English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

صوتی سایه: ۲۴

۱۴۰۰-۱۰-۲۷

 

قسمت قبلی 

متن داستان 

قسمت بعدی

پ ن: اولین جلسه خلق شخصیت‌های کارتونی … یه کلاس آنلاینه با بوچ هارتمن که خیلی دوسش دارم. از اون سبک معلما که سر کلاسشون لذت می‎‌برم. انرژی و دانش و پَشِن همزمان:

واقعا نمی‌دونم آدمیزاد در طول زمان تغییر می‌کنه؟ یا مناسبات اجتماعی تغییرش می‌ده؟ آخه من با این روحیه خل و چلم چرا رفتم حقوق کیفری و جرم شناسی خوندم؟

هر چند الان که فکر می‌کنم از بچگی این تضاد در من وجود داشت. از یک طرف عاشق کتاب‌های کمیک و رنگ و نقاشی و دنیای کارتون بودم. از طرف دیگه رنگ‌های شاد، منو از رنگ خاکستری زندگی پر رنج اجتماعی غافل نمی‌کرد. مثلا وقتی می‌رفتیم خرید آدمی توجهم جلب رو می‌کرد که کنار خیابون پول جمع کرد و  دست و پاشو بابت جذام از دست داده بود.

این خاطره رو خیلی خوب یادمه. عید شمال بودیم و یه عالمه از بچه‌های فامیل، همراه با مامان بابا و خاله و دایی و عمو و عمه رفتیم از این بازارای خیابونی که توش از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا می‌شه. اما تنها بچه‌ای که یه جذامی رو کنار خیابون دید من بودم. تنها بچه‌ای که اون لحظات شاد به خاطر دیدن رنج دیگری کوفتش شد و دیگه نتونست از بقیه روزش لذت ببره من بودم.

یادمه یه پنجاه تومنی خاکستری از عیدیام باقی مونده بود و وقتی مامانم برام توضیح داد این آدم چه بیماری ای گرفته، ضمن اینکه تا همین امروز وحشت مبتلا شدن به جذام و گاهی دیدن کابوسش باهام مونده، دلم برای اون مرد مچاله شد، پنجاه تومنیه رو دادم بهش و با تمام بچگیم دلم می‌خواست می‌تونستم یه جوری کمکش کنم.

( البته که خیلی مظلوم‌نمایی نکنم، چون بابام وقتی این صحنه رو دید، بعدش بهم یه دویست تومنی صورتی جایزه داد)

ولی کل ماجرا این بود که من شیش هفت ساله‌ی ابله، وسط هیجان و شادی سفر دسته جمعی با یه عالمه بچه هم‌سن و سالم،  این صحنه رو می‌دیدم و روزگارو به خودم کوفت می‌کردم. پس این تعارض انگار همیشه درونم بوده… علاقه به کارتون و مسائل اجتماعی دردناک… روحیه‌ای لذت‌گرا و  عافیت‌طلب و در عین حال دیگرخواه و مساوات‌طلب… چی بگم…

کلاس باحالیه. به اندازه‌ی کل دوره‌ی دکتریم و چه بسا بیشتر، از این کلاس چیزی یاد گرفتم! تجربه، مهارت، بینش و سخاوت در آموزشِ تمام فوت و فن‌های تجربه‌ات به دیگری چون احساس نمی‌کنی جایگاهت با پیشرفت دیگری متزلزل می‌شه!!😅😅 جا داره یه لیستی هم بدم از درس‌هایی که در دوره‌ی دکتری یاد گرفتم:

  • چطور حسود باشیم و سقف دنیای خود را محدود به دانشگاه تربیت مدرس نگه داریم ؟
  • چطور زیر آب دیگری را بزنیم؟
  • چطور به دیگری خنجر بزنیم؟
  • چطور کارمان را بزرگ‌نمایی کنیم؟
  • چگونه از مقام خود سوءاستفاده و خود را به دیگری تحمیل کنیم در عین حال در کلاس خود در نفی دیکتاتوری حرف بزنیم؟
  • بهترین روش‌های عمو مردک بازی ( ازون جایی که فقط من دانشجوی دختر اون دوره بودم و هیچ استاد زنی نداشتیم به ذکر عمومردک بازی اکتفا می‌کنم)
  • چطور به حماقت خود افتخار کنیم؟
  • چطور حق به جانب و همیشه از دیگران طلبکار باشیم؟

و …! الان به ذهنم رسید یه کتاب کامیک درست کنیم با اقبال درس‌هایی که در دانشگاه آموختم😁😁 هر صفحه یه تصویر بانمک و یکی از این جمله‌ها 🤣🤣

