English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خی خی: فرشته آرزوها (قسمت سی و نهم)

۱۴۰۰-۰۵-۱۴

وقتی عطیه رسید خانه عمید، همه داشتند توی استودیوی او روی دیوار خالی مخصوص پخش پروجکشن، مصاحبه‌ای که آسیه در تهران با یک گروه راک افغان انجام داده بود، تماشا می‌کردند. دختری با موهای بلوند، چشم‌های بادامی و پوست گندمی که با دسته گیتار الکترونیک سیاهی که به گردن داشت بازی‌بازی می‌کرد، روی صفحه پرده پروجکشن حرف می‌زد:

… در کودکی برق در افغانستان نبود و تنها چیزی که روشنی می‌داد اریکین بود. در کودکی پاک کردن شیشه اریکین و روشن کردن آن به عهده من بود. ازاین‌جهت نام گروه خود را اریکین گذاشتیم، یعنی فانوس…

 

عطیه بدون اینکه وارد استودیو شود، به آشپزخانه رفت. مریم با دستپاچگی تا دم کانتر آشپزخانه به استقبالش آمده بود. عطیه کنار بازوی مریم را نیشگون گرفت:

  • این برنامه‌ها چیه تو و آسیه سر من در میارین؟ ها؟

مریم بازویش را از چنگ ناخن‌های بلند عطیه رها کرد:

  • ایییی… وحشی نشو دیگه… تو خیلی اخلاقات عوض شده عطیه‌ها…
  • جوابمو بده…
  • دِ خب تقصیر خودته دست‌دست می‌کنی… هر چی زودتر محمودرضا -حمیدرضا با آرمان آشنا بشن به نفع توعه… تازه الآنم که بهتر شد… اول حمیدرضا رو میاریم تو تیممون… بعدشم محمودرضا…
  • منظورم این نبود… مامان بابای مارالو دارم میگم…
  • هاااا… خب! من بیشتر از قضیه آرمان دلهره داشتم…

مریم که خیالش راحت شده بود، برگشت طرف کابینت کنار ظرف‌شویی و به خرد کردن جعفری‌ها ادامه داد:

  • دستاتو بشور! با من دست دادی الآن مریم!
  • عه! یه چیز تو دنیا باشه که من به تمیزی‌ش ایمان داشته باشم دستای تو دیوونه وسواسیه…

آیسا با رذالت پوزخند زد. «هم‌چین هم مطمئن نباش…».

  • … بعدش هم الآن می‌ریزم تو سوپ حرارت می‌بینه بهداشتی می‌شه … ببین عطیه اتفاقاً من برای این کارم خیلی مطمئن‌تر بودم از قضیه آرمان… مارال داره پنج‌شنبه می‌ره… این فرصت خوبی بود که با خونواده‌ش آشنا شی…

عطیه که مشغول شستن دست‌هایش بود، با تشر پرسید:

  • مگه باز خبریه که من نمی‌دونم؟ خود حمیدرضا گفت فعلاً برنامه‌ای واسه ازدواج نداره… دیگه آشنایی ما چی بود نخود آش؟ برو کنار … بعد این‌همه سال خونه داری یه جعفری بلد نیست خورد کنه‌ها… اه اه…

مریم شاد از رها شدن از دست جعفری‌ها چاقو را به‌طرف عطیه گرفت؛ اما عطیه چاقوی گوه‌ای بزرگی را از توی پایه خاکستری کنار گاز برداشت و با اشاره به‌سوی مریم گفت:

  • با چاقوی فیله سبزی خورد می‌کنند آخه؟ دسته‌شم کثیفه بنداز تو سینک…

مریم چاقو را از زیر سبد سبزیجات که گذاشته بودند آبش برود، انداخت توی سینک.

  • والله من این‌قدر حرفه‌ای به چاقوها نگاه نمی‌کنم…

صدای برخورد تیغه چاقو با ظرفشویی دلخراش بود. هر دو صورتهایش از شنیدن صدا جمع شد:

  • حرفتو بزن… طفره نرو… خوشم نمیاد از این کارات مریم‌ها… با آسیه افتادی هی کارای خودسر بازی… بعد هی میگی من عوض شدم… عوض عنه؟

مریم که از حرف زدن عطیه متعجب بود، دو دستش را به سوی عطیه گرفت و گفت:

  • دِ! همین الان ببین! عن چیه میگی راه به راه؟

عطیه واکنشی نشان نداد. مسلط و حرفه ای با چاقو کار میکرد. مریم به دستهای او نگاه میکرد که با صدای قرچ قرچ قرچ و ریتم یکنواختی حرکت میکرد:

  • بی اعصاب… با خودم فکر کردم بهترین جا واسه ملاقات خونواده مارال خونه ماست… نه تو خونه شما… نه تو خونه اونا… بعدشم اگه تو رو بدون دارو دسته عزیز ببینند شاید بهتر بتونند بشناسن­ت…
  • منظورت چیه؟
  • خب تو به اونا می‌افتی یه جوری میشی…

دستهای عطیه بی حرکت ماند و با پرخاش به سوی مریم نگاه کرد:

  • چه جوری میشم؟
  • هیچ جوری حالا این وسط…
  • نه واقع…

آسیه از پشت دست‌هایش را دور کمر عطیه حلقه کرد و سرش را گذاشت روی شانه‌اش:

  • ای جان جان جان… این ننر خانم عشق منه… بیا بریم اون طرف …
  • عشق و کوفت… پیله خانم…

آسیه گردنش را کشید و لپ عطیه را از پشت سر بوسید، عطیه لبخند زد و تخت برش و چاقو را از روی کابینت برداشت. رو به مریم پرسید:

  • واسه چی می‌خواستی؟

آسیه از عطیه فاصله گرفت و به یخچال تکیه داد. مریم در قابلمه سوپ را برداشت و گفت:

  • واسه این، بریز توی این قابلمه…

عطیه نگاهی به محتویات درون قابلمه کرد:

  • الآن زوده که… سبزی‌ش تیره می‌شه از شکل می‌افته… درش هم بردار. کی می‌خوای شامتو سرو کنی؟

مریم به ساعتش نگاه کرد و گفت:

  • فک کنم یه ساعت دیگه؟ آره؟
  • زیرشو کمتر کن… ولی درش هم بردار… هنوز قوام نداره…یه پلاستیک تمیزی، ظرف در داری چیزی بده جعفری‌ها رو بریزم توش بذاری تو یخچال، یک ربع قبل اینکه خواستی سرو کنی سه چهارمشو بریز توش، بقیه‌شم تزئینی روش…

مریم مشغول انجام دستورات عطیه شد. عطیه دست‌هایش را که خشک کرد، دوباره آسیه او را در آغوش گرفت و بوسید:

  • آخ آخ آخ دلم برات یه ذره شده بود… خیلی بدی… امروز شد نوزده روز که من مشهدم تو یه قرار آدمیزادی با من نذاشتی ببینمت بی معرفت…

عطیه هم او را توی بغلش گرفت و به خود فشرد:

  • تقصیر بدپیله بازیاته آسیه…

آسیه خودش را عقب کشید:

  • بوی مشکوک می‌دی…

«یا ابوالفضل… هر دو تون بلاد هوند بودین تو زندگی قبلیتون؟ میگن آب چاله رو پیدا می‌کنه، گُه گودال! شما دو تایینا». عطیه معذب شد.

