English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خی خی: فرشته آرزوها (قسمت دوم)

۱۴۰۰-۰۴-۱۴

در فاصله یکی دو صدم ثانیه‌ای که آیسا انگشتش را روی صفحه سفید فشار می‌داد، بیش از هر زمان دیگری قانون نسبیت انیشتین را درک کرد. نه برای اینکه فشردن آن مربع نوری، تغییر خاصی در ذهنش ایجاد کرده بود، نه! چون انگار در همان چند صدم ثانیه، زمان کش آمد و تمام اگرها و  نکندهای دنیا به مغزش هجوم آوردند. شاید برای توصیف مجموعه افکار عجیب‌وغریبی که تحت حمله‌ای غافلگیرانه و ناگهانی، در یک ثانیه ذهن آدم را بمباران می‌کند، بتوان صدها صفحه مطلب نوشت. «اگر زنه فاحشه باشه؟ نکنه شوهرش کتکش بزنه؟ نکنه مجرم باشه من به جاش برم زندان؟ نکنه ظهرا تبدیل میشه به این زنی که من الان توشم و بقیه ساعتای روز یه پیرزن ترسناکه؟ نکنه مگسه مثه جادوگرِ هانسل و گرتل گولم زد؟ نکنه توی اون خونه بزرگ، یه دخمه ترسناک باشه که آدما رو شکنجه می‌کنند؟ نکنه اعضای بدنمو بفروشن؟ نکنه اطمینانو بکشن بیفته پای من؟ ها نه نمیتونه کسی رو بکشه! از کجا معلوم که راست گفته باشن؟ پروژه هامو کی انجام بده این دوماه؟ زنه که بلد نیست چی به چیه؟ اصلاً شاید عمل نکرد! شاید توهم باشه همه‌ش…» و فشارِ انگشت… به‌اندازه‌ای که فرشته آرزو، جای او و زن همسایه را باهم عوض کند.

آیسا روی تخت حصیری قهوه‌ای روی به روی استخر نشسته بود. از جا پرید. باورش نمیشد. انگار همین الان با هواپیما توی سرزمین عجایبِ آلیس فرود آمده باشد. شروع کرد به جیغ زدن و پریدن در جا. جلوی دهانش را گرفت. زن همسایه از پشت پنجره اتاقش برایش دست تکان می‌داد. او هم شروع کرد به بای بای کردن. «واااای… ازاینجا چقدر واضح اتاقم دیده میشه… یعنی ماچ بازیای من و اطی رو هم دیده؟ هی اطی بیچاره گفت پرده رو بکشیما! گفتم توی روز هیچی دیده نمیشه. از اینجا حتی میشه گل رز صورتی‌ روی تاج کمدمو دید. لعنتی. هزار بار لخت‌وپتی اون پشت واستادم نگاش کردم… گاهی حتی دستم توی دماغم بود. فاک… فاک… کدوم خری گفت توی روز از پشت پنجره توی خونه آدم دیده نمیشه؟» زن همسایه روبه‌رو یک بار دیگر دستش را تکان داد و پرده را کشید. «عه! چرا پرده رو روم کشید؟ خب لابد واسه اینکه بهتر از هرکسی میدونه چقدر واضح میشه از این پایین، اون بالا رو دید».

نگاهش را از پنجره گرفت و اطرافش را از نظر گذراند. حالا وسط حیاط بزرگی ایستاده بود که دو تابستان گذشته بهترین منظره زندگی اش بود. درختهای بید دور استخر، ردیف درختهای شلیل پشت آن، سمت مسیر ماشین رو که شاخه هایشان زیر بار میوه های درشت و آبدارشان خم شده بود. دیوار سبز روبه روی استخر، آن دیواری که از دیدرس او از آن بالا خارج بود. پر از گلدانهای پاپیتال ابلق که از پشت بوته های پر گل ساناز قرمز تا آسمان بالا رفته بودند. دیوارها و حیاط بزرگتر از آن چیزی بود که ازآن بالا میدید. خیلی بزرگتر.

احساس میکرد وسط این حیاط بزرگ یک خط فاصله کوچک است که فقط دو ماه و نیم میتواند در آن بماند. توجهش که به استخر جلب شد، بدون هیچ فکری گفت «هورااااا» و همزمان با کشیدن الف هورا، دوید و پرید توی آب استخر. عمق استخر زیاد بود. پایش به کف نمی‌رسید. سعی می‌کرد پای قورباغه بزند، اما انگار تا حالا توی عمرش شنا نکرده بود. «نکنه نقشه این بود؟ که توی حسرت خودم غرق شم؟» مثل آدم‌هایی که شنا بلد نیستند از ترس دست‌وپا می‌زد. «این زنیکه شنا بلد نیست» جملات معلم شنای بچگی‌اش توی سرش تاب میخورد: «دست‌وپا نزن و خودتو آروم روی آب رها کن. یادت باشه تمام راز روی آب موندن به حرکت نکردنه. واسه تعادلت از سرت کمک بگیر. چشماتو ببند و سعی کن روی آب دراز بکشی. بعد پاهاتو از قسمت ران بالا و پایین کن. زانوهات خم نباشه. از زانو نه. از ران…». حالا باید خودآگاه و با دقت تمام آن دستورالعمل‌هایی را اجرا می‌کرد که سالیانِ سالیان بدون فکر، مثل راه رفتن، یا نشستن انجام داده بود. مسئله اساسی همیشه این بود که آب نمی‌دید. «بیخود نبود همیشه آویزون تیوپ و این قایق نارنجیه بود… وای قایق نارنجیه!»

