ساعت هفت و نیم صبح مائده داشت توی آشپزخانه صبحانه عطیه را آماده میکرد که زینب از راه رسید. چادرش را از سر برداشت و روی بازویش انداخت.
- سلام… من برم لباسامو عوض کنم میام الآن…
چشمش سینی صبحانه افتاد:
- برای کی این وقت صبح؟ آقا حمیدرضا؟
- نه واسه خانوم.
چادر را روی دستش جمع کرد و با تعجب پرسید:
- چطور اینقدر زود؟ تو از ساعت چند اومدی؟
- همون پنج که گفتی دیگه، ولی خانم حالشون بههمخورده بود.
- یعنی چی؟
- داشتن بالا میآوردن وقتی من اومدم. آقا حمیدرضام خواب بود. خیلی هول کرده بودم. فک کنم مسمومی چیزی شدن…
زینب چادرش را انداخت روی دسته صندلی میز آشپزخانه، زد پشت دستش:
- خدامرگم…
درحالیکه داشت دستهایش را با دقت میشست گفت:
- دیشب باید خودم غذا درست میکردم. معده خانوم به غذای بیرون عادت نداره… حتماً مال غذای دیشبه…بیخود به حرف آقا حمیدرضا کردم… شایدم خانم عصبی شدن از دیشب …
- دیشب چی بوده؟
همچنان غرق در فکر دستهایش خشک میکرد، حوله دستی سفید مربع را گذاشت روی شانهاش:
- هیچی … برو کنار خودم آماده میکنم.
مائده از توی یخچال ظرف پنیر را درآورد.
از صفحه آهنربای روی دیوار، یک چاقوی متوسط برداشت و یک برش مستطیل و صاف پنیر گذاشت کنار مغز گردوهایی که زینب دستچین میکرد و سالمها و درشتها را کنار هم میچید. برعکس صفیه که همیشه فریاد زینب را درمیآورد، با او مائده هماهنگ کار میکرد.
- بسه همین یا یه برش دیگه بذارم؟
- نه کافیه… گفتن واسه نهار چی درست کنیم؟
مائده سرش را از پشت در یخچال بیرون آورد و با لبخند کجی گفت:
- آره گفتن سوپ کثافتی برام درست کن…
زینب که داشت روی برش حلواارده را با خلال مغز پسته تزئین میکرد، فکر کرد اشتباه شنیده، سرش را با تعجب بهسوی مائده برگرداند و پرسید:
- سوپ چی؟
مائده خندید. در یخچال را بست. ظرف شیره خرما را گذاشت کنار دست زینب:
- همون سوپ ورمیشل، بدون جعفری و هویج، البته گفتن نمیخواد قوام بیاد، نه آرد بزنیم نه بلغور، همون طور آبکی…
- خودشون گفتن کثافتی؟
- آره…
- حتماً مال یه جایی توی همین خراسانه آره؟ خانوم غذاهای خراسانی رو خیلی خوب میشناسه…
- نه … خندیدن گفتن یه سوپ من درآوردیه واسه تقویت معده…
- خب کنارش چی؟
- گفتن از تو بپرسم یه غذای موردعلاقه آقا حمیدرضا… خودشون فقط سوپ میخورند.
- آها… البته شب هم عروسی دعوتن شاید میخوان سبک بخورن واسه لباسشون.
زینب ظرف حلواارده، پنیر و گردو، شیره خرما و نان قاق را گذاشت توی سینی. سیب قرمز کوچکی را که مائده از قبل با چاقو گذاشته بود روی تخت برش، شبیه گل رز برید و همانطوری گذاشت توی قوری گل قرمز کوچک روی کابینت. مائده به زینب که داشت توی کابینت ادویهجات و خشکبار دنبال چیزی میگشت، گفت:
- دنبال چوب دارچین میگردی؟ منم پیدا نکردم…
- کار این صفیه بلاگرفته است. راستی تو شوهرت چطوره؟
زینب همچنان توی کابینتها دنبال چوب دارچین میگشت.
- همون طور که قبلاً بود.
زینب با ناامیدی در یخچال را باز کرد:
- یعنی دیگه هیچوقت نمیتونه راه بره؟
مائده بغض کرد. رفت از انباری کوچک ته آشپزخانه، پلاستیک چوب دارچین جدیدی آورد. شاید هم رفت تا زینب اشکهایش را نبیند. دو طرف پلاستیک را با یک نیشگون گنده از هم باز کرد و با شدت کشید، منگنهاش افتاد کف آشپزخانه.
- نه… این هم قسمت من بود.
زینب دنبال منگه گشت. آن را از کف آشپزخانه برداشت و انداخت توی سطل آشغال. بعد دوباره دستهایش را شست و با حوله کوچکی که سرشانهاش گذاشته بود، خشک کرد:
- الآن کی پیشش مونده؟
مائده آه عمیقی کشید:
- پسر خواهرشوهرم. تو مادرتو چی کار کردی؟
- پنجشنبه عملش میکنند…
- ایشالا بهحق ابوالفضل که خبر خوش بدی.
