صفیه و زینب توی آشپزخانه مشغول تهیه مقدمات شام بودند. زینب پای گاز ایستاده بود و به صفیه دستور میداد. بادنجانهای کبابی شده را دوباره برگرداند روی اجاقگاز زغالی چون پوستشان بهاندازه کافی ترد و خشک نشده بود و هنوز آب داشتند. از بیخیالی و سربههوایی صفیه حرص میخورد.
- صفیه خانم؟ گردوها رو ننداختی توی آب جوش؟
- عه! نهِ بِبِخشِن یااااادُم رفت… همی الان مِذارُم آب جوش بیه! یه دِقِه کار دِرِه!
- سیرا رو خورد کردی؟
- نهِ… اویَم یه دِقِه کار دِرِه…
- همه چی “یِه دِقِه کار دِرِه”، ولی هیچ وقت هم اون “یِه دِقِه نِمیِه”!
- بوخدا خب مُ رِ دسپِچِه موکنِن، یادُم مِره چی به چی بود!
زینب سرش را چند بار از سر کلافگی تکان داد:
- برو سیراتو خورد کن، خودم بقیشو انجام میدم.
از وقتی پایش را عمل کرده بودند، بهسختی قدم برمیداشت و سرعتش نسبت به قبل از آن خیلی کم شده بود. روزبهروز هم داشت چاقتر میشد. تا صفیه ده تا حبه سیر خرد کند، او گردوها را توی آب جوش انداخته بود. جعفریها را خرد کرده بود. پوست بادنجانها را گرفته و ساتوری کرده بود. بعد از عمل، خم شدن هم برایش دشوار بود:
- صفیه خانم، دستاتو که شستی، یک کاسه بزرگ به من بده…
- لاکی بِشه یا پیرکس؟
- از همون پلاستیکیای این زیر…
- خُ اینا که تَشتِه اسمش… چرا مِگِن کاسه؟
زینب جواب نداد. لبها را بر هم فشرد و منتظر ماند تا صفیه سلانهسلانه کاسه پلاستیکی سفید را روی میز کارش بگذارد. بادنجان، سیر و جعفری را باهم مخلوط کرد و چند قاشق سس مایونز، خامه و کمی نمک اضافه کرد تا طعم بگیرند.
- صفیه خانم تا من گردوها رو پوست میگیرم، تخممرغ های پخته رو پوست کن، مربع مربع خورد کن بریز این تو. یه سینی گرد هم بذار رو کاسه که توش مویی چیزی نریزه.
صفیه خانم گاز را خاموش کرد و قابلمه کوچک در حالِ جوش را توی آبکش خالی کرد. تخممرغها با آبی که بخارش صورت صفیه را گرم و مرطوب میکرد، دانهدانه توی آبکش استیل افتادند رویهم و جرقجرق شکسته شدن پوستشان بلند شد. اولی را که پوست گرفت، تلفن زنگ زد. دستها را به لباس طرح پلنگیاش مالید و دوید پای تلفن. زینب گفت:
- تلفنو گذاشتم دم دست خانوم. نمیخواد اونطور بدویی!
اما صفیه تلفن را برداشته بود و در حال چاقسلامتی بود:
- قربانِ شما. خانواده خوبن؟ همه خوبن؟ مامان خوبن؟ بابا خوبن؟ آقای مَندِس خوبن؟ خانوم؟ بله بله هستن. الان تلفن رِ مِبَرُم خدمتشا. تا بِرسوم بِهِشا، خودتا خوبین؟ خانواده خوبن؟ قربان شما… گوشی گوشی … از مُ خدافظ…
دستش را گرفت روی گوشی و با صدایی که قطعاً طرف پشت خط میتوانست بهخوبی بشنود گفت:
- زن داداشتایَن… صحبت مُکُنِن؟
عطیه تلفن را گرفت، دکمه میوت را فشار داد تا پشت خط صدایش شنیده نشود:
- صفیه خانم جان صدبار گفتم میخوای ازین حرفا بزنی، این دکمه رو بزن! خب الآن من میتونم بگم صحبت نمیکنم؟
- خب یادُم مِره کدون دکمَه رِ مِگِن. دستُمِ گذاشتُم رو گوشی!
عطیه از گوشه چشم به صفیه نگاه کرد و سر تکان داد. تلفن را گرفت دم گوشش و شروع به صحبت کرد.
