English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

یک ظرف سُس

۱۳۹۹-۱۱-۰۲

اولین باری که این واژه رو شنید فقط پنج سالش بود. با بچه‌های خاله و دایی، توی حیاط خونه خاله عفت بازی میکردند. بهار بود. درختای گیلاس شکوفه داده بود و بچه ها برای چیدن شکوفه ها بالا پایین میپریدند. رضا پسر خاله عفت پرید بالا و خورد به عاطفه. کمی پیش از برخورد اون دوتا، سارا هم پریده بود بالا؛ اما با پخش شدن عاطفه روی زمین، سارا با پا افتاد روی صورت عاطفه. لب عاطفه پاره شد و تموم صورتش و لباساش پر خون شد. بردنش بیمارستان. وقتی برگشت لبش شیش تا بخیه خورده بود. خونه آشوب شد. بچه ها هم گفتند سارا عمدی این کارو کرده… شوهرِ خاله عفت به مامانش گفته بود از یه آدم کش زاده جز این توقعی نیست. سارا هیچ وقت باباشُ ندیده بود.

  • این بچه برای امنیت همه ما خطر داره … بده دست همون خونواده لات و قاتل پرور تا بزرگش کنن…!

کلاس اول دبستان بود که یه روز پدر بزرگُ با یه افسر پلیس دم مدرسه دید. مامانش گوشه کت آقاجونُ گرفته بود و التماس میکرد؛ اما آقاجون به مامان اعتنایی نمیکرد. سارا اون وسط هاج و واج مونده بود و به حرفاشون گوش میداد. مامان ضجه میزد:

  • تو رو خدا آقا جون … سارا رو از من نگیرین… من فقط به امید سارا نفس می کشم …

پدر بزرگ با سردی جواب داده بود: تنها یادگار پسرمه … حقمه … میبینی که کار خلاف شرع و قانون نمیکنم… با مامورِ قانون اومدم حقمُ بگیرم… پنج شنبه ها عصر میارمش خونت تا جمعه ببینش …

باز مامان ضجه زد:

  • آقا جون … تو رو خدا … من بدون سارا میمیرم…

اما آقا جون گفته بود:

  • فردا میری شوهر می کنی، دوس ندارم ناموسم بیفته زیر دست مرد نامحرم…
  • آقا جون بذارید هر وقت شوهر کردم ببریدش… به خدا شوهر نمی کنم …

اما آقاجون دست سارا رو گرفت و برد طرف ماشین. مامان هم دست دیگه سارا رو کشید و اونو در آغوش گرفت… آقا جون دستشو ول نمی کرد… دست سارا درد گرفته بود… هر دو فقط می کشیدنش به طرف خودشون. سارا نمی فهمید چه خبر شده… اما بالاخره مامان دستشو ول کرد و سارا هم از اون روز رفت خونه آقاجون و خانوم جون. دو روز مدسه نرفت و روز سوم رفت یه مدرسه جدید.

بعد یه مدت دیگه عادت کرد با پدر بزرگ و مادربزرگش زندگی کنه. آقاجون حوصله سر و صدا نداشت. سارا باید بی صدا بازی میکرد. خانوم جون هم گوشش سنگین بود و سارا باید داد میزد تا صداشُ به گوش خانوم جون برسونه … آقاجون مدام سارا رو واسه داد زدن، دعوا میکرد…

تا وقتی ده سالش شد هر هفته پنج شنبه ها مامانشُ میدید. اوایل آقاجون خودش سارا رو میبرد تا خونه مامان… اما بعد یه مدتی خسته شد و به مامانش گفت:

  • پنج شنبه ها از مدرسه برش دار و جمعه عصر بیارش خونه…

از یه جایی به بعد، مامان چارشنبه ها زنگ میزد و میگفت نمیتونه بیاد دنبالش. گاهی می اومد دنبالش؛ اما همون روز پنج شنبه بر میگردوندش خونه آقاجون اینا… تا اینکه یه بار با یه آقا اومد دم مدرسه … مرد مهربونی بود. به سارا لبخند میزد. هیچ کس به اون مهربونی به سارا لبخند نزده بود. سارا همیشه موجب دردسر و ناراحتی بودو خودشم نمیفهمید دقیقا چی کار کرده که این قدر مایه عذابه. گاهی مامان بزرگش، مامانشو نفرین می کرد … گاهی هم شیرشُ حلال بابای سارا نمیکرد که با این زن ازدواج کرد و این بلا رو سرشون آورد… البته سارا دیگه حالا میدونست که بچه یه آدم کش بوده؛ اما نمیدونست یه آدم کش دقیقن چی کار میکنه و نمیدونست باباش چرا مُرده. توی فیلم آدم کش حرفه ای دیده بود که لئون همیشه درحال فراره. آرزو میکرد جای اون دختر بچه بود و با باباش از دست همه فرار میکرد.

اون روز آقا براش شکلات خرید. با هم رفتند شهر بازی. براش پشمک خرید، آدامس بادکنکی و چیپس. سارا خیلی احساس خوشبختی کرده بود. پشت در یه گل فروشی واستاده بود و به یه گلدون مثه گلدون ماتیلدا و لئون خیره شده بود. آقا براش گلدونه رو خرید و آورد توی ماشین داد توی بغلش و با لبخند مهربونی از ش پرسید: گیاه دوس داری؟

مامانش پرسید: عه سارا؟ چرا زحمت دادی به آقا سعید؟

حالا میدونست اسم آقای مهربون سعیده…

  • نه بابا سارا چیزی نگفت که …دیدم با دقت داره به گلدونه نگاه میکنه، فکر کردم دوس داره از یه گیاه مراقبت کنه…

چقدر لبخندهای سعید آقا رو دوس داشت. چقدر مهربون بود. حتی سالهای بعد از اون هم با یادآوری اون روز روی لباش لبخند نشسته بود؛ اما وقتی توی خونه راجع به سعید آقا و مامانش حرف زد دوباره جنگ به پا شد. آقاجون تلفنُ برداشت و به مامانش فحش داد. گفت دیگه حق نداره سارا رو ببینه. گلدون سارا رو گرفت و از پنجره پرت کرد توی حیاط.

سارا به تیکه های خاک پخش شده و ریشه های بیرون زده از خاک گلدون خیره شد و هیچی نگفت. از اون روز هیچی نگفتنُ یاد گرفت. هیشکی به گلدون شکسته دست نزد. اونقدر همونجا موند تا برگها و ریشه هاش زرد و خشک شدند. چند ماهی مامانشو ندید؛ اما بارها شنید که اقاجون مامانشو توی دادگاه دیده.

بعد چند ماه دوباره هر هفته مامان می اومد دنبالش. مامان دیگه تنها زندگی نمیکرد. با سعید آقا زندگی میکرد. سعید آقا براش کتاب میخرید. کتاب میخوند. سارا رو میخندوند. سارا با سعید آقا احساس امنیت میکرد؛ اما خانوم جون چند بار در گوشش گفته بود مبادا توی خونه مامانش با سعید آقا تنها بمونه. مبادا اجازه بده سعید آقا بهش دست بزنه. مبادا روسریشُ جلوی سعید آقا از سرش برداره.

سارا حالا احساس دوگانه ای به سعید آقا داشت. سعید آقا رو دوس داشت و ازش میترسید. یه بار سعید آقا بهش گفت اگه دخترش زنده بود الان همسن سارا بود. دست سارا رو ناز کرده بود و سارا ناخودآگاه و از ترس زده بود زیر گریه. سارا نمی دونست چرا گریه کرده.

یه روز آقاجون بی خبر خونه رو عوض کرد و سارا دیگه تا سالها مامانش و سعید آقا رو ندید؛ اما کاش دوباره اونا رو نمیدید. کاش مامانش هیچ وقت نمی اومد دنبالش.

