چند روزی بود مدرسهها شروعشده بود. بچههای ده پایین برای ادامه تحصیل بعد از کلاس ششم باید میرفتند، ده بالا. بعضیها که وضع والدینشان بهتر بود یا در شهر کس و کاری داشتند، فرزندشان را تا گرفتن دیپلم میفرستادند نزد یکی توی شهر. بعدش هم بستگی به خود بچه و استعداد و هدفش داشت. فاصله بین ده بالا و ده پایین پنج کیلومتر بود. بچهها این راه را پیاده میرفتند. صفرعلی برای اولین بار قرار بود از ده پایین برود بیرون. از وقتی خودش را شناخته بود تنها یک نفر را توی دنیا دیده بود. مادربزرگش. فقط یک مسیر را بلد بود برود و بیاید. خانه تا مدرسه. صفرعلی حتی برای خرید هم از خانه بیرون نمیرفت. پدربزرگ توی روستا بقالی بزرگی داشت و بعد از مرگش مادربزرگ آن را میچرخاند. تنها سرگرمیاش کتاب خواندن و درست کردن مجسمههای چوبی از شاخههای درخت توت بود. با هیچ بچه دیگری گرم نمیگرفت و از صبح تا شب با مادربزرگش هم در حد سلام و علیک و چشم و بفرما حرف میزد. هر پدر و مادری حداقل یکبار صفرعلی را توی سر بچههایش زده بود:
- خاکبرسرتان کنند. از صفرعلی یتیم بی ننه بابا هم کمترید!
- امتحانش سخت بود ننه!
- ننه و مرگ! چطور برای صفرعلی سخت نبود؟ دیدید بهش رادیو جایزه دادند؟
بعضی از بچههای روستا از او دل خوشی نداشتند. بعضی از بچهها آرزو داشتند مثل صفرعلی باشند. بعضیها هم کاری به کارش نداشتند. آن روز معلم از چند از بچههای سال هفتمی درسهای سال گذشته را پرسید. بعضیها نصفهنیمه جواب دادند. بعضیها شوت شوت بودند. فقط صفرعلی همهچیز را بلد بود:
- آفرین صفرعلی. اگر همینطور خوب درس بخوانی، پزشکی مهندسی چیزی میشوی و به درد مردم روستا و مملکتت میخوری. بعضیها مثل آن الدنگی که ته کلاس نیشش را بازکرده…
معلم گچ را پرت کرد و محکم خورد توی کله کچل، اسدالله.
- … چه مرگت است مگر دارم حرف خندهدار میزنم بیپدر؟ هیچ گهی نمیشوند!
بچهها همه برگشتند به ته کلاس نگاه کردند و بعضیها هم که از بچههای ده بالا بودند و او را نمیشناختند به خودشان جرئت دادند و خندیدند. بعد از کلاس، معلم صفرعلی را نگه داشت تا از کتابخانه مدرسه چند جلد کتاب به او بدهد.