تمام بعدازظهر آن روز پای تلفن گذشت. آیسا بدن و زبانش را به دست فرمان عادات روزمره عطیه سپرده بود و داشت شیوه زندگی زنی را کشف میکرد که ممکن بود بخواهد تا پایان عمر تبدیل به او شود. «تلفن بازیاش خیلی خسته کنندست. نصف اینا رو میشد با یه تکست یا عکس تموم کرد؛ یعنی چی که این مریمه داشت یک ربع رنگ موهاشو توصیف میکرد. خب لعنتی یه عکس بفرست، این قدر ضر نزن». آیسا حین حرف زدن با تلفن توی خانه میپلکید تا بتواند قسمتهای مختلفش را کشف کند. توی ذهنش نقشه خانه را مجسم میکرد و گاهی از بیسلیقگی طراح یا احتمالاً فضولیهای کارفرما در طراحی حرص میخورد. همان بلایی که همیشه سر او و اطمینان میآمد، اما مدام به خودش یادآوری میکرد که تمام این موارد قابلحل است. پول که باشد همهچیز قابلحل است.
- مُگُم خانُم تازگی یه کم عجیب غِریب رِفتن. نِه؟
- سرت به کارت باشه صفیه.
صفیه روی کابینت کنار ظرفشویی داشت تخممرغهای پوست گرفته را رنده میکرد و زینب پشت به او روی صندلی میز آشپزخانه نشسته و گردوها را پوست میگرفت. با دقت و وسواس این کار را میکرد. کارهایی از این قبیل به تنها چشم سالمش فشار میآورد، اما از صفیه بهتر و بینقصتر این کار را انجام میداد. پوست گردو سالاد بادنجان را تلخ میکرد.
- فک کُنُم یاد آقای خدابیامرز کِردَن. همش توی خانه راه مِرَن به عکسا خیره مِشَن. شمایَم فهمیدی؟ البته مُ فک مُکُنم یه دلیل دیگِیَم دِرِه…
زینب جواب نداد. پوست کندن گردوها تمام شده بود. دستش را به میز گرفت و تنش را بهسختی از روی صندلی بلند کرد. چرخید که از کابینت کنار ظرفشویی تخته برش و چاقو بردارد که با دیدن صفیه خانم صدایش بلند شد:
- صفیه گفتم مربع مربع ریز کن! چرا داری رنده میکنی؟
- عه! خدا مرگُم بده… یادُم رفت…خُ مِزَش که فرق نِمُکُنه!
حوصله نداشت چیزهایی را که هزار بار برای صفیه توضیح داده بود و او هم همیشه یادش میرفت، دوباره تکرار کند. تخته برش و چاقو را برداشت و کوبید روی میز آشپزخانه و با تأکید روی کلمات گفت:
- گردوها رو ساطوری کن! خوردِ خورد! رنده نه! با این چاقو خوردشون کن!
صفیه با دلخوری، چشم و ابرویی آمد و با چانه جمع شده و لبهای برچیده نشست پشت میز آشپزخانه؛ اما در کسری از ثانیه بیخیالی همیشگی بر او مستولی شد و بیشتر به نظر میرسید که در حال بازی با گردوهاست. زینب دوباره پنجتا تخممرغ از توی یخچال برداشت و توی قابلمه کوچکی گذاشت که صفیه همانطور نَشُسته، ول کرده بود روی کابینت. قابلمه را تا جایی که روی تخممرغها را آب بگیرد پر کرد و کمی نمک توی آن ریخت تا پوستشان ترک برندارد. بعد برگشت بالای سر صفیه که هنوز چهارتا گردو هم خرد نکرده بود. با اشاره دست به صفیه گفت بلند شود تا خودش بقیه کار را انجام دهد. صفیه ذوقکنان از جا برخاست و دوید بهسوی نشیمن. چند دقیقه بعد برگشت و گزارش داد:
- خانم دِرَن با خانم مزاجی حرف مِزِنن!
- زُجاجی! نه مزاجی !
- ها همووو… داشتُم همی رو مُگفتُم سَرُم داد زدی! مِدِنی داداش خانوم زُجاجی؟
زینب سرش را به نشانه تائید پایین برد و بدون اینکه به صفیه نگاه کند، چند تا گردوی دیگر روی تخته برش گذاشت.
- … ها همو زجاجی … داداشش از ایتالیا اَمَده، مِخِ خانوم رِ خواستگاری کنه… مِدِنستی؟ شصت سالشه… زنش مرده. دختراشم ایتالیایَن!