هنوز دوازده سالش نشده بود که فهمید باباشُ قصاص کردند. نمیدونست قصاص یعنی چی؛ اما اینُ وقتی شنید که عمه دیبا و دو تا بچه هاش بعد ده سال اومدن ایران. عمه دیبا تنها کسی بود که جرات داشت با آقاجون و خانوم جون دعوا کنه:

  • پدرجان هزار بار به شما گفتم … از وقتی که داوود پنج سالش بود گفتم این بچه مشکل عصبی داره … زود از کوره در میره… ببریدش پیش روانپزشک … مشاور … دکتر … اما شما همچین به تیریش قباتون بر خورد که انگار ما به پسر دردونه اتون توهین کردیم … بچه مریض بود … همیشه عصبانی میشد… یا به خودش آسیب میزد یا به دیگران …

مامان بزرگ وسط حرفای عمه دیبا غرغر کرد که:

  • دل پسرم مثه گنجیشک لطیف بود … زود پیشیمون میشد …

عمه دیبا سرشو تکون داد و گفت:

  • خب واسه همین میگم مریض بود … چون عمدی این کارا رو نمیکرد… خب بیا! یه لحظ عصبانیت بهش غلبه کرد و زد بچه مردمُ کشت و خودشم قصاص شد و رفت … این وضعیت شما و مامان! این دختر طفل معصومُ هم برداشتین از مامانش جدا کردین … آخه این چه کاری بود؟ آخه شما اعصاب بچه داری دارین یا مامان؟ خود داوود هم ته تغاریِ بی موقع بود … هی مامان گفت سقط کردن حرومه حرومه … بیا این بساط بود توی این سن و سال واستون درومد؟ حالا بچشُ آوردین اینجا که چی؟
  • دختر آرومیه … به ما کاری نداره …
  • این دختر افسردس مامان! کجاش آرومه؟ رنگ به رخ نداره … چشاش شور زندگی نداره … این دختر به اندازه کافی توی زندگی رنج کشیده … آخه چرا بیشتر آزارش میدید؟ بذارید بره با مامانش زندگی کنه … این درسته آخه که بچه دوسال مادرشُ ندیده باشه؟ این دختر الان به مادر احتیاج داره … من خودم مادرم! می فهمم چه نیازهایی داره که نمیتونه با شما …

آقاجون عصبانی شد و داد زد:

  • دخترمُ؟ ناموسمُ؟ تنها یادگار پسرمُ؟ بدم اون دختره ی … استغفرالله – لااله الله … بزرگ کنه؟ اگه اون عاکله با اون قیافه راه نمیرفت توی خیابون این بساطا واسه پسر منم پیش نمی اومد … پسرم غیرت داشت! روانی نبود خانوم فرنگی! تو هم عادت کردی به بی غیرتی فرنگیا! همینه که بی شوهر راه می افتی این کشور اون کشورُ آباد می کنی … مادرِ اینم اگه مادر بود شوهر نمیکرد … باهاش طی کردم حق نداره شوهر کنه …
  • بابا شمام حرف زور میزنیدا! دختره، جوونه، باید شوهر کنه … روز اول که داوود گفت میخوام باهاش ازدواج کنم باید منعش میکردین … نه بیست سالگی وقت زن گرفتن داوود بود … نه اون دختره و خونوادش لنگه این اخلاقای شما … نمیگم دختر بدی بود … میگم فرهنگشون با ما متفاوت بود … اینم وضعی که الان دارین …!

خانوم جون پرسید:

  • تو نمیتونی ببریش با خودت اونجا بزرگش کنی؟

آقاجون باز داد زد:

  • خاااااانووووم … سه تا دختر به فرنگستون فرستادم بسمه … چی میگی شمااااااا؟

سارا دیگه به حرفاشون گوش نداده بود… فقط میدونست که اضافس … میدونس همه جا باعث دردسره … هیشکی سارا رو نمیخواست… سارا دلش میخواست جای فری دختر عمه دیبا به دنیا اومده بود… فری اجتماعی و پرسرزبون بود… خوش صحبت و عاقل بود… همه دوسش داشتند… همه تمجیدش میکردند… دانشجوی روانشناسی بود…

پونزده سالش بود که مادربزرگ سکته مغزی کرد و فلج شد… رگهای قلب پدر بزرگ هم گرفته بود و به سختی نفس میکشید. کمتر راه می رفت. از اون زمان به بعد سارا دیگه شد مادر خونه. شبها نهار روز بعد رو میپخت. صبح ها از خواب بیدار میشد، قرصهای ناشتای آقاجون و خانم جونُ سر ساعت میداد، صبونه رو آماده میکرد و میرفت مدرسه… انگیزه ای واسه درس خوندن نداشت. سر کلاس تمام مدت توی عالم هپروت بود. همین قدر درسها رو میخوند که نمره قبولی بیاره. اون هم چون حوصله احضار آقاجونُ به مدرسه نداشت. خوشبختانه آقاجون و خانوم جون چندان اصراری به ادامه تحصیلُ درس خوندن سارا نداشتند. دلش میخواست زودتر همه چی تموم شه و خودش هم نمیدونست دنبال تموم شدن چیه؟

ظهر که از مدرسه بر میگشت؛ غذای خانوم جون و آقاجونُ میداد، ظرفا رو میشست و میرفت روی تخت دراز می کشید و ساعتها به دیوار خیره میشد. عصرها گاهی میرفت خرید واسه خونه و بعد شام درست میکرد و دوباره روی تخت دراز می کشید و به ساعت خیره میشد …

روزگار سارا تا هیفده سالگی که آقاجون مرد به همین منوال گذشت و سارا بیش از پیش، بی رمق تر و خالی تر از زندگی میشد. توی این مدت عمه دیبا دوبار دیگه اومده بود ایران. فری به عمه دیبا گفته بود یه چیزی توی سارا خاموشه و سارا منظورشُ نفهمیده بود و عمه دیبا به خانوم جون گفته بود سارا افسردگی داره؛ اما فری میگفت سارا قادر به بروز احساساتش نیست. گفته بود سارا انگار هیچ عاطفه ای نداره. اونا راجع به سارا حرف میزدند و بحث می کردند و به انگلیسی و فارسی یه چیزایی توضیح میدادند. انگار نه انگار سارا اونجاست! سارا از فری و عمه دیبا متنفر شده بود. از هر کسی که راجع به سارا حرف میزد و انگار که سارا می شناخت متنفر بود. بار آخری که عمه دیبا اومده بود ایران، آدرس و تلفن مامان سارا رو پیدا کرده بود و یواشکی داده بود بهش. چند بار به سارا گفته بود که بره پیش مامانش؛ اما سارا همین جا خوش بود. حالا دیگه خانوم جون میگفت سارا فرشته نجات روزای درموندگیشونه. آقاجون بهش میگفت عصای مهربون روزگار پیری. سارا دوست داشت همونجا بمونه. جایی که باعث دردسر تازه ای نبود. اونقدر بزرگ شده بود که بفهمه رفتنش به خونه مامانش باعث دردسرهای بیشتریه. شایدم خودش میدونست رفتن به اون خونه چه سرنوشت شومی رو براش رقم میزنه.

چهار ماه از مرگ آقاجون نگذشته بود که یه روز یه خانومی رو با مانتوی آستین کوتاه و شال زرد و سبزِ روشن سر کوچه خونشون دید. سارا به رسم خانوم جون چادر سرش میکرد. یه لحظه دلش یه لباس رنگی خواست. لباسای سارا همه خاکستری و قهوه ای و سورمه ای بود. سیاه که به نظر خانوم جون کراهت داشت و بقیه رنگا هم به نظر آقاجون جلف بود. سارا حتی واسه لباسای تو خونه، به رنگای روپوشِ مدرسه ای، عادت کرده بود. یکی صداش کرد:

  • سارا؟ سارا؟

میترسید برگرده و عقبُ نگاه کنه. خانوم جون و آقا جون خوششون نمی اومد سر دختر توی خیابون بگرده. سارا عادت کرده بود به قدمهاش نگاه کنه و به صداهای اطراف بی توجه باشه؛ اما بار سوم که اسمشُ شنید ناخودآگاه به عقب چرخید. همون خانم با مانتوی کوتاه و شال روشن بود.

  • چه بزرگ شدی دخترکم؟

چهره اش آشنا بود. مامان، سارا رو در آغوش گرفت و گریه کرد:

  • نفسکم … چه خانوم شدی … دلم برات یه ذره شده بود … چرا عمه دیبا که بهت تلفن داد زنگ نزدی؟ چرا نیومدی خونمون؟

سارا مات و مبهوت مونده بود و مامانش یه بند حرف میزد… بدون اینکه بدونه چی کار میکنه به طرف خونه راه افتاد. مامان هم تا دم خونه همراهش اومد. سارا نگاهی به مامانش کرد. کلیدُ برد طرف در و باصدایی آروم گفت:

  • بفرمایید تو…

مامانش با چشمای اشک آلود گفت:

  • الهی قربون صدات بشم …

این تنها حرفی بود که تا اون موقع زده بود. از اون روز به بعد مامان هفته ای دو سه بار بهشون سر میزد. خانوم جون اعتراضی نداشت. مامان با سعید آقا ازدواج کرده بود و حالا سارا یک خواهر و برادر ناتنی داشت. سارا تا مدتها دعوت مامانشُ برای رفتن به خونشون و آشنا شدن با خواهر و برادرش رد می کرد. از بازگشت به اون خونواده و روبه رو شدن با آدما هراس داشت. از شوهر خاله عفت متنفر بود. از پسرخاله ها و دخترخاله هاش بدش می اومد. فکر کردن به اون خونواده آتیش یه خشم نا آشنا رو توی وجود سارا شعله ور میکرد. تمام این سالها یه خاطره از اون خونواده داشت، بچه ها به دروغ گفته بودند سارا عمدا پریده روی عاطفه و اونام بهش گفته بودند آدم کش زاده. آقاجون همیشه اون خونواده بی بند و بارُ تف و لعنت می کرد و مامانشُ مسئول مرگ باباش میدونست… سارا ناخودآگاه از لعن و نفرین آقا جون لذت میبرد. حالا دیگه سارا هم فکر می کرد اگه مامانش دوسش داشت، نباید هیچ وقت شوهر میکرد.

یکی دو بار با مامانش و عاطفه دختر خالش رفته بود کافه. محیط کافه براش عجیب بود. دخترا سیگار می کشیدند. مامانش هم سیگار میکشید. عاطفه بی توجه به افتادن شالش آدامس میجویید و سارا از دیدن این صحنه ها دلش پر از آشوب و ترس میشد. انگار یکی توی دلش چنگ میزد. با این که آقاجون مرده بود اما باز هم از این که کسی بفهمه سارا همچین جاهایی بوده می ترسید. از نگاه عاطفه به خودش خوشش نمی اومد. انگار هر بار دو سه دقیقه از فرق سر تا نوک پا پر اندازش میکرد. بار اول بهش گفته بود: چرا مثه اُمُّلا لباس میپوشی؟ و سارا از شدت خشم دندوناشُ بهم فشرده بود …

اولین باری که رفت خونه مامانش، از دیدن سعید آقا خوشحال شد. یاد اون روز افتاد که سعید آقا بردش شهر بازی. یاد اون گلدونه افتاد؛ اما در عرض چند ثانیه سرش پر شد از حرفای آقاجون و خانوم جون! تصویر پرت شدن گلدون توی حیاط. صدای داد و هوارهای آقا جون و نجوای خانوم جون توی گوشش: مبادا بذاری سعید آقا بهت دست بزنه …

  • سارا چادرتُ و لباساتُ بذار توی اون کمد دم در … سعید میبینی چقدر بزرگ شده؟
  • بعــــــــــله …

دل سارا ریخت پایین … با خودش فکر کرد چرا این جوری گفت بعله؟

  • سارا عزیزم چرا ماتت برده؟ لباساتُ در بیار …
  • ممنون راحتم …
  • عه … میخوای با چادر بشینی؟ سعید جای باباته … محرمته …

سارا بازم مات و مبهوت اون وسط ایستاده بود.

  • بذار راحت باشه … هر وقت راحت بودی لباستُ در بیار عزیزم… من و مامانت میریم آشپزخونه چای بیاریم …

کلمه «عزیزمِ» سعید آقا توی ذهنش تکرار می شد؟ با خودش فکر کرد چرا بهم میگه «عزیزم»؟ همه چیز این خونه واسه سارا وحشت آور بود. سارا ترسیده بود. دیگه نمیخواست یه ثانیه هم اونجا باشه. صدای آروم سعید آقا رو میشنید که پچ پچ کنانُ و با خنده به مامانش میگفت:

  • چقد شبیه خانوم باجیا لباس پوشیده …
  • مبینی تو رو خدا؟ بچه ای که با دو تا فسیل بزرگ بشه از این بهتر نمیشه … حالا میارمش توی راه …بذار یه کم با ما نشست و برخاست کنه … با عاطفه و آیلر بره بیاد … درست میشه …

چرا بهش می خندیدند؟ اونا بودند که بی بند و بار بودند. سارا بود که مثه یه خانوم نجیب و عفیف لباس میپوشید. چرا مسخرش می کردند؟ اصلن چه حقی داشتن بیان ببرنش خونشون و بهش بخندند؟ عصبانی شد و رفت سمت در. درُ که باز کرد، سعید آقا و مامانش از آشپزخونه پریدند بیرون …

  • سارا کجا؟
  • میخوام برم خونه …
  • عه میخوایم شام بخوریم … الان معلم زبان بچه ها میره … بچه ها کلی ذوق و شوق دارند ببیننت…
  • نه خانوم جون تنهاس … باید برم …

سعید آقا دستشُ نزدیک صورت سارا برد و گفت:

  • سارا تب داری؟ سرخ شدی عزیزم …

سارا خودشُ با ترس عقب کشید و گفت:

  • خوبم … باید برم …

از عزیزم گفتن سعید آقا متنفر بود.

مامانش با ناراحتی گفت:

  • صبر کن میرسونمت!

و نگاه معناداری بین اون و سعید رد و بدل شد که از چشم سارا پنهون نموند.

حال سارا از وقتی مامان به زندگیش برگشته بود، خوب نبود. نمیدونست چشه؛ اما یه چیزی درونش بود که اذیتش میکرد. انگار همش اضطراب داشت. کم کم مثه بقیه چیزای زندگیش به این احساس هم عادت کرد. عادت کرد که هفته ای دو سه بار مامانشُ ببینه و هفته ای یه بار بره پیش خواهرُ برادرش و با اونا غذا بخوره. یه ترسی از سعید آقا داشت؛ اما به اونم عادت کرد.

زندگی مامانش و خونوادش به نظرش خیلی نمایشی و غیر واقعی بود. مثه تو فیلما … پدر و مادری که همیشه در خدمت دو تا بچشون بودند. آخی به اوخی میشد دنیا رو بسیج میکردند که ببینن بچه چش شده. سارا عادت کرده بود که حتی دردهای جسمیشو به کسی نگه. هیچ اتفاقی هم واسش نیفتاده بود. خیلی وقتا تب می کرد اما یه آب به صورتش میزد و حالش خوب میشد. اون وقت شاخ در می آورد وقتی میدید که چطور سعید آقا و مامانش واسه یه سرماخوردگی مسخره و ساده مثه پروانه دور سامی یا سما میگردند.

دو سال بعد آقا جون، خانوم جون هم مرد. صبح سارا پا شد تا قرص قندشُ بهش بده؛ اما خانوم جون بیدار نمی شد. بدنش یخ کرده بود. سارا احساس میکرد بالاخره تموم شد؛ اما خودشم نمی دونست چی تموم شده. فکر کرد شاید دیگه میتونه تنها و راحت زندگی کنه. بدون این که کسی مزاحمش باشه. بدون اینکه مجبور باشه از چشمای آدما فرار کنه. چهلم خانم جون، همه عمه ها برگشته بودند ایران. حالا ارثشونو میخواستن. خونه رو گذاشتن واسه فروش. سارا مجبور شد یه مدت بره خونه مامانش زندگی کنه تا وضعیت ارث و میراث عمه ها معلوم شه. سارا از خانوم جون و آقاجون ارث نمی برد. هیچی تموم نشده بود. بدبختی های سارا تازه شروع شده بود. حالا سارا جز مادری که مسئول تمام تنهایی و بدبختی های سارا بود کسی رو نداشت. همه ولش می کردند. سارا واسه هیشکی مهم نبود. مطمئن بود.

