English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

هوا که نیست گاز را باید نفس کشید: کُلاژ ِباغ ملی

۱۴۰۰-۱۲-۰۹

دخترک کوچه بابل را که خواند، در طنین آوار کاجی که میان جیغ کلاغ بر خاک می افتاد، کتاب را بست. سیگار نصفه نیمه صاف سرسیاه روشن نشده را آتش داد. با پک اول به سرفه افتاد. بوی علف سوخته میداد. پک دوم را که زد یکهو مثل کسی که ابرها را فوت کرده باشد. خودش را تک و تنها دید وسط آسمان. از آن بالا باغ را تماشا کرد:

باغ مهتاب را. باغ ملی را. باغ سوخته را.

آفتاب باز رفت پشت ابر و همه جا سایه شد.یکهو یک دسته کلاغ با فریاد پریدند و چرخی توی هوا زدند و رفتند و باز سکوت شد و آفتاب و سرمای ملسی که آدم را هوایی میکرد که تا ابد همین بالا بماند. توی همین خیال بود که یک نفر از میان ابرها بیرون آمد. ایستاد، خودش را تکان داد، دو دوستش را به دو طرف باز کرد، خمیازه کشید و تا دخترک را دید برّوبر نگاهش کرد. او آنجا روی ابرها ایستاده بود، انگار همان جور که از مادر زاده بود. بطر دستش بود. بطرش را بالا رفت.

  • نامت را برایم بخوان. تو کی هستی؟
  • دختری از زمین. نشئه واژه در هوا.
  • گفت روی هوا زندگی میکنی؟
  • گاه گاهی سری میزنم. وقتی آن پایین همه چیز مسخره میشود.
  • وقتی هوا نیست یا مثل سَم میشود؟

او مرده بود. بوی بدی میداد. بی حرف رفت نشست آن سرِ نمیکت ابر. دخترک کنارش نشست. نشستن کنارش و کنار آمدن با آن همه بو دشوار بود. بوی فهمیدگی میداد. بوی فکرهای فروخورده که در درون میگندد، مرداب میشود، مردار میکند. دخترک تاب بوی حرف و واژه نداشت. دخترک عادی بود. زمینی بود. عادت به بوی آسمان نداشت. بطر را گرفت طرفش.

  • میخوری؟
  • عرق خور نیستم.

و او سیگار را گرفت طرفش:

  • می کشی؟
  • سیگاری نیستم.

هر دو خندیدند.

  • چند سالته ؟
  • تو جای پدر منی.
  • من بچه ندارم.
  • اگر داشتی.
  • لازم نکرده. آدمها به یک لعنت خشک و خالی هم نمی ارزن.
  • اینجا چه کار میکنی؟
  • آن پایین را تماشا میکنم. آن باغ را.
  • باغ ملی را؟
  • باغی که زود خالی شد.
  • باغ مهتاب را؟
  • باغی که زود تنها شد. باغ من را.
  • چرا اینجایی؟
  • باغ چنان بوی لاشه گرفته بود که نمیشد نفس کشید. راستی راستی همه چیز دود شده بود رفته بود هوا.
  • آمدی توی هوا تا دنبالش بگردی؟
  • نه نمیدانم. شاید آمدم توی هوا تا ماندگار شوم. نمیدانم. دست خودم بود یا شاید هوا. چه میدانم یا آن دو تا دور و بر درختها. همان شب مردم یا همان فردا. فردا که همه جا پیچید تمام آنها که شب از دست مهتاب لیوان پر کرده بودند، مردند. حتی خود مهتاب. همه از سم مرده بودند. من هم از سم مردم. شاید هم از هوا. شاید هم گازِ توی هوا…
  • واقعا مسخره است.
  • چی مسخره است؟
  • روزگار مسخره ای است.
  • عادت میکنی، سخت نگیر، دور روز بگذرد عادت میکنی.
  • شاید فکر کنی خرافاتی ام. ولی روزهایی هست که پشت هم بد می آوری. مثلا در کتری می افتد و بخار دستت را میسوزاند. یا میروی دراز بیفتی روی تخت. پایت به لبه فرش میگیرد. تلوتلو میروی با سر میخوری به دیوار. نشسته ای سوراخ جورابت را میدوزی سوزن از آن ور در می آید ، میرود زیرناخنت.
  • میدانم. اینها را که خودم نوشته ام.
  • ها! راست می گویی. یادم نبود. یا شاید هم خوب یادم بود که واژه به واژه اش را گفتم.
  • میفهمم…

باز بطرش را بالا رفت:

  • سلامتی خودت و همان که دیگر نیست.
  • کی که دیگر نیست؟
  • همان که من کشتمش.

