English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خی خی: فرشته آرزوها (قسمت چهلم)

۱۴۰۰-۰۵-۱۵

حمیدرضا از قطر میز خودش را خم کرد و دستش را دراز کرد تا موبایل را بدهد به مادرش. آرمان دست‌های عطیه را دید که موقع گرفتن موبایل از حمیدرضا به لرزه افتاده است. عطیه جواب داد و هم‌زمان داشت با چشم بررسی می‌کرد که می‌تواند از تراس برود بیرون یا نه. کار سختی بود. باید بقیه را مجبور می‌کرد تا صندلی‌هایشان را جابه‌جا کند، رفت گوشه تراس و تا جای ممکن خودش را به نرده چسباند. گویی امیدوار بود با همین چند سانتی‌متر هم بتواند جلوی شنیده شدن صدای دیگران را بگیرد. یا از خودش برای بودن در چنین مهمانی‌ای محافظت کند:

  • جانم عزیزم؟
  • سلام مامان خوبی؟
  • تو خوبی پسرم؟
  • آره. چه خبره باز هر شب هر شب خونه دایی عمیدین؟
  • هیچی! خبری نیست. اجرای دایی‌ت لغو شده، اومدیم حال و هواش عوض شه… جانم؟ چی شده؟

آرمان کنار عطیه ایستاد و سیگار روشن کرد. آیسا به اطرافش نگاه کرد. همه سرشان بند بود. سه رخ پشتش را به بقیه کرد دستش را طوری جلوی آرمان گرفت که بقیه نبیند و اشاره کرد که بده، آرمان خنده‌اش گرفت، آیسا پک عمیقی به سیگار زد و دودش را توی ریه‌اش حبس کرد. طولانی‌مدت.

  • زنگ زدم بگم یکی از دوستام غزال و مارالو پیدا کرده تو امریکا… من تهران میمونم که تا خبر قطعی داد بهم، بلیت بگیرم برم سروقتش.

آیسا دستش را گذاشت جلوی موبایل، دود سیگار را بیرون داد و پرسید:

  • که چی کارکنی؟

محمودرضا با تشر گفت:

  • که چی کارکنم؟ که خِر کشش کنم سر خونه زندگی‌ش دختره بی‌بندوبار هرزه رو…

عطیه تا جایی که می‌توانست گوشی را روی گوشش فشرد، مبادا آرمان چیزی بشنود. آرمان متوجه شد، با اشاره دست و صورت به عطیه فهماند که چیزی نمی‌شنود و او خیالش راحت باشد. بعد دوباره خودش را طوری جلوی عطیه حائل کرد که کسی نبیند او سیگار می‌کشد.

  • منظورم اینه که می‌تونی راضی‌ش کنی برگرده؟
  • راضی‌ش کنم برگرده؟ دارم بهت میگم خرکشش می‌کنم… چرا نتونم؟ پول دارم، قدرت دارم، همه کار می‌تونم بکنم، بعدشم زنمه… حقمه… سهممه…

محمودرضا همین‌طور عربده می‌کشید و عطیه فقط گوش می‌کرد و چیزی نمی‌گفت.«مرگ! درد! خفه بشی الهی! این جمله چندشو همه این نکبتای وامونده توی فیلم هامون شنیدن هی به‌عنوان جمله عاشقونه هم بلغور می‌کننا… سهم و مرگ! زنت هم یه آدمه ها… انگار بستنیه که سهمشه … یا ارث بابای گوربه‌گورشده‌شه که حقشه… ببخشید عطیه جون … عطیه به خدا من این محمودرضا گیرم بیفته هم‌چین با جفت پام می‌زنم وسط لنگاش صدای زوزه سگ هوا کنه… به قول خی‌خی جونم به سگ طفلی ظلم شد… نکبت میمون… الآن باز خی‌خی می‌گه خشونت برای سلامت خودت ضرر داره … آدم نمیشیما… هی خی‌خی باید به من بگه … من به تو … تو به این عن زر زرو! البته تو که کلاً هیچی به هیشکی نمی‌گی».

  • باشه عزیزم…

لحن محمودرضا آرام‌تر شد.

  • هیچی خواستم بگم در جریان باشین. به عزیز هم گفتم مهمونی پنج‌شنبه کنسل…

«آخ جون بهترِ ما! با اون عزیز دیوونه قلمبه گوی روانی بی اعصاب!»