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

13 پاسخ

  1. وای من جقدر هیجان دارم برای این کاراتون خانم دکتر… خیلی خوبه 😍😍😍😍 ماشاله هزار ماشاله ولی شما چطوری این همه هنرو یاد میگیرید؟🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿 به خدا من روزی یه ساعت زبان میخونم اونم تحت تاثیر انرژی دادنهای شما بعد دیگه بقیه روز توان ندارم اسم کسی رو یاد بگیرم🤣🤣🤣😁😁😁 واسه چیزایی هم که توی دانشگاه یاد گرفتین واقعا موافقم… ببخشیدا میدونم خوشتون نمیاد از این حرفا .. ولی برای خود من به شخصه اگه شما و آقای شهروان استادمون نبودین هیچی یاد نمیگرفتم از اون دانشگاه حز همین درسهایی که شما نوشتین. خواستین این کتابه رو بنویسین با آقا اقبال منم کمتکتون میکنم.اصلا خانم دکتر به نظرم روی اینستاگرامتون یه استوری بذارید به بچه ها بگید درسهایی که از دانشگاه یاد گرفتید واستون استوری کنند🤣🤣همونا رو کتاب کنین😅😅طرفدار هم داره . میشه واسه روز دانشجو به هم کادو بدیم 🤣باز من زدم کانال ایده پردازی . بادتونه سر کلاس میگفتین تو مغزت واسه این چیزا خیلی استعداد خوبی داره 🤣🤣🤣🤣گفتم یادآوری کنم نگین این چقدر نظر میده

    1. عزیز دلمی 😍😍😍جان دلمی …شاید چون هنوز قدر زمانتو نمیدونی… فکر میکنی هنوز خیلی وقت داری… و البته یه جورایی هم درسته … همه زندگی پیش روته …
      قربون تو بشم من مهربونم… امیدوارم 😅😅😍😍 نه اتفاقا نظرای تو تا به حال خیلی بهم کمک کرده و ازت ممنونم واقعا

  2. عالیه عالیه خیلی خوبه هم خلق شخصیت های کارتونی بسیار جذاب و باحاله و هم اینکه شما به این سرعت پیشرفت کردین و خودتون هم علاقه دارین و ازش لذت میبرین.❤️❤️❤️❤️
    این کارتون که لینک میذارین رو خیلی دوست دارم👏 و این دفعه خیلی بیشتر دوست داشتم، ویکی پدیای استادتون رو خوندم هنرمنده واقعا، با این توصیفات شما ازش میتونم بگم آفرین بهش واقعا و خوشحالم که باز یک آدم خوب دیگه سر راه زندگی شما قرار گرفت که هم هنرش حالتون رو خوب کنه و شخصیتش بهتون امید و انرژی بده که آدمهای خوب توی این دنیا زیادند (حالا یه کم از شهر ما دورن😅)
    منم با ساجده جان موافقم، یادتونه همه ش از استاد شهروان براتون تعریف میکردم؟ منم همون ترم ۲ فهمیدم با بقیه فرق دارن. من خیلی ساله ازشون خبر ندارم. امیدوارم ایشون هم هر جا هستن سلامت و شاد باشند و شما هم همیشه حال دلتون و حال خودتون عااااالی باشه ❤️

    1. ای جانم… 😍😍😍 مرسی که میخونی…
      هم هنرمنده هم سخاوتمندانه تمام تجربه و اطلاعات و مسیرهای خطایی که خودش رفته رو باهامون به اشتراک میذاره. این روحیه ش رو خیلی دوست دارم.
      آره منم تعریف آقای شهروان رو زیاد از بچه هام شنیدم. تقریبا فکر میکنم جز ایشون از کس دیگه ای این قدر تعریف نشنیده باشم گرچه ذهن آدمیزد فراموشکاره… فکر کنم آخرین بار منم دو سال پیش باهاشون روی اینستاگرام صحبت کردم و دیگه خبری ندارم. آرزوی متقابل عزیز دل 😍😍😍

  3. چقدر اون قسمت حرف مردم تو داستان رو باهاش ارتباط برقرار کردمممم واقعا همینطوره🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️چقدر باحالههههههههه این چیزی که دارین یاد میگیریننننن🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩خیلییییی قشنگههههه🤩🤩🤩🤩😻😻😻😻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻قسمت چیزایی که تو دوره دکتری یاد گرفتینم عالیییییییی بود 😂😂😂😂😂ایده تبدیلش به کامیک هم عالیههههههه مخصوصا الان که دارین اینا رو هم یادمیگیرین و اینقدر جذاب و قشنگن🤩🤩🤩🤩😂😂😂قسمت مربوط به خاطره بچگیتون تا ادامه اش به الان رو هم به نظر من از هوش بسیار بالاتون نشات میگیره ضریب هوشی شما از افراد عادی خیلی بالاتره واسه همینم به نظر من از همون بچگی لنزی که باش همه چیرو میدیدن خیلیییییی وسیع تر و دقیق تر از لنز عموم افراد بوده و هست👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻😻😻😻😻❤️❤️❤️❤️