- موندم چطوری به خانوم بگم؟ پنجشنبه عزیز و عمه خانوما میان…
- به آقا حمیدرضا بگو؟ ها؟ که بهانه کنند غذا از بیرون میخوان؟ هوسهای آقا حمیدرضا واسه خانم مثه ویار زن حامله مهمه؟
زینب چند تا تکه چوب دارچین را با دست شکست و گذاشت وسط گل رزی که با برشهای سیب توی قوری درست کرده بود:
- نمیشه… شنبه داشتم با آبجیم راجع به خرج عمل حرف میزدم، آقا حمیدرضا شنید بهم پولشو داد. نمیتونم دوباره رو بندازم. میترسم فکر کنن دارم سوءاستفاده میکنم…
- خانم هم آشپزی ماها رو قبول نداره وگرنه من با همین وضع شوهرم هم که شده می اومدم، کاراتو میکردم…
- نمیدونم حالا خدا بزرگه… شایدم نرفتم بیمارستان… آبجیام هستن دیگه…
کتری برقی را که مدتی بود قلقل میکرد، برداشت و بااحتیاط از کنار قوری توی آن آب جوش ریخت.
- عه خدامرگم… مگه میشه؟ مادرته… ایشالا که سایهش باشه ولی نمیشه … میگم تو چهارشنبه غذاها رو آماده کن، هرچیش بیات میشه نیم پخت، بقیه رَم کامل، صفیه هم که چهارشنبه روز تعطیلشه، میگیم بیاد برای نظافت. پنجشنبه هم من میام دوتایی همه کارا رو میکنیم. تو برو با خیال راحت.
- صفیه بلاگرفته که …
زینب یک سر قاشق مرباخوری، چای سیاه ریخت توی قوری و با سر همان قاشق، آرام برگههای خشک چای را فروداد توی آب و در قوری را بست. مائده شیرجوش کوچکی از توی کابینت برداشت و گفت:
- ها… میدونم… به منم زنگ زد گفت…
- زنگ زد چی بگه؟
- که خانم به خواستگار خارجیش جواب داده… گفت مثه اینکه عاشق معشوق بودن تو جوونی.
زینب جوری دستش را گذاشته بود روی در قوری که انگار اگر بردارد، دمنوش سیب دارچین خوب دم نمیکشد، با همان دست زد توی صورتش. پوست صورتش سرد بود و دستش گرم:
- خدامرگم مائده نگی اینا رو جای دیگه ها… به گوش آقا محمودرضا برسه بیچارهایم… داستان در میاره صفیه هم این خبرا نیست…
- یعنی خانوم جواب نداده؟
دستش را روی لپش نگه داشت.
- نه بابا… اصلاً این حرفا نیست… من که بیستوچهار ساعته اینجام یک کلمه نشنیدم…
- صفیه که گفت عکسش هم خونه مریم خانوم دیده… سه تا دختر داره … زنش یک هفته نیست مرده، مرده دویده آمده ایران خانومو بگیره…
- خدامرگم الهی… هر چی این روزا صفیه کمتر اینجا باشه بهتره… آقا محمودرضا از وقتی غزاله خانم رفته خیلی حساس شده. سر کوچکترین چیزی میزنه به دادوهوار. برا قلب خانوم نگرانم…
مائده دسته شیرجوش را در دست گرفته و توی آن را نگاه میکرد. گویی مراقبت میکرد شیر سر نرود.
- آره صفیه گفت سر آلو چی کارکرده ان آقا…
- استغفرالله خدایا توبه … از دست این صفیه… معلوم نیست به چند نفر دیگه زنگزده گفته…
- به خدا من اصلاً سؤال نمیکنم… ماشاالله بهش باشه شیرینسخن هم هست…
- شیرینسخن چیه مائده؟ صفیه مثه شیرین بیانه… فقط اسمش شیرینه نتیجه حرفاش مهمه. دفعه قبل سر ثمین خانم ندیدی چی شد؟ خبرکشی خون به راه میندازه… خانوم هنوز خبر نداره اون آتیش از کجا افتاد به جون زندگیش… به خدا که من همه ش گناه زهرا خانومو پاک میکنم که حتماً همون زمانام یه چیزی به عاطفه خانم گفته که دو تا خواهرو افتادن به جون هم…
- چی بگم…
مائده شیر را ریخت توی لیوان بلندی و گذاشت توی سینی. هر دو طوری به سینی صبحانه نگاه کردند که یعنی پایان کار. مائده از زینب پرسید:
- من ببرم؟
- نه خودم میبرم که فشارشونم بگیرم.
آیسا دیشب افراط کرده بود و حسابی حالش بد بود. خیخی عصبانی بود و بدون اینکه چیزی بگوید توی اتاق پر میزد. آیسا پردهها را کشیده و اتاق را حسابی تاریک کرده بود تا نور چشمانش را آزار ندهد. بااینکه عطیه تمام تلاشش را کرده بود تا اتاق بوی بدی ندهد، اما زینب که وارد اتاق تاریک شد، اولین چیزی که به نظرش غیرعادی رسید، بوی اتاق بود. آیسا بلافاصله بعد از باز شدن در گفت:
- چراغو روشن نکن لطفاً… سرم درد میکنه…
- خانوم… میخواید برید توی اتاق مهمان استراحت کنید بگم مائده بیاد ملافهها رو عوض کنه و سرویس اتاق خوابتونو نظافت کنه؟
- نه خوبه.