  • …خلاصه برنامه‌م نامعلومه. سفر هم معلوم نیست بتونم بیام باهاتون فعلاً که علافم تا ببینم با این هرزه پاپتی چی کار می‌کنم…

«بهترین خبری که می‌تونستی بدی همین بود. بری که دیگه نیای… هرچند واقعاً خوشگل و خوش‌تیپه  لعنتی‌ها… چی هم زاییدی تو عطیه… فقط به درد حظ بصر می‌خوره… خودم اینو بلد بودما… بابام همیشه می‌گه…»

  • باشه. منو بی‌خبر نذار عزیزم…

عطیه تلفن را قطع کرد. آرمان می‌توانست توی نگاه و گونه‌های گرگرفته‌اش اندوه را ببیند. باز خودش را جلوی او حائل کرد و سیگار را داد دستش. وقتی پس گرفت منتظر شد تا عطیه دودش را بیرون بدهد. بعد با اشاره دست به او گفت همان‌جا منتظر بمان. رفت و از زیر میز کیف عطیه را آورد.

  • حتماً یه چیزی داری بزنی بوش بره نه؟

عطیه با قدرشناسی کیفش را باز کرد. «ای خدا… این چقدر خوبه… به نظرت چه گندی زده تو زندگی‌ش؟ من که میگم هر چی باشه گذر کردنیه. اصلاً آدم یار می‌خواد واسه چی؟ که آدم باشه. همین! البته که من به خی‌خی جونم راضی‌ترم تا این آدمای دره پیت دوروبرمون. اطمینان تو این چیزا گاو گاو گاو … فقط سه ثانیه‌شه … همه کاراش ادا… مثه کف صابون روی صابون… اصلاً عمق نداره که… پوف می‌کنی قدرتش تموم می‌شه… چقدر عمیق حرف زدم… خودمم نفهمیدم به جون تو… خوب باش دیگه عطیه جونم… ببین همه چی چقدر خوبه… به قول خی‌خی جونم فرکانس رادیوتو روی جاهای خوب تنظیم کن… اصلاً اگه محمودرضا و دارو دسته عزیز از زندگی‌ت حذف شن چه اتفاقی می‌افته؟ ها؟ نمی‌شه چیه؟ خوب هم می‌شه».

آرمان ایستاده بود و با دقت به عطیه نگاه می‌کرد. انگار تلاش می‌کرد از روی صورتش بخواند توی ذهنش چه می‌گذرد. وقتی هر دو به‌طرف میز بازگشتند، تقریباً کسی روی تراس نبود. جز مریم و آسیه که عمید مچشان را گرفت و کیششان داد تو. بعد چشمکی به عطیه و آرمان زد که یعنی راحت باشید. آرمان با ابروهای گره‌خورده به عطیه خیره شده بود. عطیه هم از بالای شانه او به دوردست. جایی که هیچ جا نیست، اما شاید آدمیزاد ساعت‌ها از عمرش را آنجا سپری کرده باشد. آرمان از توی جیبش یک بسته آدامس بیرون آورد و به‌طرف عطیه گرفت:

  • عطیه … بهم گفتی بهت فرصت بدم تا شهریور…

«وای … توروخدا تو گاو و بدپیله نباش دیگه… الآن وقتش نیست واقعاً… کی آدامس هندونه می‌خوره آخه؟». عطیه آدامس را گرفت و باز کرد. الکی به پوست آدامس ورمی‌رفت. منتظر بود تا آرمان حرفش را ادامه بدهد:

  • نمی‌خوام تحت‌فشار باشی… تا آخر عمرم فرصت داری فکر کنی…

«ای جان که می‌گه تا آخر عمرش… نمی‌گه عمرت. عطیه نظرم عوض شد دوباره. آرمان مال من، اطمینان مال تو…بوآاا… مزه عن می‌ده… این چه آدامسی بود دیگه… به خدا آخر این قضیه رئیس خی‌خی منو تبدیل می‌کنه به مگس پوسیده خوار…». آرمان حالا با لبخند حرف می‌زد:

  • اگه اینی که الآن با هم داریمو داشته باشیم، من هیچ جوابی ازت نمی‌خوام… به همین راضی‌ام… با همه ماجراها و یواشکی بازیاش… می‌فهمی چی میگم؟ اگه تو اینو می‌خوای. منم همینو می‌خوام…

«این لعنتی همه‌ش آس رو می‌کنه… همه‌ش آس رو می‌کنه… اگه تو آرمانو نخواستی می‌شه من مخشو بزنم؟ فقط نمی‌دونم چرا با بدن خودم که بهش می‌کنم جذابیتشو از دست می‌ده… خب من الآن چه جوری بتمرگم سرجام اینو نچلونمش از عشق؟ ای چشات در آد اینقد دلبری… نه در نیاد، چشای اون محمودرضای وحشی درآد… نمی‌خوای جواب بدی؟ باز لالمونی؟»