  • وا … دیوونه ایا…

آسیه که متوجه شد صدای موسیقی از استودیوی عمید قطع شده، دست عطیه را گرفت و با خودش کشید:

  • بیا بریم… اجراشون تموم شد… الآن تموم می‌شه اینم… همین یه تیکه آخرشو ببین…

عطیه و آسیه که وارد شدند، جمع برای دقیقه‌ای آرامشش را از دست داد. همه جابه‌جا شدند و عطیه با کمی خجالت احوالپرسی کرد:

  • تو رو خدا از جاتون پا نشید…

اول به سراغ پدر و مادر مارال رفت و با آن‌ها دست داد و احوالپرسی کرد، بعد هم با بقیه. توی نگاه مارال حالا به جای ترس یا اضطراب، بارقه‌ای از آشنایی و علاقه به چشم می‌خورد. لحظه‌ای که به آرمان رسید، احساس کرد، همه زیادی ساکت شده‌اند و دارند او را می‌پایند، دست‌وپایش را گم کرد، احساس کرد آرمان کمی بیشتر از چیزی که باید دستش را در دست نگه داشت. احساس امنیتی که از دست‌های آرمان به او و آیسا تزریق شد، آن‌قدر خوشایند بود که هر دو از ته دل خواستند او را در آغوش بگیرند؛ اما عطیه بلافاصله چشم‌هایش را از چهره آرمان دزدید و دستش را به نرمی یک دستمال ابریشمی از میان انگشتان قوی و بلند او بیرون کشید. آخرین نفر عمید بود که کنترل به دست منتظر بود تا نوبتش شود. عطیه گونه‌اش را به گونه عمید نزدیک کرد و با او دست داد، چیزی شبیه به یک روبوسی هوایی. بعد گوشه‌ای از استودیو ایستاد و با اشاره به عمید گفت:

  • ببخشید می‌خواستم مزاحمتون نشم، آسیه جون اصرار کردن، عمید جان ادامه بدین شما…

عمید لابه‌لای تعارفاتی که در جواب عطیه می‌شد دکمه پخش را زد. پسری با موهای سیاه و چشم‌های بادامی که گیتارش را روی زمین گذاشته و دو دستش را مثل دست‌های پیرمردی روی عصا، روی دسته آن در هم قلاب کرده بود، حرف می‌زد. حالا مریم هم به چهارچوب در تکیه داده بود و به صفحه‌نمایش نگاه می‌کرد. پسرک تی‌شرت سیاهی تنش بود. گوشه تصویر با رنگ سفید روی یک نوار کوتاه خاکستری نوشته بود: حکیم ابراهیمی: نوازنده گیتار:

هر بار تا رسیدن به استودیوی تمرین دو ساعت راه می‌پیمودیم؛ اما چند روز مانده به جشنواره، آرزوی‌مان برای اجرای صحنه بر بادرفت؛ به ما گفتند: نتوانستیم برای اتباع خارجی مجوز بگیریم…

آرمان نرم و بی‌صدا مثل یک جگوار سیاه رفت کنار عطیه ایستاد. عطیه کمی مضطرب شده بود. آسیه و مریم هر دو حواسشان به آن دو بود. خم شد و در گوش عطیه نجوا کرد:

  • خوبی؟

عطیه که می‌دانست الآن سوژه اصلی اتاق خود اوست، نه موزیسین افغان که از مشکلات حرفه‌ای‌اش در افغانستان و ایران حرف میزند، بدون اینکه به آرمان نگاه کند، اوهوم کرد. آرمان متوجه شد. مثلاً حواسش را داد به فیلم ِدر حال پخش، اما تمام وجودش به‌سوی عطیه پر می‌کشید. آیسا مجذوب حرف‌های اعضای گروه راکین شده بود و با خودش فکر می‌کرد کاش بعدازاینکه به جسم خودش برگردد، عمید و این آدم‌ها و گروه‌های جدیدی که شناخته یادش بماند.

«نه مثه یه خاطره دور خی‌خی جون! هم‌چین نزدیک‌تر که برم پیداشون کنم… باهاشون دوست شم… چقدر کارم زشت بود تا حالا هی راک ایرانی، راک فلانی می‌کردم اینا رو نمی‌شناختم…».

مصاحبه که تمام شد، مریم از کنار در دایمر را چرخاند و نور اتاق را با ملایمت زیاد کرد. حالا همه بهتر می‌توانستند هم را ببینند. مامان مارال با لبخند گرمی که تمام صورتش را درخشان می‌کرد، از آسیه پرسید:

  • الآن تخصصی فقط راجع به اعضای موسیقی گزارش تهیه می‌کنید؟
  • آره فک کنم شد بیست سال دقیق…

عطیه بیش از آنکه به حرف‌های آن‌ها گوش کند داشت چهره مامان مارال را ارزیابی می‌کرد. خط خنده‌ای که می‌شد قبل از اینکه به تزریق فیلر برسد، با بوتاکس ترمیم شود. موهای کوتاه سیاهی که لابه‌لایشان خیلی کم خط‌های خاکستری و سفید را می‌شد توی آن‌ها پیدا کرد و باید سیاه می‌شد. چشم‌هایی که با کمی ریمل و خط چشم می‌شد درشت‌تر به نظر برسد. آرمان دوباره در گوش عطیه گفت:

  • مطمئنی خوبی؟ خیلی توی فکری؟

عطیه نجوا کرد:

  • خوبم… می‌ترسم کسی چیزی بفهمه. باهام زیاد حرف نزن. ما فقط یه بار همو دیدیم. شنبه کافه. یادت که نرفته.
  • خب؟
  • خب که خب… نمی‌شه این‌قدر صمیمی باشیم که …

آرمان که انگار از دلهره و دستپاچگی عطیه لذت می‌برد با لبخندی شیطنت‌آمیز سرش را بیشتر نزدیک گوش عطیه گرفت:

با وصل نمی‌پیچم وز هجر نمی‌نالم       حکم آنچه تو فرمایی من بنده فرمانم

آیسا از گرمای نفس آرمان توی گوشش خوشش می‌آمد. «آخ عطیه، این لعنتی چقدر جذابه آخه. بیا امشب ببریمش بالا. مگه گربه رو می‌برند بالا؟ عه! نخیرم… منظورم حمیدرضا که خوابید … اووو… خونه شمام چه سخته… اونم اتاق بود برای خودت انتخاب کردی تو آخه؟ البته بذار فکر کنم، آسانسور که کنار آشپزخونه است و صدا می‌ده. پله‌های اضطراری که از کنار اتاق زینب میاد بالا، اون پله وسطیام که … قشنگ یه جوری خونه رو طراحی کردین که پسرای بدبختت نتونن جم بخورنا… نه به جون خی‌خی من هیچ وقت از این کارا نکردم… نیازی نداشتم خب… ولی از هوشمندی و دانش دوستام تجربه‌ها دارم برات بگماکه البته هیچ کدوم به کار خونه تو نمیاد. ولی من امشب هم دلم می‌خواست پیش آرمان بمونم… ببریمش تو اتاق احد؟ میشه ها… نه راست میگی خیلی فازپرونه … اه اه…».

