً برایتان گفته… اما سالهای گذشته جبران کردم…
خانم انارکی با غضب سرش را به طرفش چرخاند و دوباره با حرکتی سریع برگشت و به دیوار رو به خیره شد. انگار دستم خورده باشد روی کنترل از راه دور آدمآهنیام و آنهم حرکتی سریع کرده باشد و باز شارژش تمامشده و برگشته باشد به حالت اول…
- … سعی کردم جبران کنم… جوان بودم… جاهل بودم… قدش که از من بلندتر شد، مسخره خاص و عام شدم… اصلاً انگار بعد ازدواج مثل درخت رشد کرد… میترسیدم با این قد و بالا بگذارد برود… مادرم هم راهنمای خوبی نبود… ولی او هم سرد بود. سرد بودی. نبودی؟ چند بار سعی کردم باهات حرف بزنم. مثل کرها نشستی به دیوار نگاه کردی. خودش هم سعی نمیکرد. همیشه مثل مجسمه بود. با من و مادرم جور نمیشد. با ما حرف نمیزد. یخ بود. سرد بود. جوک میگفتیم، نمیخندید. فیلم میگذاشتیم، به دستهایش خیره میشد. قیافهاش داد میزد از سر وظیفه توی خانه ماست. انگار از ما نبود. با ما نبود. لجمان را درمیآورد. عصبیمان میکرد. بچهها که به دنیا میآمدند هم همینطوری بود. اصلاً انگار از احساس خالی بود. نه عصبانی میشد. نه خوشحال میشد. یک جوری بود. خیرهسر بود. خودش تنهایی رفته بود قرص خریده بود. از آن قرصها. اصلاً باورمان نمیشد، بلد باشد این کارها را. مادرم میگفت من به این سن نمیدانم کجا بروم و با کی حرف بزنم. میگفت اصلاً رویم نمیشود. این زن دریده است. تحریکم میکرد. خونم را به جوش میآورد. مصطفی هم که مرد یک قطره اشک نریخت. فکر میکردم اصلاً ناراحت نیست. بهش گفتم بیا با هم خوب باشیم. گفتم دنیا ارزش ندارد. خودم را مقصر میدانستم. میخواستم حسادتش را تحریک کنم بچهمان را به کشتن داده بودم. اینکه سرش هوو نیاورده بودم خودم را خیلی مرد خوبی میدانستم. میخواستم یکبار به من التماس کند. همانطور که مادرم به پدرم التماس میکرد؛ اما خودم به التماس افتاده بودم. برایم مهم نبود. دیگر خیلی وقت بود میدانستم خاطرش را میخواهم. بهش گفتم خانه دیگر میگیرم که مادرم با ما نباشد. بیا باهم خوب باشیم. خودم هم همزبان میخواستم. هم درد میخواستم؛ اما با من حرف نمیزد اصلاً. من هم ازش فاصله گرفتم. مادرم همزبانم بود. رفیق و یارم بود. وقتی مُرد انگار بیدار شدم… سر قبرش تنها نشستم و به گذشته فکر کردم. خاطرههای بچگی و جوانیام یادم آمد. پدرم یادم آمد که او را زیردست و پا له میکرد. مادرم سه تا هوو داشت. بعد از زاییدن من اجاقش کور شده بود. از همه سرکوفت میخورد… پدرم که مرد، ارثمان را گرفتیم آمدیم همین خانه. از همه فرار کردیم. بس که آزارمان داده بودند… همانجا سر قبرش به تپه خاک برآمده نگاه میکردم و به گذشته فکر میکردم. یکهو انگار پرده غفلت از جلوی چشمهایم کنار رفت. خودم را میدیدم که از پدرم بدتر شده بودم. داشتم همان بلاها را سر زنم میآوردم. نمیخواستم فردا روز بچههایم سر قبرم هم نیایند. نمیخواستم سرم را که گذاشتم زمین، از هر چه خاطره از من داشتند فرار کنند… دلم میخواست زمان برگردد و همه کارهایم را پاک کنم؛ اما بهجایش جبران کردم. خیلی خودم را عوض کردم. برایش النگو خریدم. عزتش دادم. دیگر توی کارهای خانه هم کمکش میکردم. به ولله میکردم.
مثل بچهگربهای که برای شیر میو میو میکند، به زنش نگاه کرد:
– میکردم… نمیکردم؟ الآن هم میکنم. با دامادم سفرهاش را جمع میکنیم. بعد از مرگ مادرم دست رویش بلند نکردم… خواستم بهش نزدیک شوم… خودش دوری میکرد. همیشه همینطوری بود. من هم ازش میترسیدم… اما به ولله که میخواستمش… به ولله که میترسیدم بگذارد برود؛ اما نرفت. آن روزها که آنقدر اذیتش کردم نرفت. مصطفی که مرد گفتم میگذارد میرود. نرفت. مادرم که مرد گفتم میگذارد میرود، نرفت. بعد همهچیز عوض شد. من عوض شدم. زندگیمان آرام شد. همه چی خوب بود. همه چی خوب است. چرا حالا؟ چرا حالا؟
دوباره به خانم انارکی نگاه کرد. خواست جعبه کادو را بگذارد جلویش که دستش خورد به لیوان آب روی میز. انگار آن جعبه کادو آخرین تیری بود که در ترکه داشت. لیوان افتاد روی سرامیکها چند بار محکم خورد به زمین؛ اما نشکست. آقای ذبیحی سریع لیوان را در یکی از بالا و پایین خوردنهایش قاپید و گذاشت روی میز. با خجالت نگاهم کرد و با آسودگی خاطر گفت:
- نشکست…
هر دو سکوت کردیم. خانم انارکی حتی سرش را برنگرداند که به لیوان نگاه کند. آقای ذبیحی چشمهایش را به جعبه کادوی روی میز دوخت و صدایش از التماس به آهنگ یکنواختی تغییر لحن داد:
- حالا که همهچیز خوب شده. حالا که خانوادهمان جان گرفته… فکر میکردم مرا بخشیده… یکی دو سال بعد از مرگ مادرم با یکی شریک شدم. میدیدم بعد مغازه میرود دنبال زنش. میبردش کلاس رقص. کلاس آشپزی. میخواستم این کارها را برای زنم بکنم. کسی یادم نداده بود که. کسی نگفته خوب این است بد این است. مادرم هم یاد نداشت. به ولله که او هم زن بدی نبود. عروسش را دوست داشت. میترسید با این قد و بالا بگذارد برود. هردومان میترسیدیم؛ اما آدم وقتی میترسد مثل گربه گوشه دیوار مانده چنگ میزند خب… چند بار بهش گفتم بیا با شریکم و زنش برویم سفر. گفت شما بروید. من و بچهها رفتیم. خودش نیامد… دیگر اصرار نکردم. دیدم اگر اینطوری دوست دارد. اگر اینطوری راحت است. اگر همین را میخواهد خب من هم اذیتش نکنم.
دوباره به من نگاه کرد. با همان چشمهای بچهگربهای:
- به ولله این چند سال زندگیمان خیلی خوب شده. خیلی … هیچ مشکلی نداشتیم… هیچ مشکلی نداریم… نمیدانم چرا آن روز جنی شد زد از خانه بیرون…
منشی تقه ای به در زد و با سینی وارد اتاق شد. روی میز من قهوه گذاشت و جلوی آن دو چای گرفت. آقای ذبیحی آمد لیوان آب را بگذارد توی سینی تا کف لیوان با سینی برخورد کرد، توخ توخ شد و فروریخت. آوای تعجب از گلوی من و منشی و آقای ذبیحی بیرون آمد، خانم انارکی اما همچنان مجسمه نقرهای بیروحی بود که تهچهرهاش میشد اندکی رضایت و آسودگی خاطر دید. منشی سینی حاوی شیشههای خردشده لیوان فروریخته را از اتاق بیرون برد. خوب شد حداقل توی سینی پودر شد وگرنه اتاقم چه کثافتی میشد. آقای ذبیحی روی صندلی جابهجا شد. خودش را عقب داد و روی پشتی رها کرد. انگار ختم قصه را اعلام کند:
- اگر طلاق میخواهد، طلاقش میدهم. این هم مهریهاش. تمام و کمال. فقط بهم بگوید چرا آن روز گذاشت رفت؟ مگر من چهکار کردم؟
خانم انارکی از جایش بلند شد. مثل خوابزدهها رفت طرف در. دستگیره را چرخاند، به طرفش برگشت و گفت:
- چون بهم گفتی عجوزه.
و از اتاق بیرون رفت.
21 پاسخ
من ديروز صدبار اومدم رو سايتتون هيچي نذاشته بودين. ولي تاريخ پدرم مال ديروزه. نصفه شبم اومد هيچي نذاشتين. خودتون تاريخشو زدين ديروز؟ ولي امروز گذاشتين؟ برم اينو بخونم زودي. كلي هيجان دارم😍😍😍😍
ای جانمم… آمار گیر رسوای کی بودی تو؟🤣🤣🤣
چه غم انگیز ولی در عین حال زیبا و روان به موضوع پرداخته شده بود 👏🏻 واقعا که قلمتون گیراست❤
یاد بامداد خمار افتادم با همچین مادر شوهری، البته که محبوبه مادرشوهرش خیلی خیلی بدتر بود و خب ازدواجشم زوری نبود…ولی اونم بچش مرد..
آدم و به درجه ای میرسونن که بعد هرچقدر هم جبران کنن فایده ای نداره…
عزیز دلی … عه … آره بامداد خمار… دوست دارم بخونمش دوباره… چهارده پونزده سالم بود خوندمش… فکر کنم برای همه اعضای خونوادمون یک بار اون کتابو روخونی کردم من… بس که عاشقش بودممم
منم خیلی دوستش داشتم و دارم😍😍به کل خانواده کتاب و دادم گفتم بخونید، الان دارم کتاب شازده حمام و دست به دست میچرخونم که همه بخونن😂😂🙈🙈
عین همیم پس … آخ آخ اونقدر شخصیت خوبی داره این دکتر پاپلی یزدی… من و جان برایث ویت یکی دو جلسه باهاش مصاحبه کردیم سر کشف رود… فکر کنم شی شی هم باهامون بود… خیلی با نمکه … 😍😍همو دیدیم یادم بنداز برات بگم … قشنگ از اون شخصیتهای نوشتنیه … 😍😍😍
حتماااا😍😍😍خیلی مشتاقم بشنوم و بدونم در مورد شخصیتشون🙏🏻🙏🏻🙏🏻😍
“و با اعتماد ها کردن های ابلهانه اش به آدم ها” ها اضافه است.
.
“چرای می خواهی جدا شوی؟” ی چرای اضافه است.
.
“دم…و منتظرم بازدم بودم” منتظر.
.
“مادرشوهرم پریدم رویم و تا توانست مرا زد” پرید.
.
“دختر چهارده پانزده ای ساله بود” چهارده پانزده ساله ای.
.
“یک جعبه کاو پیچ شده گذاشته روز میز” کادو، گذاشت، روی.
.
“دلم می خواستم زمان برگردد” می خواست.
.
“اما آدم وقتی مترسد مثل گربه گوشه دیوار مانده” میترسد.
یک عالمه مرسی … من قراره آینده ها از تو و ملیحه بخوام کمکم کنین… خداکنه که قبول کنین😍😍😍
ای جاااان😍😍😍با کمال میل و با افتخار❤❤
😍😍😍
آخ جون😍😍😍😍
با تمام وجود در خدمتم❤️❤️❤️❤️
👍🏼👍🏼👍🏼
🙌💓
خانووووومم دكتر🥺🥺🥺🥺
از ظهر سه بار خوندم…
ليوانه خانوم اناركي بود؟ هي ضربه خورد خورد خورد نشكست، بعد با يه تلنگر ريخت؟ ديدم اين صحنه رو خانوم دكتر🥺🥺🥺
خيلي خوب بود… دلم براي هر وشون سوخت. حتي براي مادرشوهره… همشون گناه داشتن… خيلي خوبه… من ميخوام نويسندع شم. اگه نشم چي كاره شم؟ ارشد قبول شم برم حي كار كنم؟ با فوق بشينم تو خونه؟
نوشته هاي شما رو ميبينم غش مي كنم… همش خودمو تصور مي كنم كه دارم مينويسم. ولي به خودم مي گم تو قصه ديدن خانوم دكترو كه صدبار واسع مامانت و باباتو و دوستانو و همه تعريف كردي نتونستي اين همه روز تموم كني… تو مدام دنبال بيرون رفتن و موبايل بازي و اينستا و تلگرامو همه چي هستي جز كتاب خوندن… چي كار كنم؟ كلافم . بيست و سه سااااااالمههههه خانوم دكتر… هنوز تو هزارتوي چه كنم چه كنم🥺🥺🥺🥺🥺
ای جان ای جان ای جان… دخترم چه دقیق خونده… اون صحنه لیوانه رو محمود گفت اضافه کنم… میگفت اسم داستان یا خود داستان گویا نیست که چرا خانومه میخواد بذاره بره … به این ترتیب نکته ای اضافه شد که ساجده خانوم باهوشمون رو هوا زد😍😍😍 عزیز دلممم… امروز داشتیم با چند تا از بچه ها حرف میزدیم، همه شون سنشون از تو بالاتر، اوان چهل، همه فوق لیسانسیه و دکتر و مهندس و همه هم اندر خم یک کوچه در یافتن خود و راه خود… خودت توی پیام قبلی بهم یادآوری کردی که مهم نیست سنگی اون جلو جلو ها باشه … مهم اینه که مثه رود جاری باشی… پس جاری باش خوشگلم…. منم سن تو بودم تمام مدت به الواتی بودم… غصه نخور…غیر طبیعی نیست
خیلی جالب بودواقعا لذت می برم که تو هر سبکی اینقدر جذاب و روان و قوی مینویسین🤩🤩👌👌😻😻چقدر برداشت های آدم ها و تفسیر هاشون با هم متفاوته و چقدر این تفاوت ها و صحبت نکردن های آدم ها باهم و مطرح نکردن ها سرمنشا مشکلات بزرگ میشه 😓… تو هر طبقه و سطحی هم این مسئله وجود داره🤦♀️ جریان لیوان هم خیلی جالب و مرتبط و ظریف و به جا بود😻👌👏
قربون شما بشم… مرسی که شمام لیوانه رو گرفتین😍😍 مرسی که میخونین… مرسی که کامنت میذارین
برداشت من این بود که لیوان نشکست با اون همه ضربه چون اگه میشکست همه جا خورده شیشه پخش میشد که جمع کردنش کلی زحمت داشت، وقتی شکست که مطمئن بود توی سینی میریزه و جمع کردن خورده هاش برای بقیه خیلی زحمت نداره. من فکر میکنم خانم انارکی به خاطر یک کلمه نبود که مصمم به طلاق شد، به خاطر این بود که خیالش از بابت بچه هاش راحت شده بود، بچه ها بزرگ و مستقل شدن و دیگه نگران این نیست که مادرشوهرش با اون تفکر پوسیده و اون همه عقده و کمبود، بخواد بچههاش رو تربیت کنه و بزرگ شون کنه.
خانواده ای که برای خریدن و مصرف قرص ضدبارداری اون قدر اذیتش کردن که دریده شده و… اگه توی جوونی و اوج زیبایی بچه هاش رو میذاشت و میرفت هزار جور حرف براش درمیاوردن که چه و چه…. پشت و پناهی هم نداشت که بچه هاشو ببره…. الان مطمئن شده؛ مثل لیوان که به جای امنی رسید با خیال راحت ترکید.
👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼بينظيري تو😍😍😍😍
چقدر برام حس خوبي داري اينقدر دقيق ميخوني و عميق ميشي😍😍😍😍
با تکتک شخصیت های داستان هاتون، همسویی و همزادپنداری دارم، بعضی مواقع اونقدر احساساتم درگیر میشه که قفل میکنم و همون لحظه نمیتونم کامنت بذارم. شما بینظیر هستین😍 قدرت قلم و جادوی کلمات رو میشه در این سایت دید. منتظر انتشار کتاب تون هستم💜❤️