عطیه با دستهای لرزان کلید انداخت و در آپارتمانشان را باز کرد. مانتو و شالش را توی راهپله درآورده بود. آنها را آویزان کرد توی رختکن جلوی در. بعد کلید را همانطور محکم که توی مشتش گرفته بود، گذاشت توی جیب مانتواش. «با شلوار لی نصفهشب تو خونه… شک نمیکنه؟» شلوارش را هم درآورد و همانجا آویزان کرد. «اینا که منظم نیستن. کی به کیه؟» خواست پاورچینپاورچین برود توی اتاقش که مانتوی نازکش با سنگینی کلید محکم افتاد روی جاکفشی و بعد کف خانه، صدای تَ تَق و جیرینگ کلیدها توی خانه پیچید. اطمینان روی مبل جابهجا شد. نشست. با صدای خوابآلود گفت:
- آیسا؟ تویی جوجه ؟
بااینکه تقریباً همیشه آیسا را در خاطرههایش لخت یا با یکی از تیشرتها یا پیرهنهای اطمینان دیده بود، اما خجالت میکشید با یکلا تیشرت و بدون شلوار جلوی او ظاهر شود. «مستی هم خوب آدمو بی حیا میکنه ها». آیسا محلش نداد:
- آره… دستشویی بودم.
اطمینان دوباره روی کاناپه دراز کشید و دستهایش را باز کرد:
- بیا اینجا.
عطیه خزید توی بغلش. قلبش هنوز تاپتاپ میکرد. اطمینان بوسیدش. صدای قلب عطیه اطمینان را هم به هیجان آورده بود. چند بار دیگر او را بوسید. عطیه بو و طعم دهانش را دوست نداشت. ناخودآگاه سر او را هل داد پایین و اطمینان بوسههایش از گوش و گردنش تا روی شکمش ادامه داد. اولین بار بود عطیه بی آنکه مست باشد، بودن با اطمینان را تجربه میکرد. احساس میکرد قلبش الآن از دهانش میافتد بیرون. یا کاری میکند که اطمینان میفهمد، او آیسا نیست. چهره احد را میدید که دارد از او دور میشود و در عوض آرمان که نزدیک و نزدیکتر میشود. نفسهایش به شماره افتاده بود، وقتی به خودش آمد، آرمان را دید و صدای اطمینان را شنید.
خجالت کشید، سرش را توی سینه اطمینان قایم کرد. او و احد بااینکه دو تا بچه از هم داشتند هیچوقت راجع به این چیزها حرف نمیزدند. عطیه هیچوقت لخت توی خانه نمیگشت. همیشه یک حجب و حیا و پردهای بینشان وجود داشت. حالا اطمینان اصرار داشت بداند، چطور بوده و آیسا چه حسی داشته. «چرا دوسش نداری آیسا؟ طفلی که خیلی پسر خوبیه». آیسا پرسید خودت چرا احد را دوست نداشتی؟ ضربان قلب عطیه خیال آرام شدن نداشت.
صبح با صدای زنگ ساعت از خواب پرید. هنوز دلش میخواست بخوابد. بدنش درد میکرد. از اینکه هر بار یک گوشه خانه از خواب بیدار شود خوشش نمیآمد. بدن آیسا شاید عادت داشت، اما ذهن عطیه بیقراری میکرد. اطمینان قهوه آماده کرده بود. با نان تازه، چنگالی درست کرده بود. «طفلی چه زودم یاد گرفت». عطیه چشمهایش را از او میدزدید. «کاش شلوارکشو بشورم امروز… حمیدرضا داره چی کار میکند؟ آرمان و آیسا چی کارکردهند؟ از حمیدرضا بپرسم زشته؟» تمامروز لای بدو بدوهای آیسا همین دو تا سؤال و هزارتا نکند و مبادا توی ذهن عطیه تاب خورد.