آیسا با شیطنت به آرمان نگاه کرد. آرمان که آن را به‌حساب شعری گذاشته بود که توی گوش عطیه زمزمه کرده بود، با خرسندی لبخندش را پاسخ داد. آسیه که آرمان را خطاب قرار داد، هر سه حواسشان را به بحث گروه دادند:

  • نه آرمان؟ آخرین خبری که من رسمی تهیه کردم…

آرمان که جای دیگری سیر می‌کرد، حتی به خودش زحمت نداد فکر کند:

  • یادم نمیاد…

آسیه هم که علت را فهمید، لبخند کمرنگی زد و به حرفش ادامه داد:

  • … خیلی توی ذوقم خورد. خب آدم هم همین‌طور که شما میگید تا وقتی جوونه خیلی آرمان‌گراست و احساس می‌کنه که واقعاً داره یه کاری می‌کنه… اما بعد اون قضیه که رئیسم گفت ما کاری به این کارا نداریم و هر خبری که اجازه داشته باشیم گنده ش کنیم، چاپ می‌کنیم، خیلی بدم اومد… حالا شما از کشتار حدیثه میگید که بیست‌وچهار نفرو زدند اون‌طور کشتن…

دوست صدرالدین حرف آسیه را قطع کرد:

  • آمریکایی‌ها که کارشونه… کشتار حدیثه یه ورژن کوچیک با مقیاس یک بیستمی قتل‌عام می لای تو ویتنام بود… بعد هنوزم این امریکایی‌ها هم‌چین فیلم می‌سازند که انگار توی ویتنام به اونا ظلم شده …

آسیه سرش را به نشانه تائید تکان داد:

  • کلاً خبرنگاری بخصوص الآن خیلی وجهه و رسالتش رو ازدست‌داده. اکثر آژانس‌های خبری پیمانکار  کارفرماهایی اند که منفعت پخش خبر می‌ره تو جیب اونا… خب منم فکر کردم چه فایده… دست‌کم راجع به موسیقی‌ای تحقیق می‌کنم و خبر می‌نویسم که دوست دارم… اولش توی ستون کوچیکی که یه بخش حاشیه‌ای و خیلی فرعی مجله‌مون محسوب می‌شد، فقط راجع به موزیسین‌های بزرگ راک خبر جمع می‌کردم و همین‌که بتونم با یکی‌شون مصاحبه کنم خوشحال بودم، اما الآن اون بخش کاملاً تغییر کارکرد داده و تمام تلاشم همینه که بچه‌هایی مثه اینا که دارند توی فشار و محدودیت به علاقه‌شون می‌پردازند، معرفی کنم و یه کاری کنم که تا جای ممکن صداشون به مخاطب علاقه‌مندشون برسه، تمرکز اصلیم الان روی معرفی بچه های راک فارسی زبانه… فرقی نمیکنه ایران، افغانستان، تاجیکستان، ازبکستان… البته راجع به فارسی زبانهای مهاجر هم مینویسم، مثلا ما الان دو میلیون ایرانی فقط تو امریکا داریم، هشتصد هزار نفر فقط تو ترکیه… همین عده تو امارات… خلاصه شدم شکارچی جوونای با استعداد فارسی زبان…

عمید که دست‌هایش را به سینه زده و کنترل را جلوی لبش گرفته بود، گفت:

  • واقعاً کار بزرگی داری می‌کنی آسیه جان. بخصوص این موسیقی‌های آگاهی‌بخش که فلسفه دارند، فکر پشتشون هست، نه اشعارشون دزدیه، نه دنبال مارکت‌ند، موسیقی‌شون عموماً اورجیناله … آدم واقعاً دردش می‌گیره که می‌بینه تمام اخبارو سلبریتیا پرکرده‌ند…

بابای مارال بااینکه انگار داشت برای خودش حرف می‌زد، اما به‌محض خروج اولین کلمه از دهانش تمام توجه‌ها را به خود جلب کرد. آرام، شمرده و خوش‌آهنگ حرف می‌زد:

  • سلبریتی هم واژه خیلی جالبیه. درواقع یک گزاره خود ارجاعه، یعنی علت سلبریتی بودن سلبریتی­ها، سلبریتی بودن اون‌هاست…

«یا پیامبر … ای چی گفت الآن؟». مامان مارال شاید سردرگمی جمع را دید که بیشتر توضیح داد:

  • آره دیگه… نه هنری دارند، نه فکری، نه دانشی، نه مهارتی، مشهورند چون مشهورند…

«آهااا… یه کم واضح‌تر شد البته…». بابای مارال حالا رو به آسیه ادامه داد:

  • بین رشد فزاینده حجم اخبار سطحی و افت کیفی گفتمان سیاسی یک کشور هم رابطه مستقیم و معناداری وجود داره. به نظرم بخصوص از سال ۲۰۰۸ به این‌طرف این وضعیتی که شما توصیف کردید حتی بدتر هم شده …

آسیه سرش را تکان داد و تائید کرد:

  • بله و واقعاً کارفرمایان خبری این چیزا براشون اهمیت نداره… گزارشگرها هم براشون خیلی ساده تره که به‌جای گزارش‌های تحلیلی یا تحقیقی با دو تا عکس جذاب و عناوینی که عمدتاً شارلاتان بازیه و هیچ ربطی به متن خبر نداره مخاطبشون رو جذب کنند، الآن هم که می‌شه بلافاصله بازخورد گرفت و بیشتر از حتی خود خبر تعداد کلیک‌ها یا لایک‌ها مهمه که فقط بر اساس همین دو تا فاکتور که گفتم اتفاق می‌افته…

مامان مارال گفت:

  • بله دیگه … هر چی هم که اخبار بیشتر فضای ذهنی مردمو اشغال کنه، قدرت تفکر و شرکت توی گفتمان سیاسی و اجتماعی رو به افول می‌ره …

عمید نفس بلندی کشید و حرف مامان مارال را طور دیگری تکرار کرد:

  • مردم هم که توهم دانایی پیدا می‌کنند و فکر می‌کنند اگه در جریان هر خبری که توی دنیا اتفاق افتاده هستند، پس لابد می‌تونند و باید در هر حوزه‌ای اظهارنظر کنند و دلشون به همین خوشه که توی اداره مملکت لابد نقش دارند…

بابای مارال از روی صندلی‌ای که نشسته بود بلند شد و هم‌زمان که می‌ایستاد و چین شلوارش را که در اثر نشستن زیاد جمع شده بود، باز می‌کرد گفت:

  • اخبار هیچ‌وقت راجع به مولدهای یک واقعه حرف نمی‌زنند، همون طور که آسیه جان گفت، حرف زدن پیرامون مولدهای یک واقعه مستلزم تحقیق و پژوهشه… خبرنگار هم که وقتشو صرف تنظیم یک گزارش مفصل بر مبنای روابط علی و معلولی نمی‌کنه …

آیسا ناخودآگاه گفت:

  • پس واسه همینه هر وقت کارشناس یکی از این شبکه‌ها می‌خواد به یه جمع‌بندی درست از کل مطلب برسه، مجری وامونده می‌گه خب وقت برنامه ما به سررسید، کلاغه به خونه‌ش نرسید؟

همه ناگهان خندیدند. انرژی جمع عوض شد. مارال برگشت و با لبخندی رضایت‌آمیز به حمیدرضا نگاه کرد که پشت صندلی مارال ایستاده و دستش را روی شانه‌ او تکیه داده بود. «اوخ اوخ گند زدم… ببخشید». بابای مارال خندید و رو به عطیه گفت:

  • این حس کلافگی شما کاملاً درسته… تولید اخبار خیلی حساب شده است خانم، اینا اخبارشون رو بر پایه مناسبات سیستم عصبی انسان تنظیم میکنن. هرچقدر اخبار سطحی‌تر باشه، سریع‌تر پردازش می‌شه و سریعتر منجر به واکنش می‌شه؛ بنابراین اون‌ها ترجیح می‌دن قبل از اینکه توی حوزه‌ای عمیق بشید، شما رو بکشونن به سطح و سُر بدن روی خبر بعدی و هیجان بعدی…

آرمان در گوش عطیه گفت:

  • یه بلای به تمام معنایی. قراره امشب دل همه رو ببری؟

عطیه لبخند زد. دوست صدرالدین هم با خنده خطاب به عطیه گفت:

  • یه مرکز تحقیقاتی تو امریکا یه آمار جالبی داده بود که مردم روزی بین دو تا سه ساعت و نیم خبرهایی رو دنبال می‌کنند که تقریبا هیچ ربطی بهشون نداره. حالا این به‌جز بخش حواشی و مدت زمانیه که سر میز شام و تو همین مهمونیها راجع به همون اخبار داریم حرف میزنیم… بعد تخمین زده بود که مجموع این ساعت‌ها در طول سال یک ماه از عمر هر آدمی رو کم می‌کنه… یعنی ما سالمون یازده‌ماهه…

حرفش که تمام شد، عطیه در گوش آرمان گفت:

  • تو هم مثه اینکه خیال داری امشب آسیه و مریمو بفرستی سراغ منا…

آرمان خندید:

عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست            یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را

عطیه خوشش آمده بود، اما دلش هم گرفت. همیشه او بود که با خواندن شعر آرمان، آسیه و پدر و مادرش را شگفت زده میکرد؛ اما حالا حتی شاعر بسیاری از این اشعاری که آرمان توی گوشش زمزمه میکرد یادش نمی آمد.

«عطیه جون الآن که چغندر جمع من و خودتیم، بذار با این عاشق بازی‌های آرمان خوش باشیم دیگه حداقل. بعدشم چی هی ادا در میاری، الآن این جمعو واسه شما دو تا درست کردند دیگه.»

آیسا به آرمان چشمک زد؛ اما آرمان حواسش به حرف‌های عمید بود که با خنده و طعنه به مریم ولی رو به دوست صدرالدین می‌گفت:

  • یه سری هم که اخبار و حواشی داخلی داریم، اونم راجع به موضوعاتی که اصلاً بهمون ربطی نداره، با تفسیر و تحلیل‌های بعدش هم که حساب کنی سال خونواده ما که بعید می‌دونم به هشت ماه برسه…

همه خندیدند. مریم طعنه عمید را درک کرد، اما گویی از آن نوعی تعریف و ابراز علاقه برداشت کرده بود:

  • به خدا نمک زندگیاتون به ما خبرنگاران اخبار داخیلیه… حالا شما توی اون هشت ماهت مفید زندگی کن عزیز دل… بفرمایید توی هال، از وقتی اومدید این آسیه و عمید شماها رو گرفتار کرده‌ند توی این استودیوی تنگ و تاریک…

عمید لبخندی پر از شیفتگی نثار مریم کرد:

  • طاها خوابید؟
  • آره وورجک… پدر درآوردا…

همه از استودیوی عمید رفتند بیرون. آیسا صبر کرد تا اول آسیه برود. آرمان هم ایستاد، به عطیه نگاه کرد و با اشاره دست گفت اول شما. عطیه که خواست از مقابلش بگذرد، آرمان سرش را خم کرد و در گوشش گفت:

عشق و درویشی و انگشت‌نمایی و ملامت            همه سهل ست تحمل نکنم بار جدایی

لب‌هایش گوش عطیه را قلقلک داد. «لعنتی جذاب». آیسا هم او را کشید پشت در:

  • همیشه مخ زنی با شعر این‌قدر کارایی داره یا مخ من تاب داره؟

و بعد آرمان را بوسید. آرمان که انتظارش را نداشت، در میان بوسه‌های او می‌خندید. آیسا عصبانی شد. سرش را عقب کشید و با اخم گفت:

  • دِ! زهرمار مگه دارم واسه‌ت جوک لمسی تعریف می‌کنم؟

در باز شد و آسیه سرش را توی اتاق گرداند و آن دو را پشت در دید. عطیه را که اخم کرده بود و آرمان که می‌خندید و دستش بر روی لب‌هایش بود. ماتیک عطیه کمرنگ شده بود. آسیه چشم‌هایش را تنگ کرد و با سوءظن نگاهشان کرد:

  • پشت در چی کار می‌کنین؟

آیسا که از دست خواهر و برادر لجش گرفته بود، با اخم طعنه زد:

  • با تو قایم باشک بازی می‌کردیم.

و در میان چشم‌های بهت‌زده آسیه رفت به‌طرف دستشویی تا عطیه ماتیکش را تمدید کند. آرمان با همان لبخند مشکوک از اتاق خارج شد. آسیه دستش را انداخت روی بازوی آرمان و جلوی در استودیو او را متوقف کرد:

  • آرمان چی کار می‌کردین با عطیه پشت در؟

قبل از اینکه آرمان جواب بدهد، با ابروهای در هم گره‌خورده و لحنی پر از ظن و تردید گفت:

  • آرمان؟ خودتو بهش تحمیل کردی؟

آرمان با تعجب به آسیه نگاه کرد:

  • چی میگی تو آسیه؟
  • آرمان این عطیه ست‌ها. عطیه خجالتی. عطیه محجوب. عطیه مثه همه اون زنایی نیست که باهاشون بودی تا حالاها. چون نمیتونه حرف دلشو بزنه، دلیل نمیشه از در زور وارد شیا… تحمیل تحمیله… عشق و غیرعشق هم نداره…
  • بابا چی میگی آسیه دیوونه ای؟
  • پس چی بود؟ اون چیزی که من دیدم چی بود؟

آرمان حق به جانب گفت:

  • نمیدونم تو بگو؟
  • عطیه عصبانی بود. ماتیکش پاک شده بود، خواستی زورکی ببوسی‌ش زد توی دهنت؟

نگاه آرمان و عمید به هم گره خورد. آرمان با لبخندی کلافه گفت:

  • خل شدی تو؟ من همچی آدمی ام؟

آسیه هنوز جمله‌اش را شروع نکرده بود که عمید خودش را به آن‌ها رساند و گفت:

  • خیلی خوش اومدین آرمان جان. آسیه جان. خیلی خوشحالمون کردین.

آسیه با لبخند تشکر کرد، اما لحظه آخر که از آن دو جدا می‌شد، با چشم‌غره‌ای به آرمان، رفت پیش مریم توی آشپزخانه. عمید با خنده پرسید:

  • به‌موقع نجاتت دادم؟
  • چه جورم!
  • تا کی ایرانی؟
  • والله. چی بگم. بستگی داره …

عمید دستش را گذاشت روی بازوی آرمان. حالا هر دو به عطیه نگاه می‌کردند که داشت با دوست صدرالدین بگوبخند می‌کرد. معلوم بود از حرف‌های او سرگرم شده.

  • بهش فرصت بده.

آرمان سرش را به نشانه تائید تکان داد. عمید ادامه داد:

  • می‌دونی که عطیه اگه تحت‌فشار قرار بگیره اولین کاری که می‌کنه فراره. همیشه همین کارو می‌کرد از بچگی‌ش. درسته که اختلاف سنی‌مون زیاده، ولی از همه خواهر برادرام همیشه بیشتر بهش نزدیک بودم، تنها کسی هم بوده که سعی کرده منو درک کنه و ازم حمایت کنه. خیلی دوست دارم الآن بتونم کاری کنم که شرایط واسهش آسون‌تر بگذره.
  • می‌فهمم. کاملاً می‌فهمم. نگران نباش.

دوست صدرالدین در گوش عطیه چیزی گفت و او بلند خندید. مثل دختربچه‌ای شیطان و بازیگوش. عمید و آرمان هر دو با لبخند نگاهش می‌کردند:

  • اگه دلش باهات نبود، امشبم ازاینجا فرار می‌کرد.