آیسا به‌سختی لب‌های عطیه را از هم باز کرد:

  • مرسی آرمان… دلم می‌خواد محکم بغلت کنم الان ولی نمی‌شه واقعاً… دلم می‌خواست امشب و هر شب و هرروز پیشم باشی و پیشت باشم، ولی بازم نمی‌شه …

آرمان گفت:

  • هنوز…

عطیه و آیسا پرسیدند:

  • چی؟

آرمان لبخندی دلگرم‌کننده‌ای زد:

  • هنوز نمی‌شه… ولی بالاخره می‌شه… نه؟

باز آیسا به‌زور لب‌های عطیه را از هم باز کرد:

  • از ته دلم می‌خوام که بشه… ولی تا اون موقع همین‌که بدونی ته دلم چه خبره، کافیه نه؟

«ای خدا دیگه… خاک‌برسر دنیا… چرا این‌همه بایدونباید هست توی دنیا؟ کاش می‌شد هرلحظه هر کاری می‌خوایم بکنیم… اصلاً من زندگی حیوانی می‌خوام… خی‌خی جونم به ما هم می‌گه حیوان انسانی… من می‌خوام حیوان حیوانی باشم… چه فرقی داره؟ آخرش همه‌مون می‌میریم دیگه…نه؟ حالا مارال یا مامانش باشیم یا یه کله‌پوک کودنی مثه من. فرقمون چیه؟ از کل این ماجرام فقط سوالاش به من رسید».

آرمان نفس عمیقی کشید. دست عطیه را گرفت جلوی لب‌هایش بوسید و بویید:

  • از کافی هم کافی تره… کافی کافی…

عطیه آرام دستش را از توی دست‌های او بیرون کشید و از لای پرده حریر به خانه نگاه کرد. کسی حواسش به آن‌ها نبود. نفس راحتی کشید.

«منم حوصله جمعو ندارم. باز خوب شد همون دو سه تا پک یه چُسه نیکوتین فرستاد تو روحم… عه خب رگام که مال من نیست…». عطیه لبخند زد. آرمان هم با لبخند تلخی پرسید:

  • بریم تو؟

وقتی وارد هال شدند، آسیه و میمی و مارال داشتند راجع به مد حرف می‌زدند. عمید از روی مبل دونفره‌ای که نشسته بود بلند شد و روی دسته صندلی مریم نشست. به آن دو اشاره کرد که بفرمایید. مامان مارال گفت:

  • … خب بدی مد همینه دیگه، در خدمت تلقین نوع خاصی از زیبایی به مردمه. یک شابلون می‌ذارن روی آدم و همه می‌خوان خودشو همون شکلی کنند… موهای یک‌جور، بینی‌های یک‌جور، اندام یک‌شکل… به نظر من مد می‌تونه به خطرناکی ایدئولوژی‌های تمامیت‌خواه باشه که از همه مردم می‌خواد یه جور فکر کنند…

عطیه کیفش را گذاشت بین خودش و آرمان. آسیه که انگار قبلش داشت راجع به دخترهای آرمان حرف می‌زد، در دفاع از خودش یا آن‌ها گفت:

  • نه میمی جون… شعار صفحه‌هایی که ماتیلده مدیریت می‌کنه همینه که زیبایی در منحصربه‌فرد بودنشه… اصلاً اسم بخشش به فارسی می‌شه «تو بی‌همتایی». قصدش هم توانمند کردن و اعتمادبه‌نفس دادن به آدماست. مدل‌هاش هم هیچ مقیاس وزنی، سنی یا حتی زیبایی‌شناختی ندارند… خیلی از افرادی رو که انتخاب می‌کنه آدم‌هایی با بیماری‌های پوستی غیرقابل درمان یا صعب‌العلاج‌اند…

آرمان با خنده گفت:

  • تو دخترای من فقط کامیلیا از راه به درشده… ماتیلده و آلیسیا خودشونو پیدا کردن و مثه آسیه هدف دارند و می‌دونن می‌خوان با زندگی‌شون چی کار کنند… اما کامیلیا فقط خوشگله و نمی‌دونم وقتی دوره مدل بودنش سر بیاد باید چی کار کنه؟

آسیه خندید:

  • می‌تونه بیاد مدل بخش ماتیلده بشه…

آرمان گفت:

  • اون حاضره بمیره ولی این کارو نکنه…

رو به عطیه ادامه داد:

  • دو میلی‌متر… فقط دو میلی‌متر عطیه، دور کمرش گوشت اضافه میاره ما برنامه داریم…

عطیه لبخند زد. آیسا گفت:

  • بابا همه‌مون همین‌طوریم. نیستیم؟ این مریم خانم… همه جاشو تراشیده، عمل کرده، پروتز گذاشته… فرهیخته مملکت هم هست…

آرمان بلندبلند خندید. باز غافلگیر شده بود. مریم جا خورد. صاف نشست و لباسش را مرتب کرد. با خنده به عطیه چشم‌غره رفت:

  • دِ! چرا این‌قدر مستقیم مثال می‌زنی خب؟

عمید همان‌طور که روی دسته مبل نشسته بود، دستش را انداخت دور شانه مریم و او را به خودش چسباند. مامان مارال گفت:

  • خب این اضطرابیه که جامعه و خودمون برای هم ایجاد می‌کنیم…

بابای مارال انگار بخواهد بحث را عوض کند گفت:

  • هندوانه‌ش واقعاً شیرین و خنکه. هر کی نخوره از دستش می‌ره…

مریم از روی مبل پرید:

  • عه! عمید بستنی طلاب مغز دار خریده … الآن میارم…

عطیه هم دنبال او رفت توی آشپزخانه. وقتی با سینی‌های بستنی برگشتند، آسیه و مامان مارال داشتند راجع به جنگ حرف می‌زدند. آسیه همان‌طور که بستنی برمی‌داشت سرش را کج کرد تا آرمان را ببیند:

  • نه آرمان؟

آرمان که معلوم بود یک کلمه از حرف‌هایشان را گوش نداده و تنها مثل عطیه و مریم می‌داند که موضوع صحبت جنگ بوده، گفت:

  • جنگ پدر همه‌چیز است و حاکم همه‌کس… عده‌ای را خدا می‌گرداند و عده‌ای را انسان… لُپ کلام… حالا اگه می‌شه ول کنین این بحثا رو واسه امشب …

آسیه گفت:

  • بذارین واسه‌تون یه آهنگ باحال بذارم.

پرلیود علی عظیمی بود که بچه‌ها کمی هم با آن قر دادند؛ اما نه عطیه به آن توجهی کرد نه آیسا و نه آرمان. هرکدام توی افکار خودشان غرق بودند. آسیه تازه بعد از ورجه وروجه وسط هال رفته بود سراغ بستنی‌اش:

  • واااای… عطیه آرمان یادتونه ازینا باهم می‌خوردیم؟

هر دو به آسیه نگاه می‌کردند و لبخندی کمرنگ بر لب داشتند. مریم با یک سینی جدید که فقط دو تا ظرف بستنی داشت برگشت و به عطیه و آرمان تعارف کرد:

«عطیه من بهم شیرینی نمی‌افته. می‌خوای نخوریم؟» اما عطیه برداشت و خودش را با قاشق زدن‌های تکراری به بستنی سه رنگ وانیلی، زعفرانی و شکلاتی مشغول کرد. آسیه تکه‌های خامه را از توی بستنی پیدا می‌کرد و به بقیه نشان می‌داد:

  • سر اینا من و آرمان و عطیه به هم پز می‌دادیما…

همه لبخند می‌زدند. گویی این تجربه مشترک را درک می‌کردند. آهنگ ملایمی شروع شده بود و همه در سکوت مشغول خوردن بستنی‌هایشان بودند. علی عظیمی که خواند:

آرومم کن آرومم کن همه ترسام دارن میان سراغم

آرومم کن آرومم کن همه کابوسام تو اتاقن

نگاه معناداری بین آرمان و عطیه و بعد آسیه و آرمان ردوبدل شد. دوباره وقتی علی عظیمی خواند:

این مرد چقدر … این مرد چقدر بیراهه رفته…

همان نگاه مثلثی بین آرمان و عطیه و بعد آرمان و آسیه رفت و آمد کرد؛ اما این بار مریم هم ضلع آخر این تبادل نگاه را با سوءظن تماشا کرد. وقتی علی عظیمی خواند:

پاها رو گل‌های قالی به چه رؤیاهای محالی دل می‌بندیم

 به ما مشکوکه نگاها چیز بد یاد می‌گیریم از توی کتابا

آیسا خندید. «اینم چه شعری هم خونده ها… خود خودمو می‌گه… خداکنه بعدش یادم بمونه برم همه اینا رو گوش بدم».