وقتی به تعادل رسید و احساس امنیت کرد، همان‌طور که روی آب خوابیده بود، با حرکت دست،مثل وقت هایی که بخواهی بوی گند را توی هوا جا به جا کنی، خودش را به‌طرف تیوپ سفید گل‌دار قرمز رساند و مثل آخرین لحظات زندگی جَک، وقتی به تخته چوب رُز آویزان شده بود، بالاتنه‌اش را انداخت روی تیوپ و دست‌هایش را روی آن حلقه کرد. سعی کرد پا بزند و به قایق نارنجی برسد. «چقدر آبش خوبه. به همون خوبی که از اون بالا دیده می‌شد». اثر اضطراب غرق شدن و افکار وهم‌آلود ناشی از آن هنوز توی بدنش بود. سرانگشت‌هایش یخ‌کرده بود و انرژی‌ کلی اش کم شده بود. خودش را روی قایق بادی که بارها چشم‌هایش را بسته و حس دراز کشیدن در آن را تصور کرده بود، ول داد. به آسمان، ابرهای پنبه ای روی آن و رقص برگهای درختها خیره شد و نفس عمیقی کشید «چه حس خوبیه».

با سر انگشتانش روکش چرم قایق را نوازش کرد. «چه کیفیتی. حتی اگه زنه … اسمش چی بود؟ عطیه؟ باید بهش عادت کنم! بقیه ساعتای زندگیش بدبخت باشه، به همین که این دو ماه، دو ساعت زیر این آفتاب و توی این استخر شنا کنم و کار نکنم، راضی ام. بعدشم دبه میکنم که میخوام برگردم سر زندگی خودم… اُ… چه خوب… اگه من شنا بلد نیستم، پس یعنی اون معماری میفهمه و میتونه با تری دی مکس کار کنه… میتونه همه کارامو انجام بده… از اینجا با لب و لوچه آویزون و دو ماه کار مونده برنمیگردم… البته اگه اخراج نشده باشم تا اون موقع… الان چطوریه که من مهارتامو ندارم، اما دستورالعملِ مهارتامو دارم؟ چرا هیچی از زندگی این زنه نمیدونم پس؟ مغزم مال خودمه، جسمم مال این زنه؟ یعنی جسمم بلد نبود مثه آدم پا بزنه، شنا کنه؟».

کمی خودش را کشید بالا و به اطراف نگاه کرد. دستهایش را روی پوست شکمش کشید.« دوستمون همچین هم لاغر نیست که از اون بالا دیده میشه ها». چربیهای شکمش را با دو سر انگشت گرفت از بدنش جدا کرد «باید خر باشی که پولدار باشی و نخوری… توی این دو ماه چاقت میکنم عزیزم…. وای یه وقت اون منو چاق نکنه؟ اگه خواستم توی این زندگی بمونم راه هست واسه درست کردن اینا. پول که باشه همه چی رو میشه به دست آورد. بیخود از چاقی و پیری نترس. اگه امروز مگسه میگفت بیست سال پیر و بیست کیلو چاقت میکنم و این ثروتو بهت میدم هم قبول میکردم…».

دستهای زن درشت تر از دستهای خودش بود. همه چیز برایش غریب و یک جوری جذاب بود. مثل شهربازی … مثل حقیقت مجازی… به رنگ تیره پوستش عادت نداشت. دستش را توی آفتاب گرفت و هی این طرف و آن طرف کرد. پشت و روی انگشتها تا ساعدش را برانداز کرد. با اینکه از پوست زن میشد فهمید، دست کم بیست سالی از آیسا مسن تر است، اما پوست دستها و بدنش نرم و لطیف بود. «لعنتی دست به سیاه و سفید نزده». دستهای آیسا همیشه بخاطر ماکت سازی و کارکردن با کاتر بریده و زخمی زخیل بود.

تازه چشمش به انگشتر گل رز طلای پر از سنگ و نگینی افتاد که روی انگشت میانه دست راستش بود. با انگشت اشاره دست دیگر روی آن کشید. «چیش! ما میخواستیم یه استخر بریم، زنجیر چسکی نیم گرمی مونو در می آوردیم، مبادا گم شه. بعد این زنه… خانومه… چه مگسی بود… یعنی واقعنی رفت تا دو ماه و نیم دیگه؟ خب اینکه هنوز زنده بود… کاش می اومد مرشدم میشد حداقل…». دستش را از کنار قایق آویزان کرد توی آب و به بازتاب نور خورشید روی نگینهای انگشتر خیره شد.«تنها گل رز با ارزشی که توی زندگیم دارم، همون گلاییه که یه روز با اطمینان روی تاج کمد اتاقم کشیدیم».