آرمان سرش را تکان داد که یعنی موافقم و پرسید:

  • می‌دونم… این کیه؟
  • دوست صدرالدین و ماندانا. نمی‌دونستم واسه کنسرت ما اومده مشهد طفلی. قرار بود شاندیز اجرا داشته باشیم که کنسل شد دیگه.
  • هنوزم مشهد مجوز اجرا نمی‌دن؟
  • نه بابا… مشهد که سال‌هاست. الآن که چند کیلومتری‌ش هم دیگه مجوز نمی‌دن. حالا فردا می‌خوایم با چند تا از دوستای تاجیک صدرالدین بریم مشهد گردی، فردوسی و هارونیه و آرامگاه نادر…
  • منم چند وقتیه که مشهدو ندیدم؛ یعنی زیاد اومدم ولی هیچ‌وقت نه به‌قصد گشت‌وگذار. داغون کردن اینجاها رو هم مثه بقیه جاها؟ آرامگاه کوروش که فاجعه بود یکی دو سال پیش رفتم.
  • نه اون‌قدرا… ولی خب … میای باهامون؟ یه ون گرفتیم دسته‌جمعی میریم.
  • ببینم برنامه عطیه چی می‌شه؟

عمید با تعجب پرسید:

  • عطیه؟
  • یعنی راستش قرار بود اگه بشه بریم کافه چند کلمه جدی‌تر حرف بزنیم.
  • عه؟ چه خوب چه خوب. باشه. اگه برنامه‌ت اکی بود خبر بده.

آرمان چانه‌اش را خاراند و با تردید گفت:

  • میگم. می‌شه این قضیه کافه بین خودمون بمونه؟ یعنی مریم و آسیه چیزی نفهمند؟

عمید خندید. دستش را با ملایمت زد پشت شانه آرمان و گفت:

  • آره بابا. خیالت تخت. می‌دونم چه بلاهای خانمان‌سوزی‌ند…

مریم عمید را از توی آشپزخانه صدا کرد. آرمان هم رفت کنار پدر مارال نشست که بی همصحبت مانده بود. مریم که معلوم بود حسابی توی حرفهای آسیه غرق است با عجله مبادا خط داستان آسیه را گم کند گفت:

  • عمید جان همین فرو روشن کن لطفا… خب؟

آسیه تن صدایش را پایین تر آورد که مثلا عمید نشنود:

  • همین دیگه… به نظر من که این دو تا دارند من و تو رو فیلم میکنند… رد ماتیک روی فیلتر سیگاره رنگ ماتیک عطیه بود…
  • ولی من مطمئنم اشتباه میکنی، عطیه امکان نداره سیگار بکشه. اونقدر از بوی سیگار بدش میاد که نگو. احد که کلکسیون بهترین و خوشبوترین توتونای دنیا رو داشت میگفت وقتی سیگار میکشم حتی یک پک، اول باید پایین دوش بگیرم بعد برم بالا و گرنه عطیه همه رو میکشه بس که پیف پیف میکنه…

عمید سر پنجه پاهایش روی دو زانو نشسته بود و در حال روشن کردن فر گفت:

  • بابا چی کار دارین شما به کار مردم. اصلا میکشه. خب؟ بیا روشنه… درجه چند؟
  • صد و هشتاد… آسیه میگه مطمئنه که عطیه یکشنبه پیش آرمان بوده…
  • خب بوده که بوده… مگه شماها همینو نمیخواستین این یکی دو هفته؟
  • خب به مام بگن دیگه…
  • شاید دوس ندارن فعلا رو کنند…
  • دِ یعنی چه؟
  • د یعنی چه چیه؟ خلوتشونه. حریم خصوصی شونه. نمیخوان به همه بگن…
  • ما که همه نیستیم…
  • اینو اونا باید تعیین کنند…
  • برو بابا تو هم عمید… به تو باشه که مردم نباید دو کلمه با هم حرف بزنند…
  • والا من که حرف میزنم. بیشتر از دوکلمه هم حرف میزنم، ولی موضوعش این چیزا نیست…

عمید از توی سبد سبزیجات توی سینک یک هویج برداشت و گاز زد:

  • من برم؟ کمکی چیزی نمیخوای؟
  • نه برو… اینجا وامیستی ایراد میگیری نمیذاری ما به کارمون برسیم…

عمید خندید. پشت سر مریم را بوسید و مسخره اش کرد:

  • به کارمون… کارتون الان داره آرمانو ماچ میکنه، نمیخواین دید بزنین…

دوتایی ناگهان همزمان گفتند:

  • کوووووو؟

و سرک کشیدند توی هال. آرمان داشت با بابای مارال حرف میزد و عطیه هم با صدرالدین و ماندانا. هر دو همزمان گفتند:

  • لوس…
  • بی مزه…

عمید خندید و هویج خوران از آشپزخانه بیرون رفت. آسیه شستش را میجوید و با لحنی مشکوک گفت:

  • ولی به نظر من که عطیه الان هم بوهای مشکوک میداد. حتی فکر کنم من بوی ادکلن آرمانم رو گردنش و موهاش حس کردم…

مریم هم که انگار تلاش میکرد به دقت تمام کارهای مشکوک عطیه را مرور کند گفت:

  • بعید میدونم… ولی یه چیز جالب بهت بگم؟

آسیه سرش را تکان داد که یعنی بگو و همچنان با دندان به جان پوست کنار انگشت شستش افتاده بود:

  • الانم که اومد، اصلا راجع به آرمان حرفی نزد. انگار نه انگار که حمیدرضا و آرمان قراره با هم رو به رو شن. انگار میدونست یا اکی بود. فقط شاکی بود که چرا مامان بابای مارالو دعوت کردم… ولی خب… میگم حالا نکنه آرمان با کس دیگه؟
  • نه امکان نداره … امکان نداره… تو ایران؟ تو مشهد؟ امکان نداره…
  • یعنی جاهای دیگه آره؟
  • خب قبلنا آره و من میدیدم که هر بار با یکی از این زنا هست، خالی تر از قبل میشه… ولی یکشنبه؟ باورم نمیشد… انگار هالوژن تو چشاش روشن کرده باشن…
  • تو چشای کی؟

آسیه و مریم برگشتند به طرف صدا:

  • خب عطیه جون شامو بکشیم؟

آیسا پرسید:

  • باز داشتین راجع به کی حرف میزدین؟

هر دو همزمان گفتند:

  • هیشکی بابا…

عطیه گفت:

  • منم باور کردم… مریم میز شام واسه هشت نفر چیدی ولی چهارده نفریم که …
  • نه ماندانا و رفیق رفقای صدرالدین الانا دیگه میرن… شام دعوتند جایی…

آیسا مچگیرانه گفت:

  • پس دیدی داشتین راجع به یکی که احتمالا من و آرمان بودیم حرف میزدین؟ تا اینا نرن که شام نمیتونی بکشی، اون سوالت از ترس بود!

آسیه و مریم خندیدند.