توی راه برگشت، اسدالله و نوچههایش سر پل کمین کرده بودند تا حال صفرعلی را بگیرند. صفرعلی که از دم در مدرسه کلهاش را کرده بود توی کتاب متوجه حضور آنها نشد. فاصله بین ده بالا با جاده خاکیای که به ده پایین میرفت مسیل بزرگی بود که سالها خشک شده بود. پل باریک چوبی باریک و بلندی این طرف مسیل را به آن طرف وصل میکرد. صفرعلی دلش میخواست تا هوا روشن است فصل اول کتاب «حقیقت از زبان میسون باتل» را بخواند. کفشهای کتانی خاکیاش را روی زمین لخلخ کنان میکشید و هرازگاهی سر را بلند میکرد و چند قدم جلوتر را نگاه میکرد. اسدالله و نوچهها پشت دیوار مخروبه نزدیک پل سرک میکشیدند تا صفرعلی نزدیک شود. صفرعلی بیآنکه متوجه حضور آنها شود از جلوی دیوار رد شد و هنوز به پل نرسیده بود که یکی از پشت، روی سرش یک کیسه برنج کشید و دیگری کتاب و پلاستیک وسایل مدرسهاش را از دستش قاپید:
- یتیم بدبخت کیف ندارد…
- ولم کنید. چه کار میکنید؟
- غلط اضافه میکنی؟ زبانت را از توی حلقومت میکشم بیرون تا دیگر جرئت نکنی به سؤالی که معلم از من پرسیده جواب بدهی…
- اسدالله تویی؟ ولم کن. به ننهام میگویم به ننهات بگوید ها… نکن…
سه چهارتایی ریختند سر صفرعلی. یک با لگد میزد توی صورتش زیر آن کیسه خاکستری. صفرعلی آن زیر چشمهایش را محکم بسته بود و لبهایش را به هم فشار میداد تا خاکی که از پای بچهها بلند میشود توی چشم و دهانش نرود. وقتی چند لگد محکم توی شکم و سینهاش خورد نفس کشیدن برایش سختتر شد. دیگر حساب لگدهایی که از همه طرف نثارش میشد از دستش دررفت. خودش را مثل جنین توی شکم مادر جمع کرد و دیگر طاقت نیاورد زد زیر گریه. اسدالله شیر شد و از بالای سر لگد محکمتری به سرش زد. بچههای دیگر هم بهشدت ضرباتشان را افزودند. چند دقیقه که گذشت از بیحرکت ماندگی صفرعلی متعجب شدند. اسدالله دستش را به علامت توقف تکان داد. بچهها با دستان مشت کرده و دهان آب افتاده از لذت ضعیف چزانی پادرهوا ماندند. انگار بازی پانتومیم باشد. منتظر فرمان اسدالله بودند.
- هی صفرعلی چرا دیگر عر نمیزنی؟ ننه و بابایت را صدا کن بدبخت مردنی!
اما صدایی نمیآمد. بچهها دستوپاهایشان شل شد. آب دهانشان را قورت دادند. اسدالله با پا زد به شانه صفرعلی:
- هی اگر صدا از خودت درنیاوری میزنم لهت میکنم ها! زود باش صدا کن.
اما صفرعلی تکان نمیخورد. صدای نفسنفس بچهها بود و دیگر هیچ. اسدالله کیسه را از روی سر صفرعلی کشید. چشمهایش بسته بود و تمامصورتش پرخون بود. آب دهانش را قورت داد و به او خیره خشکش زد. یکی از بچهها سرش را گذاشت روی سینه صفرعلی. سرش را که بلند کرد صدسال پیر شده بود. صد کیلو لاغر شده بود. چشمهایش دالان سیاه چسبیده به غروب و لبهایش آبی تیره:
- نفس نمیکشد.
توی راه برگشت، اسدالله و نوچههایش سر پل کمین کرده بودند تا حال صفرعلی را بگیرند. صفرعلی که از دم در مدرسه کلهاش را کرده بود توی کتاب متوجه حضور آنها نشد. فاصله بین ده بالا با جاده خاکیای که به ده پایین میرفت مسیل بزرگی بود که سالها خشک شده بود. پل باریک چوبی باریک و بلندی این طرف مسیل را به آن طرف وصل میکرد. صفرعلی دلش میخواست تا هوا روشن است فصل اول کتاب «سیزده دلیل برای اینکه…» را بخواند. کفشهای کتانی خاکیاش را روی زمین لخلخ کنان میکشید و هرازگاهی سر را بلند میکرد و چند قدم جلوتر را نگاه میکرد. اسدالله و نوچهها پشت دیوار مخروبه نزدیک پل سرک میکشیدند تا صفرعلی نزدیک شود. صفرعلی بیآنکه متوجه حضور آنها شود از جلوی دیوار رد شد و هنوز به پل نرسیده بود که یکی از پشت، روی سرش یک کیسه برنج کشید و دیگری کتاب و پلاستیک وسایل مدرسهاش را از دستش قاپید:
– یتیم بدبخت حتی کیف ندارد…
– ولم کنید. چه کار میکنید؟
– غلط اضافه میکنی؟ زبانت را از توی حلقومت میکشم بیرون تا دیگر جرئت نکنی به سؤالی که معلم از من پرسیده جواب بدهی…
– اسدالله تویی؟ ولم کن. به ننهام میگویم به ننهات بگوید ها… نکن…
سه چهارتایی ریختند سر صفرعلی. یک با لگد میزد توی صورتش زیر آن کیسه خاکستری. صفرعلی آن زیر چشمهایش را محکم بسته بود و لبهایش را به هم فشار میداد تا خاکی که از پای بچهها بلند میشود توی چشم و دهانش نرود. وقتی چند لگد محکم توی شکم و سینهاش خورد نفس کشیدن برایش سختتر شد. دیگر حساب لگدهایی که از همه طرف نثارش میشد از دستش دررفت. خودش را مثل جنین توی شکم مادر جمع کرد؛ اما وقتی احساس کرد که دارند شلوارش را از پایش درمیآورند، دیگر طاقت نیاورد زد زیر گریه. تا به خودش بیاید، چیزی را لای پاهایش حس کرد. شروع کرد به داد زدن و دستوپا زدن. یکی شانههایش را محکم گرفته بود. یکی پاهایش را. صدای نفسنفس اسدالله را کنار گوشش میشنید. اسدالله سرش را محکم روی زمین فشار میداد و به کارش ادامه میداد. صفرعلی جیغ میزد. جیغهایی که کسی نمیشنید. حتی خودش هم نمیشنید. جیغهایی که توی سینه آدم میپیچد و آدم ضعف میکند. کار اسدالله که تمام شد نوبت بعدی بود. آن جیغهای خفهشده نیرویی عظیم در صفرعلی ایجاد کرد. صفرعلی با همان کیسه روی سر از جا بلند شد و شروع کرد به دویدن. بچهها دنبالش کردند و ناگهان خشکشان زد. صفرعلی خودش را از بالای پل پرت کرد پایین. از توی کیسه خون میریخت بیرون. صفرعلی نیمه برهنه کف خاکی مسیل افتاده بود و بعد از سالها خشکی، خون در آن جاری شده بود.
توی راه برگشت، اسدالله و نوچههایش سر پل کمین کرده بودند تا حال صفرعلی را بگیرند. صفرعلی که از دم در مدرسه کلهاش را کرده بود توی کتاب متوجه حضور آنها نشد. فاصله بین ده بالا با جاده خاکیای که به ده پایین میرفت مسیل بزرگی بود که سالها خشکشده بود. پل باریک چوبی باریک و بلندی اینطرف مسیل را به آنطرف وصل میکرد. صفرعلی دلش میخواست تا هوا روشن است فصل اول کتاب «نجاتیافته» را بخواند. کفشهای کتانی خاکیاش را روی زمین لخلخ کنان میکشید و هرازگاهی سر را بلند میکرد و چند قدم جلوتر را نگاه میکرد. اسدالله و نوچهها پشت دیوار مخروبه نزدیک پل سر میکشیدند تا صفرعلی نزدیک شود. صفرعلی بیآنکه متوجه حضور آنها شود از جلوی دیوار رد شد و هنوز به پل نرسیده بود که یکی از پشتروی سرش یک کیسه برنج کشید و دیگری کتاب و پلاستیک وسایل مدرسهاش را از دستش قاپید:
– یتیم بدبخت حتی کیف ندارد…
– ولم کنید. چه کار میکنید؟
– غلط اضافه میکنی؟ زبانت را از توی حلقومت میکشم بیرون تا دیگر جرئت نکنی به سؤالی که معلم از من پرسیده جواب بدهی…
– اسدالله تویی؟ ولم کن. به ننهام میگویم به ننهات بگوید ها… نکن…
سه چهارتایی ریختند سر صفرعلی. یک با لگد میزد توی صورتش زیر آن کیسه خاکستری. صفرعلی آن زیر چشمهایش را محکم بسته بود و لبهایش را به هم فشار میداد تا خاکی که از پای بچهها بلند میشود توی چشم و دهانش نرود. وقتی چند لگد محکم توی شکم و سینهاش خورد نفس کشیدن برایش سختتر شد. دیگر حساب لگدهایی که از همه طرف نثارش میشد از دستش دررفت. خودش را مثل جنین توی شکم مادر جمع کرد. صدایی از دور آمد:
- هی بچهها؟ دارید چهکار میکنید؟
اسدالله و بچهها آقا معلم را که از دور دیدند صفرعلی را ول کردند و فرار کردند. معلم پشت سرشان دوید. از کتابهایی که دور صفرعلی افتاده بود او را شناخت. فریاد زد:
- پدرتان را درمیآورم بیپدرومادرهای بیشرف. جرئت دارید فردا بیایید مدرسه! سگ پدرها!