ظهر ساعت سه و نیم پیش فرانک وقت ترمیم ناخن داشت. «عِه ناخونکارمون یکیه. کاش میگفتیم بیاد خو…». حالا باید فکرهایش را هم میخورد. از وقتی رفتار سروناز را دیده بود، میترسید به هر چیزی فکر کند. حالا که طعم دردناک تحقیر شدن را به وضوح چشیده بود، میترسید آیسا را از خودش برنجاند، میترسید فکرهایش یک جایی از وجود آیسا باقی بماند و نتیجه اش پاگیر زندگیاش شود «ولی در عوض کارش خیلی خوبه».
سه و بیستوپنج دقیقه رسید سالن فرانک که تا حالا حتی یکبار هم نرفته بود. شلوغ بود. جا برای نشستن نبود. آیسا هدفونش را از گوشش درنیاورد. با دست به منشی فرانک اشارهای کرد که یعنی من آمدهام. شیرین، با مهربانی به آیسا نگاه کرد و چشمک زد. «چه عجب از نگاه قد و بالا خبری نبود». به دیواری نزدیک در خروجی تکیه داد، آیسا سرش را خم کرده بود توی موبایلش و صفحات اینستاگرام را بیهدف رد میکرد. عطیه هرازگاهی به دوروبر نگاه میکرد. ناخودآگاه چشمش روی علامت شانل یا گوچی کیف یا کفش تقلبی یکی از زنها قلاب میشد و با یک نگاه از سر تا پا کل ارزش ریالی و دلاریشان را تخمین میزد. دلش برایشان میسوخت. همه لباسها، جواهرات، کفش و کیف ارزانقیمت داشتند. وقتی از کنارش رد میشدند از بوی بدنها یا اودکلنهای بیکیفیتشان بدش میآمد.
معلوم بود آیسا از فکرهای عطیه خوشش نمی آید؛ اما به روی خودش نمی آورد. عطیه خجالت کشید و سعی کرد کمتر زنهای اطرافش را بپاید. فرمان را تا جای امکان داد دست آیسا که هدفون به گوش توی عالم خودش سیر میکرد و کاری به کار رفتوآمدهای اطرافش نداشت «بدم نبود آدم همیشه یکی داشت توی مغزش که بهش بگه حواسش باشه، نه؟ یا آدم مجنون میشد اینطوری؟» یاد آرمان افتاد. توی هشتی تو گوشش زمزمه میکرد:
حدیث حسن تو و داستان عشق مرا
هزار لیلی و مجنون بر آن نیفزایند
ساعت هفت و نیم کارشان تمام شد و هر دو تقریباً از عصبانیت در مرز جنون بودند.
«زنیکه حمال! یه ترمیم نیمساعته رو چهار ساعت طول داد؟ تازه فقط مواد گذاشت که. سوهانشم اون دختره بدترکیب ازخودراضی زد که. تازه اصلاً کارشو قبول نداشتم. نیگا نیگا تمام این لبههای ناخونت هنوز سوهان میخواست. دیگه تحملم طاق شده بود. داشتم خفه میشدم توی اون بوی بد و هوای گرفته تنگ و شلوغ. من بودم دیگه نمیرفتم. وای! میخواستم با ناخونام چشاشو در بیارم آیسا». یاد عاطفه افتاد وقتی دستهایش را فروکرد توی چشمهای عطیه.