ای نسل من ای نسل من با تو چه کرده‌ن؟

آسیه آه بلندی کشید و گفت: نه با نسل اینا تنها که با نسل همه‌مون چه کرده‌ند؟

بابای مارال، ظرف تمام‌شده بستنی‌اش را گذاشت روی میز و گفت:

  • کی با ما چه‌کار کرده آسیه خانم؟ مگه غیر از اینه که از ماست که بر ماست.

علی عظیمی انگار جواب حرف بابای مارال را بدهد، خواند:

میگن از ماست که بر ماست پاها روی زمین سرها توی ابرهاست…

همه زدند زیر خنده. مارال به پدرش گفت:

  • این جوابتون بابا…

آسیه باافتخار گفت:

  • من که هی میگم به این جوونای جدید با تردید نگاه نکنین… می‌بینین چه خوش‌فکر و خلاق‌ند؟

موقع خداحافظی، مامان مارال محکم عطیه را در آغوش گرفت و گفت:

  • شما یه تابلوی هنری زیبایید که من یکی از تماشاتون سیر نشدم. امیدوارم توی مادرید برید دیدن النا. همون موقع بهش پیام دادم و گفت با کمال میل باهاتون دیدار می‌کنه.

عطیه هم او را در آغوش فشرد؛ اما تمام این حرف‌ها به نظرش غیرواقعی و رؤیایی می‌آمد. رؤیایی که او به‌زودی باید از آن بیدار می‌شد و به کابوس زندگی خود یعنی عزیز و محمودرضا بازمی‌گشت.

عطیه و حمیدرضا جداجدا برگشتند خانه. آیسا دلش برای خی‌خی پر می‌کشید. وقتی برگشت به اتاقش خشکش زد. صفیه اتاقش را تمیز کرده بود و شیشه مشروب احد را با لیوان آیسا مرتب گذاشته بود وسط میز صبحانه خوری گوشه اتاق.

  • عطیه جونم ببخشید به خدا… می‌خواستم برم بغلی بیارم از اتاق احد … نمی‌دونم چی شد یادم رفت قایمش کنم…

ادامه دارد…

قسمت چهل و یکم 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

13 پاسخ

  1. منم دلم واسه خی خی داره پر میکشه و دلتنگشم😻😻❤❤آخ آخ چه کسیم دیده صحنه اتاق عطیه رو.. صفیه دهن لق😂😂🤦‍♀️🤦‍♀️

  2. خیلی عالی 😍
    کاش میشد به خدا این داستان ها رو فیلم و سریال کرد
    از وقتی داستان هات میخونم فیلم ها و سریال هایی که میبینم میفهمم چقدر داستان نامه اشون ضعیفه 😄🙌

    هانی جون این آهنگ من پیدا نکردم این همونی نیست که مشکل من برق نیست آب نیست و…
    همش همینو میاره با این اسم …( نه نیست دیگه 🙈چون این متن نبود توش) 😄
    اگر اهنگش داری برام میفرستی لطفا 🙏❤️

      1. نه به خدا واقعنی جونی دلی میخونم تعارف که ندارم باهات به جدم خدا بزنه کمرم اگر الکی بخونم و هرجا کامنت الکی بزارم

  3. وای از دست این صفیه🤦‍♀️🤦‍♀️😬😬😅😅خی خی و ناقص نکرده باشه یوقت🥺🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

  4. ” دستش را طوری جلوی آرمان گرفت که بقیه نبیند” نبینند.
    .
    “و همه می‌خوان خودشو همون شکلی کنند” خودشونو.
    .
    ❤❤

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

داستان کوتاه ِ صوتی

تاریکی، غیبت نور نیست

  متن داستان از داستان: …انیشتین هم می‌گفت همین یک زندگی بسش است. اما توی آن دنیایی که خدای‌نامه دارند موزیسین شده. توی آن دنیای

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

ناتور دشت

ناتور دشت، نوشته جی دی سلینجر، ترجمه محمد نجفی، تهران: انتشارات نیلا، ۱۳۸۴٫

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

هیچ‌چیز دو بار اتفاق نمی‌افتد

ویسواوا شیمبورسکا، ترجمه ملیحه بهارلو، انتشارات چشمه، ۱۳۹۲٫   دوسش داشتم، توی یه مصاحبه گفته : عبارت موردعلاقه من این بوده است «نمی‌دانم»، من به

ادامه مطلب »