کیسه را از روی سر صفرعلی کشید بیرون و او را بلند کرد.
- چطوری پسرم؟ خوبی؟
توی راه برگشت، اسدالله و نوچههایش سر پل کمین کرده بودند تا حال صفرعلی را بگیرند. صفرعلی که از دم در مدرسه کلهاش را کرده بود توی کتاب متوجه حضور آنها نشد. فاصله بین ده بالا با جاده خاکیای که به ده پایین میرفت مسیل بزرگی بود که سالها خشکشده بود. پل باریک چوبی باریک و بلندی اینطرف مسیل را به آنطرف وصل میکرد. صفرعلی دلش میخواست تا هوا روشن است فصل اول کتاب «خودت قهرمان خودت باش» را بخواند. کفشهای کتانی خاکیاش را روی زمین لخلخ کنان میکشید و هرازگاهی سر را بلند میکرد و چند قدم جلوتر را نگاه میکرد. اسدالله و نوچهها پشت دیوار مخروبه نزدیک پل سرک میکشیدند تا صفرعلی نزدیک شود. صفرعلی بیآنکه متوجه حضور آنها شود از جلوی دیوار رد شد و هنوز به پل نرسیده بود که یکی از پشتروی سرش یک کیسه برنج کشید و دیگری کتاب و پلاستیک وسایل مدرسهاش را از دستش قاپید:
– یتیم بدبخت حتی کیف ندارد…
– ولم کنید. چه کار میکنید؟
– غلط اضافه میکنی؟ زبانت را از توی حلقومت میکشم بیرون تا دیگر جرئت نکنی به سؤالی که معلم از من پرسیده جواب بدهی…
– اسدالله تویی؟ ولم کن. به ننهام میگویم به ننهات بگوید ها… نکن…
سه چهارتایی ریختند سر صفرعلی. یک با لگد میزد توی صورتش زیر آن کیسه خاکستری. صفرعلی آن زیر چشمهایش را محکم بسته بود و لبهایش را به هم فشار میداد تا خاکی که از پای بچهها بلند میشود توی چشم و دهانش نرود. وقتی چند لگد محکم توی شکم و سینهاش خورد نفس کشیدن برایش سختتر شد. دیگر حساب لگدهایی که از همه طرف نثارش میشد از دستش دررفت. خودش را مثل جنین توی شکم مادر جمع کرد. از توی جورابش چاقوی چوبتراشیاش را کشید بیرون و بهپای آنکسی زد که از بالاسرش بهش لگد میزد. تا او جیغ بزند و بقیه بفهمند چه شده، کیسه را از سرش کشید و چاقو را تهدید کنان روی هوا تکان داد:
- دستتان به من بخورد مثل شاخه درخت توت میتراشمتان! چه فکر کردید؟
اسدالله شوکه شده بود، کف زمین خاکی نشسته بود و مثل پسربچههای ششساله داد میزد:
- خون! خون! ما که کاریت نداشتیم! خون!
صفرعلی همانطور که چاقو را توی هوا تکان میداد کتابها و پلاستیک وسایلش را از روی زمین جمع کرد و دواندوان از آنها دور شد. هنوز صدای گریه و ضجه اسدالله را میشنید.
12 پاسخ
آخرین پایان رو از همه بیشتر دوست داشتم، شاید به خاطر اینکه از اولی و دومی خییلی حرص خورده بودم.
هر کدوم از این ها بستگی به کتابی داشت که صفرعلی میخوند؟ یعنی ارتباطی بین موضوع کتاب و پایان داستان وجود داشت؟
راستش میگن نویسنده ( به معنی کسی که نوشته نه به عنوان فرد حرفه ای چون هنوز تا اونجا راه زیادی در پیش دارم ) نباید حتی یک کلمه راجع به متنش حرف بزنه. خواننده هم در خلق معنا با او شریکه و هر کسی از ظن خود یار متن میشه. به سلامتی محمود خان همسر گرامی بنده که از بخشهای تکراری می گذشته تند تند و اصلا به اسم کتابها توجه نمیکرده 😂😂 بنابر این باید به جای جواب دادن ازت بپرسم : خودت چی فکر میکنی؟ چون برداشتهای شما به من کمک میکنه این مسیر تازه شروع کرده رو بهتر پیش برم … مرسی که میخونی و مرسی که کامنت میذاری.
کتاب خودت قهرمان خودت باش به صفر علی کمک کرد تا بتونه خودشو نجات بده👏
به نظرم آموزش هایی که تو مسیر زندگیمون وجود داره در دوران تحصیلی، در خانواده و حتی کتاب هایی که می خونیم میتونه در مسیر زندگیمونو تعیین کنه و حتی روی تصمیماتمون تاثیر بذاره…
“اسد الله و نوچه ها پشت دیوار مخروبه نزدیک پل سر می کشیدند” سرک منظورتون نبوده؟ چون هر ۴ بار نوشتید سر گفتم شاید من اشتباه می کنم🙈
مرسی که گفتی … آخه اون تیکه ها رو کپی پیست کردم 😂😂😁😁😍😍
چقدررررررررررر جالب بود ، چقدر ارتباط کتاب دستش و اتفاقی که واسش می افتاد جالببببب بود ، خیلییییی خوشم اومدددد از این سبک😻😻😻❤️❤️❤️تصویر سازی ها و توصیفات هم که مثل همیشه عالییییی😻😻😻😻
😍😍😍
آخ آخ اینو یادم رفت بگم 😂😂😂😂اولش که نمیدونستم جریان چیه، فکر کردم اشتباهی یه بخش تکرار شده دو خط اول رو که از تکرار صحنه خوندم، خیلی احساس با دقت بودن بهم دست داد 😂😂😂که مثلا متوجه این که اشتباهی یه بخش تکرار شده، شدم ، هیچی دیگه بدو بدو اومدم بیام بگم بهتون که دیدم ااا چقدر زیاد هنوز مونده ، دیگه صفحه رو دادم پایین تر فهمیدم جریان چیه😂😂😂🚶🏻♀️🚶🏻♀️🚶🏻♀️
یعنی فقط ریز ریز شدم از خنده🤣🤣🤣🤣😍😍😍
راستش من متاسفانه هیچ کدوم از این کتابها رو نخوندم🙈 ولی چون هر دفعه اسم کتاب عوض میشد، به عنوان کتاب ها دقیق شدم و حس کردم
« نجات یافته» میخواد بگه بر اساس قضا و قدر نجات پیدا میکنه (رسیدن معلم که ممکن بود نرسه و پایان تلخی رقم بخوره) ولی «خودت قهرمان خودت باش» میخواد بگه منتظر ناجی نباش، خودت همت کن، اگر همیشه از دیگران امید کمک داشته باشی، ممکنه خیلی دیر بشه و بهای سنگینی براش بدی…. یه جورایی هم میخواد بگه هر چقدر داشمند و جنتلمن و باشخصیت باشی با همه نمیشه مدل خودت رفتار کنی و یک جاهایی اقتضا میکنه مثل خودشون باشی😂😅
😍😍😍 چقدر این جمله آخرتو دوست داشتم… دقیقن همینطوره… و جالبه وقتی کسی در برابر صدای های ، هوی میکنه، طرف مقابل بلافاصله دست پایین میگیره : من که چیزی نگفتم….
😍😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️❤️
چقدر خوب بود مثل یه فیلم جلوم بود 😘😘😘😍😍
خدایی دمت گرم خیلی قشنگ مینویسی و ایده هات عالیه 😘😘😘😍😍😍
😍😍😍🤩🤩🤩😘😘😘😘