«خوب بود اون موقع ها کاشت ناخن مد نبود. وگرنه الآن کور شده بودم». هر دو خندیدند. عطیه از جلوی خانهشان که رد میشد به حمیدرضا پیام داد:
- سلام. چه خبر؟ از خودت و مارال؟ از مامانت و اون آقاهه؟
«حمیدرضا یه چیزی میگه. یه ذوقی میکنه. ایشالا که با آرمان قرار گذاشته تونسته بهش بگه این فکر نه شدنیه، نه درسته. خانواده شوهرم بفهمند سر ضرب منو پرت میکنند از خونه بیرون. باز اگه احد یه چیزی برام گذاشته بود. سر پیری چی کارکنم؟ این آرمان هم معلوم نیست چی کارکرده تو این سی سال. چطوری بهش اعتماد کنم؟ اگه بخواد ازم انتقام بگیره چی؟ با اون کاری که من باهاش کردم. رسوای خاص و عام میشم. ای خدای بزرگ، این چه کابوسی بود. من همیشه فرار کردهم از جنگ و جدل و مبارزه. همیشه ترسیدم حرف دلمو بزنم. کی میدونه آرمان تو این سی سال به چی تبدیل شده؟ اصلاً از کجا معلوم که دوسم داره؟ از کجا معلوم که نخواد عقده تمام این سالها رو سرم پیاده کنه؟ آسیه نمیذاره. میذاره؟ اصلاً شدنی نیست… جواب عزیزو چی بدم؟ طلعت؟… عاطفه هم لابد میگه آه من بود… به عاطفه که اگه رو بدن تشت رسوایی رابطهش با اون دکتر که زن داشتو هم میندازه پای من… ثمین چه ذوقی بکنه …»
یاد حرفهای دیشب آیسا و حمیدرضا افتاد. یاد مهروز. حمیدرضا نمیدانست مهروز را در یک مهمانی گروهی گرفته بودند. همه لختوعور.
«خاکبهسرم … آخرم نفهمیدم اینهمه آدم یعنی باهم؟ خدایا توبه… این جوونای جدید چرا اینطوریاند؟ بچهم حمیدرضا ده بار گفت اشتباه کرده دیگه. گیج بوده دیگه. مارال خوب فهمید. چه خوبه دختره اینقدر فهمیده است. خدایا نمیخوام ناشکری کنم». وحید با هزارتا پارتیبازی پرونده مهروز را سر هم آورده ، ولی در خانه او را زیر مشت و لگد گرفته بود. « دندههای بچه رو زد شکست… محمودرضا عصبی بازیاش به عموش رفته».
اطمینان توی اتاقش داشت به محمد کمک میکرد که پروژه طراحی داخلی آپارتمانهایی در قاسم آباد را نهایی کنند. حالا عطیه و آیسا هر دو میدانستد، این پروژه مال محمد نیست. آیسا و عطیه هر دو دلشان میخواست نقاشی کنند تا عصبانیت معطلی چهارساعته شان را بشورد ببرد. «کاش میشد ورزش کنم، دویدن خیلی خوبه آیسا. به اندازه نقاشی آدمو آروم میکنه». چشمها و افسار اسب باقی مانده بود.
هنوز یک ماه از قضیه نگذشته و آرامش به زندگی وحید و ثمین بازنگشته بود که مهروز به عطیه گفته بود همجنسگراست. «چرا به من بدبخت گفت؟ من چه خاکی باید به سرم میریختم؟» عطیه زنگ زده بود به ثمین تا ماجرا را بین خودشان دو تا حل کنند و بلا گفته بود. «مثل مربای آلو نشستم هر چی خواست بارم کرد. طفلی بچه تکوتنها چی کار میکنه الآن؟». عطیه بین انگشت اشاره و شستش را گاز گرفت و به دو طرف شانهاش تف کرد. «خدایا شکرت بچه سالم به من دادی. خوشحالم که حمیدرضا اینقدر مراقبمه. راضیام به رضای تو. خودت منو از این مخمصه نجات بده، همون طور که همیشه دادی».
آهنگهای مارلین منسون عطیه را به مرز جنون رساند. «مامانم برای بابام یه اسب بود». فقط باید با پاک کن خمیری نورپردازی روی بدن اسب را انجام میداد، اما ناگهان دست انداخت و نقاشی اسب را از روی شاسی پاره کرد.
