- چن میخوای بفروشیش حالا؟
- والا قیمت دست شماست … ما که اینکاره نیستیم … آقا غلام گفت شما خوب میخری…
- مالی نی … یعنی راسته کار من این قدیا نی… چرا آغلام منُ بِت معرفی کرد؟
- نمیدونم والا آقا … گفت سلامشُ برسونم آقایی میکنی و کارمو را میندازی… آقا بیا و برادری کن خیلی پول لازمم … بزرگی کن و به یه قیمت خوب برش دار …
مرد از پشت میزش بلند شد. انگار دو متر قد داشت. پوستش تیره بود و از زیر فک تا وسط سینهاش که از بین دکمههای بازش پیدا بود، خط بخیه یک زخم قدیمی توی چشم میزد. چرخید و با انبرک از روی چراغ پیکنیک کنارِ میز دو تا تکه زغالِ قرمز ِگداخته برداشت و گذاشت روی سرقلیان. پشت سرش هم یک زخم بزرگ رفته بود تا کنار گوش و مو نداشت. درشت قامت و ستبر بود و بوی زغال و چوب و عرق تند و روغن زرد میداد. چشمها را تنگ کرد و دهانش را به طرفی کج کرد … انگار توی ذهنش یک ترازو داشت و ضرب و تقسیم میکرد. درحالیکه همچنان به مرد معتاد خیره شده بود، چند پک عمیق به قلیانش زد و درنهایت وسط لبهایش را به سمت بالا برد و گوشههای دهانش را پایین انداخت، همزمان اخمی کرد و گفت:
- نووووچ … نه داداش به کار ما نمیاد … دردسرش زیاده… هر چی دارم حسابکتاب میکنم میبینم زحمت نگهداری و بالا و پایین و تر و خشکش تا به سود برسه اصّن نمیارزه …
همچنان لابهلای هر جمله و نیم جمله پکی به قلیانش میزد و انگار همچنان در حال محاسبه و تخمین قیمت بود:
- یه آدرس بِت میدم … همین نزدیک … برو بوگو جمال منُ فرستاده … اونم چون آغلام زنگ زداااا … وگرنه من عادت ندارم خودمُ تو دردسر بندازم … البت که به من نگفت جنس شما چیه … فقط گفت کار یه بنده خدایی رو را بنداز … حالا برو پیش شارخ خان… همین روزا یه ارسالی داره به افغانستان … شاید بتونه واست ردش کنه به قیمت خوب …
یک پک دیگر به قلیان زد و پرسید:
- مال خودته یا دزدیدیش؟
- نه آقا دزدیه چیه؟ ما دزد نیستیم بخدا … اگه دزد بودیم که کارمون به اینجا نمیکشید…
قلیان سبزرنگ هفتاد سانتی را مثل پرکاه انگار که چپق باشد، از روی میز بلند کرد، بهطرف در رفت:
- خب بیا دنبالم … ببین از این پشت میری سمت اون وانت زرده … میبینش؟
- بله آقا میبینم …
- میپیچی سمت چپ، ته راهُ اون قدر میری تا سمت راستت به یه فلکس قهوهای سیاه برسی … حواستُ خوب جمع کنا … ماشین اوراقی زیاده گیج نشی، داره تاریک میشه … گم نشی که اینجا شبا سگ هار و ولگرد زیاده … کنار فلکس واگنه یه راهرو باریکه … میری تو ته ته همون راه رو باریکه… یه برزنت سیاه کشیدن روی در یه کانتینر … مثه گاو سرتُ نندازی بری تو … شارُخ اعصاب مصاب نداره … از دور یه عِهِنی یه تُلپّی چیزی کن … بعدم بگو جمال فرستادت… خودت بگو دیگه باز پیش من چطو اومدی؟ شارخ گوش تلخه ولی منصفه … بیاعصابه ولی سالمه … پولتو نمیخوره، بتونه کارتُ راه میندازه … نتونه هم دیگه باز باس بری پیش خود آغلام…
- خدا از بزرگی کمت نکنه داداش … حالا قیمت چنداس؟ رو چی باش توافق کنم؟
- گفتم که منصفه … خدایی من مزنه پزنه این سطح کار دستم نی… اَ خودش بپرس … حرومخور نی…
مرد معتاد به سمت وانت زردرنگ به راه افتاد. قدبلند بود اما پوستواستخوان. گونههای تکیده و چشمهای حلقه افتاده و فرورفته … گاهگداری موقع راه رفتن سکندری میخورد. با دقت به ماشینهای قراضه اطراف نگاه میکرد و اطرافش را میپایید مبادا خطری او و بقچه پارچهای که در بغل داشت تهدید کند. حرکتِ سایهای لابهلای ماشینهای رویهم تلنبار شده، ضربان قلبش را تند کرد. صدای خشخشی و تقتقی. مکث کرد. مانده بود به کدام سمت باید فرار کند. سگ بود؟ یا آدم بود؟ دوباره حرکت و خشخش. احساس تهوع داشت. دلش به هم میپیچید. بدنش عرق کرده بود و احساس میکرد باد دارد به بدنش شلاق میزند. به سمت مسیری که جمال اشاره کرده بود قدمهایش را تند کرد و تلاش کرد بدود؛ اما جان و نای کافی برای دویدن نداشت. یکی از کفشهای دهن بازکردهاش به زمین گیر کرد و نصفهنیمه زمین خورد… دوباره قدمهایش را تند کرد و لخلخ کنان به سمت چپ پیچید. ناگهان توده سیاه تنومندی در مقابلش ظاهر شد. فریادی از وحشت کشید و محکم بقچهای که در بغل داشت به سینه فشرد.
- کی هستی اینجا چی کار داری؟
آه بلندی از نهاد مرد معتاد بیرون آمد. آهی که آمیخته به احساس ترس و رهایی توأمان بود. نمیدانست در این گورستانِ آهن، دیدن آدم ترسناکتر است یا حیوان. دستکم خوبیاش این بود که با آدم میشد حرف زد.
- شِیثَم آقا…
- خُبالا … با کی کار داری؟
- با آقا … با… شاهرخ خان …
- چی کار داری؟
کمی از پارچه بقچه را کنار زد و گفت: میخوام اینو بفروشم …
- بیا دنبالم … کی منو بهت معرفی کرده؟
- آقا جمال … یعنی اول آقا غلام آقا جمالُ به من معرفی کرد بعد آقا جمال منو فرستاد خدمت شما …
- آقاغلامُ از کجا میشناسی؟
- مادر زنم یه زمانی خدمت خونوادشُ میکرده … به ما لطف داره … میگه مادرزنم حق دایگی داشته به گردنش…
شاهرخ خان از راه نسبتاً پهن میان ماشینهای قراضه نمیرفت. در عوض چابک و تیز چنان از لابهلای آهنپارهها و لاستیکها رد میشد که انگار از میان چمنزار در حال گذر است. مرد معتاد چندین بار پایش بهجایی گیر کرد و به جلو پرت شد. صدای «بیا برو این توی» شاهرخ خان با صدای پاره شدن آستین مرد معتاد که به میلهی بیرون زده از یکی ماشینها گیر کرده بود، در هم گره خورد. شاهرخ خان خندید و گفت:
- خب بیا که باس بات قیمت پیرهنتم حساب کنم داداش…
همیشه از سوزش پوست صورتش در سرمای زمستان لذت میبرد. دوست داشت تمام شب تا صبح توی خیابان راه برود و گزگز سرما را روی تمام سلولهای صورتش حس کند. از پشت سر نور چراغهای یک ماشین، خیابان را روشن کرد و اندکی بعد صدای موتور ماشین هم به گوش رسید. انگار با دیدن سلیمه سرعتش را کم کرد. آنوقت شب، حضور سلیمه در خیابان، با آن بوتهای بلند و مشکی، پالتوی چرم براق و کوتاه و موهای زرد رنگشدهای که از شالش بیرون ریخته بود، توجه تمام ماشینها را به خود جلب میکرد. برخی فقط سرعتشان را کم میکردند و دیدی میزدند و میرفتند. برخی شیشه ماشین را پایین میکشیدند و اراجیف میگفتند. برخی هم پیله میکردند؛ اما آن شب سلیمه دیگر قصد کار کردن نداشت. مشتری قبلیاش دستودلباز بود و پول خوبی به سلیمه داده بود. همین برای ساکت کردن شاهرخ خان کافی بود. میخواست امشب را تا صبح توی خیابان راه برود و بگذارد تا پوست صورتش با هوای سرد عشقبازی کند.
- دخترم؟ دخترم این وقت شب اینجا چی کار میکنی؟ میخوای برسونمت؟
سلیمه سرش را بهطرف ماشینی که با گامهای او حرکت میکرد برگرداند. خواست جوابی بدهد و لیچاری بار راننده کند که «از میخوای برسمونت شروع میشه و به تختخواب ختم میشه؛ نه داداش برو رد کارت» که ناگهان شوکه شد. پدرش بود؟ چقدر این مرد شبیه پدرش بود. سلیمه تنها یک عکس از او داشت. آن را هم هیچوقت باور نکرده بود که واقعی باشد؛ اما حالا با دیدن صورت این مرد، قلبش تیر میکشید. سر جایش ایستاد. خیره به مرد نگاه کرد. مرد هم ماشین را کنار خیابان متوقف کرد. چشمهایش نجیب بود و انگار نگرانی واقعی در آن موج میزد. سلیمه دچار تردید شد. دستش را روی چاقویی که در جیب داشت، فشرد. پلکهایش را چندین بار محکم به هم فشار داد و به مرد خیره شد.
- کجا میری دخترم؟ مسیرت کجاس؟
سلیمه ساکت و مبهوت انگار که هیپنوتیزم شده باشد، بدون هیچ حرفی سوار ماشین شد. مرد پنجاهساله به نظر میرسید… شاید کمی بیشتر؛ اما کمتر نه. پدر سلیمه هم باید همین سن و سالها میبود. فقط رنگ موهایش تغییر کرده بود. هنوز هم همانقدر لاغر بود. همانقدر زرد و زال؛ اما ماشینش خوب بود. سلیمه از خود پرسید: یعنی حالا وضع مالیش اینقدر خوب شده بود؟ شاید هم شاهرخ دروغ میگفت. شاید هم او را دزدیده بودند.
- این وقت شب تو خیابون چی کار میکردی؟ میدونی چقدر خطر داره دختری با سن و سال تو؟
سلیمه به مرد زل زده بود و حرف نمیزد. فقط مدام تصویر صورت مرد را با عکسی که از پدرش داشت مقایسه میکرد و از طرفی با خود فکر میکرد: «ینی این مرد اینقد احمقه که نمیفهمه من چی کارم؟ یا داره ادا در میاره؟»
- کارمه…
- کارته؟ یعنی هر شب میای توی خیابون؟
- بعله …
- فکر نمیکنی خطرناکه؟ شانس آوردی تا حالا اتفاقی برات نیفتاده …
پوزخندی زد و فکر کرد: «اتفاقی نیفتاده؟ چه حرف لوس و مسخرهای». خیابان از جایی که او زندگی میکرد برایش امنتر بود. سلیمه آخر تمام خیابانهای تاریک نیمهشب را دیده بود. تحقیر شده بود. کتک خورده بود. بارها دندهها و دستوپایش شکسته بود. شمار سیلیهایی که توی صورتش خورده بود از دستش دررفته بود. گاهی گیر آدمهای خوب هم میافتاد؛ اما بیشترشان مردانی عقدهای بودند که فکر میکردند چون پول دادهاند پس میتوانند هر کاری میخواهند با او بکنند. حالا او هم راهش را یاد گرفته بود. مثل خودشان رفتار میکرد و درازای هر همیشه با خودش فکر کرد «ته تهش اینه که یه روانی بزنه بکشدم … چه بهتر… خود که عرضه ندارم … بذا یه جوونمرد این کارُ بکنه»… جوری که انگار وانمود کند اصلاً سؤال قبلی راننده را نشنیده، بیمقدمه پرسید:
- شما بچه دارین آقا؟
- من؟ چطور؟
- هیچی میخوام بدونم؟ یه دختر ندارین که گمش کرده باشین؟
- دختر؟ نه!
- یا فروخته باشینش؟
- دختری که فروخته باشم؟ داری جدی این سوالا رو می پرسی؟
نفسهای سلیمه تند شده بود. سینههایش بالا و پایین میرفت. کیفش را از کنارش سُر داد روی پاهایش و زیپش را باز کرد. انگار سرش را کرده باشد توی یک کیسه برنج پنجاه کیلویی. محتویات کیف را پال پال میکرد. صدای نفسهایش حالا تبدیل شده بود به هقهق و اشکهایش میریخت روی دستها و کیفش …
مرد متعجب و دلنگران شده بود. احساس میکرد شاید نباید او را سوار میکرد. سرعتش را کم کرده بود و بیش از اینکه حواسش به خیابان باشد سلیمه را زیر نظر داشت. انگار تازه متوجه ریخت و قیافه و آرایش سلیمه شده بود. او هم دچار اضطراب شده بود. سلیمه از توی کیفش یک آینه جیبی قرمزرنگ درآورد. بازش کرد. یکطرف یک عکس بود، یکطرف یک آینه. آن را بهطرف مرد گرفت و گفت این شما نیستید؟ مرد سرش را کمی نزدیکتر برد تا عکس را بهتر ببیند. عکس مردی بود که بچهای در بغل داشت. ناگهان صدای برخورد بلند ماشین با چیزی و پرت شدن یک آدم روی شیشه ماشین… ترمز بیاختیار و صدای فریاد. سلیمه اما دوباره جیغ زد این تو نیستی؟
مرد به روبهرو خیره شد. به یک موتوری زده بود. دستش را روی دستگیره ماشین گذاشت و درحالیکه در ماشین را باز میکرد گفت: نه من نیستم …
- چی کاااااار می کنی آقاااااا … کووووووریییی؟ زدی داغون کردی من بیصاحابُ که آدم حسسسابی…
سلیمه از ماشین بیرون پرید. هنوز هقهق میکرد و نفسش سرجایش نیامده بود. چقدر دیدن ان مرد منقلبش کرده بود. صدای مرد راننده و موتورسوار تمام خیابان را پر کرده بود اما سلیمه هیچچیز نمیشنید. تا جایی که پاشنههای بلند بوتهایش اجازه دهد تند راه میرفت. موبایلش زنگ خورد. دستش را در جیبش فروبرد. موقع بیرون آوردن موبایل چاقوی ضامندار از جیبش افتاد روی زمین خیس شده از نمنم برف. شاهرخ خان بود. همزمان با جواب دادن موبایل خم شد و چاقو را از روی زمین برداشت.
- بعله؟
- سَلی؟ کجایی؟ چی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟
- هیچی، چیزی نشده … مشتری احمقم تصادف کرد زدم از ماشینش بیرون … حوصله گیر و گرفت پلیس و بساط نداشتم…
- کارشُ کرده بود؟ پولتُ داده بود؟
- نه هنوز تازه مشتری سومم بود.
- خب پس تا حالا دو تا داشتی … ببین خواستم بگم اصغر و مالک هم توی همون منطقه چرخ چرخ می کنن امشب … کسی دست از پا خطا کرد ندا بده بهشون … تا قرار ساعت یکت، سعی کن یکی دو تا گذری بزنی …
- باشه … حله …
با قطع کردن تلفن آه بلندی کشید و تمام هوای حبس شده درون ششهایش را فرستاد توی سرمای زمستان و به بخاری که در حال محو شدن بود خیره شد. دوباره به عکس پدرش لای قاب آینه خیره شد. چهره مرد را به خاطر آورد. از اینکه یکلحظه دچار حماقت شده بود از خودش متنفر شده بود. انگار حالا هیچ شباهتی به هم نداشتند. خل شده بود. شاید هم اثر دودهایی بود که مشتری قبلی توی حلقش داده بود. یا اثر مستکننده سرمای زمستان که قبل شنیدن «دخترم دخترم های» مرد راننده سرش را منگ کرده بود. اخمهایش را در هم کشید و فحش رکیکی به دنیا داد و به سمت ماشینهایی که از دور میآمدند دست تکان داد. باید سرش را بند میکرد. امشب انگار خیالات برش داشته بود.
شاهرخ پیتِ زرد و کثیفی که دورتادورش روغن ریخته بود، برعکس روی زمین گذاشت و به مرد معتاد گفت: بیشین اینجا داداش… تین حلبی زیادی برای پاهای بلند شیث کوتاه بود. هر چه پایین میرفت انگار به نشیمنگاه تین نمیرسید. وقتی هم رسید دو تا زانوهایش تقریباً جلوی صورتش قرار گرفت. بسته پارچه پیچی که همراه داشت میان سینه و زانو قرار داد و با امیدواری و اندکی شادی به شاهرخ خیره شد. شاهرخ یک سری خرتوپرت را از روی میز کوچک لقی که میان او و شیث قرار داشت به کناری پرت کرد و خودش را روی صندلی چرمی پاره و پوره قرمز رنگِ پشت میز پرت کرد. صندلی نالهای کرد و انگار داشت از هم درمیرفت. شاهرخ کمی روی صندلی جابهجا شد و دوباره لمید.
- خب گفتی آغلام تو رو به جمال معرفی کرد؟
- بله آقا…
- آغلام هر کی هر کیُ پیش من و جمال نمی فرسته … میدونی که … این کارا دردسر داره … بساط پیش میاد …
- بله آقا میدونم…
شاهرخ دست کرد و در کمد زیرمیز را باز کرد. جرینگ جرینگ برخورد کلیدهایی که روی قفل بود به پا شد. شاهرخ سرش را خم کرده بود طرف کمد و دنبال چیزی میگشت. همانطوری که وسیلهای را از کمد بیرون میکشید از شیث پرسید:
- خب این چرا صداش در نمیاد صحیح و سالمه؟
- بله آقا… کلا همینطوری بی صداس…
دوربینی که از کمد بیرون کشیده بود روشن کرد و کمی با دکمههایش بازی کرد و بعد درحالیکه آن را جلوی چشم میگذاشت، به سمت شیث تنظیم کرد و گفت:
- خب ببین واسه این که فردا واسه ما شر نشی و نری ادعا کنی ما ازت دزدیدیمش، ازت یه عکس میگیرم… پارچه رو یه کم بزن کنار که دیده شه چی داری به ما می فروشی …
شیثت کمی صافتر نشست. گویی داشت برای عکاس فیگور میگرفت. شاهرخ از همان کمد سه چهار دسته اسکناس درآورد و گفت: مواد چی میزنی؟
- هر چی بتونه خماری رو از سرمون بپرونه آقا…
- زنت هم معتاده؟
- بله آقا … وضعش از من خراب تره … اصَن اون گفت برو اینو بفروش… من خیلی دلم با این کار نیست ولی خب … چی کار کنیم آقا …
شاهرخ دوباره از همان کمد که بیشتر از چیزی که به چشم میآمد، جا داشت، چند بسته پلاستیکی درآورد که انگار پر از نشاسته بود یا بلور نمک. آنها را هم گذاشت روی بستههای اسکناس و گفت:
- تا حالا شیشه هم زدین؟
لبخندی که حالا تمام دندانهای زرد و سیاه شیث را نمایش میداد، با برقی که از چشمانش بیرون میجهید، صورتش را پر کرد. از صورت غمگین چند لحظه پیش هیچ خبری نبود و انگار انرژی تازهای به وجود مرد لاغر بلندقد و معتاد جاری شده بود.
- بله آقا…
- خب این هم مصرف یه عمرتون … خودتونُ نکشینااا… میخوام راضی باشی و برنگردی …
شاهرخ از جا بلند شد و بستههای اسکناس و شیشه را روی پارچهای که شیث در بغل داشت گذاشت و گفت:
- حالا بیشین با همینم ازت عکس بگیرم … فردا دبه کردی بگم اینو داد و اینا رو گرفت… در ضمن واسه اینکه در جریان باشی جرم تو و زنت از ما بیشتره ها …
و درحالیکه به سمت میز میرفت و دوربین را دوباره برمیداشت پرسید:
- راضیای؟
شیث که انگارنهانگار جمله آخر شاهرخ را شنیده باشد، خیره به اسکناسها و بستههای شیشه از شادی در پوست خود نمیگنجید، گویی دنیا را روی زانوهایش گذاشته باشند، با صدایی پر از ذوق گفت:
- بله آقا … چه جورم… آقا جمال گفت شما خیلی انصاف سرتون میشه …
- خب سرتُ بالا کن … حالا حالاها وقت داری به اونا زُل بزنی … سر بچه رو هم بچرخون طرف من ببینم اصلن زندست…
شیث که حالا جرئت و جسارت تازهای یافته بود، پارچه را از روی صورت نوزاد کنار زد و گویی در مسابقه بختآزمایی، بلیط و جایزهاش را نمایش بدهد و عکس بگیرد، آن را بهطرف دوربین گرفت… بچه چشمانش را باز و همزمان نیم نالهای کرد و دوباره به خواب رفت. صورت شیث با چیزی که ناگهان به یاد آورده بود در هم رفت… با ترس گفت:
- آقا گفتم دختره؟
شاهرخ لبخند رذیلانهای زد و یک بسته شیشه دیگر پرت کرد طرف شیث و گفت: دیگه بهتر!
پایان
یک پاسخ
خیلی خوب نوشته بودید واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم مخصوصا طرز بیان شاهرخ خان و جمال..
واقعا نمیدونم چی باید بگم… سرنوشت اون نوزاد…سلیمه…سلیمه های جامعمون…یک پدر و مادر میشن پدرو مادر بابک خرمدین..یکی هم پدرو مادر این نوزاد..هرکس به نوعی…تا کجا و کی؟کاش راهی وجود داشت…