دخترک نفهمید. خندید. هر وقت نمیفهمید می خندید. او سر بطر را گرفت جلو یک چشمش. خیره توی آن گفت:

  • هیچ چیز نمانده. نگاه کن خالیِ خالیِ خالی است. دریغ از یک قطره.
  • آن پایین هم چیزی نمانده. خالی خالی خالی است. حال همه مثل حال تو خراب است.
  • کی گفته حال من خراب است؟ اصلا میدانی حال خراب یعنی چه؟
  • چه میدانم. گفتم شاید باغ را ول کرده ای آمدی این بالا لابد حالت خراب است.
  • آسمان داشت باز میشد که من از بوی برگهای باران خورده دلم گرفت. دلم که گرفته بود، گریه ام گرفت. چرا؟ چرا ندارد! خب آدمی گاهی بیخود گریه اش میگیرد. دست خودم که نبود. انگار به شما بگویم عاشق شده ام و شما نه بردارید و نه بگذارید و بپرسید چرا؟ دیگر بیزار بودم.
  • پس حالت خراب بود.
  • چرا می پری وسط حرفم نتیجه میگیری؟ ارواح همین کاج خیس تا حرفم تمام نشده آرام بگیر.
  • باید بگویی همان. کاج آن پایین است.دور است. باید بگویی همان.
  • حالم خراب نبود. بیزار بودم. خسته بودم.
  • حالا اینجا چه کار میکنی؟
  • آمدم اشکی پای این تابلو بریزم و بروم.

دخترک نگاه کرد. او نبود. بطرش هم نبود. ابر هم نبود. دخترک آن پایین ایستاده بود کنار پنجره. قدح آب قمری ها دمر شده بود و آسمانِ روز تیره بود و باد هو می کشید لای درخت ها و برگها را میبرد. او پای پنجره منگ مانده بود خیره به پارچه رنگی روبه روش– آن طرف خیابان. بامداد پشت پنجره میبارید. بیرون باران بود. آتش بازی بود. خیابان ها پر از چراغ رنگی بود و توی آسمان فشفشه ها هی می ترکیدند. از مرد فقط صدای بدبویی می آمد که می گفت:

  • بدترین کار توی این دنیا این است که هر چیز را تا خود یای خداحافظی کش بدهی.

دخترک خیره ایستاده بود. درخت ها تکان میخوردند. برگها جدا میشدند. می چرخیدند. می ریختند توی استخر خالی. یک خرمالو از درخت جدا شد. کلاغ آمد نشست زیر درخت و نوکش زد. کتاب باغ ملی، باز بود. نشست و برگ زد. خالی بود. بستش.

هوا که نیست گاز را باید نفس کشید: کُلاژ ِباغ ملی

 

پ ن: اینو نُه فروردین امسال نوشتم… بخشهای سیاه از کتاب باغ ملی نوشته کوروش اسدی که یه مجموعه داستان کوتاهه برداشته شده، بخش های قرمزو من نوشتم… یه جور کلاژ کردن واژه های داستانهای باغ ملی با تصویرسازی های ذهن خودم…  دوباره پستش کردم چون این چند روز زدم به در رهایی و زندگی خیامی… خسته ام و حوصله انجام کاری ندارم… باز تمام زندگی اونقدر به نظرم مسخره می‌رسه که بهترین کار به نظرم هیچ کاری نکردنه …