سرش را که بهطرف در برگرداند، دید اطمینان مقابلش ظاهر شده و دارد با تعجب به او نگاه میکند. فقط حرکت لبها و صورت متعجبش را میدید. هدفون را از گوشش برداشت و سیم بلندترش را انداخت دور گردنش:
- چرا پارهاش کردی؟ خیلی خوب شده بود… دیگه چیزی نمونده بود که …
- افسارش داشت خفهام میکرد… چشاش خیلی غمگین بود… خیلی تسلیم بود…
عطیه زد زیر گریه و روی تخت نشست. اطمینان پای تخت زانو زد و دستهایش را گرفت جلوی لبهایش بوسید و مثل آهویی سرگشته با چشمهایی که نمیدانست باید الآن چهکار کند به او نگاه میکرد:
- چی شده جوجه م؟ تو چقدر حالت سینوسیه تازگی؟ به من بگو…
اطمینان سرش را گذاشت بود روی زانوهای آیسا. آیسا با خودش فکر کرد «من دارم گریه میکنم، این سرشو گذاشته توی زانو من، ابله». عطیه ناگهان زد زیر خنده. اطمینان با تعجب سرش را بالا گرفت و به آیسا نگاه کرد. حالا هر دو به دلایل مختلفی داشتند لبخند میزدند. اطمینان دستهای آیسا را بوسید:
- خوبی جوجه؟ خوب باش. باشه؟
آیسا پوزخند زد و عطیه دستهایش را توی موهای اطمینان فروکرد. باز یاد آن روز افتاد که آرمان او را توی هشتی خنک و تاریک در آغوش گرفته بود و توی گوشش زمزمه کرده بود، دوستش دارد. عطیه دلش میخواست فریاد بزند من هم دارم، اما شرمی که همیشه بود، شرمی که اگر نبود ممکن دیگران فکر کنند او دختری نانجیب و دریده است، عطیه را از هرگونه عکسالعملی بازداشته بود. موبایل اطمینان زنگ زد. از جا بلند شد و موبایل را از توی جیب شلوارک سفیدش درآورد. «از پنجشنبه همین پاشه ها». یکی از شاگردهایش بود.
- سلام دختر بلام… بُن؟ چی شد نتیجه؟ وُلا! دیدی حالا؟ گفتم بهت که! این استاد دنیادیدهات حرف بیخود نمیزنه که… توژوغ…ژِ توژوغ غِزون!
آیسا با اخم به اطمینان نگاه کرد و بینیاش را چین داد. توی دلش به اطمینان گفت الکیخوش.
«خوبه که اینقدر روابطتون بازه… من اصلاً نمیتونستم این چیزا رو تحمل کنم. احد خیلی نجیب بود. یه کم با عاطفه شوخی میکرد، بهم برمیخورد. ولی چون میدونستم مثه طلعت دوسش داره چیزی نمیگفتم. بعدش هم خواهر خودم بود. تف سربالا نبود بهش حسودی کنم؟»
آیسا هدفون را گذاشت توی گوشش تا صدای خندههای اطمینان پای تلفن را نشنود. عطیه آهنگهای موبایل آیسا را پیدرپی رد میکرد، چند ثانیه اولشان را گوش میکرد و دوباره بعدی، بعدی، بعدی تا بالاخره یکی که با صدای پیانو و چلو آغاز میشد، به دلش نشست. هدفون را محکم توی گوشش فشار داد. لوله بزرگ مقوای اشتنباخ را روی صفحه برش سبزرنگ میزش باز کرد و از آن بهاندازه یک کاغذ آسه برید. سمباده را با چسب کاغذی چسباند روی میز و مداد کنته را چندین و چند بار روی آن کشید. پهنای محوکن نُه میلیمتری را میمالید روی سمباده و میکشید روی سطح سفید کاغذ. طرح یک اسب دیگر را کشید. اسبی بدون افسار. با سر محوکن پنج میلیمتری جای تار موهای یالش را هم مشخص کرد. عقب ایستاد و به نقاشیاش نگاه کرد. نه ببری که نعره میکشید، نه اسبی که افسار داشت؛ اما یک اسب وحشی و رها؟ بدون دهنه و لگام؟ همین بود.
بیشتر کامشل نکرد. در عوض سعی کرد آنچه از شنیدن آهنگ هزاران سال کریستینا پری شنیده، در قالب یک شعر فارسی بنویسد. پشت نقاشی با سر تیز و نازک مداد کنته با خط نسخ نوشت:
ضربان تند قلبهایمان
رنگها و عهدهایمان
ناگهان تمام تردیدهایم از بین میروند،
آخر من هرروز هزاران بار در انتظار آمدن تو جان دادهام،
نگران مباش عزیزِ من،
من تو را هزاران سال است که دوست میدارم…
زمان متوقف خواهد شد،
و من
تمام شهامتم را فرا خواهم خواند تا آنچه با تو دارم از دست ندهم؛
با هر نفس،
هرلحظه یک گام دیگر به تو نزدیک میشوم…
عَطی!
