زن چشمهایش را باز کرد. باز یک روز دیگر که زمان، مثل کوه روی دوشش سنگینی کند. هرروز همین بود. صبح به صبح کوه سنگینی را روی دوشش میگذاشت و با خود اینطرف و آنطرف میکشید و شب که میشد کوه را میگذاشت کنار تختش. میخوابید و آرزو میکرد، دیگر صبح از خواب بیدار نشود. بیست سال قبل هم به این پوچی، افسردگی یا هر کوفت دیگری که اسمش باشد رسیده بود. رگ دستش را زده بود، اما وقتی چشمهایش را بازکرده بود، خودش را توی بیمارستان دیده بود. از آن روز بخشی از تواناییهای دست چپش را از دست داده و عملاً خودش را ناقص کرده بود. حالا هم برای همین دست به خودکشی نمیزد. این زندگی بهاندازه کافی مزخرف بود. یک خودکشی ناموفق که او را به دیگران محتاج کند، احمقانهتر از زندگی مستقل در افسردگی بود.
چقدر طول کشید تا انرژیاش را ذخیره کند و از تخت بلند شود و دوباره کوه زمان را بر دوش بگذارد، نمیدانست. حساب همهچیز از دستش دررفته بود. پسرهایش توی قابِ عکس به او لبخند میزدند. آنها را به این دنیا آورده بود که عصای روزگار پیریاش باشند، اما در عوض مثل شوهرش بیمسئولیت و بیعاطفه از کار درآمده بودند. بچهدار شدن از سرمایهگذاری بدون دانش در بورس هم مخاطرهآمیزتر است.
دو تا نوجوان زباله گرد سرشان توی سطل زباله شهرداری بود. یکی از پسرها از توی سطل زباله پاکت بزرگی بیرون کشید. پسر دیگر داشت از توی ظرف آلومینیومی با دست غذا میخورد. زن ماشین را جلوی مغازه میوهفروشی متوقف کرد. چشمش به زباله گردها افتاد یکی قلبش را چنگ زد. فهرست خریدش را که از جیب کیفش بیرون کشید، پسرها و اندوه ثانیهایاش را فراموش کرد.
توی پاکتی که پسر یافته بود پر از کتاب و لوازمالتحریر مصرفشده بود. کتابهای درسی کلاس سوم دبستان. آخرین سالی که او به مدرسهرفته بود. بعد اوضاع خانه به همریخت. یک روز پدر او و برادرش را توی خیابان رها کرد و رفت. خیابان شد خانهشان. باز خوب شد که او در حد خواندن و نوشتن بلد بود. برادرش که هیچوقت مدرسه نرفت. هر دو حسرتی به دل داشتن. یکی حسرت مدرسه رفتن ، دیگری حسرت ادامه ندادن مدرسه ؛ کدام بهتر بود؟ مال برادرش. چون یک لحظه می آمد و میرفت ولی حسرت او همیشه هر وقت چشمش به کتاب و دفتر و مدرسه و بچههای مدرسهای میافتاد مثل خار دوباره به جانش می خلید. کتابها را میشد کیلویی فروخت. از لای کتابهای درسی یک کتاب قصه بیرون کشید. حتی نمیتوانست نامش را بخواند.
- بیا پسرم.
سرش را بالا گرفت. پیرزنی که خال گوشتی بزرگ کنار بینی عقابیاش به چشم میآمد، درست شبیه جادوگر توی کتاب قصه بود که بچهها را به خانه شکلاتی دعوت میکرد، یک پاکت و چند تا اسکناس به طرفش گرفته بود. از جا بلند شد و با دست پشتش را تکاند. به نظرش کار مسخرهای آمد. تمامهیکلش خاک کامل بود، چه را میتکاند؟ زن چقدر کوتاه و گرد بود.
- تشکر.