زینب اخمهایش را درهم کشید و لبش را گاز گرفت.
- حرف بیخود نزن صفیه. به گوش آقا محمودرضا برسه شولات میشه تو خونه. اگه خانومو دوست داری اینقدر چرت و پرت نگو.
صفیه انگشت شست و سبابه را به هم چسباند و از یک طرف لبش به طرف دیگر انگار زیپی را ببندد، گفت:
- نِگا! مُ با بقیه ای طوریُم! فقط به شما اعتماد دِرُم اینا رِ مُگُم. مگه خودُم خرُم بلانسبت؟ مُرِ خُ چی فرض کِردی زینب خانوم جان؟
زینب سینی را از روی کاسه برداشت و گردوها را به مواد قبلی اضافه کرد. نگاهی به ساعت روی دیوار کرد. ساعتی شبیه به کلبه چوبی جنگلی، با دو تا درخت کاج دو طرف صفحه گرد آن و دوتا پاندول شبیه میوه درخت کاج. زیر بام مثلثی کلبه، سه تا پنجره کوچک وجود داشت که معلوم بود وسطی باز میشود.
چند قاشق دیگر سس مایونز و خامه به سالاد اضافه کرد و همانجا نشست.
- صفیه خانم کمکم میزو بچین.
- آقا محمود رضایَم می یَن؟ آقا اسدی گفت مهمون خارجی دِرَن!
- تو برای سه نفر بچین. نیومدن، جمع میکنی…
صدای عطیه توی آشپزخانه پیچید:
- بهبه چه بوی نونی… چه بوی سیر و بادمجونی… شام چی داریم؟
صفیه خانم با چشمهایی که از آن جرقه «دیدی گُفتُم؟ دیدی گُفتُم» بیرون میبارید به زینب نگاه کرد و لبها و چشمهایش را چند بار به طرف عطیه کج کرد. بعد هم مثل خانم مارپل، مچگیرانه به عطیه گفت:
- خودتا صب گفتِن سالاد بادنجون دُرُس کُنِم بِرِ شام… با نون جزغاله و خورشتِ ریواس. یادتا رِفته؟
آیسا بلافاصله خودش را جمع و جور کرد:
- از بس که این شوکت و مریم و آسیه مغزمو خوردن…
ساعت پشت سر آیسا دَلَنگی کرد و مرغک آن از پنجره بیرون آمد و گفت: کوکو… کو کو … کوکو … آیسا که هنوز خرابکاری قبلیاش را درست نکرده بود، با دیدن جوجهای که کوکو میکرد هیجانزده گفت: وای… ازیناااااا…
زینب و صفیه از گوشه چشم به هم نگاه کردند. عطیه از این ساعت متنفر بود. زیرنویس این نفرت را به آیسا یادآوری کرد، اما خیلی دیر شده بود. آیسا انگار یخبسته باشد، رو به ساعت خشکش زده بود. «چی بگم، چی بگم، چی بگم؟» خی خی نشست روی شانهاش و گفت: بگو از وقتی طاها یاد گرفته میگه کوکو عاشق این ساعته شدی… آیسا خواست برگردد و همین جمله را تکرار کند که صفیه خانم جیغ زد:
- ای خدا مرگُم بده خانوم جان خرمگس پدرسگ از کجا پیداش شد نشست رو شانَتا؟ زینب خانم اِمشی کووو؟
آیسا با شنیدن این جمله جیغ زد:
- نه نه … پیف پاف نه …
و با نگرانی به اطرافش نگاه کرد. خبری از خی خی نبود. صفیه خانم مگسکش به دست داشت دنبال خی خی میگشت. زینب سینی را روی کاسه سالاد بادنجان گذاشت و به صفیه خانم تشر زد:
- خانم راست میگن… اینجا اسپری نزنی صفیه خانما… قابلمه رو گازه… سالاد اینجاس…
- نِ خودُم عقلُم رسید! نِدیدِن مِگسکش برداشتُم؟ ها؟ خانوم شما بِرِن بیرون… مُ خودُم دَخلِشه میارُم.