عطیه گفت:
- دیشب با حمیدرضا همدستی کردین منو گذاشتین تو کار انجام شده؟
«عطیه چرا به روش آوردی خب؟ این طفلی چه تقصیری داره؟». زینب با نجابت نگاهش را از نگاه عطیه دزدید و پایههای سینی چوبی را درست دو طرف پاهای عطیه که توی تخت نشسته بود جای داد. سینی دقیقاً جلوی آیسا قرار داشت. «عه چه خفنه؟ کاش میشد این سینیه رو با خودم ببرم خب». زینب یکلحظه تردید کرد:
- میخواید اول فشارتونو بگیرم بعد صبونه بخورید؟
- نه فشارم خوبه. صبحونه بخورم خوب میشم.
«این خیلی چشاش غم داره عطیهها. چرا بهش تیکه گفتی؟ نکنه اون مشکلی که خیخی میگفت هنوز حل نشده باشه. نمیخوای ازش بپرسی؟ یعنی چی که به روی خودت نمیاری؟ چقدر بدم میاد».
- زینب خانوم جان مثه همیشه نیستی… چیزی شده؟
«نخیر این شرمندگی بابت همدستی با حمیدرضا نیست… غمه… غم عمیق…»
- نه خانوم. نگران نباشین. حل میشه ایشالا. توکل بر خدا.
زینب همچنان با شک و تردید به اطراف نگاه میکرد. در اتاق را کامل باز کرد تا نور بیشتری توی اتاق بیاید. هنوز بوی مشکوک توی هوا را نمیتوانست درک کند. چشمش به قوطی دارچین افتاد روی میز آرایش. آن را برداشت؛ اما پیش از اینکه بخواهد بیشتر تعجب کند، آیسا پرسید:
- چی شده خب به من بگو؟
زینب بغض کرد.
- مادرم …
توی نور کمی که از لای در به اتاق میزد، شال و مانتوی عطیه را روی میز صبحانه خوری گوشه اتاق دید. قصد آن را کرد. شاید هم میخواست اشکهایش را پنهان کند. آیسا اصرار کرد:
- مامانت چی؟
زینب لباسها را بو کرد، روی بازویش جمع کرد. سعی میکرد دوروبر اتاق را در همان نور کم مرتب کند و با صدایی که از ته چاه درمیآمد گفت:
- چند وقت بود حالشون خوب نبود…
توی اتاق نیمهتاریک چیز دیگری پیدا نکرد:
- چی بگم دم صبونه شما. اگه اجازه بدین یه وقت دیگه بگم براتون.
- دِ؟ یعنی چی؟ صبحونه که صبحونه. بگو ببینم چی شده؟
زینب دو دستش را زیر شال و مانتوی جمع شده پنهان کرد:
- یه چند وقتی همه ش مشکل دفع داشتن و حالشون خوب نبود… بردیم دکتر و این ور اون ور معلوم شد سرطان روده دارند. دکتر گفت فوری باید عمل بشن.
- عزیزم… کی باید عمل بشن؟ کمکی از من بر میاد؟
- همین پنجشنبه.
عطیه گفت:
- عزیزم. نگران نباش. با خبر خوش میای.
آیسا اولین فکری که به ذهنش رسید به زبان آورد:
- واسه هزینه هاش اینا رودربایستی و تعارف نکنیا…
- نه خانوم. از شما و آقای خدارحمت کرده، همیشه به ما رسیده.
«این بچه نگران مهمونی عن توعه عطیه…! نه بابا و درد! این دلودماغ داره قبل عمل مامانش برای تو مهمون داری کنه؟ الآن باید بهش مرخصی بدی خنگول خانوم.»
- نگران مهمونی پنجشنبهای؟
اشکهای زینب ریخت روی صورتش.
- میترسم روزای آخری باشه که مادرمو میبینم…
- عزیزم… دور از جون…
عطیه گفت:
- دیشبم واسه همین نبودی؟
آیسا گفت:
- برو خونهتون… مائده که هست. منم امروز نیستم اصلاً. شب هم میگیم دوباره مش باقر بیاد پایین بخوابه… برو تا پنجشنبه پیش مامانت باش عزیزم… منم خوبم نگران من نباش…
«نمیخوای بغلش کنی؟ زهرمارِ پنجشنبه رو چی کار کنیم؟ خیلی خودخواه استعمارگریا! یا استثمارگر؟ فرقشو نمیدونم… عطیه بغلش کنم؟ پر رو میشه چیه؟ من نمیتونم نگاه کنم یکی جلوم اشک بریزه.»
- عزیزدلم… پاشو … پاشو همین الآن برو پیش مامانت. بدو… الآن بستریاند؟
زینب بینیاش را بالا کشید و بغضش را با آب دهانش فروداد. هنوز صدایش از گریه و بغض نازک بود.
- نه خانم…
نفس عمیقی کشید.
- سهشنبه عصر بستریش میکنند … چهارشنبه یه سری آزمایش، پنجشنبه هم عمل…
- عزیز دلم… هیچی نمیشه… غصه نخور… مامانت زودی خوب میشه… پاشو الآنم برو. چرا زودتر نگفتی خب؟
«تو هم … کسی این وسط حواسش به “زودی” گفتن من نیست. بدجنس اینهمه تو خاطره هات دارم میبینم تر و خشکت کرده به فکر نهاری که حمیدرضا دستپخت مائده رو دوست نداره؟ به درک که نداره! میتونه بیاد از کون من بخوره! اه اه … چقدر بیرحمی عطیه… اصلاً به اون قیافه خوشگلت نمیاد اینقدر بیتفاوت باشی… کمک مالیت بخوره تو سرت… عن خانوم… تا اطلاع ثانوی ببند!» زینب قبل از اینکه از اتاق بیرون برود، دوباره پرسید:
- خانوم نمیخواید اتاق مهمان استراحت کنید؟ احساس میکنم بوی اینجا اذیتتون میکنه.