دسته های مشکی پاروی قایق را که دو طرف آن توی آب افتاده بودند، گرفت و پارو زد. «یوهوووو». قایق به سرعت به انتهای استخر رسید. چند بار پاروها را به زوایای مختلف توی آب چرخاند تا بتواند آن را دور بدهد، اما بیخیال شد و از توی قایق پرید روی لبه استخر. ناگهان احساس کرد دو هزار تا چشم نامرئی دارند تمام وجودش را میبلعند. با اینکه دلش میخواست مثل زن همسایه کول بازی در بیاورد و وانمود کند مهم نیست، اما مهم بود، ذهنش خطا میداد. بهتر بود حوله را ببندد دورش.

توی راه برگشت به طرف تخت حصیری که درواقع جنسش از پلاستیک بود، حرارت سنگهای سوزان که از سفیدی و تمیزی مثل آینه بودند، پاهایش را چنان سوزاند که چند قدم آخر را روی انگشتهای پا دوید و با هر قدم گفت: «آخ سوختم… وای داغه… سوختم… سوختم… سوختم». حوله را قاپید، دورش گرفت و پاهایش را فرو کرد توی دمپایی هایی که یک لنگه اش سورمه ای با ستاره های سفید و دیگری قرمز بود با راه های سفید. دمپایی ها داغ تر از کف بود. «فاک» .با حرکت سریع پا درشان آورد. با یک دست هر دو لنگ دمپایی را برداشت و فرو کرد توی آب و کمی توی آن حرکت داد. دست دیگرش را کشید روی کاشی های لبه استخر.«چه کاشیهای با کیفیتی… حتما خونه رو بازسازی کردند… الان من آدمای زندگی این زنه رو قراره چطوری بشناسم؟»

دمپایی ها را پوشید و همین که عزم برگشت به داخل خانه را کرد، پاهایش به طرف در ورودی حرکت کرد. «آها! پس بدنم میفهمه. بدن جان شوهرداری؟ لزبینی؟ تن فروشی؟ چیته؟ ها؟ رمز ماجرا چیه؟ چرا خواستی خودتو با من عوض کنی؟ لابد چون من هنرمندم؟ از کجا میدونه؟ چون جوونم؟ خب چرا حسرت یکی دیگه رو نخوردی که پولدارم باشه؟ آخه جوونی بدون پول که همش خرحمالی و دویدن و ترس از هیولا یا فرشته منتظر پشتِ مِهِ آینده باشه، چه لذتی داره؟ نکنه سرطان مرطان داره ؟ دهنم صاف نشه همه این دو ماهم به شیمی درمانی و دوا و درمون بگذره؟»

دستگیره در را پایین کشید. با باز شدن در، موجی از هوای خنک با عطر لیلیوم سیاه به صورتش خورد و به سرعت از دو مجرای بینی راه به درون ریه هایش برد. بی اختیار چند بار نفس عمیق کشید و پایان هر نفس گفت «بَه». «آها اینجا فیلتر وردی دارند؟» وسط فضای مستطیل، دو در سه ایستاده بود و به درها نگاه میکرد.«فیلتر ورودیش نیم متر از اتاق خواب من کوچیکتره! یعنی الان توی اتاقی که اندازه فیلتر ورودی خونشه داره چی کار میکنه؟» به هر در که نگاه میکرد، انگار اطلاعاتی توی ذهنش زیرنویس میشد.

اولش نمیدانست چی به چیست؛ اما به محض اینکه به چیزی با دقت نگاه میکرد میدانست. در اتاق دوش. در وردی به نشیمن. در کمد. در اتاق دوش را باز کرد. یکی بهش فرمان میداد. انجام کارهای ناخودآگاه و همیشگی. اختیارش را داد دست آتوپایلت جسمش. دستهایش را چند دقیقه زیر شیر دستشویی شست. «وسواسی هم هست دوستمون». قبل از اینکه شیر آب را ببندد با دستمال حوله ای دستهایش را خشک کرد و با همان دستمال هم شیر آب را بست. «خب تو که این قدر وسواسی بودی چرا شیر اتومات نصب نکردی تو خونت با این ثروتت! بعضی از این پولدارام گدان بابا، زورشون میاد خرج کنند». نمیدانست فکری که در جواب به ذهنش آمد مال خودش بود یا مال عطیه؟ چشم شیر اتومات مدام قاطی میکند. دردسر دارد. دستمال را گرفت جلوی چشم سطل آشغال کنار روشویی. در سطل آشغال باز شد و دستمال را انداخت. «سطل آشغال با چشم اتومات دردسر نداره اونوقت؟» دوباره پاسخی منطقی مبنی بر اینکه تعویض سطل آشغال به اندازه شیر دنگ و فنگ ندارد، افکارش را ساکت کرد.