    1. 😍😍آره خیلی هیجان داره … بماند که همچنان در عجبم چرا نرفتم هنر بخونم… شاید چون هنر خوندن از علوم انسانی خوندن بدتر بود… وقتی دبیر ادبیات دوره دبیرتسانم آقای بختیاری اولین بار به مامانم گفت بذارید این بچه بره ادبیات بخونه توی خونمون غوغا شد… نمیدونی مامانم چقدر بهش بر خورده بود و فکر میکرد دبیرمون میخواد از راه به درم کنه … ای بابا .. امان از این فرهنگ عامه … امان از این افسارهایی که مناسبات زندگی اجتماعی توده ای به گردنمون میندازند و ما رو دنبال خودشون میکشن.. درحالی که فقط کافیه حلقه این طناب رو از دور گردنمون باز کنیم و یک ثانیه تامل کنیم… همین…

      1. دقیقاااا میفهمم منم دوست داشتم برم هنرستان ولی همین رشته انسانی رو هم مامان بابام بهم گفتن اگه فقط فرهنگ یا مصلی نژاد قبول شدی میتونی بری وگرنه که میمونی همون مدرسه نور و ریاضی یا تجربی میخونی🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

  4. چقدر قشنگههههه چه جالبه این کلاسی که شرکت میکنید😍😍😍😍👌🏻👌🏻👌🏻ترکیب اینا با داستانهاتون چه شود😍😍😍😍🤩پر از هیجانه🤩🤩🤩🤩
    الهی بگردم چه دل مهربونی 🥺😍😍😍😍😍 خیلی دوست دارم خاطره هایی که از کودکی هاتون میگید😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️
    صوتی هم عالی و لذت بخششششش🤩🤩🤩🤩🤩❤️❤️❤️

    1. خیلی کلاسش خوبه … یعنی تمام این سه چهارتا دوره ای که شرکت کردم 😍😍😍 مرسی که میخونی و همراهی میکنی 😍😍😍یادم نمیاد کدوم موزیک بوده ولی فکر کنم این یکی دو تا آهنگ آخر از چیزایی بوده که تو برام فرستادی … درسته؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۳۸

  قسمت قبلی متن داستان  قسمت بعدی پ ن: امروز کله صبح یه شاهکاری زدم توی اتاقم که تا ساعت هفت اتاقمو غیرقابل سکونت کرد.

ادامه مطلب »
صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۳۷

  قسمت قبلی متن داستان  قسمت بعدی   پ ن: امروز صبح دوباره اون تا دوستام اومده بودند راجع به آتکه؟ عاتکه؟ حرف می‌زدند، آتکه

ادامه مطلب »
صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۳۶

  قسمت قبلی  متن داستان قسمت بعدی   پ ن: نقاشی بازی…فکر نمی‌کردم این قدر پیچیده باشه،بیخود نبود استادمون گفت از اون طرح آسونتره شروع

ادامه مطلب »
صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۳۵

    قسمت قبلی متن داستان  قسمت بعدی   پ ن: اونی که کنارش فلش زدم نقاشی منه. این هم گروه رفع اشکال کلاسمونه. هر

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

جنس سرگردان: خی خی

خی خی: فرشته آرزوها (قسمت سوم)

صفیه و زینب توی آشپزخانه مشغول تهیه مقدمات شام بودند. زینب پای گاز ایستاده بود و به صفیه دستور می‌داد. بادنجان‌های کبابی شده را دوباره

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

راز

راز دلت را برای هر کس فاش نکن… خوآن رامون خیمنس زیر بعضی از جملات کتاب درسی اش از قدیس آکمپیس آلمانی خط کشیده… ظاهرا

ادامه مطلب »
چاپ نشده‌ها

داستان تولد واژه‌ی نسل‌کشی

«نسل‌کشی واژه‌ای جدید است، اما شری که این واژه درصدد به تصویر کشیدنش برمی‌آید، قدمتی به‌اندازه‌ی تاریخ بشر دارد.» قدمت واژه‌ی نسل‌کشی به سال ۱۹۴۲

ادامه مطلب »