«به درک که بو میاد». آیسا گفت:
- تو برو نگران این چیزا نباش.
«مائده دید بالا میآوردم دیگه. فک میکنند بوی استفراغه! بابا تو واسه بالاآوردنت هم باید جواب بدی به ملت؟».
- نه خانوم من تا ظهر میمونم. غذای آقا حمیدرضا رو آماده میکنم. وقتی شما خواستید برید عروسی منم میرم. با اجازهتون.
«الهی بگردم. ببند عطیه… ببند… چند سالشه زینب؟ همسن ماها؟ به نظر خیلی پیرتر میاد طفلی… آره دیگه این بچه داشته واسه شماها کار میکرده، ما تو ناز و نعمت داشتیم چس ناله میکردیم… وضعیت بچههای تو که دیگه هیچی، اه اه … ما هم چس ناله، اون میمون محمودرضا بااینهمه ثروت و دبدبه کبکبه هم چس ناله …»
آیسا انگشتش اشارهاش را فرومیکرد توی شیره خرما و مثل آبنباتچوبی میمکید.
«این چی بود؟ خیخی راست میگه به خدا… الآن این بچه رو دیدم، حالم از خودم به هم خورد. با حلوارده میخورن؟ تو شیر خوشمزه میشه؟ نه من از شیر گرم بدم میاد. بو میده. امروز که نه یه وقت دیگه امتحان میکنم. میگم نمیخوای یه کم براش پول بریزی؟ شاید اینم تعارف کردا… الآن فقط نون. این دمنوشش چه بوی خوبی میده. من اگه پولدارم میشدم مثه بابام دوروزه همه رو به باد میدادم…نه با امضای الکیا! همه رو میبخشیدم به این و اون… همیشه همینطوریام…»
آیسا از ترس اینکه مبادا لیوان شیر بریزد آن را گذاشت روی پاتختی.
«یه بار با ندا دوستم وقتی تازه دانشگاه قبول شده بودیم احساس بزرگی گرفته بودمون، کلاسمونو پیچوندیم رفتیم احمدآباد واسه خودمون قدم زدن و مانتو دیدن. منم فقط یه اسکناس ده هزارتومنی داشتم واسه خودم، هنوز تازه یکی دو سال بود ده تومنی اومده بود، تازگی داشت و البته ارزش. سر محتشمی دیدی یه عالمه مطب دکتر و ایناس؟ وای عاشق این دمنوشتون شدم. همه چی ارگانیکه توی این خونه ها. یکی اومد برگه آزمایششو نشون داد گفت پول ندارم. منم زرتی دست کردم تو جیبم ده تومنیه رو دادم بهش. حالا نگو که قبلش ندا به من گفته بود، آیسا من فقط دو تا بلیت دارم واسه برگشتنی خونه،
بریم تقیآباد تو پول داری واسهم بلیت بخری؟ منم مثه بچه مایه دارا گفتم آره بابا. عجب نونی. همه نونهای خونه تونو زینب میپزه؟ چه باحال… هیچی دیگه بعدش پیاده گز کردیم تا ایستگاه اتوبوسِ سهراه راهنمایی. از اونجا دیگه زنگ زدم به بابام گفتم بیا دنبالم. اون موقع ها هنوز خونه مامان بابام بودم. یعنی من نمیتونم مثه تو بااینهمه پول بشینم نگاه کنم تا زینب خودش بگه قرضی بده، خیخی جونم هم بهم من پول بده همین آش و همین کاسه. تازه الآنم که میبینم محمودرضا همیشه توی خاطرههای تو داره از سختیای زندگی چس ناله میکنه، میبینم فرقی نمیکنه، خیخی راست میگه فقط سطح و سبک غرغرمون فرق میکنه. باید کله پوکمو درست کنم. خیخی جونم کجا هست راستی؟»
- خیخی جونی؟ کوشی پس تو؟
- همینجا بچه جون.
- چرا ساکت بودی؟
خیخی پر زد روی لبه سینی نشست:
- میخواستم ببینم به چه نتیجهای میرسی با خودت.
- خیخی جون؟ باز تو تا کمر دمر بودی توی کله من؟ دِ خیلی زشته دیگه… ما سرمون تو خشتک ملت، تو سرت تو کله ملت… هر جور حساب کنی فرقی نداره فقط مال تو بوش کمتره و یه کم هم باکلاس تره …
خیخی میخندید؛ اما دستهایش را به سینه زده بود و هنوز از آیسا بابت شلوغکاری شب قبلش و بلایی که به قول او داوطلبانه سر خودش آورده بود، دلخور بود.