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

11 پاسخ

  1. به نظر من هر چند وقت یک بار آدم نیاز داره به زندگی خیامی😄 کار خوبی کردین به خودتون استراحت دادین. با مسخره بودن زندگی هم موافقم ولی به نظرم بی ارزش و بی اهمیت نیست، شما مختارید هر جوری دوست دارین زندگی کنین ولی یادتون باشه من و دوستانم هر روز و بیشتر اوقات روزی چند بار به اینجا سر میزنیم به عشق شما😍 من اگه بخوام از طرف خودم بگم، خیلی دوستتون دارم و وقتی میبینم حالتون خوبه کلی انرژی میگیرم، در ضمن شما همیشه برای من الگوی تلاش و پشتکار و مهربانی و انسانیت هستین و به جرات میتونم بگم در بسیاری از فاکتورهای مهم زندگی، شما برای من بهترین و اولین بودین و هستین، این یعنی یکی از مهم ترین و تاثیرگذارترین آدم های زندگی من هستین و امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشید ❤️

    1. آره جاتون خالی که سفر خیلی خوبی بود… دلم میخواست یک ماه بمونم … ولی طبق معمول همیشه : لعنت به پول😁😁

      منم فکر میکنم زندگی بی ارزش و بی اهمیت نیست: زندگی یک فرصت بی نظیره برای تجربه چیزهای تازه … وقتی «نبودن» رو تصور میکنم یعنی که اصلا زندگی ای نبود، نه اینکه من نبودم، فکر میکنم یک فرصت بی همتا از موجوداتی که دارند زندگی رو تجربه میکنند گرفته میشد… پس خود زندگی و بنابراین تک تک لحظات زیستن، تک تک نفسهایی که فرو مبیریم و بیرون میدیم برام ارزشمند میشه … راستش شاید برای همینه که زمان برام بارازشترین چیز در جهانه …

      بی ارزش بودن رو در برابر زخم زدن میگم . بی ارزش بودن رو در برابر آزار دادن میارم… من نمیدونم دمی که فرو میبرم با بازدمی همراهه یا نه؛ برای همین سعی میکنم با احتیاط با اطرافیانم رفتار کنم؛ حتی در مواردی که حق من با منه، سعی میکنم جنگی به راه نندازم و بگذرم و از تجربه ام درس بگیرم…
      بی ارزش بودن زندگی وقتی توی ذهنم پر رنگ میشه که میبینم آدمها برای یک پله بالا رفتن ، برای باد کردن بادکنک توهم مهم بودن، برای یک قرون بیشتر به دست آوردن، برای همه چیزهایی که حتی نمیتونند با خودشون توی گور ببرند حاضرند چه کارهایی بکنند…

      اون هفته متاسفانه دوباره درگیر مسئله ای شدم که متوجه شدم بعضی از آدمها انگار حاضر نیستند دست از سرت بردارند: حتی وقتی کنج خلوت اتاقت نشستی و کاری به کار کسی نداری میان و آرامشت رو به هم میزنند… انگار بعضیا روی هر آدمی که توی هیاهوی مسخره دنیای مجازی و واقعی مشارکت نداره بیشتر دچار وسواس و آبسز میشن و دوست دارند یه جوری به پر و پاش بپیچند…

      راستش هنوز هم درک ماجرایی که اون هفته برام اتفاق افتاد و باعث شد یک سفر ناگهانی برم ( که البته ازین جهت که سبب خیر شدند دمشون گرم) برام دشواره … بیخیال بعضی چیزها باید تا ابد ناگفته بمونه … حتی برای کسی که داستان مینویسه تا چیزهایی که خودش تجربه نکرده رو هم بگه !

      سعی میکنم دوباره منظم بنویسم… مدتی بود داستان نوشتن و با شما به اشتراک گذاشتن برام حس خوبی داشت… ولی خب الان میدونم چشمهایی مراقبند تا تک تک واژه های من رو شخم بزنند و از توش حرف و حدیث در بیارند و بگن تو به ما کار داری… برای همین نمیدونم اون حس ناب این چند ماه گذشته دوباره در نوشتن و به اشتراک گذاشتن اینجا برام تکرار میشه یا نه ؟یا اینجا هم تبدیل شد به فضایی شبیه دانشکده که به زور تن خسته امو باید بکشونم؟ نمیدونم…

      1. سلام خانم دکتر عزیز، ضمن سلام و تبریک مجدد سال نو خدمتتون عرض می کنم اصلا به آدمهای مریض جامعه توجه نکنید، هوش بالا که همراه با دانش و علم در اختیار شما هست ابزاری مناسب برای انجام کارهایی است که به آن تمایل دارید ، پس اساسا نه ما را از خواندن مطالب جذابتون محروم کنید و نه توجهی به حاشیه پردازان کم ازش داشته باشید.