  • تو با آرمان رابطه داری؟

آیسا جواب داد:

  • آره دیگه … کورین؟
  • نه ازون رابطه ها…
  • داشته باشم هم به شما دو تا مربوطه؟ من از تو میپرسم کی با عمید خوابیدی؟ یا از تو میپرسم آسیه که بعد طلاقت کپک زدی یا نه؟ پس خفه شین جلسه تونو تعط…

ماندانا با مانتوی روی دست و شال دور گردن از دم کانتر آشپزخانه گفت:

  • خب بچه ها ما داریم میریم… مریم مهمونات تنها نمونن…

آسیه و عطیه بعد از خداحافظی رفتند روی تراس پشت میز شامی که مریم آماده کرده بود نشستند به حرف زدن از خاطره های گذشته. حمیدرضا و مارال و آرمان به جمعشان اضافه شدند. عطیه که مغزش همیشه مثل فرفره در مهمانی ها کار میکرد، در اولین فرصت به حمیدرضا گفت:

  • برو به مریم بگو واسه شام نه نفریم. یک صندلی و سرویس کارد وچنگال دیگه اضافه کنه…

حمیدرضا رفت و به دنبال او مارال هم رفت. آسیه به خودشان نگاه کرد و آهی عمیق کشید:

  • بعد از سی و دو سال بچه ها… بعد سی و دو سال دوباره ما سه تا کنار هم ایم…

عطیه و آرمان به آسیه نگاه کردند و بعد به هم. آرمان پلکهایش را چند ثانیه بر هم گذاشت. عطیه آه کشید. آسیه دوباره پرسید:

  • شما دو تا امروز با هم بودین؟

دوتایی با اعتراض گفتند:

  • عه! باز شروع کردا…
  • خیلی بدجنسین… اون موقع هام همین کارا رو باهام میکردین… خب بگین بهم دیگه…

آرمان با التماس به عطیه نگاه کرد.

«نمیشه بگیم عطیه… میشه؟ اگه اون عطیه دیگه برگشت دبه کرد چی؟ آبروش بره؟ اینام خیلی دهن لقند…من مطمئنم این آسیه میره این ور اون ور میگه… آره دیگه به قول تو به یه مریم بگه کل شهر فهمیدند… اینطوری حداقل در سطح شایعه میمونه… چی میگی؟ الان آرمان هم بهمون شک میکنه… باز میگه عهد ناپایی از آن به که چی چی چی! خودتو مسخره کن خب یادم رفت چی گفت». آیسا داشت لبخند میزد. آرمان هم خنده اش گرفته بود. آسیه آمد حرفی بزند که بابای مارال وارد تراس شد:

  • به به … به به … چه با صفا…

هر سه بلافاصله به احترام او از جا برخاستند. آرمان برایش صندلی کنار کشید. بابای مارال دست آرمان را با احترام گرفت:

  • آقا شما چرا زحمت بکشید… شرمنده نفرمایید…

بابای مارال قبل ازاینکه کامل بنشیند با اشاره دست به بقیه تعارف کرد که یعنی شما هم بفرمایید:

  • خب ظاهرا سی سال اروپا نشینی نتونسته فرهنگ ایرانی رو از نهاد شما پاک کنه…

آرمان لبخند زد. آسیه گفت:

  • البته بر خلاف من، آرمان نه عِرق ملی داره نه منطقه ای، نه زبانی …

آرمان با عشق به آسیه نگاه میکرد. بدون اینکه تغییری در لبخند اولیه اش ایجاد شود. بابای مارال سلفون سبزی را باز کرد و گفت:

  • آقای آرمان جهان وطن اند…
  • بعله دقیقاً. ولی من عاشق ایرانم. هر جا یکی فارسی حرف بزنه دلم واسه ش غنج می‌ره …
  • خیلی هم عالی…

بابای مارال یک تکه نان سنگک از توی سبد و از لای پارچه چهارخانه کتان سرمه ای و سفید بیرون کشید و تکه کرد. کمی سبزی لای آن گذاشت و رو به عطیه گفت:

  • خب سرکارخانم شما چطورید؟
  • تشکر. دعا گو…
  • مارال جان گفت ده دوازده روز دیگه عازم مادریدید درست میگم؟

قبل از اینکه عطیه جواب بدهد، حمیدرضا در تراس را باز کرد و وارد شد. پشت سر او مارال و مریم با ظرف سوپ و سالاد. عطیه با شرم و ادب گفت:

  • بله … با اجازه تون…

آرمان که معلوم بود اصلا حواسش به فضولهای اطرافش نیست با لحنی صمیمی به عطیه گفت:

  • عطی راستی تاریخ سفرتم نگفتی بهم…

نگاه سریعی که بین حمیدرضا، مریم و آسیه رد و بدل شد، از چشم او دور نماند. عطیه اما که سعی میکرد از بابای مارال پذیرایی کند، داشت سلفون میرزاقاسمی و کشک بادنجان را باز کرد تا او نان و سبزی خالی نخورد. حمیدرضا به جای مادرش جواب آرمان را داد:

  • بیست و چهار جولای عمو …

«باید بگی بابا».

  • زحمت نکشید خانوم… شرمنده نفرمایید خواهش میکنم…

عمید با دیس بزرگ مرغ شکم پر وارد تراس شد و مدتی طول کشید تا همه سر جایشان بنیشیند. عطیه تا به خودش بیاید، دید بین بابای مارال و آرمان و رو به روی مامان مارال نشسته. آسیه و مریم هم که به ترتیب کنار آرمان نشسته بودند، مثل شیرهای در کمین شکار، تک تک حرکات و او آرمان را زیر نظر داشتند. عمید و حمیدرضا و مارال به خاطر اضافه شدن یک صندلی، از بقیه به هم نزدیک تر نشسته بودند و تقریبا به سختی دستهایش را تکان میدادند. با این حال مارال و حمیدرضا توی این جمع راحت تر از شام سه نفره شان با عطیه بودند. حالا این عطیه بود که معذب بود. احساس میکرد همه توجه ها به او و آرمان است، به این ترتیب برای فرار از این حس و حال هم که شده، توجهش را صرف پذیرایی و تعارف به مامان و بابای مارال میکرد. فارغ از اینکه بفهمد حمیدرضا از دیدن این صحنه از شادی در پوست خود نمیگنجد. بعد از اینکه همه به اندازه کافی در بشقابهایشان از غذاهای منتوع روی میز کشیدند و تعارفهای همیشگی ایرانیها تمام شد، سکوت سنگینی حاکم شد که فقط صدای تق و تق برخورد قاشق و چنگال آن را میشکست. عمید با خنده گفت:

  • چه سکوت بدی… کاش یه موزیک میذاشتی مریم…

قبل از اینکه مریم واکنشی به حرف عمید نشان دهد، آرمان برای رها شدن از شر نگاه های مداوم مریم و آسیه و شکستن سکوت از مارال پرسید:

  • خب مارال جان. قراره چی بخونی؟ یعنی حمیدرضا جان گفت حقوق بشر. منظورم اینه که روی چه موضوعی میخوای کار کنی؟

مارال که حالا سوژه همه شده بود، به همان شیوه ای که با عطیه شام میخوردند، قاشقش را گذاشت توی ظرف سوپ و دستهای کوچکش را در هم گره کرد. مادر و پدرش هم همزمان با خوردن غذا به او نگاه میکردند.

  • نمیدونم جندرساید به فارسی چی براش معادل بهتریه، کشتار جنسیت یا جنسیت کشی؟

به طرف پدرش نگاه کرد که با لذت داشت کشک بادمجان را میگذاشت لای نان سنگکش:

  • بابا بالاخره نظر شما چی شد؟

پدر مارال پیش از اینکه نان را به دهان ببرد گفت:

  • من با جنسیت کشی موافقم، چون جنوساید رو هم نسل کشی ترجمه کردیم.

مارال گفت:

  • پس جنسیت کشی و به حاشیه راندن…

آرمان گفت:

  • موضوع جالبی به نظر میرسه.