- نخند! حالا بگو ببینم درست فکر میکردم دیگه نه؟ تو اعتمادبهنفس منو تو فکر کردن هم گرفتی… یا همه ش باید ازت بپرسم درسته یا نه؟ یا بپرسم کارماش میاد سراغم یا نه…
- درست که تا یه حدی… چون اساسا درست و غلطی در کار نیست…
- بابا پیچیده بازی از خودت در نیار دیگه… پاداش با کیفر فرقی نداره… خوشبختی تو بدبختی خوابیده، بدبختی توی دل خوشبختیه. مارال و خونواده ش ایده رو تبدیل میکنند به ایدئولوژی…
- این خوشبختی تو بدبختی خوابیده رو من نگفتما… اگه یه کم فکر کنی میبینی که خودت استوری کردی رو اینستاگرام…
- هههه … احتمالاً اصلاً معنیشم نفهمیده بودم…
آیسا انگشتش را کرد توی شیره خرما و گرفت جلوی خیخی که یعنی میخوری؟ خیخی سرش را به علامت نفی تکان داد:
- حالا واسه اینکه خیلی هم از خودت ناامید نشی، وقتی ته اعماقتو میکاویدم فهمیدم تو واقعاً آدم پولپرستی نیستی. باید اعتراف کنم که روز اول راجع بهت اشتباه قضاوت کردم…
- مگه تو هم اشتباه قضاوت میکنی…
- میتونم بگم دست کم یه چیزی در حدود بیست هزار سال تا امروز…
- پس من چی ام اگه پولپرست نیستم؟
- تو یه دختر بخشنده کلهپوکی و اصلاً هیچوقت خودتو با کسی مثه محمودرضا که به مرض اَفلوئِنزا مبتلاست مقایسه نکن…
- آنفولانزا خیخی جون…
خیخی خندید. پاهایش را جمع کرد توی شکمش و دو دستش را به لبه سینی گرفت تا در اثر تکان خوردنهای آیسا ناخودآگاه پر نزند:
- جای تو بودم اول میپرسیدم، خیخی عزیزم منظورت از اَفلوئِنزا چیه … اون وقت اگه منظور من آنفولانزا بود این جواب عجولانه رو قرقره میکردی…
آیسا ساده لوحانه خندید:
- گفتم چه ربطی داشت آنفولانزا به بحثمونا… بعد فکر کردم چون از زندگی آدما چیزی نمیدونی، بزرگوارانه از اشتباهت بگذرم…
خی خی از جایش پر زد و غش غش میخندید:
- بزرگورانه از اشتباهت بگذرم! واقعا دوست دارم…
- مشقُل زُمبه ای اگه بهم بخندی توی دلت…
خیخی با لذت بیشتری خندید:
- مشغولُ الذِمه ای! آیسا آیسا… چرا تو دلم بهت بخندم؟ دارم توی صورتت میخندم!
- افلو چی چی بود حالا؟
- اَفلوئنزا… ترکیب آنفولانزا و افلائنس تو انگلیسی، آنفولانزای ثروت… یه جور مرض ثروت زدگی، بیقراری و جنون بچه پولدارهای تربیتنشده.
آیسا با دهان پر گفت:
- وقتی باید طلا بخوری و روی توالت طلا هم برینی. وقتیکه زیاد هم کم میشه.
- آره یه جور استسقای ثروت … مسئله دقیقاً همینه که حفره عظیم توی روح این آدما با پول بیشتر بزرگ و بزرگتر میشه و مثه یه سیاه ه چاله اونا رو میشه توی خودش… حتی شاید خونواده و اطرافیانشونو…
- دیدما… انگار هیچی قانعشون نمیکنه. راستی خیخی عطیه اینا میخوان برن مادرید … اگه هتلشونو عوض کنم کارماش میاد سراغم؟
- بستگی داره …
- میخوام برم هتل پوئرتا امریکا… حیف که نمیتونم یه عکس ازش بگیرم واسه خودممم… ولی خب دیدنش هم باید کیف بده دیگه… ته تهش یه جور حس آشنا پنداری که واسه م میمونه… یعنی واقعا ممکنه من چند بار دیگه این تجربه رو امتحان کرده باشم خی خی؟
باز خیخی غیبش زده بود. آیسا صبحانهاش را تمام کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- آخیش چقدر حالم خوب شد…
سینی را از روی پایش برداشت و زانوهایش را زیر لحاف سر داد و از تخت آویزان کرد. بهسختی خودش را از لای ملحفهها آزاد کرد و سینی را گذاشت روی میز صبحانه.
حوالی ساعت ده زنگ زد به حمیدرضا تا بگوید هتل مادرید را تغییر بدهد. صدای حمیدرضا پر از انرژی بود:
- باشه مامان… ظهر زودتر میام با هم غذا بخوریم باشه؟
«طفلی بچه چقدر خوشحاله. خیلی خری عطیه. سر چه فکرای بیخودی پسرتو از خودت دور میکنی. حالا به قول خودت غزاله با اون دبدبه کبکه با محمودرضا ازدواج کرد، همه چیشونم پرفکت و دشمنکورکن بود. چی شد؟ آخ جون آرمان پیام داده:
چشم او قصد عقل و دین دارد لشکر فتنه در کمین دارد
مست و خنجر به دست میآید آه با عاشقان چه کین دارد
هیچکس را به جان مضایقه نیست اگر آن شوخ قصد این دارد
ساعد او مباد رنجه شود چه کند بینوا همین دارد
قلب قلب قلب
عزیزم… الآن یعنی چی؟ تیکه گفته یا داره میگه دوست داره؟ ایبابا من شعر نمیفهمم خب. خنجر و مستشو فهمیدم فقط».
آیسا ایموجی گردباد فرستاد. آرمان بلافاصله آنلاین شد.
«اوه آرمان ایز تایپینگ. این طفلی کار دیگه نداره واقعنیا. همینطور موبایل به دست منتظر توعه. فک کنم از این خنگاست که سه ساعت طول میده تا تایپ کنهها». وقتی آیسا از دستشویی برگشت، دید که آرمان دوباره پیام داده:
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
این چقدر خووووبه. لعنتی. حالا من که نفهمیدم، ولی اون هم معنی طوفانو نفهمید… یه جور نخ دادن هات بود. عطیه به من واگذار کن بد دیدی تا حالا. آیسا ایموجی تیر کمان فرستاد. دوباره آرمان آنلاین شد. قبل از اینکه آیسا حوصلهاش سر برود پاسخ داد:
تیر کمان ابروان بر سپرم مزن، که من در جگرش نهان کنم، تیر کزان کمان رسد
«وای عطیه میخوام خودمو بزنم از دستش. چه خوبه. سرچ میکنه یعنی؟ همیشه عاشق شعر بود؟ طفلی. سرکارش بذارم تاکو بفرستم نتونه چیزی جواب بده؟ آره تاکو هم یعنی همون. کوه آتشفشان بفرستم یا نخ سوزن. همه شون یه معنی رو میدن. به جون خودم اونقدر کاربرد دارند این ایموجی ها. شماها یه کیک یزدی بلدین، یه قلب یک گل گردنشکسته لق. کاکتوس میفرستم دهنش سرویس شه». آیسا مثل بچه کوچکی با هیجان میخندید و از سربهسر گذاشتن با آرمان لذت میبرد. «اُه آرمان ایز تایپینگ…»
نیستم با درد عشقت لحظهای
خالی از غمها و از تیمارها
بر امید روی چون گلبرگ تو
مینهم جان را و دل را خارها
«وات دِ فاک». آیسا با شوق میخندید. «این چه مغزی داره عطیه. ایبابا این داره سطح توقع منو از عشق خیلی بالا میبره خب. اینو راست میگی. من اصلاً نمیفهمم چی میگه. یه خار میبینم میگم خب دیگه این به اون ربط داره. هنوز آنلاینه منتظره جواب بدم. چی بگم. ولش کن غشغش خنده میفرستم. مؤدبانه یعنی پایان بحث و برو خونهتون. باشه همینو میزنم:
مطرب همین طریق غزل گو نگاه دار
ما را که غرقهایم ندانی چه حالت است
آخ جون داره جواب میده. حالا ما باشیم؟ چس کلاس میذاریم. میخونیم ولی سین نمیکنیم. میپریم سرچ میکنیم. یه ربع خودمونو پاره میکنیم. بعد با خونسردی که مثلا من همین الان جواب دادم، پیام میدیم؛ گیر کرد عطیه ها. حالا براش ایموجی خنده بفرستم؟ عه خوبه من این بازی رو راه انداختما.
جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایع است
جز سر عشق هر چه بگویی بطالت است
«آرمان هم پایه استا. عه قلب فرستاد. فک کنم مؤدبانه بهم گفت برو کارت نه؟ تموم شد بازیمون؟ تو قلب نمیفرستی؟ باشه الآن آماده میشم. خیخی کجا رفته صداش در نمیاد باز؟ خیخی جونم باز تا کمر تو کله منی؟ خیخی؟»
سر میز نهار حمیدرضا به چشمهای عطیه نگاه نمیکرد. آیسا برای اینکه یخ را بشکند پرسید:
- خب چه خبر؟
- شما چه خبر؟
- خبری نیست.
- منم خبری نیست.
هر دو خندیدند.
- چی میخورین مامان؟
- سوپ. معدهم اذیت میکنه یه کم.
- ببخشید حتماً مال شام دیشب بوده…
«اوووو… همه هم میدونن چه فیس و چسی هستیا… اینقدر تو خاطره هات مظلومنمایی نکن عطیه.» حمیدرضا که با غذایش بازی میکرد، با تردید گفت:
- مامان؟
آیسا مشغول باز کردن نان جو و درآوردن خمیرهایش بود. «عاشق خمیر وسط نونم. ولی میترسم بخورم خیکی شم. حالا تو بشو دیگه چه اشکال داره؟»
- هومم؟
- واسه دیشب ممنون.
آیسا با خونسردی گفت:
- آها.
عطیه پرسید:
- خب حالا میخواین چی کار کنین؟
- فعلن که هیچی … یه کم اوضاع سامون بگیره بعد راجع به اون با هم حرف میزنیم. فعلن برامون مهم بود که شما بدونین.
آیسا بلافاصله جواب داد:
- اکی.
حمیدرضا کمی از اکی گفتن عطیه تعجب کرد. از خوشحالی چند دقیقه قبل خبری نبود. بیشتر دچار تردید شده بود که مادرش دارد به چه فکر میکند؛ اما آیسا با خمیر نان مشغول بود. با سر انگشتانش آن را از بخش سفت تر نان جدا میکرد و میخورد. بعد لای نان را جلو بینی اش میگرفت و با لذت بو میکرد.
- میخواستم یه سؤالی بپرسم… ولی میترسم که… خب… منظورم اینه که …
عطیه از حواس پرستی آیسا استفاده کرد:
- یعنی سؤالت از سورپرایز دیشبت شگفتیآفرین تره؟
حمیدرضا لبخند مبهمی زد:
- شاید…
«پس میخوای نپرس جان مادرت». آیسا به حمیدرضا لبخند زد. مثل خواهر کوچکی که به بردارش دلداری میدهد که از اخم والدینش نهراسد.