  2. چه تکنیک جالبییییی بودددد و چقدر بخش هایی که شما نوشته بودین و بخش های اون کار دیگه خوب در هم تنیده بودن در حدی که اگه نمیگفتین نمیفهمیدم دو اثر جدا از دو نفر میتونه باشه این متن که یکیشون اینجوری اومده در هم تنیده کرده 🤩🤩🤩😻😻😻👏👏👏👌👌👌( در هم تنیده کرده؟😂😂😂فردوسی طفلک اگه الان زنده بود احتمالا آنفاکتوس میکرد)

  3. ای وای بر من🤦‍♀️
    خوبه که سفر خوش گذشته😍باعث خیر شدند دوستان! یا بهتر بگم اونهایی که دوست نما هستن.
    ولی آخه چرا؟؟؟؟؟؟ داداش شما ناراحتی نیا اینجا نخون این مطالب رو، دلیلی نداره از همه چی سردربیاری!!!
    هر چی فکر میکنم میبینم حق دارین به مهاجرت فکر کنین. هر چه زودتر از ایران برین براتون بهتره. شما نذارین ذوق تون از بین بره، هر چی دلتون خواست بنویسین ولی فعلا منتشر نکنین، وقتی رفتین، اول دوستان! رو از همه جا بلاک کنین بعد هم همه شو اینجا بذارین. برای پیامهای اینجا هم ادمین بگیرین که اصلا خودتون نخونین، ادمین بخونه، هر چی که از طرف دوستان! بود، منتشر نکنه به شما هم هیچی نگه. بقیه رو بگه که خودتون جواب بدین. خواستین من میتونم مامور این کار بشم😄
    خوبه دوستان! منو نمیشناسن که پیام بدن بگن چرا درباره ما نظر دادی و دخالت کردی! 🤣

  4. چه ایده باحالی بود! اینکه یک متن رو کلاژ کنی! وقتی پاراگراف آخر رو خوندم دوباره پریدم از اول متن، حالا فکر کنم باید کتاب باغ ملیِ اسدی رو هم بخونم 🥰😘😍😘🥰

  5. این مدت که میومدم سایت و میدیدم مطلبی نمیذارین یه غمی ته دلم عمیق تر و عمیق تر میشد….🥺🥺🥺💔💔💔درک نمیکنم شما که الان از هیاهوی دنیا به کنج آشیونه خلوت خودتون و همسرتون پناه بردین و با نوشتن داستان و ترجمه و مقاله و نقاشی اوقاتتون رو به بهترین و آروم ترین نحو میگذرونین چرا اینجوری روحتون باید خراش بخوره… مگه بی آزارتر و بی حاشیه تر و مفید تر از این هم امکان داره آدم اوقاتشو بگذرونه؟…😞😞😞با تمام وجود آرزو میکنم دوباره حس و حال و انرژی های مثبت به سمتتون سرازیر بشه و با دل خوش واسمون اینجا بنویسین و بنویسین❤❤❤❤

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

کتاب‌هایی که خوانده‌ام

پس از تاریکی

پس از تاریکی، نوشته هاروکی موراکامی، ترجمه مهدی غبرایی، انتشارات کتاب سرای نیک، ۱۳۸۸، ۱۹۶ صفحه.

ادامه مطلب »
نقد

تپه هایی همچون فیلهای سفید

داستان تپه هایی همچون فیلهای سفید نوشته ارنست همینگوی از کتاب  بهترین داستانهای کوتاه ارنست میلر همینگوی، گزیده و ترجمه احمدی گلشیری، نشر نگاه چاپ

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

اهانت به تماشاگر

پیتر هانتکه، اهانت به تماشاگر، ترجمه علی‌اصغر حداد، نشر چشمه، ۱۳۹۵، ۴۵ صفحه. امروز صبح اولین مطلبی که خوندم این نمایشنامه از پیتر هانکه (دال

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »