اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خیابون دو طرفه

۱۳۹۹-۱۱-۰۱

۱٫
با وجود گذشت بیست و هفت سال از اون روز، حتی یک ثانیه هم تصویر انگشتای قطع شُده دست برادرم از یادم نرفته… چرا میگن واژه انسان ترکیب انس و نسیانه؟چرا میگن انسان موجودیه که زود انس میگیره و زود هم فراموش می کنه… من فراموش نکرم و دیگه با هیچ کسی هم به اندازه رضا نتونستم انس بگیرم. تو تموم این سالها فکر نمیکردم یه روزی کارم توجه کسی رو به خودش جلب کنه … و حالا یه دختر جوون و آرمان گرا اینجا نشسته و داره فلسفه بافی هایی میکنه که برای من خیلی آشناس .انگار حواسم نیست که بهش خیره شدم . معذب میپرسه : ببخشید تند حرف میزنم ؟
– نه! نه! شما ببخشید ذهنم یه لحظه به جای دیگه ای معطوف شد.
– من خیلی شلخته گویی میکنم و از این شاخه به اون شاخه میرم ببخشید …
– نه خوبه ادامه بدید…
دانشجوی حقوقه. داره واسه رساله اش تحقیق میکنه.
– خب همه حرف این رساله همینه … فرشته عدالت نمیتونه با چشای بسته عادلانه حکم کنه … اساسا این تصویری که از فرشته عدالت برای ما ترسیم شده غلطه … قانون رو نمیشه با چشای بسته تفسیر کرد… اگر حاکمیت بر مردم حقی داره و ازشون میخواد که به قوانین اجتماعی احترام بذارند، مردم هم حقی به گردن حاکمیت دارند؛ عدالت یه خیابون دوطرفه است و نه یه طرفه ؛ نمیشه بدون برقراری عدالت اجتماعی، عدالت کیفری رو اجرا کرد؛ این یه جور تکلیف ما لایُطاقه ؛ درسته ایده اش از کتابهای غربی برداشته شده … اینو واسه این میگم که توی جلسه دفاع از پروپوزال هم یکی از اساتید خیلی منو به چالش کشید؛ اما من تونستم بین این ایده به اصطلاح غربی با آموزه های دینی ارتباط برقرار کنم … یعنی مضمونِ اون بخشِ حق و مسئولیت دوطرفه حاکمیت و مردم رو توی یکی از نامه های امام علی به مالک اشتر پیدا کردم که میگه : همانطور که والی بر گردن مردم حقی داره ، مردم هم بر گردن والی حق دارند؛ از طرف دیگه اینکه نشه بدون عدالت اجتماعی، عدالت کیفری رو اجرا کرد، هم از جنبه های مختلفی در آموزه های دینی قابل مشاهدس : از اضطرار گرفته تا شروطی که برای قطع ید گذاشته شده که مثلا در سال قحطی نباشه… خب الان با این گرونیا و تحریما و این جمعیت حاشیه نشین هر سال به نظر شما قحطی محسوب نمیشه؟ البته شما خودتون اینار و بهتر از من میدونین … ببخشید هر جا خسته شدید بگید لطفا ؟
– نه خوبه واسم جالبه حرفاتون … بعد سالها دوباره احساس می کنم توی کلاس درس نشستم …
کمی روی صندلی جا به جا میشه . از شنیدن این حرف دستپاچه میشه و گونه هاش کمی گرُ میگیره . دستاشو مدام میبره بالا و چک میکنه که موهاش زیر مقنعه اش باشه . موقع حرف زدن خیلی شور و هیجان داره و کل بدنش حرکت میکنه . تیکه های موهای کوتاهش مدام از زیر مقنعه بیرون میزنه . مشخصه اضطراب داره که مبادا من راجع به ظاهرش قضاوت بدی بکنم و باهاش همراهی نکنم. تند و بدون نفس حرف میزنه و معلومه که موضوع رساله اش واسش خیلی مهمه… مثل همه جوونای توی این سن آرمانگرا و خامه و فکر میکنه ایده هاش لابد میتونه دنیا رو نجات بده … چقدر به این حال خوب غبطه میخورم … این سرخوشی و شوریدگی دوران جوونی…