بالاخره عملیات دوش گرفتن و لباس جدید پوشیدن به پایان رسید. ذهن آیسا روی مبل راحتی مغزش لمیده بود و یک نفر دیگر تمام کارها را انجام میداد. در ورودی به سالن اصلی را باز کرد. نشیمنی بزرگ، با پله هایی که از وسط خانه میرفت بالا و بعد دو شاخه میشد، در مقابلش ظاهر شد. «لعنتی مثل همه این خونه هایی که طراحی کردیم و فقط تو خیال دیدیم». هوای خنک و عطر لیلیوم سیاه هنوز برایش عادی نشده بود. صدای «عافیت بِشه خانوم» سه متر او را از جا پراند. «یا ابرفرض» برگشت به طرف صدا. زنی چهل و چند ساله، سبزه، با چمشهای درشت مشکی و ابروهای پیوسته با یک سینی گرد طلایی و لیوان پایه دار جلویش ایستاده بود. روسری قهوه ای کرم با گلهای ریز به سر داشت.با پیرهن ریون طرح پلنگی آستین بلندش که تا سر زانوهایش میرسید، شلوار مشکی به تن کرده بود. دمپاییهای پلاستیکی سیاهش با آن پاپیونهای خالدار سفید هیچ ربطی به بقیه لباسش نداشت؛ حتی از نظر رنگ بندی. زیر نویسِ ذهنی، زن را معرفی کرد. صفیه خانم، کارگر روزهای فرد.

  • چی شد خانوم جان؟
  • زهر ترکم کردی صفیه خانم جان! «باید میگفتم جان؟ نباید میگفتم؟ خوب فیلم بازی کردم؟»
  • خدا مرگُم بده به حق پنش-تن. فک نِمِکردُم بترسِن! بفرمایِن آب پرتقالِتا… نوش-جان.

«چقدر زندگی پولداری خوبه. فاک. به همون خوبی که تصورش میکردم.»

  • مرسی صفیه خانم جان «مثه اینکه خودش میگه جان. این دفعه رو من نخواستم بگم».
  • اتاقتا آمادیِه. تا شما موها تا رِ خُش کُنِن، میزِ میچینُم.
  • آقا حمیدرضا نیومده؟

قبل از اینکه آیسا بخواهد بداند آقا حمید رضا کیست، زیر نویس توضیح داد، پسرت. «اوه. پسرم دارم!»

  • نِه خانوم جان، ولی آقا محمودرضا زنگ زِدن، گفتن نهار کارخانه مهمونِ خارجی دِرَن نمی یَن امروز. شما نهارتا رِ بُخورِن.

باز زیرنویس توضیح داد، پسر بزرگت.

  • باشه. مرسی.

از پله ها بالا رفت و توی پاگرد، ردیف پله های سمت راست را دنبال کرد. توی راهرو خصوصی ای که احتمالا به طرف اتاق خوابها میرفت، پر بود از عکسهای عطیه با شوهر و دو تا پسرش در قاب های مطلای منبت کاری شده… «شوهرشم خوبه بابا. این شب کنارم بخوابه بدم نمیاد». آیسا آرام آرام قدم میزد و به عکسها نگاه میکرد:

جلوی معبد لوتوس توی هندوستان وقتی پسرها ده دوازده ساله بودند. سوار بالن سیاه و زردی شبیه به زنبور عسل. جلوی کلسیای جامع سیخ سیخیِ کلن آلمان، وقتی پسرها هشت نه ساله بودند. چهارتایی سوار یک فیل بزرگ بدبخت، پسرها همان سن و سال. جلوی کاسا میلای سفید بارسلونا، با لباسهای رنگی. «فاک. خوش به حالشون. اصلا اینا میدونن این شاهکار گائودیه؟ یا فقط رفتن باهاش عکس گرفتن؟ به جون خودم، حتی اگه سیخ عثمان هم توی زمین الم کرده بودن، همینکه میدیدن ملت باهاش عکس میگیرن، اینام میدویدن عکس میگرفتن… حالا خوبه زنه معمار از کار در بیاد».

پسرها در حال پاراسیلینگ (آب چتر سواری) آویزان از یک چتر صورتی آبی سفید. جلوی کلیسای سفید سنت پلِ لندن، چهارتایی وقتی پسرها شانزده هفده ساله اند. چهارتایی جایی که در پس زمینه اش برج های پتروناس کوآلالامپور دیده میشد «چقدر چاق شده بوده اینجا». شوهرش آویزان از چتر پاراگلایدینگِ (چتر بال سواری) سبزی شبیه بومرنگ. سه تایی جلوی کاخ سفید واشنگتن با پسرها. «خیلی سنش نزدیک الانشه. کاشکی تابستون امسال هم برنامه سفر داشته باشن».

جلوی برج کج پیزا در توسکانی، باز هم بدون حضور شوهر، پسرها یکی دو سال از آن عکس جلوی کاخ سفید جوان ترند. شش نفری سوار قایق بنفشی در حال رفتینگ (رودگردی). «چرا خواست بیاد جای من؟ مگه دیوونه بود خب؟». جلوی کعبه با لباسهای سفید. شوهرش با کمی فاصله از او ایستاده و دست پسرها را که چهارده پانزده ساله بودند، در دست داشت. برج تیز شارد لندن پشت سرشان… کلیسای رنگارنگ سنت باسیل مسکو… کلوسئوم موش خورده رم… تاج محل مرمری سفید آگرا…پانتئون، ساگرادا… «فاک فاک فاک… اینا هتل مارینا بِی سندز هم رفتن؟ ازشون متنفرممم. من توی زندگی این زنه میمونم و از جام جُم هم نمیخورم. خب حالا بیست سال پیرترم. دو تا سگ توله هم دارم. شوهرم کجاس تو بعضی از عکسا؟» یک قدم به عقب برداشت و خودش را کج کرد و با نگاهی سریع دوباره همه عکسها را مرور کرد. از حوالی چهار پنج سال پیش دیگر توی عکسهای ماجراجویانه شان خبری از آقای شوهر نبود. «یعنی مرده؟ طلاق گرفتن؟ بیرونش کرده؟ چی شده؟ نکنه طلاق گرفتن شوهره میخواد از این خونه بیرونش کنه؟ در صورتی از زندگی این زنه جم نمیخورم که همینقدر توی رفاه باشم! گفته باشم».

  • باز داری شرط و شروط میذاری؟
  • فاک! تویی؟ مگس جونم؟ تویی جون من؟

خرمگس جلوی صورت آیسا چند تا نیم دایره روی هوا زد:

  • اُه … چه تغییر فازی! اثرات جسم تازه است؟

و به طرف اتاق انتهای راهرو پر زد. آیسا پشت سرش را نگاه کرد. انگار میترسید کسی ببیند یا تعقیبش کند و دنبال خرمگس دوید توی اتاق. از خوشحالی داشت پر در میآورد. در را محکم بست و گفت:

  • کوشی پس؟
  • هستم نترس. روی صندلی جلوی میز آرایش نشستم.

آیسا چمشهایش را انگار دارد عکس پانوراما میگیرد، در تمام اتاق گرداند و تا به میز آرایش برسد گفت:

  • وااااووووو… اندازه کل آپارتمان ماست… چند متره؟

و شروع کرد با بررسی ابعاد پنجره ها و تعداد سنگهای نود در نود کف اتاق خواب تخمین زدن مساحت آن:

  • لعنتی! اتاق خواب نزدیک شصت متر؟ این انصافه واقعا؟
  • نه انصاف نیست. اما کی گفته باید انصافی وجود داشته باشه؟ خودتون از خودتون یه چی در آوردین، خودتونم دنبالش میگردین، پیداش نمیکنین. به هر حال کسی مسئول پاسخ دادن به توهمات آدمها نیست…

آیسا توی اتاق دوری زد و خودش را پرت کرد روی تخت کینگ سایزی که به نظرش سوپر کینگ سایز بود و دست و پاهایش را مثل ضربدر از هم باز کرد. خیسی موهایش را پشت گردنش احساس کرد. به طرف خرمگس چرخید و دستش را زد زیر سرش. با دست دیگر چند بار زد روی تخت و به خرمگس گفت:

  • بیا اینجا… بیا نزدیک تر یه کم باهام حرف بزن.
  • جون؟ از موجود زشت چندشی… تبدیل شدم به اینکه برام روی تخت ژست پری دریایی بگیری و بگی بیا نزدیک تر باهام حرف بزن؟
  • خر نشو بیا.

آیسا دوباره با دستش زد روی تخت و انگار محل فرود خرمگس را به او نشان دهد گفت:

  • ذهنم خیلی مغشوشه. بهت احتیاج دارم.

خر مگس پر زد و روی همان نقطه نشست. آیسا به طرفش خم شد و چشمهایش را تنگ کرد تا خر مگس را بهتر ببیند. خرمگس لبهایش را به نشانه اعلام آمادگی برای ماچ کردن آیسا غنچه کرده بود و چشمهایش را بسته بود. آیسا گفت «میمون» و زد زیر خنده.

  • میمون جد و آبادته. میدونی که!

خرمگس پر زد و رفت روی والانِ سبز زیتونی مخمل نشست که با یراق طلایی به حلقه ای شبیه به فرشته کنار پنجره قلاب و جمع شده بود. آیسا سرش را برگرداند به طرف خرمگس و گفت:

  • غلط کردم. میمون گفتنم، یه جور ابراز عشق بود! بیا دیگه. خودت که بهتر میدونی. مگه مغزمو نمیخونی؟

خرمگس دوباره پر زد و برگشت سر جای اولش نشست. دستهایش را طلبکارانه به سینه زده بود. چانه اش را بالا گرفته بود و مثل شاهزاده ها با تفاخر به آیسا نگاه میکرد.

  • میخوام برم.
  • چرا برگشتی؟
  • میخوای که برم؟
  • دِ خر … ن… باش دیگه…
  • کلا بی ادبی نه؟
  • اوهوممم. خیلی… همه زندگیم بی ادب بودم… ببین این زنه چرا خواسته جای من باشه؟ احساس میکنم سرم کلاه رفته…

خرمگس با حالتی انگار که بخواهد عق بزند دهانش را باز کرد و چشمهایش را هم کلاج کرد:

  • سر تو کلاه رفته؟ آدمیزاد بیماره. از اول هم با مرض مغزی خلق شد. بهش گفتن نکن، اد رفت همون کارو کرد. هر بار هم کسی بهش لطف میکنه وهم برش میداره یا خداست یا داره حقش خورده میشه. در لحظه زندگی کن دختر. حکمت این تغییرو دریاب. همیشه سرتون توی خشتک بقیه است! چیکار داری اون چرا اومده جای تو؟ مهم اینه که تو اومدی جای اون… اصلا فهمیدی چی گفتم؟
  • خب آره فهمیدم… راست میگی. فرضو بر این میذارم که فقط من اومدم جای اون… ولی آخه واقعا چرا خواست بیادجای من؟
  • تو آدم بشو نیستی!

آیسا با شکم روی تخت دراز کشید و چانه اش را گذاشت روی بازوهای در هم گره زده اش. به خرمگس چنان خیره شد که گویی دوستی قدیمی را پس از سالها دوباره دیده باشد. پاهایش را آن عقب بالا و پایین میکرد.

  • تا کی پیشم میمونی؟
  • باید برم چند تا آرزو برآورده کنم. صاحب این آرزو توی خونه ش از اون دستگاه های پر سر و صدا گذاشته بود. نتونستم برم تو. دیدم وقت دارم تا الاغ بعدی.
  • میگم یه سوال بپرسم دعوام نمی کنی؟
  • تا چی باشه؟
  • میشه بازم بهم سر بزنی؟
  • شاید بشه. قول نمیدم، ولی…

بعد با لحنی تصنعی که سعی میکرد، اندوهبارش کند ادامه داد:

  • اگه نمیرم میام…

اما آیسا واقعا نگران شد.

  • نمیشه کلا نری؟
  • نه بچه جان کار دارم، زندگی دارم. ماموریت دارم. هزار تاحساب کتاب باید پس بدم.
  • کاش میشد یه جوری ازت مراقبت کنم که نمیری…

خرمگس از اینکه مورد توجه آیسا قرار گرفته بود، لذت میبرد. رضایتمندانه لبخند میزد.

  • … چند ساله داری زندگی میکنی؟ هی میای؟ هی میری؟ همه چی واسم خیلی عجیب غریبه؛ یعنی من خواب نیستم؟ یعنی این همه سال ما آدما راه اختراع کرده بودیم واسه کشتن شما ها و اونوقت شما می اومدین واسه برآورده کردن آرزوهای ما؟
  • ممم… از دفعه بعد دونه دونه بپرس… اما نه اینطوریام نیست… هممون نمیاییم که آرزو برآورده کنیم. ما هفتصد و پنجاه هزار گونه مختلفیم که هر کدوممون یه کاری انجام میده… بعضیامون گرده افشانی میکنن، بعضیامون پوسیده خوارند…
  • بعضیاتونم گه میخورند نه؟
  • با وجود اینکه حرفت ایهام داره، ولی چون توش طعنه نداشت، جوابتو میدم. پوسیده خوارا یعنی همونا و مگسهایی که لاشه حیونا و گیاهان پوسیده رو میخورند و البته این گه خوردن به قول شما، باعث میشه محیط زیستی که شما تِر و تر بهش گند میزنین، پاکسازی بشه… من باب اطلاع…

آیسا چرخید و روی تخت ولو شد. دستش را دراز کرد، بالشی از بلای سرش ، زیر تاج منبت کاری شده تخت، با آن پتینه زیتونی طلایی اش پایین کشید و گذاشت زیر سرش. خرمگس پر زد و نشست روی یکی از کلاهکهای سبز لوستر بالای تخت و از آنجا به آیسا خیره شد.

  • خب بقیه اش؟
  • الان تو میخوای دوره مگس شناسی خصوصی برات برگزار کنم؟
  • نه خب برام جالبه…
  • خب لپ کلام اینکه فقط عده معدودی از ما فرشته الهام، فرشته آرزو یا فرشته مرگیم.

آیسا کش و قوسی به خودش داد «همش بدنم درد میکنه» . بالش را دو لا کرد تا زیر سرش بلند تر شود. زانوهایش را خم کرد روی شکمش. خر مگس پر زد روی زانوی سمت چپش.

  • فرشته مرگ هم هستین؟
  • آره توی فیلمهای ترسناک ندیدی؟ همیشه توی صحنه قتل یه مگسی هست؟ تو لحظه مرگ یه مگسی پر میزنه؟
  • ممم… اگه دیده بوده باشم هم فکر میکردم واسه چندشی بودنتون توی یه صحنه چندشی آوردنتون…
  • این کلمه چندشی رو از دهنت بنداز، خیلی …

صدای تقه ای به در خورد:

  • خانوم؟

زیرنویس یادآوری کرد: زینب خانم، کسی شبیه به مدیرخانه که تمام کارهای کدبانوگری بر عهده اوست. شبها همینجا میخوابد. آیسا روی تخت نیم خیز شد:

  • بله؟
  • بیام موهاتونو سشوار کنم؟
  • نه؟ مرسی؟

و دستش را گرفت جلوی دهانش. حضور زن هنوز پشت در اتاق حس میشد. انگار مردد همانجا ایستاده بود.