آیسا با چهره ای درهم آشپزخانه را چک کرد تا مبادا خی خی دست صفیه خانم بیفتد. زینب با شرمندگی گفت:
- خانم نگران نباشین. بدون پیف پاف میکشیمش، هر جا هم نشسته باشه ضدعفونی میکنیم… شما برید راحت باشید…
آیسا از آشپزخانه خارج شد و در اولین فرصت زیر لب نجوا کرد:
- خی خی؟ خی خی؟ خوبی؟
صفیه خانم مگسکش به دست، مثل معلم ریاضیای که دارد انتگرال درس میدهد، با صدایی که سعی میکرد هیجانش را کنترل کند گفت:
- دیدِن گُفتُم؟ خانومُم خاطرخواه رِفته… ایی عکس نِگا کردنا و تِعَمق کِردنا همه مفهوم دِرِه! مُ خودُم ختم عالَمُم، خُ! مَرده هم به چشم برادری خوبه خداییش… ولی مگه مردم این حرفا رِ مِفهمن؟
با دست روی پاهایش میزد، گویی سر خاک کسی شیون میکند:
- حرف محفل مردم شدیم رفت! خاک بر سر شدِیم رفت! رسوای خاص و عام شُدِیم رفت… دیدی زینب خانم جان؟ دیدی گُفتُم؟ خُ الان ای کارای خانوم طِبیعی بود؟
با اینکه حرفهای صفیه به نظرش درست می آمد، اخمهایش را در هم کشید و گفت:
- صد بار گفتم میری توی حیاط میای درو زود ببند! هوا گرمه تا چشم چپ کنی، خونه رو مگس بر میداره…
- حالا به نظرت خانُم مِخِه با دو تا پسر بزرگ، نِوِه و یال و کوپال به اوو مرتیکه مُزَلَف خارجی بله بگه؟
آیسا به سرعت از پله ها بالا رفت. با چشمهای نگران دنبال خی خی میگشت. خی خی پر زد و روی سینه آیسا نشست.
- نترس خوبم.
- کارت خیلی خطرناک بود.
- به دادت رسیدم…
- نمیخوام بلایی سرت بیاد! میفهمی؟ مردم و زنده شدم… چی شد دوباره برگشتی؟ آرزوی مشتریتو برآورده کردی؟
- مشتری؟ تو باید بنگاهی میشدی!
- خب چی بگم؟
صدای صفیه خانم از پایین می آمد.
- خانوم؟ تلفن الهه خانوم اند. کجایین بیارُم خدمتتا؟
- بگو خودم زنگ میزنم. دستم بنده.
- چشم… چشم …
آیسا توی راهروهای دور فضای خالی پله ها می چرخید و گیج و ویلان، دنبال اتاق خوابش میگشت. خی خی به طرف اتاق خواب پر زد و گفت:
- بیا دنبالم.
ادامه دارد…
29 پاسخ
عالییییی بود 😂😂😂😂صفیه خانم هم عالیهههه😂😂😂😂او اِمشی کوووو😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂چه جای حساسییییی تموم شد ولی❤️❤️❤️❤️
😍😍😂😂عزیزم اولین نفر میخونی 😍😍
Bache ha khabar nameh darand khanoom dr?
هوراااااا قسمت جديد😍😍😍😍😍😍
جان دلم 😍😍😍
یعنی عاشق صفیه خانمم که خودش ختم روزگاره🤣🤣🤣
عطیه خانم چقدر زنگ خورش زیاد بوده🤣🤣فکر کنم از دست این زنگ زدنا و حرفهای الکی فرار کرده😂😂
شایدم نمیخوادبا خواستگار جدید ازدواج کنه😜😬
ولی باید موضوع جدی تر از این حرفا باشه که حاضر شده دو ماه از بچه هاشم دور بشه😬
واقعا عالی بود😍😍😍خی خی و صفیه خانم عالین
لطفا تا زمانی که به اندازه ی یک کتاب حداقل ۲۰۰ صفحه ای میشه ادامه بدید😅
حواسم به خر مسائل اطرافم باشه کسی نکشتشون😼😅
😂😂😂😍😍😍ای جان ای جان
“جعفری ها خورد کرده بود” را بعد از جعفری ها جا افتاده.
.
“آیسا حین حرف زدن با تلفن توی خانه مپلکید” میپلکید.