عطیه همان آهنگ را گذاشت روی تکرار و آیسا نشست پای کامپیوتر تا یک پروژه دانشجویی را تمام کند. اطمینان برایش ساندویچ درست کرده بود. همان پای کامپیوتر شامش را خورد. ساعت دوازده بود که میخواست بخوابد. قبل از آنکه چراغ را خاموش کند دیدکه حمیدرضا جواب پیامش را داده:
- آیسا حدس بزن چی؟ ایموجی هیس. امشب مامانم و آرمانو دیدم که توی ماشین ایموجی بوس. ایموجی میمون با دستهای روی چشم. ایموجی دو چشم قلب. ایموجی میمون با دستهای روی دهان. بین مامانم و دوستت هیچی نیست، نگران نباش؛ اما هنوزم میگم حیفه تو واسه اون پسره بیلیاقت. ایموجی عصبانی قرمز در حال فحش دادن. خیلی چاکرم. ایموجی چشمک.
ادامه دارد…
24 پاسخ
You are unique 👍🏼👍🏼👍🏼👍🏼👍🏼👍🏼👍🏼
Liked this part .
I could feel the feminine heartbeat there
😍😍چاكر ماكر و اينا
عاشق نقاشياي آيسا و عطيه ام فقط😍😍😍
رفتيم عروسي😂😂😂
كله پوك مهربون🤣🤣😍😍عاشقتم كه محافل مناسب براي بروز استعدادهاي مريمو خوب شناسايي مي كني
نقاشی ها فراتر از عالیییییی هستن🤩🤩🤩😻😻😻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻 جا به جایی فرمون بین آیسا و عطیه هم مثل همیشه عالی بود🤩🤩❤️❤️ نقاشی ها اینقدرررر عالی هستن که با آدم حرف میزنن… نگاه غمگین تو چشم های اسب اولی…🥺🥺❤️❤️
اي جان اي جان😍😍😍😍 چشاتون و نگاتون مهربونه😍😍😘😘
یو آر د بست این اِوری اسپکت❤️❤️🤩🤩😻😻😘😘
پیام حمیدرضا رو کامل خوندم با ایموجی هاش، انگار جلوی چشمم بود😃 خیلی خوب توصیف میکنین همه چی رو👏👏👏
نقاشی هاتون عااااالیه😍 میشه لطفن نقاشی هایی که میکشید به بهانه های مختلف بذارین ما هم ببینیم🙏🤩
تنها دلیلی که این روزا آنلاین میشم، سایت شماست، کلی حالم خوب میشه و انرژی میگیرم. منتظر سوپرایز هیجانی تون هم هستم، آرزو میکنم خیلی غمگین نباشه، یه موقع خی خی عمرش تموم نشه و بمیره😱
اي جان دلم😍😍😍😍
فدات شم . چشم با افتخار😍😍
حالا يه مقطعي شايد يه اتفاقاي ناراحت كننده پيش بياد كه يعني مياد ولي اساسا در روحيه خودمم نيست الان پايان غمگين… نه اونقدرا هپيلي اور افتر ، ولي يه پايان باز قابل قبول واسه ش تو ذهنمه. كما اينكه در پايان نظرات شماها واقعا تاثير ميذاره تو تغييرات نهايي.