  • مگر موهاتون خیس نیست؟

آیسا مانده بود چه بگوید. خر مگس روی شانه اش نشست و نجوا کرد:

  • بگو سرم درد میکنه. بعدا…
  • سرم درد میکنه بعدا… مرسی زینب خانوم جان.

و او هم با نجوا برای خرمگس توضیح داد: این زَ… خانومه به همه میگه خانوم جان!

  • به نظرم واسه ارتقای تربیتت هم که شده، بد نبود بیای دو ماه جای این خانومه زندگی کنی.

آیسا گوشش را به طرف در تیز کرده بود. انگار زینب خانم جان متقاعد نشده بود.

  • بگم صفیه براتون اَدویل بیاره خانوم؟
  • نه مرسی خودم خوردم.
  • باشه پس میگم نهارو دیرتر بکشن. آقا حمید رضا اومدن.
  • آره بگو دیرتر بکشن.

و بعد با نجوا گفت: دو تا پسر دارم و ناگهان انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد از جا پرید و شروع کرد به باز کردن کشوها و کمدها.

  • چی شد یهو جنی شدی؟
  • ببین چقدر لباس داره؟
  • دنبال چیز خاصی میگردی؟
  • میخوام شناسنامه اشو پیدا کنم. اسناد… مدارک…

دوباره تقه ای به در خورد.

  • خانم دنبال چیزی میگردید؟ بیام کمکتون؟
  • نه زینب خانم جان. شما راحت باش.

آیسا از باز و بسته کردن کمدها دست برداشت. «گُها! به همه کار این زنه کار دارنا».

  • بی ادب! چقدرم به گه علاقمندی!
  • خب زشته دیگه تو هم هر چی من فکر میکنم گوش نکن. به حریم خصوصی اعتقادی ندارین شماها؟

یاد اطمینان افتاد. کمی دلش برایش تنگ شد. اما برای دو ثانیه . بعد پاورچین پاورچین رفت به طرف میز آرایش و کشوی اول آن را کشید بیرون. کمی مکث کرد تا مطمئن شود کسی نیامده پشت در بایستد. گاو صندوق کوچکی نصف کشو را اشغال کرده بود. انگشتش که به طرف صفحه کلید ورود رمز گاوصندوق رفت، به سرعت شماره ها را فشار داد و چراغ سبزی روی آن چمشک زد و گفت: تِلِق. آیسا در ریلی آن را کنار زد و از خرمگس پرسید: دزدی هم نمیتونم بکنم؟

خرمگس روی موهای آیسا نشست و با لحنی تحقیر آمیز گفت:

  • احمق… ضمنا الان دارم نیشگونت میگیرم نمیفهمی؟
  • نه ! خب نمیتونم مثلا ببرم یه جایی دم خونمون چالشون کنم؟ بعد که رفتم توی جسم خودم، برشون دارم واسه خودم؟
  • نه نمیتونی تلاش نکن. چون بلافاصله بعد از اینکه جواب بدی که میخوای بمونی یا برگردی حافظه ات پاک میشه.

آیسا دستش را به طرف سرش برد و گفت:

  • اوخ! تو بودی؟ یه نقطه از پوست سرم سوخت!

خرمگس خندید و گفت:

  • نوش جونت! چه پوست کلفت هم هستی، نفسم بند اومد!
  • خب چی کار میتونم بکنم که به نفعم باشه؟ خیلی دست و پامو بستی. این چه طرز آرزو برآورده کردنه؟

خرمگس نشست روی آینه و گفت: بیشعور! این یه فرصته. واسه دریافتن اون زندگی ای که همیشه آرزوشو داشتی…

آیسا از توی گاو صندوق شناسنامه و پاسپورت زن را بیرون کشید. «شوهرش شیش سال پیش مرده، بیست و دو سال از من بزرگتره. خیلی هم خوب نمونده پس».

  • دریافتم دیگه. همه چیزش عالیه. جز اینکه احتمالا مخ خودِ واقعیم توی این زندگی تاب داره.
  • یعنی چی اونوقت؟
  • یعنی مخم ایراد داره که اینجا رو ول کردم و خواستم جای یه دختر بیست و شیش ساله بدبختِ بیچاره بی پولِ بی آتیه پر از حسرت باشم دیگه…
  • آها! نمیتونم چیزی بگم…اما تو هنوز حتی یک ساعت هم جای این خانم زندگی نکردی. چطوری داری با دیدن چهارتا عکس روی دیوار و یک خونه بزرگ و یک گاو صندوق که الان عین ندیدبدیدا تمام انگشتراشو خالی کردی به زور چپوندی توی انگشتات! میگی مخش تاب داره. شاید هم عاقل ماجرا همین خانمه باشه!

آیسا تا توانسته بود دور گردنش را پر کرده بود از زنجیرهای بلند و کوتاه و با انگشتهای سنگین از انگشترش، تلاش میکرد قلاب گوشواره ستاره ای شکلی که دنباله هایش تا سر شانه اش میرسید، پشت گوشش محکم کند. خر مگس پاهایش را روی موهای آیسا روی هم انداخته بود به او کج کج میخندید. انگار داشت فیلم کمدی تماشا میکرد.