برادرش از توی سطل آشغال پرید بیرون و پاکت را گرفت:
- کفش و لباس اضافه نداری مادر؟
زن به سر و ریخت پسرها نگاه کرد و باز یکی قلبش را چنگ زد. یاد کمد لباس پسرهایش افتاد که سال تا سال به او زنگ نمیزدند. آنها را نگهداشته بود برای چه؟
- اتفاقاً دارم…باید اندازهتان باشد… فقط الآن کاردارم…
کدام کار؟ بگذار امروز شبیه روزهای دیگر نباشد.
- …اصلاً میدانی چه؟ کارم باشد برای بعد. خانهام همین نزدیک است…
یکطرفِ لب پایینیاش را به دندان گرفت… به ماشین نگاه کرد و به مسیر خانه. دو تا پسربچه بودند. با زنی مثل او چهکار میتوانستند بکنند؟
برادر بزرگتر متوجه تردید زن شد:
- شما بروید ما خودمان میآییم. چرخدستی داریم.
زن خیالش راحت شد.
- پس من آرام حرکت میکنم. ببین پسرم همین کوچه سوم. یکخانه دوطبقه با آجرهای قرمز و در آهنی کرم. دیوارهایش گرانیت کاراملی دارد. پلاک یازده. خب؟
- بلدم. همان خانه بزرگه که لب دیوارش نیزههای قهوهای سوخته دارد.
- آفرین. آفرین. پس میبینمتان.
زن ماشین را زد توی پارکینگ. از در حیاط خانه بیرون آمد و توی کوچه را نگاه کرد. هنوز اثری از پسرها نبود. در ورودی را نیمهباز گذاشت و رفت بالا. بهاندازه چهارتا چمدان لباس اندازه آنها داشت.دوباره از پنجره به کوچه نگاه کرد. داشتند میآمدند. سرش را بیرون گرفت و گفت:
- بچهها چرختان بیاورید توی حیاط. همانجا منتظر باشید الآن میآیم.
چند تا پلاستیک زباله بزرگ برداشت و دهانههایشان را روی تخت باز کرد. چوب لباسی ها را دانه دانه از لای لباسها بیرون می کشید و لباسها را با خشم و قهر میانداخت توی پلاستیکها. پسر بزرگش با این پیرهن چهارخانه آبی از فوق لیسانش دفاع کرده بود. با این کاپشن قرمز برفبازی کرده بودند.پسر کوچکش با آن شلوار کرمی دم در خانه توی برفها سرخورده بود و زانویش تا چند وقت درد میکرد. با هر لباس بخشی از خاطرات زندگی اشان در مقابل چشمانش رژه میرفت. باز دستی قلبش را چنگ زد. تپش قلب گرفته بود. یکلحظه در دادن لباسها مردد شد. صدای بسته شدن در حیاط آمد. از پنجره نگاه کرد. پسرها با چرخدستیشان توی حیاط ایستاده بودند و به در ورودی خانه نگاه میکردند. چرا چوبلباسیهایشان را نگه دارد؟ بقیه لباسها را با چوبلباسی انداخت توی پاکت و گردن پاکتها را گرفت و خِرکِششان کرد از روی پلهها تا پایین. پسر کوچکتر که هجده نوزدهساله میزد از پلههای حیاط دوید بالا. پلاستیکها را گرفت. چشمهایش از خوشحالی برق میزد. زن به نفسنفس افتاده بود.
- صبر کن الآن کفش هم میآورم.
وقتی برگشت توی خانه دید نا ندارد از پلهها برود بالا. خیلی چاق و سنگین شده بود. رفت یک لیوان آب بخورد، چشمش به پاکت شیرکاکائو افتاد. دو تا لیوان برداشت و پر کرد. برای پسرها برد. معذب بودند. با خجالت برداشتند. پسر کوچکتر راحتتر بود. بزرگتره انگار میترسید. تمام مدت یکی از دستهایش را توی جیب شلوار چرکش مشت کرده بود. حتماً این لباسها را میفروختند. خب بفروشند. به درک.