آسیه رو به آرمان گفت:

  • مارال و آلیسیا باید خیلی از هم خوششون بیاد… حتما یه برنامه بذاریم همو ببینند…

عمید پرسید:

  • دقیقا قراره روی چی کار کنی؟
  • کار من یه پژوهش تاریخیه، میخوام راجع به پیشینه تاریخی و عوامل موثر بر حذف جنسیت زنانه از شدیدترین تا خفیف ترین صورتش در صد سال گذشته تو ایران کار کنم…

مریم پرسید:

  • یعنی جنسیت کشی فقط مربوط به زنا نیست که تو میخوای رو زنا کار کنی؟

مارال گفت:

  • نه … اتفاقا جنسیت کشی های هدفمند خیلی وقتا علیه مردا اتفاق می افته… مثلا توی کوزوو صربا به این بهانه که تمام مردهای آلبانیایی از نوزاد گرفته تا پیر و جوون، پتانسیل تروریست شدن دارند، میکشتندشون، یه جور کشتار یا حذف عمدی مبتنی بر جنسیت. حالا مرد یا زن یا هر جنسیت دیگه ای…

عطیه کنجکاوانه پرسید:

  • یعنی انتخاب جنسیت هم موقع بچه دار شدن که الان خیلی مرسومه جزو همین جنسیت کشی محسوب میشه؟

مارال با علاقه پاسخ داد:

  • بله دقیقا… حالا اینکه زمینه جنسیت کشی فرهنگی یا سیاسیه یا اقتصادی یا هر چی یه بحث دیگه است… ولی اینم هموطوره که میگین…

حمیدرضا از مارال پرسید:

  • تو ایران فکر نکنم به مردا ظلم بشه، اصلا میشه؟

مامان بابای مارال مثل استادی که منتظر پاسخ شاگرد است، دست از غذا خوردن کشیده و کنجکاو بودند تا جوابش را بشنوند:

  • نمیشه مطلق اظهار نظر کرد، ولی در مجموع تو همه جهان وضع زنها بدتره … اصلا زنا و نیازهاشون گاهی کاملا فراموش میشه… مثلا همین میزی که ما الان پشتش نشستیم…

همه ناخودآگاه سرهایشان را کج کردند و به میز نگاه کردند، جز آرمان که دستهایش را به سینه زده بود و شام نمیخورد. با دقت مارال را نگاه میکرد.

  • با استانداردهای قد مردانه ساخته شده …

آیسا ناخودآگاه گفت:

  • تو معماری هم همینطوریه … وقتی تمام ابعاد کابینت آشپزخونه و گاز و فضایی که کاملا زنونه است، با استاندارد مردونه تنظیم شده، دیگه حساب بقیه جاها معلومه…

«عطیه دیگه… مگه تو باید واسه اطلاعاتت هم به همه جواب پس بدی؟ اصلا اگه کسی پرسید بگو این پسره میمون اطمینان بهت گفته وقتی داشته برات طراحی میکرده…»

مریم با غر غر گفت:

  • تو موسیقی هم همینطوره، تمام سازها مثه گیتار بیس و پیانو با استاندارد مردانه ساخته شده بعد آقایون…

به عمید اشاره کرد:

  • میگن چرا تو دوازده تا پیانیست مشهور جهان فقط دو نفر زن اند…

عمید از خودش دفاع کرد:

  • من داشتم واسه جدیت در تمرین این حرفو میزدم… نگفتم مردا ذاتا بهترند یا زنا کم استعداد ترند…

مامان مارال با خنده گفت:

  • این خانه از پایبست ویران است … بابا ارسطو تو کتاب نسل حیوانات میگه مرد بودن پدیده طبیعیه، زن بودن انحراف…

بابای مارال هم با لبخند ادامه داد:

  • خب انسان مرجع توی تمام مطالعات و تعیین استانداردها، یک مرد قفقازی ۲۵ تا ۳۰ ساله است که بین ۶۰ تا ۷۰ کیلو وزن داشته باشه… تازه میدونید اندامهای زنانه مثل تخمدانها تا قرن هیفده میلادی اصلا اسم نداشتند؟

مامان مارال با هیجان گفت: بیایید یه معما جواب بدید ببینم … مارال حمیدرضا شما دو تا چیزی نگیدا…

بابای مارال لبخند میزد. مامان مارال با همان لحن جذاب و پرهیجان ادامه داد:

  • من اینو همیشه سر کلاسام واسه بچه ها میگفتم… یه پسری با پدرش توی جاده تصادف میکنه. پدر میمیره و پسر کارش به اتاق عمل میکشه، قانون بیمارستان این بوده که مجوز عمل رو یا باید پدر بیمار امضا کنه یا در شرایط ضروری رئیس بیمارستان، رئیس بیمارستان وقتی میخواد برگه ها رو امضا کنه متوجه میشه که برگه ها متعلق به پسر خودشه … چطور همچین چیزی ممکنه؟

عمید و مریم و آسیه داشتند به هم زیر چشمی نگاه میکردند. آرمان سرش توی موبایلش بود و آیسا طوری که یعنی اصلا این چه سوالی بود گفت:

  • چطور نداره، مامانش بوده دیگه …

حمیدرضا و مارال هم با ذوق و شوق گفتند:

  • ای ول مامان…
  • آفرین…

مامان مارال از جا بلند شد و شروع کرد به دست زدن. پدر مارال هم با تحسین به سوی عطیه نگا میکرد و لبخند میزد. آیسا همچنان متعجب بود. آرمان موبایلش را گذاشت کنار بشقابش و با شیفتگی به عطیه چشم دوخت. حمیدرضا و مارال هم میخندیدند. مامان مارال توضیح داد:

  • اکثر آدما وقتی این معما رو میشنوند گیج میشن… عمیدجان مریم جان آسیه جان صادقانه شما داشتید به چی فکر میکردید؟

عمید گفت:

  • من واقعا داشتم فکر میکردم چطور همچین چیزی ممکنه و اصلا یاد مامان بچه نبودم…

آسیه گفت:

  • عطیه باهوش ترین بچه کلاسمون بود…

عطیه خجالت کشید. مامان مارال گفت:

  • البته این صرف نظر از هوش بیشتر به کلیشه های جنسیتی ذهن آدما بر میگرده که وقتی میشنوند رئیس بیمارستان اونو مرد تصور میکنند، یا مثلا یادمه وقتی توی دانشکده میگفتن برو پیش دکتر فلانی، بچه ها می اومدن اتاقم سراغم خودمو با عنوان آقای دکتر میگرفتند… اون زمانها هنوز به اندازه الان خانم دکتر نداشتیم… ولی خب در هوش عطیه جون تردیدی نیست …

آسیه با حسرت گفت:

  • من و عطیه ده سال با هم همکلاسی بودیم…

حمیدرضا که چیز تازه ای راجع به مادرش فهمیده بود با تعجب گفت:

  • ده سااااال؟

آسیه گفت:

  • اوهوممم… همه این ده سال هم عطیه شاگرد اول بود من شاگرد دوم تا اینکه …

آسیه حرفش را خورد. سکوت شد. سکوتی سنگین. آرمان دوباره برای اینکه جو را عوض کند پرسید:

  • حمیدرضا جان شما چی خوندی؟ منظورم رشته تحصیلیته؟
  • من نساجی…

آسیه پرسید:

  • چرا یه چیزی نخوندی که به کارخونه بابات ربط داشته باشه؟

آرمان دوباره سرش را فرو کرد توی موبایلش. حمیدرضا گفت:

  • چه جالب شما سومین نفری هستین که این سوالو ازم میپرسین… خب واقعا ما وقتی انتخاب رشته میکردیم به این چیزا فکر نمیکردیم… همینطوری یه رشته ای میزدیم الله بختکی … از تاس انداختن تو تخته کمتر روش متمرکز میشدیم… اصلا یکی از چیزایی که منو جذب مارال کرد همین بود که برام از رویاهای شغلی و تحصیلیش میگفت… با خودم گفتم این چقدر خوب خودشو شناخته …