سامی و سما رو فرستادند توی یه اتاق مشترک تا سارا فعلن بتونه توی اتاق سما بمونه. دوباره اون حس اضافه بودن و سربار بودن و مایه مصیبت بودن برگشته بود. سارا حالش خوب نبود. منتظر روزی بود که مامانش هم از خونه بندازش بیرون. یا یکی دیگه بیاد ادعا کنه صاحب ساراست و با خودش ببرش. سارا حوصله نداشت. فقط میخواست تنها باشه. فقط میخواست به حال خودش ولش کنند. سعید آقا سعی می کرد بهش نزدیک بشه. مثه قدیما براش کتاب میخرید؛ اما سارا حوصله خوندن کتاب نداشت. سارا یه سقف سفید میخواست که بهش خیره بشه. سعید آقا مدام ازش می پرسید چیزی کم و کسر نداره؟ و سارا از این مهربونی احساس بدی بهش دست میداد. احساس تهوع و چندش.

اون روز سارا توی خونه تنها بود. قرار بود نهار درست کنه. تنهایی رو دوست داشت. حاضر بود هر کاری بکنه اما تنها باشه. خودش و خودش. داشت سالاد درست میکرد. سعید آقا زودتر از مامانش رسید خونه. سارا دوید چادر سفیدشُ سرش کرد و برگشت توی آشپزخونه. داشت پیاز خورد میکرد. سعید آقا بی هدف توی خونه پرسه می زد و هی حرف میزد. سارا به حرفاش گوش نمیداد. فقط دلش میخواست زودتر مامانش برگرده خونه؛ اما از مامانش هم متنفر بود. شاید بهتر بود سعید آقا بره گم شه از خونه بیرون. چرا این قدر زود اومده؟ قرار نبود زود بیاد. باز صدای فریادهای آقاجون و نجواهای خانوم جون سرشُ پر کرده بود. سارا حالش خوب نبود. اصلن حالش خوب نبود. یه لحظه چرخید و سعید آقا رو پشت سرش دید. نفهمید چی شد. تمام اون سالها جلوی چشماش اومد. همه اون تنهاییها … همه نفرتی که از مامانش داشت. از اینکه ولش کرده بود و رفته بود ازش متنفر بود. از اینکه رفته بود واسه خودش یه خونواده جدید درست کرده بود و حالا سارا رو آورده بود تا روی زخمای کهنه و حسرتهای همیشگیش نمک بپاشه، ازش بیشتر از قبل متنفر بود. از وضع لباس پوشیدن و سیگار کشیدنش متنفر بود. از سامی و سما گفتنش متنفر بود. از نوازش کردن اونا جلوی سارا متنفر بود. سارا از همشون متنفر بود. سارا از زندگی خسته بود. از این بی وزنی … از این تنهایی … از این بی کسی … وقتی به خودش اومد همه جا غرق خون بود … یه کاسه با مایع سفید روی زمین شکسته بود … انگار سس بود … سارا اونجا ایستاده بود با یه چاقو توی دستش … مثل همیشه مات و مبهوت … به خون قرمز رنگ روی پارکت نگاه میکرد که راه می رفت تا خودشُ به سس سفید پاشیده شده کف آشپرخونه برسونه … سارا از خودش می پرسید یعنی الان رنگا صورتی میشه؟ سارا سعید آقا رو کشته بود. سارا خسته بود.

 

پ ن: ورژن انگلیسی

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

2 پاسخ

  1. ای وای:(( ما آدم ها گاهی با تحمیل اعتقاداتمون به کسایی که فکر می کنیم باید براشون تصمیم بگیریم اونا رو به کجا می رسونیم:( بابای سارا رو هم اونا به این درجه رسونده بودن…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

داستانک

روزنامه فردا

  همیشه صبح ها زودتر از همه بیدار میشد. وقتی هنوز چراغ های همه محله خاموش بود. دور پارک را یک دور، میدوید، بعد روزنامه

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

محاکمه پشت میز کامپیوتر

  چهره‌های بعضی‌شان را نمی‌شناسم. بعضی‌ها هم به طور عجیبی آشنا هستند. شاید از دانشجوهایم باشند؟ یا فک‌وفامیل‌های دور که هیچ‌وقت خاطرم نمی‌ماند، اما توی

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

آخرین پناهگاه

هشت ساعت مداوم است که دارم روی پروژه مسکونی ملک آباد کار  میکنم. یک دایره اندازه سکه پانصد تومانی، جایی در پشتم به اندازه دو

ادامه مطلب »