البته اين داستان خيلي خودمو هم سورپرايز كرده؛ مثلن من اصصصصصصصلن پيش بيني نكرده بودم كه حميدرضا بياد زارت ماجرا رو بذاره كف آيسا. يا واسه شخصيت آرمان اصصصصصصلن فك نكرده بودم. شايد واسه همين اينقدر دوسش دارم لعنتي جذابو… امروز راجع بهش يه چيزي فهميدم كه از ظهر لبخند مشكوك رو لبمه كه اينو چطور تو داستان بگم🤣🤣🤣
خلاصه مرسي از تك تكتون ، پيام خطاب به مليحه جونه ولي مخاطبش همه تونيد. و اينكه واسه سارا جونم انرژيهاي خوب بفرستين، مهرتون ميتونه واسه جوجه م كلي مفيد باشه❤️❤️❤️❤️
(ساناز، ساجده، اميرحسين، رويا، غزال، اقبال و ساير مطالعه كنندگان مهربان خاموش ❤️😍)
مثلا نظرات ما اینجوری هم ممکنه تاثیر داشته باشه که خی خی جون اتفاق ناگواری واسش نیفته این همه آدم سوگوارش نشیم؟🥺🥺💔💔
سارا جون مطمئنم به بهترین شکل ممکن کارت پیش میره، تو اونقدر دختر توانمندی هستی که قطعا به بهترین روش ممکن همه چیز رو منیج میکنی تازه پشتت هم که یه کوه محکم داری و خیالت راحت هست چی از این بهتر؟🤩🤩😻😻💪🏻💪🏻کلی انرژی مثبت میفرستم سمتت و از الان پیشاپیش بهت تبریک میگم 🤩🤩👏🏻👏🏻❤️❤️😻😻
ای جانم… همه واسه خی خی… دور از جونتون… نگو حتی کلمه اشو… من لعنتی خرافاتی از قدرت کلمه ها میترسم… مرسی از انرژی مثبتت… ایشالا رساله اش هم تموم میشه به زودی و شهریور دیگه قطعا دفاع میکنه و لی الان واسه یه چیز دیگه انرژی هاتونو بفرستید😍😍
چشم چشم🙈🙈 آخ جون پس خی خی هست همش 🤩🤩😻😻❤️❤️💃🏼💃🏼باشه پس انرژی های مثبت رو میفرستم کماکان و امیدوارم هرچه زودتر هرچیزی هست به بهترین شکل ممکن اکی بشه و سارا جون با کلی انرژی و حال خوب برگرده ، جاش خالی هست تو کامنت ها 😻😻❤️❤️
مرررررسی مرررررسی ساناز جون😍😍😍😘😘😘 راستش اون دوروزی هم که شما نبودی جات خیلی تو کامنتا خالی بود خواستم از خانم دکتر سراغتو بگیرم گفتم یوقت فضولی نباشه🙈🙈
😍😍😍😍🤩🤩🙈🙈❤❤❤جان دلید
مرسی ساناز جون عزیز، قطعا انرژی هایی که برام فرستادی اون روزا به سمتم اومده و تو حال و روحیه ام تاثیر داشته ممنونم از مهربانیت❤❤😘قطعا همینطوره خانم دکتر مثل کوه میمونن با صلابت و محکم و در عین حال مهربان و عشق و لطیف😍😍😍❤❤
بازم ازت ممنونم دختر زیبا🙏🏻🙏🏻همیشه شاد و سلامت باشی❤
ای جان ❤️ جان❤️ جان❤️
من هیجان و غیرقابل پیش بینی بودن این داستان رو خیلی دوست دارم🤩 آرمان هم که نگم، به قول آیسا توقع آدم رو بالا میبره😄
قربون لبخند مشکوک شما برم من😘😍
سارا جون هم امیدوارم سلامت و موفق باشه و هر مشغله ای الان داره به بهترین نحو و با موفقیت و خوشحالی به نتیجه عالی برسه🙏❤️
جان دلم 😍😍😍
واقعا😂😂😂 البته خب طبق اون مساله مهم آدمها همه کامل نیستن خواهیم دید که آرمان هم با تمام جذابیتش یه مشکلاتی داره . باید دید عطیه میتونه با قدرت عشق بهش فرصت بده یا نه؟
مرسی از مهرت😍😍😍
ممنونم از مهرتون ملیحه جان🙏🏻🙏🏻😍😍مرسی برای آرزوی خوبتون😘😘امیدوارم شما هم همیشه سلامت و شاد باشید در کنار خانواده ممنون که به یادم بودید❤❤❤🌸🌸🙏🏻🤩🤩
مررررسی قربونتون بشم من که به فکرم بودید و برام انرژی فرستادید خیلی برام ارزش داشت هر چی از محبت و مهربونیاتون بگم کم گفتم و چقدر دلم و شاد کردید با انرژی هایی که فرستادید و به یادم بودید❤❤❤❤😘😘😘😘😘😘یه دونه اید❤❤❤
_ گذاشت توی جیب مانتواش. «مانتویش» فکر کنم بهتر باشه.