- شما با عمو آرمان رفته بودین بیرون؟
«باید بگی بابا آرمان مادر جان…». آیسا لبخند موذیانهای زد. حمیدرضا پیامهایی را که از چهره مادرش میگرفت درک نمیکرد.
- بله …
- خب …
- خب…
«چقدر فضا آکوارده… میگم … نمیخوای راجع بهش باهاش حرف بزنی؟ مریم گفت ماجرای مارالو واسه خاطر تو داره پیش میکنه…»
- نمیخواید آرمانو به ما معرفی کنین؟
عطیه پرسید:
- ما یعنی کی؟
- یعنی من و محمودرضا.
- معرفی شدین به هم که.
- کی؟
- تو کاکتوس
- آها… نه یه طور دیگه…
- نمیدونم… فعلن نه.
- خب … پس میخواید من با محمودرضا راجع بهش حرف بزنم آروم آروم…
- حالا تا بعد سفر صبر میکنیم…
آیسا احساس کرد حمیدرضا ناراحت شده،با لحنی که هیچ شباهتی به آهنگ بی احساس و سرد چند دقیقه قبل عطیه نداشت، پرسید:
- مارال کی میره؟
- پنج شنبه صبح…
- ساعت چند؟
- سه و نیم صبح…
عطیه پرسید:
- چرا با قطر میره؟ ترکیش که نزدیک تر بود.
- چون آفر بهتری داده بود. قیمتش مناسب تر بود.
- آها… خب تو چرا براش نخریدی؟
- اجازه ندارم از این فضولیا بکنم تو کارش…
آیسا خواست بحث را عوض کند:
- خب شب هم که تو نمیای مهمونی و من محمودرضا میریم دیگه…
- نه یادم رفت… من و شما میریم… محمودضا با مهمونای خارجی مجبور شد بره تهران… دیگه من امشب میام باهاتون.
«آخ جون. خب پس برنامه فردا به هم میخوره…»
- خب پس به دایی ت بگو!
- چی رو؟
«چرا ریدی عطیه؟ الآن میفهمه که ما میدونیم که فردا برنامه س. فک کنم اینم نمیدونه نه؟»
- که عروسی میای…
- چرا به دایی؟
- عه گفتم دایی؟ میخواستم بگم عمه…
- خب شب میبینه که اومدم دیگه …
حمیدرضا سردرگم شده بود. انگشتش را روی لبش فشار میداد و هی پوست همان قسمت با دندانش میکند. آیسا با لبخند به حمیدرضا چشمک زد. حمیدرضا پرسید:
- مامان از دست من عصبانی نیستین؟
آیسا گفت:
- نه عزیز دلم. چرا عصبانی باشم؟
- نمیخواید راجع به مارال سوالی بپرسین؟
عطیه گفت:
- چرا …
و خودش را آماده کرد تا لیست بلندبالای سوالاتی که راجع به مارال در ذهنش دارد از حمیدرضا بپرسد، اما آیسا پیش دستی کرد:
- دوسش داری؟
حمیدرضا لبخند زد:
- نه بهاندازه شما…
دوباره رنگ شادی به چهره حمیدرضا برگشته بود. آیسا خوشحال بود. عطیه هم از دیدن لبخند پسرش دلش گرم شد. «ای بدبخت حسود. کیف کردیا…».
- پس همین مهمه…
«که دوسش داره یا تو رو بیشتر دوست داره لعنتی؟»
حمیدرضا لبخند زد. دست مادرش را روی میز گرفت و فشار داد. عطیه احساس امنیت کرد. حالا کمتر راجع به مارال نگران بود.
- فقط من یه کم از دیشب معدهم اذیت بوده شب میشه زودتر برگردیم؟
- آره حتماً. من که از خدامه. ولی عزیز زنگ زد که با ما میاد. فک کنم تا هر وقت عزیز هست باید بمونیم.
«فاک!»
ادامه دارد…
15 پاسخ
نگران بودم گفتم يه وقت نكنه امشب نذارين؟😍😍😍😍
سر كلاسمون يه بار گفته بودين ازين تفاوت نسلها كه شماها قبلنا با شعر و غزل عاشقي مي كردين، جووناي الان با فوش و اسمايلي🤣🤣🤣قشنگ يادمه🤣🤣پشت سرتون مي گفتيم يعني خانوم دكتر چطوري علشقي كرده؟
من همش منتظر دوشنبه بودم و اين عزيز و عمه ها🤣🤣🤣عروسي امشب بايد برنامه باشه. مهموني فردا رو هم دوست دارم😍😍😍😍😍
خانوم دكتر جوابامونو بدين ديگه🥺🥺🥺غصه ميخوريم هي چك مي كنيم هي ميبينيم خبري نيست🙈🙈😍😍
ای جانم… ببخشید یه کم چشم درد دارم بس که پای کامپیوترم یا به ترجمه یا به نوشتن خی خی یا کتاب خوندن… یه کم استراحت دادم واسه کارای دیگه…. چشم و ببخشید کلی… از فردا همه رو جواب میدم😍😍😍
ژون ژون
بگردمتون خب. منم اينطوري ميشم گاهي. ولي از بس كله ام توي موبايله🤣🤣🤣
دو تا قلب هم بزنين ما واضي ايم😍😍 خانم دکت ر سطح توقع منو هم از عشق بردین بالا به خدا 🙈🙈🙈😂😂😂😍😍😍😍 به یه حمیدرضای معمولی راضی بودیم… آرمان از کجا پیدا کنیم توی این دوره زمونه صلوات؟
👍🏼👍🏼Adat kardim
Be hayajan
In ghesmata ye kam
Dare
Aroom
Pish
Mireh
Be
Nazaram
Darin
Naghshe
Mikeshin
Vase
Koshtane
XIXI
چه جالب محمود هم همین حسو داشت… البته از وقتی قالبش رمان شد منطقی بود که از هیجانش کم بشه… ولی به قول خودت یه نقشه هایی براتون کشیدم😂😂فعلن از آرامش لذت ببرید… استورم ایز کامینگ
هيچم آروم پيش نميره🙄
اينقدر هيجان داشت😍😍
ميدونين عزيز الان چه غول بيشاخ و دمي قراره باشه؟؟؟؟
نه خي خي رو نكشين🥺🥺🥺🥺
Asab masab yokhmal🤣🤣🤣
🙌🏼🙌🏼
I m in peace… Cool down!