- چند سالتان است؟
پسر بزرگتر چیزی نگفت. پسر کوچکتر زبانش را دور لبهایش گرداند و رد شیرکاکائو را پشت لبش را لیسید. بعد با سر چهارانگشت خیسی آب دهانش را از روی لبها زدود:
- من پانزده سال. داداشم بیست سال.
- من هم دو تا پسر دارم. یکی سیوهشت سال. یکی چهل سال.
آه بلندی کشید و آب دهان را فروداد.
- سالهاست اینجا زندگی نمیکنند. پدر و مادرتان کجایند؟
دوباره پسر کوچکتر جواب داد:
- مادرم که خیلی وقت پیشها مرد. پدرم هم یک روز ما را ول کرد رفت.
- عزیزم…من هم شوهرم ولم کرد و رفت. شماها کجا زندگی میکنید؟
- همین دوروبر.
ابروهای زن با تعجب بالا رفت:
- یعنی همین اطراف؟
حتماً سرایداری چیزیاند. نه بهشان نمیخورد. باید کارتنخواب باشند.
- نه هر جا که بشود.
پس حدسش درست بود. کارتنخواباند. طفلکیها. لیوانها را از دست پسرها گرفت و گفت:
- الآن برایتان کفش میآورم.
خمشده بود توی جاکفشی و داشت کفشها را جفتجفت میانداخت توی پاکت زباله که سوزشی روی پشتش احساس کرد. دستش را روی سینه گذاشت. حتماً دوباره قلبش گرفته بود؛ اما پشتش داغ شد. چشمهایش سیاهی رفت. دستش را گرفت روی لبه جاکفشی و از توی آینه پسر بزرگتر را دید که با چشمهای سیاه و دریده او را نگاه میکند. زانوهایش روی چوبفرشِ قهوهای کف خانه تا خورد. مایع قرمز تیره داشت کف خانه بازی میکرد و بهطرف کُم در میرفت.
پسر کوچکتر از توی یخچال یک قوطی نوشابه برداشته بود و میخورد. پسر بزرگتر روی مبل لمیده بود و کتاب قصهاش را تمام میکرد:
… آنها با یک پرتاب بزرگ جادوگر را به داخل تنور انداختند و از شرش راحت شدند. بعد مقداری نانشیرینی توی سبدشان گذاشتند و ظرف شیر را با سکههای طلا پر کردند و کلبه را ترک کردند…
11 پاسخ
هنگ کردم آخرشششش😱😱😱خیلی خوب بود ❤️❤️❤️❤️
❤🧡💛💚💙💜🤎
عاااالی بود
پایان غیر قابل پیش بینی😲😲😓😓پسر بزرگه البته ترسش و سکوتش یکم جای سوال داشت😬
.
“مایع قرمز تیره داشت کف خانه بازی می کرد و به طرف کمد در وردی می رفت” ورودی 🙈🙈
❤🧡💛💚💙💜🤎
مرسی که با دقت میخونی. دستتو نذار رو چشمات چون واقعا بهم لطف میکنی ایرادا رو میگی😍
خوش به حال ساراجون و ساناز جون که از همون اولا همراهتون بودند…واقعا حسودیم میشه …. 😏😏😣😣🤣🤣😍😍😍😍 خانم دکتر روزی یه ساعتی رو مشخص کنید بیاییم چت بازی دیگه … اون سرویس چتتون دل ما رو کباب کرد بس که گفت آفلایننم و چی چی … من بشم ادمینتون یه بند آنلاین باشم براتون؟🤣🤣🤣
😂😂😂😂🙈🙈🙈چشم سعی میکنم همون صبحها پنج و شیش آنلاین شم که تو هم به این هوا خوابت تنظیم شه… 😅😅 آره سارا جون و ساناز جون از قبل عید همون اوایلی که اینجا رو راه انداختم همراهیم کردند….😍😍😍رفقای با مرام
😘😘😘😍😍😍😍❤❤❤❤
😻😻❤❤فدای شماااا عشق میکنیم با مطالبتون😻😻❤❤
جان دلمی😍😍
👍🏼👍🏼❤️
😍😍