❤
😍😍
چرا ما اينا رو نميبينيم؟🤣🤣🙈🙈
خانوم دكتر🥺🥺🥺چه بد جايي تموم شد خب؟ نميشه بيشتر بنويسين؟يعني نمياد ادامش كه تموم مي كنين يا ما رو اذيت ميكنين؟
خيلي خووووبه😍😍😍 خيلي خي خي رو دوس دارم. امروز مگس ديدم باهاش حرف بزنم ببينم جواب ميده🤣🤣🤣🥴🥴🥴🥴🥴
خيلي دوسش دارم… اصلا به نظر من شما داستان كوتاه ننويسين… فقط داستان دنباله دار…
ای جان دلم… 😍😍😍😍خوشگلم روزی یک و نیم تا دو ساعت گذاشتم واسه نوشتن … فعلن سه چهار برابر نوشتن باید بخونم و خب البته کارای دیگه هم هست… نه بخدا اذیتتون نمیکنم… اونقدر شما ها ذوق دارین که من یه بار مینویسم و یه بار با ویراستیار ویرایش میکنم و میفرستم تموم…آره خودم از داسان «حد» فهمیدم که باید رمان نویس باشم احتمالا نه داستان کوتاه نویس… به استادمم گفتم کارم توی داستان کوتاه نوشتن مثه این میمونه که بخوان یکی از نخ های طنابی رو به زور از یه سوزن رد کنم… ولی خب اکثر کلاسهای نویسندگی که من تا حالا دیدم و رفتم تمرکزشون روی نوشتن داستان کوتاه بوده …
يعني با روزي دو ساعت هم فكر مي كنين؟ هم مينويسين؟ هم تايپ مي كنين؟ هم ميذارين اين بالا؟ ماشالله هزارماشالله لاحول ولا قوه اله بالله. چشم حسود كف پاتون🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿يعني من روزي دو ساعت فكر مي كنم، سه خط مينويسم. اونم قصه خودمو شما رو كه ميدونم چي به چيه ! واقعني الان نميدونين عطيه چرا خواست جاي آيسا باشه؟ 😍😍چه هيجان انگيز😍😍😍
Movafegham
خانوم دكتر؟
قسمتاي قبلي رو اديت مي كنين به مام بگين خب🙄
الان رفتم ديدم توي قسمت ٢ نقشه خونهه رو گذاشتين🤨
خب ما كه نميريم هي چك كنيم ببينيم تغييرش دادين قبلي رو يا نه.
خودتون نقشه خونهه رو كشيدين؟ فك كنم شوهرتون كشيدن؟ يادمه دانشكده معماري درس ميدادند. روز اون همايشه كه تو سالن فني برگزار شد ديدمشون اومدند دنبالتون😍😍😍 البته از شما بعيد نيست اين همه سال معماري هم ياد گرفته باشين… ولي خطش شبيه شما نبود🤖🤖
ببخشید 👀👀میخواستم توی قسمتهای بعدی هم به یه مناسبتی بذارم… حالا تو که چک کردی 😂😂نه محمود کشیده … درست حدس زدی… ماشالله که همه جا هم بچه مون حواسش جمع بوده و ما رو دیده … مگه تو اون موقع ها دانشجوم بودی؟ همایش صنعت نظام حقوقی و اینا ؟
معلومه كه حواسم هست😍😍😍
Eyval
Mamnoon az etela resani
خواهش مي كنم☺️
عالی بود! 😍😍😍
ما منتظر بقیه اش هستیم!! ما منتظر بقیه اش هستیم!! ما منتظر بقیه ش هستین!! 🥰😍😍😁😁
.
.
.
من میرم تو اون سایته که امضا جمع میکنن، یه petiton درست میکنم و درخواست میدم که این رومان شه و ۵۰۰هزار تا امضا جمع میکنم 😎😎😎
😂😂😂😂😂😍😍😍😍😍
Man emza kardam already
منم امضا مي كنم😍😍
😂😂😍😍🙌🙌
Man emrooz 2ghesmat poshte ham khoonfam kheyki hal dad
😍🙌😂
از پسرهای عطیه بیشتر بگین، چه شخصیت هایی دارن؟ با مادرشون چه رفتاری دارند؟
احتمالن اون طرف قضیه که عطیه از این جابجایی چه احساسی داره و چکار میکنه گذاشتین برای بعد از دریافتن حکمت جابه جایی توسط آیسا و البته ما؟
منم با رمان شدنش موافقم👍 کجا رو باید امضا کنم؟ 😍😃
– و جرق جرق شکسته شدن پوستشان بلند شد. «صدای» جا افتاده.
حتمن حتمن… توی لیست شخصیت هام هستند… متاسفانه یکیشون اصلا رفتار خوبی نداره… عزیز دلمممم😂😂😍😍
آیسا تو راهروی دور راه پله ها( دور وید)