چرا خی خی جدیدا یهو بی خبر غیب میشه؟🤔 داستانی پشتش هست حتما🤔 فدای خی خی بشم فقط با اون دست و پاهاش و حالت هایی که ازش توصیف میکنین🤩😻❤️خب یه گره دیگه که ماموریت خی خی واسه زینب بود هم باز شد❤️❤️
آره دیگه باید ببینیم چی میشه… 😂😂😂ولی خب همین سوالایی که شما مینویسین خیلی کمک میکنه رو بسط جزئیات داستان و مرسی که میخونین😍😍😍😘😘
خيلي دوسش دارم، همش رو 🙏 ممنون
فقط يه چيزي كه ذهنم رو درگير كرده و توش گيرم اينه: ضر زدن يا ضر ضر كردن به احتمال زياد اشتباهه، من چند جا توي شعراي قديمي تا حالا ديدم كه زر نوشته بودن. گفتم توام كه حساسي روي اين چيزا، بازم خودت يه بررسي اي بكن 😘
ای جان مرسی که میخونی…آخ مرسی… یه بار سارا یا ساناز هم گفتند این زر زر یا ضر ضر، نمیدونستم گفتم آخرش چک میکنم، علت اینگه بیشتر مینویسم ضرضر اینکه با خودم گفتم لابد باید با زَر یه فرقی داشته باشه … اگه زر زر دیدی که اکی اش میکنم مرسی مرسی 😍😍😍😍😍❤❤❤😘😘
مثلا اين:
بي عمل يك عالِمي هستم كه هي، زر مي زنم
زر زنان! اين خوردن و منع رطب كردن خطاست
😘
مرسی مرسی… حالا یه کم سرم از ترجمه هام خلوت شه ،حتما یا میگردم یه کارگاه ویراستاری رمان و داستان شرکت میکنم یا خودم کتاب متابی چیزی کشف میکنم. 😍😍
ای جوووونم چقدر آیسا مهربون و بخشنده است چقدر دلم و بُرد تو همین قسمت😍😍😍🤩🤩🤩
این قسمت از شخصیتش یعنی بخشندگیش کاملا شبیه خود شماست😍😍😍❤❤❤یاد اون روزی افتادم که جای پارکینگ بودیم و یک نمونه از بخشندگی شما رو دیدم و دلم براتون غنج رفت، ۲ سال پیش ❤❤❤❤هرروز که بیشتر میشناختمتون بیشتر با لایه های درونی فوق العاده ی شما آشنا میشدم و حظ میکردم❤❤❤
توصیف حرکات خی خی هم خیلی خوووب بود😍😍عالی تر از عااااالی
برای این قسمت یه کامنت گذاشتم نمیدونم رسید یا نه وقتی ارسال کردم نوشت دیدگاه تکراری شناسایی شد و ثبت نکرد🤔شایدم ثبت کرده🤔
.
.
“چشمش سینی صبحانه افتاد” به بعد از چشمش جا افتاده.
.
“همچنان غرق در فکر دستهایش خشک میکرد” را بعد از دستهایش جا افتاده”.
.
“با او مائده هماهنگ کار میکرد” فکر کنم مائده با او هماهنگ کار میکرد، بهتر باشه.
.
“داستان در میاره صفیه هم این خبرا نیست” به نظرم یه ویرگول بعد هم بیاد بهتر بشه🙈.
.
“که دو تا خواهرو افتادن به جون هم” خواهرا.
.
“خی خی جونم هم بهم من پول بده” من اضافه است.
.
“بزرگورانه از اشتباهت بگذرم” بزرگوارانه.
.
“و مثه یه سیاه ه چاله اونا رو میشه توی خودش” اینو متوجه نشدم و فکر کنم ه باید به سیاه متصل بشه.
.
“فک کنم مودبانه بهم گفت برو کارت نه؟” رد کارت.
.
“مثل خواهر کوچکی که به بردارش دلداری میدهد” برادرش.
.
“و هی پوست همان قسمت با دندانش میکند” را بعد از قسمت جا افتاده.
.
و یه چیز دیگه یه سری جاها تو داستان کلمه ی مثل، مثه نوشته شده یه جاهایی مثله.. اشکالی نداره؟ یا باید همش مثه و یا مثله نوشته بشه؟
.
❤❤