«منم همینطور…»

مریم گفت:

  • بابا همه مون همینطور بودیم… اصلا من که موندم واسه چی رفتم چهارسال مهندسی کامپیوتر خوندم؟ ته تهش شدم متخصص ریختن نرم افزار کرک شده روی کامپیوتر عمید…حتی خودم هم کامپیوتر ندارم …

همه خندیدند. آسیه هنوز در دوران قدیم سیر میکرد. مثل کسی که از توی مه دارد حرف میزند گفت:

  • تنها کسی که دیدم از بچگیش میدونست میخواد چی کاره بشه عطیه بود… کلاس سوم دبستان وقتی همه بچه ها مینوشتتن که میخوان معلم و دکتر و مهندس بشن عطیه نوشت میخواد نویسنده بشه… اصلا نمیدونستیم نویسنده چی هست…

عطیه معذب شد. آرمان از زیر میز دستش را گرفت و آرام فشار داد؛ یعنی آرام باش. عمید گفت:

  • عطیه همیشه توی خونه در حال کتاب خوندن بود…

حمیدرضا مارال و مامان بابای او با علاقه به عطیه نگاه میکردند و کمی حسرت و افسوس:

  • … فکر کنم پنج سالش بودن خوندن یاد گرفت… نه عطی؟

عطیه بدون اینکه با کسی تماس چشمی برقرار کند سرش را تکان داد. دوباره بغض داشت. از اینکه همه توجه ها به او باشد حس خوبی نداشت.

  • … نه یا ده سالش بود که رمان میخوند… همیشه ها… عطیه یادته مامان قدغن کرده بود کتاب بخونی؟

عطیه خندید.

آسیه ادامه حرف عمید را گرفت:

  • که با چراغ قوه زیر پتو کتاب میخوند؟

ناگهان آرمان جلوی همه سر عطیه گرفت و کشید طرف خودش و موهایش را بوسید. عطیه برای لحظه ای سرش را روی سینه او گذاشت و دلش میخواست سیر گریه کند؛ اما نمیشد. حتی آیسا هم میدانست که نمیشود و جو خراب میشود. آیسا آرام سرش را از زیر بازوی امن آرمان بیرون کشید. پدر مارال گفت:

  • هنوز هم میشه ادامه داد… میمی جان یه دوستی داره توی مادرید که توی کارهای مارال خیلی کمک کرد. پیشنهاد میکنم در سفر به مادرید، ایشون رو ملاقات کنید. کلاسهای نویسندگی خلاق برگزار میکنه و اتفاقا من به مارال گفتم حتما یکی از این دوره ها رو شرکت کنه، چون توان قصه گویی در هر نوشتنی حتی مقالات آکادمیک یا کتاب هم میتونه مفید باشه…

آسیه گفت:

  • به نظر من که عطیه میتونه، فقط کافیه اراده کنه… میدونین اگه عطیه نبود من میخواستم پرستار شم؟ فک کنین من؟! با این همه پیف و پوفی که دارم … وای وای براتون بگم …

موبایل حمیدرضا زنگ زد. آرمان در گوش عطیه گفت:

  • خوبی؟

عطیه زیر لب به آرمان گفت:

  • خدا مرگم این چه کاری بود کردی جلوی همه؟
  • ببخشید از دستم در رفت…

آرمان مکث کرد.

آسیه گفت:

  • بعد دو تامون با هم گفتیم چه بویی میداد…

همه داشتند میخندیدند. آرمان نجواکنان پرسید:

  • عصبانی ای حالا؟

حمیدرضا موبایل را به سوی عطیه گرفت:

  • مامان! محمودرضاست میخواد با شما حرف بزنه …

ادامه دارد…

قسمت چهلم

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

13 پاسخ

  1. آخ جون نقاشی😍😍😍😍
    داستان عالی👌👌👌. نقاشی هم که هر چی میبینم شما کشیدین، کلی ذوق زده میشم، آفرین آفرین آفرین👏👏👏👏

  2. چقدر خوب بود😻😻🤩🤩❤❤ احساس میکردم تمام مدت منم خونه عمید و مریم اینا تو اون جمع هستم و دارم همه چیزو از نزدیک تجربه میکنم😻😻👌👌🤩🤩نقاشی هم که عالیهههههههه👌👌🤩🤩❤❤👏👏😻😻

  3. ❤️❤️❤️❤️❤️😍😍😍😍🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺خانم دكتر جونم من كرونا گرفتم 🥺🥺🥺🥺🥺❤️❤️❤️❤️❤️واسه همين ديروز نيومدم … همش گريه مي كردم🥺🥺🥺🥺دعا كنين نميرم🥺🥺🥺🥺

    1. الهی بگردم خوشگلم… خوب میشی زودی… نگران نباش…💓💓💓❤❤❤ منم خیلی پارسال که گرفتم غصه میخوردم و همین حال تو رو داشتم… اما الان میگم فقط کافی بود که استرسو بذارم کنار و توی تخت دراز بکشم انرژیمو تا جای ممکن ذخیره کنم واسه جنگ بدنم با این ویروس لعنتی و درعوض تا جایی که میتونم نوشیدنی گرم و مایعات بخورم.اصلا نمیمیری خوشگلم… تو قوی ای 💪💪💪💪 نبینم گریه کنی؟ خودمم بیست و چهارساعته گریه میکردم… حق میدم بهت و درکت میکنم.. ولی اصلا نگران نباش… فقط استراحت و روحیه خوب. اضطراب از خود اون ویروس لعنتی بدتره خوشگلم❤❤❤❤❤❤❤💓💓💓💓💓

  4. ای جااااانم عالی بوووود😍😍😍👏🏻👏🏻👏🏻مامان بابای مارال چه خوب بوووودن😍😍خیلی خیلی این قسمت و دوست داشتم هم طولانی بود هم جالب، حواسم و پرت کرد از همه چیز🤩🤩🤩❤❤❤گفتمان هاشون رو دوست داشتم❤❤❤❤
    نقاشی ها هم که خاص و منحصر به فرد خیلی قشنگه این نقاشییییییی🤩🤩🤩🤩🤩😍😍😍

  5. ” هر دو صورتهایش از شنیدن صدای جمع شد” صورتهایشان.
    .
    “به خدا نمک زندگیاتون به ما خبرنگاران اخبار داخیلیه” داخلیه.
    .
    “که شرایط واسهش آسون‌تر بگذره” واسه‌ش.
    .
    “مدتی طول کشید تا همه سر جایشان بنیشیند” بنشینند.
    .
    “و تقریبا به سختی دستهایش را تکان میدادند” دستهایشان.
    .
    “از غذاهای منتوع روی میز کشیدند” متنوع.
    .
    “ولی اینم هموطوره که میگین: همونطوره.
    .
    “وقتی همه بچه ها می‌نوشتتن” می‌نوشتن.
    .
    “فکر کنم پنج سالش بودن…” بود.
    .
    “ناگهان آرمان جلوی همه سر عطیه گرفت” را بعد از عطیه جا افتاده.
    .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

علقه‌ی خیال‌پردازانه…

دیروز داشتم کتاب داستان یک مبل رو برای آخرین بار می‌خوندم که دیگه بفرستم بره سفرش رو آغاز کنه که چشمم به این صفحه افتاد:

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت بیست و نهم

  تا زمانی که از محدوده‌ی بهشت رضا خارج شویم، هیچ حرفی با هم نمی‌زنیم. خوشم می‌آید. مثل عمو مجتبی به حرف زدن بیخود عادت

ادامه مطلب »