_ و اطمینان بوسه هایش از گوش و گردنش تا شکمش ادامه داد. «را» بعد بوسه هایش جاافتاده. به نظرم گردنش و شکمش چون پشت سر هم اومدن فقط شکمش، شین داشته باشه بهتره.
_ حمیدرضا داره چکار «میکند». «میکنه»
_ آرمان و آیسا چی کار «کردهند». «کردهاند»
_ فرمان را تا جای «امکان» داد دست آیسا. «ممکن»
_ آدم همیشه یکی داشت توی مغزش.. «رو» قبل از داشت جاافتاده
_ تازه فقط مواد گذاشت که…… تازه اصلا کارشو قبول نداشتم…. تازه دوم بهتره حذف بشه به جاش بشه اصلا هم کارشو قبول نداشتم.
_ من همیشه فرار «کردهم» از جنگ…. «کردم»
_ این جوونای «جدید» چرا این طوری اند… به جای جدید اگر «حالا» یا «این دوره و زمونه» بشه بهتره یا هر جور صلاح میدونین ویرایش بشه
_ حالا عطیه و آیسا هر دو «میدانستد» میدانستند
_ اطمینان سرش را «گذاشت» بود روی.. «گذاشته»
_ این سرشو گذاشته «توی» «زانو» من…
«روی» «زانوی» من
_ اگر نبود ممکن دیگران فکر کنند… «بود» بعد ممکن جا افتاده
_ «از پنج شنبه همین پا شه ها» …. کلش رو نفهمیدم.
_ بیشتر «کامشل» نکرد. «کاملش»
_
😍😍🙌🙌
قسمت جدید هم نیومد☹️
🙈🙈
چه نقاشی هایی😱😱😱😍😍😍😍😍واقعا جذاب و خاصن چه همه هنرمند اخه👏🏻👏🏻👏🏻🤩🤩🤩❤❤❤
راستش من همیشه دلم میخواست از خیلی چیزا سر در بیارم و خیلی از رشته ها رو همزمان بخونم دوست داشتم در مورد همه چی بدونم از عکاسی، نقاشی، موسیقی و خیلی از هنر های دیگه تا رشته های دیگه و یادگیری خیلی از زبان ها از اسپانیایی و ایتالیایی و فرانسه و آلمانی و روسی تا چینی و…و همه و همه بعد با خودم فکر میکردم خب مسلما چنین چیزی شدنی نیست اگه بخوام وارد هر رشته ای بشم باید تا تهش ادامه بدم و همه ذهن و وقتمو معطوفش کنم اگر بخوام از همه چی اطلاعات داشته باشم و یادشون بگیرم نصفه و نیمه میشه و در نهایت از همشون باز میمونم اما وقتی شما رو دیدم که تو هر رشته ای و تخصصی اگر وارد شدید بهترین بودید و حتی خیلیا رو همزمان یاد گرفتید و نه تنها از همشون باز نموندید بلکه به نهایتش رسوندید هم خیلی لذت بردم و کیف کردم هم واقعا ازتون یاد گرفتم حالا درسته که خب استعداد شما با من متفاوته و شاید شما از پسش براومدید و من نیام اما متوجه شدم که نشدنی هم نیست🙂🙂😉😉🤩🤩🤩🤩😘😘😘😘❤❤❤❤واقعا که روی هرچی که دست میذارید و اراده میکنید فوق العاده و بی نظیر هستید و بهترین الگو بی بدیل ترین❤❤❤❤👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
این قسمت هم مثل همیشه عالی 🤩🤩👏🏻