– خب توی یه سال گذشته من تلاش می کردم تا بتونم چالشهای نظری ای که ممکنه به این ایده وارد بشه رو بر طرف کنم که توی جلسه دفاع دوباره بهم انگ غربی بودن و غیربومی بودن نخوره … استاد راهنمام باور داشتن باید دنبال نمونه هایی باشم که قضات تونستند از طریق تفسیرهایی که از قانون ارائه میدن، بین عدالت اجتماعی و عدالت کیفری توازن برقرار کنند … راستش من بیشتر از این که به نمونه هایی بر بخورم که تونسته باشه این تعادلو برقرار کنه، به نمونه هایی بر خوردم که کاملا با عدالت اجتماعی تعارض داره… یعنی قاضی مثه یه ماشین عمل کرده و اساسا به شیوه ماشین حسابی برای تمام مثلن پرونده های سرقت ساده حکم هیجده ماه حبس داده و هیچ توجهی به مجرم و ویژگی های فردیش نکرده … تا اینکه با پرونده علی آشنا شدم …. علی رو که یادتونه قطعا … یعنی میدونم که… مطمئنم که… یادتونه … تا حالا شما تنها کسی بودید که احکامتون یه طوری بوده که انگار با این نظریه آشنایید… یا اینکه مو به مو دارید این نظریه رو اجرا می کنید … اصلن از طریق پرونده علی شد که من تونستم شما رو پیدا کنم و بعدش راستش اینه که رفتم یه سری از پرونده های دیگه اتونُ هم گیر آوردم و مطالعه کردم …
یه کم مِن مِن میکنه؛ مردمک چشاش سوسو میزنه… با تردید و کمی ترس ادامه میده :
– راستش از طریق بعضی از دانشجوهام و اساتیدم یه جورایی به طور غیررسمی به پرونده هاتون دست پیدا کردم که امیدوارم شما اینا رو نشنیده بگیریدُ ….
تقریبا مثه یه کارآگاه عمل کرده بود. لبخند و سکوتم رو که میبینه تردیدش بر طرف میشه و دوباره با اعتماد به نفس و شوریدگی ادامه میده :
– دیدم اساسا شیوه قضاوتگری شما یه جورایی با شعبه های هم عرضتون متفاوته … و حالا واسه همین هم حتی میخوام یه ادعا بکنم توی رساله ام و میدونم ممکنه که بعضیا خوششون نیاد؛ اما بر خلاف اینکه میگن قاضی باید بی طرف قضاوت کنه ، این اتفاق در عمل نمی افته و سرنوشت پرونده افراد رسما به شخصیت قضات گره میخوره … بیش از این که اوضاع و احوال ارتکاب جرم و شرایط اجتماعی شخص در صدور حکم تاثیر داشته باشه… به نظر من البته… و با چیزایی که تا حالا دیدم … بیشتر پیش فرضهای ذهنی قاضی و دریافتی که از اون واقعه مجرمانه داره ، میزان خطری که به عنوان یه انسان از ارتکاب اون جرم حس می کنه… که… خب البته اینم بستگی به موقعیت اجتماعی، فرهنگی، اقتصادیِ قاضی داره … و … قضاوت شخصیش از ارتکاب جرم، روی تطبیق عنوان مجرمانه با واقعیت جرم، صدور حکم، میزان مجازات و غیره اثر داره ؛ این طوری شد که از طریق دکتر قاسمی،استادم که قبلن همکلاسی شما بوده باهاتون ارتباط بر قرار کردم و مزاحمتون شدم… خب تا اینجا میتونم نظرتونو راجع به حرفام بدونم ؟
۲٫
مادرم به صورتش چنگ میزد و ضجه کنان اشک میریخت : آبروموووون رفت … این چی بود آخه … ای خدا این چه بلایی بود سرمون آوردی … ای خدااااااااا…. پدرم به دیوار تکیه داده بود و چشاشُ بسته بود ؛ بدون این که اشکی از گونه هاش روون باشه، شونه هاش می لرزید… داشت گریه می کرد … اولین بار بود که داشتم گریشو میدیدم. خونه آشفته بود … خبرش قبل این که به خونه برسم بهم رسیده بود … رضا دزدی کرده بود … با دوسه تا از دوستاش رفته بودند دزدی … اصلن نمی فهمیدم دزدی یعنی چی؟ دزدی ؟ دزدی؟ انگار این کلمه تمام مفهومشو برام از دست داده بود … مدام توی سرم کلمه دزدی تکرار میشد … دزدی؟ دزدی مگه مال بی کس و کارها نیست ؟ دزدی مگه مال آدمای فقیر بیچاره نیست ؟ رضا مگه چیزی کم داشت ؟
رضا برادر کوچیکم بود. بر خلاف من که خیلی نحیف و ضعیف به دنیا اومدم و بچه ساکت و تودار و خجالتی ای بودم، رضا خوش قیافه و قوی هیکل بود. حتی در قامت یه نوزاد، درشت و ستبر بود… چهار سال از من کوچیکتر بود؛ اما با پونزده سال سن، هفت هشت سانت از من بلندتر بود. مورد توجه پدر و مادر و دردونه همه و البته عزیز من بود. داداش کوچولوی مهربونی که میدونست من به خاطر چهره ام خیلی محبوب اطرافیانم نیستم. پس همیشه با تمام کوچیکیش هوامُ داشت. ظاهر من ناخوشآیند بود. سالم بودم، اما بهترین کلمه واسه توصیفم نامتناسب بود… قبل از به دنیا اومدن رضا ، وقتی مادرم آخرین ماه های بارداریشُ میگذروند، یه بار شنیدم که مادربزرگم می گفت : «اگه اینم همینجور زشت و ضعیف از کار در بیاد چی؟ چقدر باز اینا سرکوفتت بزن!»
اون روز تازه فهمیدم که چه نقصی دارم… رضا که به دنیا اومد حتی من هم با همه کودکیم میفهمیدم که زیبایی و تناسب یعنی چی … مادرم اشک شوق میریخت که «خدا نذرمو برآورده کرد… نذر علی اکبر کرده بودم که این یکی خوشگل و سالم به دنیا بیاد که این قدر من زخم زبون نشنوم» … من اما از شنیدن این حرفا ناراحت نمیشدم … همیشه در برابر نقص جسمانی و تمام شماتت هایی که میشدم، تسلیم بودم… برخلاف تصور اطرفیان و اَنگهایی که بعد از مرگ رضا خوردم ، دروناً و از صمیم قلب رضا رو دوست داشتم. نقاط ضعف من هیچ وقت باعث نشد به رضا حسادت کنم بلکه باعث میشد تا از رعنایی و قدرتش لذت ببرم و دنیا رو زیباتر ببینم. به دنیا اومدن رضا منُ از تنهایی و خونه ماتم زده ما رو از سکوت درآورده بود.
به تلفن زرد رنگ خیره شده بودم و از جام تکون نمیخوردم. بی وقفه زنگ میزد. انگار زنگش از همه وقتا طولانی تر بود. هنوز مبهوت انعکاس واژه دزدی بودم که به تیزی زنگ تلفن توی سرم در حال چرخیدن بود… مادرم در میان اشک و ناله تشر زد : مگه کری؟ به خودم اومدم و از جاپریدم. با پدرم کار داشتند.
– بابا ! عمو تقیه…
پدرم گوشی رو گرفت. با صدایی گرفته که از ته چاه در می آمد گفت:
جانم داداش ؟ و صدای گریه …
چند بار گفت: آره! آره.. و بعد گفت : نه سند قبول نکردن… میگن جرمش حَدیه … قانون جدیده … بعد انقلاب این طور شده … صدای گریه و درهم شکستن پدرم … ممکنه دستشُ قطع کنن … و صدای جیغ های مادرم … موهای تنم راست شد … باز هم مات و مبهوت بودم … ذهنم اونقدر روی حرفای پدرم متمرکز بود که عقلم نمیرسید یک لیوان آب دست مادرم بدم….
– نه داداش میگن بالغ شده … سن بلوغ شرطه … نه داداش … نه … !
و باز هم گریه … گریه … و از حال رفتن مادرم …
چند روز بعد رضا رو آوردن خونه … دور دستش باندپیچی شده بود. با ترس و خجالت نگاش میکردم. رضا خشمگین و عصبی بود. شرمنده نبود. کوره آتیش بود. همه طوری با من رفتار میکردند که انگار من مستحق این اتفاق بودم ، نه رضا. شاید هم ته وجودم این خودم بودم که چنین تصوری میکردم. هیچ وقت کسی به من چیزی نگفت … شاید خودم فکر میکردم که رضا با تمام اون محبوبیت و شیرینی، نباید این بلا سرش می اومد. نمیدونم. همین احساس باعث میشد که کمتر توی جمع باشم و بیشتر در تنهایی اتاقم با خودم خلوت کنم و البته رضا و تصور قطع شدن دستش از ذهنم بیرون نمیرفت. مدتی گذشت تا تونستم از بین دید زدنهای یواشکی بفهمم که تمام دست راستشُ قطع نکردند و انگشت شستش هم هنوز سرجاشه . چهار انگشت دست راستش رو قطع کرده بودند. مادر و پدرم یک شبه پیر شده بودند. توی همون مدت کوتاه زنده بودنِ رضا بعد از قطع انگشتاش ، هیچ وقت جرات نکردم هیچ سوالی بپرسم. نه از رضا و نه از پدر و مادرم . جسته و گریخته فهمیده بودم که رضا و دو تا از دوستاش با ماسک و نقاب رفته بودند دزدی خونه دایی یکی از دوستاش. سه تا کیسه دستشون گرفته بودند و سر مسخره بازی و هیجان ، به تقلید از یه فیلم محبوب اکشن، هر آت و آشغالی که دستشون اومده بود انداخته بودند توی کیسه و از خونه زده بودند بیرون. بعدها وقتی دانشجوی حقوق شدم، فهمیدم تمام شرایط سرقت حدی رو داشتن و مجازات بار اول سرقت حدی در قانون ما قطع یَده … یعنی قطع چهار انگشت دست راست بدون انگشت شست و باقی موندن تمام کف دست. وقتی استاد این مبحث رو سر کلاس درس میداد، هیچ کس نمیفهمید در درون من خموش چه غوغایی بر پاست.
رضا و یکی از دوستاش محکوم شدند به قطع ید و دوست دیگه اش که فقط توی باز کردن قفل در و جابه جا کردن وسایلی که اونها از خونه خارج کرده بودند، بهشون کمک کرده بود به حبس محکوم شد. ماجرا توی تمام شهر پیچیده بود.
همه چیز این اتفاق برای خونواده ما بزرگ بود. رسواییش بزرگ بود. دردش بزرگ بود. اما همیشه برای هر اتفاقی بدتر از بد هم هست. برای هر بزرگی بزرگتر هم هست. پدر و مادرم تصمیم به فروش خونه گرفته بودند. قرار بود به یه شهر بزرگتر مثل مشهد یا تهران نقل مکان کنیم که کسی نشناسدمون و ننگ این رسوایی کمتر شه ؛ هرچند دردش انگار هرگز قرار نبود التیام پیدا کنه . و درد بزرگ ما بزرگ تر هم شد… مادرم ضجه میزد که خدایا اینو با نذر و نیاز به من دادی ! این چه بلایی بود سرم آوردی و من با خودم فکر میکردم شاید رضا به دنیا اومده بود تا پونزده سالِ پر از خاطرات شیرین رو به من و پدر و مادرم بده . شاید رسالتش همین بود . نمیدونم. به هر حال بچه، تاب از دست دادن انگشتاشُ نیاورد و یه روز با تیغ ریش تراشی پدرم به هر جایی از بدنش که تصور میکرد میتونه به پایانش کمک کنه، یورش برد و خودشُ کشت. هنوز چهلم رضا نشده بود که مادرم هم سکته کرد و مرد. من موندم و پدرم که حالا لام تا کام حرف نمیزد. کنکور قبول نشدم . رفتم سربازی.
هر بار که مرخصی می اومدم پدرم پیرتر و شکسته تر و ساکت تر از قبل بود. توی دوران سربازی با عباس قیاسی آشنا شدم. لیسانس حقوق داشت و مافوق ما دیپلمه ها بود. یه بار ازش راجع به مجازات قطع دست پرسیدم. عباس چنان عادی واسم توضیح میداد که انگار نه انگار که داره درباره انگشتای دست یه آدم حرف میزنه…. ازش پرسیدم : هدف از این مجازات چیه ؟ فیلسوفانه جوابم داد: تادیب مجرم … بعد حرفشُ تا سطح سواد من اصلاح کرد: ادب کردن مجرم… اون موقع ها که هنوز با الفبای حقوق آشنا نبودم، پرسیدم:
– اگه مجرم از سر نیاز دست به سرقت زده باشه چی ؟ قطع دستش باعث نمیشه که دیگه حتی توان کار کردنم از دست بده؟ این چه ادب کردنیه که ادامه زندگی رو براش ناممکن میکنه ؟ این کار ، حتی اگه طرف بتونه به زندگی ادامه بده ، اونُ هل نمیده سمت ارتکاب جرمهای بیشتر؟
اما عباس حرفای منو نمیفهمید. از بعد مرگ رضا کارم شده بود تصور این که اگه زنده مونده بود چی میشد؟ رضا با اون همه خشم و آشفتگی ، تبدیل به چه آدمی میشد؟ میتونست درسشو ادامه بده ؟ میتونست به زندگی عادی برگرده ؟
– خب اگه سرقتش شرایط حدی رو داشته باشه باید دستش قطع بشه دیگه . اگه سرقت تعزیری کنه فقط میره حبس …
– اما آدمای عادی که نمیدونن سرقت حدی چیه ؟ سرقت غیرحدی یا همین تعزیری که تو میگی چیه؟ با انتخاب نوع دزدی که نمیرن دزدی ! یه وقت از سر نیاز دزدی میکنند یه وقت نادونن از سر هیجان و شور بچگی … دیگه به بقیش که فکر نمیکنند…
نمیدونم فکر می کرد من عقلم نمیرسه یا حوصله نداشت بیشتر برام توضیح بده. یا شایدم جوری که من ماجرا رو میدیدم ، اون نمیدید.
– قضیه به این سادگی نیست. باید حقوق خونده باشی تا طبقه بندی مجازات ها رو بفهمی … من الان برات توضیح بدم هیچی نمیفهمی … یه بخشی از مجازات هم واسه رسوا کردن مجرمه … مجرم جلوی جامعه رسوا میشه تا جامعه درس بگیره و دزدی نکنه …
– آدمی که دزدی می کنه به این چیزا فکر نمیکنه که … اصلن با بیفکری کامل میره دزدی …
اما چه خوب شد که اون روز عباس بیشتر توضیح نداد. تمام دو سال سربازی مغزم گرفتار درک قانون مجازات بود. ارتباطم با عباس توی ماه های آخر بیشتر هم شد. داشت واسه کنکور کارشناسی ارشد خودشُ آماده می کرد. شبا سرش توی کتابای حقوق بود. منم هر از گاهی یکی از کتاباشُ قرض می گرفتم و میخوندم. خیلی از کلمات رو نمی فهمیدم. اغلبِ جملات، پیچیده و عجیب و غریب بود. یه روز عباس ازم پرسید: راستی تو چرا بعد سربازی حقوق نمیخونی ؟
نمیدونم این جمله عباس زندگی منُ عوض کرد ؟ یا اتفاقایی که برای رضا افتاد؟ اولش با این هدف رفتم حقوق خوندم که قانونُ تغییر بدم. اما نفهمیدم چطور سر از دنیای قضاوت در آوردم. یادم رفت چرا رفته بودم حقوق بخونم… نمیتونم این حقیقت رو انکار کنم که روی پرونده هایی که راجع به پسرای هم سن و سال اون وقتای رضا بود بیشتر وقت میذاشتم … انگار میخواستم اونا رو از سرنوشت مشابه رضا دور کنم … میخواستم فرشته نجات خونواده هاشون باشم … من که برای نجات خونواده خودم هیچ کاری نتونسته بودم بکنم… من فقط مایه رنجشون بودم … دردناک ترین حرفی که تمام مدت بعد از مرگ رضا توی گوشم زنگ میزد این جمله از مادرم بود که : نکنه دل این بچه رو شکستیم که این بلا سر رضا اومد ؟ نکنه آه این بچه بود ؟ شاید من خودمو مقصر این اتفاق میدونستم و حالا سعی داشتم جبرانش کنم … در هر حال فکر میکنم این دختر بچه داره راه درستی میره … فکر می کنم سرنوشت همه ما آدما به شخصت قضاوتگرهامون گره میخوره و همین قضاوت ها به مسیر زندگی ما شکل میده … !
۳٫
– خب تا اینجا میتونم نظرتونو راجع به حرفام بدونم ؟
– رساله جالبیه . حرفاتون هم جالبه. من چه کمکی ازم بر میاد ؟
– کمک که از شما خیلی بر میاد … اگه بتونید واسم وقت بذارید ؛ اما قبل اون بهم بگید منظورتون چیه که جالبه ؟ جالبِ خوب؟ یا جالبِ بد؟ جالبی که باهام موافقید یا جالبی که به نظرتون دارم پرت و پلا میگم ؟ اصلن ایده های من عملی هست؟ عملی که هست چون شما عملیش کردید…
داره مسلسل وار و بدون وقفه حرف میزنه ، بدون این که به من فرصت بده سوال میپرسه ….
اگه باهام موافق نیستید چرا وقتی پرونده دزدی علی رو دیدید با شاکیش حرف زدید ؟ چرا واسطه شدید؟ شما که میدونستید علی واقعن دزدی کرده، پس چرا عنوان رفتار مجرمانه توی پرونده «ربایشی است که واجد عنوان سرقت نباشد»؟ واسه اینکه میخواستید مجازاتش رو تعلیق کنید درسته ؟ واسه اینکه نمیخواستید علی بیفته زندان ؟ شما توی مدتی که پرونده رو بررسی میکردید فهمیدید که علی استعداد خوبی در تراشیدن چوب داره … راستش قبل اینکه رسماً باهاتون حرف بزنم یه بار از گوشه در اتاقتون اون عقاب چوبیه رو دیدم که علی توی بازداشت موقت تراشیده بود… واسه همین هم دستور تعلیق مراقبتی دادید براش؟ یادگیری یک شغل ؟ درست میگم ؟ راستی از علی خبر دارید تازگی ها ؟ خودش گفت هفت هشت سالی هست ازتون دیگه خبری نداره … علی یه نجار قابل شده … به خواهرش کمک خرجی میده … هم مجسمه چوبی میتراشه و هم کابینت و میز و صندلی میسازه … توی محل واسه خودش آدم آبرومند و محترمیه… دو ساله ازدواج کرده و خانومش هم بارداره … علی خیلی با احترام از شما یاد میکرد … این یعنی شما شرایط زندگی علی رو درک کردید و صرفا به تجویز قانون توجه نکردید… شما عدالت رو یه عدالت انتقامی نمیدونید … به یه عدالت بازگرداننده، یه عدالت اصلاح کننده اعتقاد دارید … شما مثه رالز به عدالت در مفهوم انصاف باور دارید… شما ناخودآگاه یا خودآگاه به اینکه تحمیل کیفر بر افراد محروم از عدالت اجتماعی منصفانه نیست ، باور دارید؛ درست میگم ؟
لبخند زدم. حتی فکرشم نمیکردم یکی این قدر با دقت بره و جزئیات کارهای منو در بیاره. یه کم احساس ترس هم کرده بودم… در صدم ثانیه مکثی که بین این جمله و احتمالن جمله بعدیش وجود داشت پرسیدم:
خب میخواید من جواب بدم یا همچنان میخواید بپرسید؟
شرمنده شد. باز با دستپاچگی خاصی که توی همین نیم ساعت اولِ ملاقات بارها به چشمم اومده بود، خودشو جمع و جور کرد و گفت : من شرمنده ام … من همینطوری ام وقتی هیجان زده میشم یه بند حرف میزنم…
لبخندم روی تمام صورتم در حال گسترده شدن بود… این بار بیشتر خجالت کشید و ادامه داد: من دیگه حرف نمیزنم و سراپا گوشم….

پایان
مشهد – ۲۰ دی ۱۳۹۹

پ ن: ورژن انگلیسی

 

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

9 پاسخ

  1. وااااایی چه عکس قشنگی دلم واقعا تنگ شده، همون لبخند زیبای همیشگی( لپ تاپم شکلک نداره ، قلب قلب قلب).
    .
    .
    بازم چالش حقوقی دیگه :)))چه قاضی خوبی واقعا کاش همه ی قاضی ها با در نظر گرفتن نوع جرم و خیلی از چیزهای دیگه بتونن اینطوری حکم بدن..
    خط چهارم “من فراموش نکرم و دیگه با هیچ کسی هم به اندازه رضا نتونستم انس بگیرم” دال فراموش نکردم افتاده.
    “اما آدمای عادی که نمیدونن سرقت حدیه چیه ؟” فکر کم سرقت حدی منظورتون بوده..
    .

    1. سلام مرسی مرسی که غلطا رو کامنت میکنی. خیلی کمک بزرگیه . این اولین داستانیه که بعد از نزدیک به بیست و چند سال داستان ننوشتن نوشتم و یادش بخیر که توی کلاس داستان چطور زدند لهم کردند… ولی هنوز که هنوزه خودم دوسش دارم چون فکر میکنم توی ادبیات تعلیمی میتونه حرفای خوبی واسه گفتن داشته باشه. اگرچه نیازمند بازنویسیه و من هنوز برنگشته ام داستانهایی که نوشته ام رو بخونم …

      1. سلام☺
        خواهش می کنم عزیزدلید😘
        چه عجییییب😲😲من که خیلی داستان و دوست داشتم و لذت بردم 😍😍😍

        1. خب یک تفاوتی هست در ادبیات تعلیمی و ادبیات به مثابه هنر؛ توی کلاسهای داستان نویسی کسی توقع نداره بهش درس بدی؛ اونا یه کار هنری میخوان و ایرادشون به جا اما خب مثل خیلی ما ها شاید شیوه نقدشون درست نبود؛ حالا که تفاوت انواع داستان رو میدونم؛ از نقدشون ناراحت که نیستم؛ درس های خوبی هم بهم دادند؛ توضیح دادم که علتش رو بدونی و برات عجیب باقی نمونه. توی این داستان من نکات آموزشی آوردم و از نظر هنری این کار درست نیست ولی در ادبیات تعلیمی به قول استادم تا حدی هم موفق عمل شده…تو دوست داشتی چون باهاش به لحاظ تخصصی ارتباط برقرار کردی 😍😍😍

  2. به خاطر عکس اولش، از بین داستان هایی که تا الان نخونده بودم اینو انتخاب کردم😍 لبخند قشنگ تون هم لبخند روی لبم آورد و هم بیشتر دلتنگم کرد، دلم براتون یه ذره شده.از الان رزرو میکنم، کرونا تموم بشه، یه وقت برای من بذارین، حتی شده چند دقیقه ببینمتون❤️
    .
    .
    .
    شماره ۲ رو که خوندم، نمیدونم چرا فکر میکردم، راوی دختره، و آخرش تازه از سربازی رفتنش متوجه شدم پسر بوده…. خیلی برام جالب بود که توی همین داستان درباره پیش فرضهای ذهنی ما و رابطه ش با قضاوت کردن هامون گفتین و من در چند دقیقه نمونه عینی، یعنی خودم رو دیدم و فکر می‌کنم کاملا متوجه مطلب شما شدم.
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    یک جا یک «دال» جا افتاده بود که نمیدونم کجاست😅، چون خیلی مشتاق بودم بقیه شو بخونم، ازش رد شدم. وقتی هم برگشتم پیداش نکردم ولی دو تا مورد دیگه رو پیدا کردم.
    سرنوشت همه ما به «شخصت» قضاوتگرهامون…
    خانومش هم «باداره»…

    1. ملیحه ملیحه جان یعنی اون غلطی رو که بهم گوشزد کردی نه عمدی داشت که فقط ناشی از بی دقتی ابلهانه من بود که خدا خیرت بده دیدی… یعنی من این کسایی که بار اول میدم متنمو بخونند باید با چوب بزنمشون… خیلی وقتها ازین سوتیها میدم و ملت فکر میکنند زنک چه بیسواده… آبرومو خریدی مادر… و اینکه فدای تو بشم.. باور کن از معدود آدمهای اون فضا که خیلی دلم میخواد ببینمش و محکم توی بغلم بگیرم تویی. عزیز دلمی … برای تو همیشه وقت دارم … وقت نداشتن های من از سر فرار کردنه نه کار مهم داشتن خوشگلم…. و شماره ۲ حتما در نحوه بیان من مشکل وجود داره که این طور فکر کردی. باید بازخوانیش کنم…من هنوز هیچ کدوم از این داستانها رو بازخوانی نکردم. توی چالش کارگاه صد داستان شرکت کردم و فقط دارم روزی یک دونه داستان مینویسم…. بخصوص که این هم اولین داستانی بود که بعد از بیست و فلان سال نوشتم… مرسی که هستی و مرسی که اراجیف منو با دقت و محبت میخونی 😍😍😍😍

  3. میدونم از تعارف تیکه پاره کردن خوشتون نمیاد😃
    پس فقط میگم عاشقتونم و با لذت داستان ها و مطالب تون رو میخونم❤️
    با کمال میل داوطلب میشم که دونه به دونه داستان ها رو بخونم و اگر موردی بود بهتون بگم که یا برای من توضیح بدین بازم ازتون درس بگیرم یا اگر نیاز به اصلاح داشت انجام بدین، شما هم با خیال راحت به چالش تون برسین.
    اگه از اول اجازه داده بودین همینکارو میکردم، روزهای اول فکر میکردم زشته بگم مثلا فلان جا یه دال جاافتاده… بعد شما میگین تو اومدی داستان بخونی یا غلط دیکته بگیری🙈

    1. آره میدونم و خیلی هم از این ویژگی شخصیتیت خوشم میاد. اتفاقا دیروز با ساناز یکی دیگه از دانشجوهام راجع به تو و سارا و اینایی که خیلی دوستون دارم حرف میزدیم، داشتم میگفتم چقدر دقیق و باهوش و مهربون و در عین حالا زلال و صافی. جالبه که ساناز میگفت این حسو از کامنتهات میگیره. ای جانم ای جانم.. فدات شم… من باور دارم آدمی که با مهربونی غلطهای آدم رو به آدم یادآوری میکنه جز عشق نمیتونه پشت این کارش باشه، چون این کار دقت و انرژی و وقت میطلبه… ولی خب خیلی از آدمها ممکنه خوششون نیاد. من خودم چون همیشه نقش لاک غلط گیر شفاهی و کتبی رو برای ملت بازی می کنم استقبال میکنم و مرسی یه عالمه که توی این دوران همراهمی… 😍😍

      1. اینا همه که گفتین منم؟ 🤩🙈 برای اینکه لوس نشه هیچی نمیگم🤐
        ممنونم و اینکه با افتخار همراهتونم ❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

داستان در آینه نویسندگان

نقد در نگاه رولان بارت

نقد در نگاه رولان بارت نقد دانشگاهی یا نقد سنتی: نقدی که دست رد به سینه هر نوع مرامی زده و مدعی شیوه ای عینی

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

توتالیتاریسم

هانا آرنت، ترجمه محسن ثلاثی، نشر ثالث، (سال انتشار نسخه الکترونیکی: کتابخوان طاقچه ۱۳۸۸) ۱۳۶۶؛ ۳۶۳ صفحه. اولین بار این کتاب رو بیست سال پیش

ادامه مطلب »