  • چهارتا عکس روی دیوار؟ یک خونه؟ یک گاو صندوق؟ همچین میگی چهارتا و یک و یک انگار داری مداد یا تخم مرغ میشماری… شاید برای شما مگسا مهم نباشه، اما برای ما آدما همه زندگی همین چهار تا عکس و همین یک خونه و همین یک گاوصندوقه…!
  • خب خرین دیگه! میشد واسه شمام مهم نباشه… کی مهمش کرده؟ خودتون! حالا از دنیا طلبکارین!

صدای تقه ای به در خورد.

  • مامان؟

آیسا سرش را به طرف در برگرداند. برای خرمگس نجواکنان توضیح داد: پسرمه!

  • جانم؟
  • خوبی؟ زینب خانم گفت سردردی. میخوای نهارتو بیاره تو اتاقت؟

آیسا بلافاصله به قیافه مسخره خودش با آن همه گردنبند و انگشتر آویزان از سرو رویش نگاه کرد و داد زد:

  • گرسنه ام نیست. میخوام یه کم دراز بکشم…
  • بیام تو؟

توی آینه به ادای توی سر زدن خودش نگاه کرد و گفت:

  • نه عزیزم لباس تنم نیست ببخشید.

کمی سکوت:

  • باشه. پس استراحت کن. چیزی خواستی من تا شیش خونه ام.
  • باشه عزیزم. نهارتو بخور.

و با نجوا برای خرمگس توضیح داد: این جمله آخری بدون تلاش اومد. اگه فرمونو بدم دست بدن خودش، خیلی کاراشو طبیعی تر از وقتی انجام میده که خودم تلاش میکنم طبیعی باشم…

خر مگس که روی موهای آیسا جا خوش کرده بود گفت: پس بی زحمت فرمونو بده دست خودش، طلاها رو برگردونه توی گاو صندوق که قیافه ات حتی از اون وقتی که قولوولله قولولله میکردی  مسخره تر شده.

آیسا از زوایای مختلف به خودش نگاه میکرد. چانه اش را سه رخ میکرد. نیم رخ میکرد. دستش را میگذاشت پشت گوشواره یا کج می گرفت روی گونه و غر غر میکرد:

  • یه گاو صندوق آره؟ ببین همین الان خشکه، این گاوصندوقو میگیرم میرم پی زندگیم. نظرت چیه هان؟
  • نظرم اینه که به جای معماری خوندن، بهتر بود بنگاهی میشدی. تو معامله اتو کردی. تموم شده. اینم بخشی از زندگیته.
  • آخه ببین…

آیسا شروع کرد به ادا درآوردن:

  • … بیام موهاتو سشوار کنم؟ غذاتو بیارم توی تخت؟ ادویل واست بیارم؟ گاوصندوق اتاقتو پر کنم؟ شکم بی صاحابتو چطور؟ آخه این زنه چه بدبختی ای میتونه توی زندگیش داشته باشه؟
  • خب دیگه من برم، حوصلمو سر بردی.

آیسا برای اینکه بخواهد خر مگس را راضی کند؛ تند تند انگشترها را از دستش بیرون کشید و انداخت توی گاوصندوق. بعد زنجیرهایی که دور گردنش تاب داده بود و گوشواره را…

  • نه نه غلط کردم. دیگه به زنه کاری ندارم… حکمت خودمو می یابم…
  • نه واقعا باید برم. جدا از اینکه حوصلمو سر بردی.
  • جون من یه کم دیگه بمون. من اینجا خیلی تنهام… اصلا یه غمی توی دلمه…
  • به نظر من تو کلا از این آدمای فاز چسناله ای… فکر کنم حکمت تو همینه! امثال تو، حتی اگه توی بهشت هم باشن دنبال گوز گمشده ای میگردن که بگن حالشون بده…

آیسا خودش را روی صندلی میز آرایش رها کرد. دستها، گوشه لبها و چشمهایش به موازت هم رو به زمین آویزان شد. انگار حقیقت تلخی را با پتک توی سرش کوبیده بودند. اطمینان هم بارها همین را بهش گفته بود. وقتی آیسا روز تولد بیست و پنج سالگی اش افسردگی گرفته بود که چرا سنش دارد میرود بالا. وقتی روز دفاع از فوق لیسانش ماتم گرفته بود که چرا شغل ندارد. وقتی استخدام شده بود غصه میخورد چرا قراردادی است. وقتی پیمانی شد غصه میخورد چرا حقوقش کم است. وقتی پروژه خصوصی قبول کرده بود غر میزد که وقت استراحت ندارد. خرمگس راست میگفت.

  • خر مگس همیشه راست میگه عزیزم. میشه لطفا خی خی بهم فکر کنی؟
  • تو همه فکرای منو میخونی؟
  • اوهوم…
  • مال منو یا مال همه رو؟
  • مال همه اونایی که قراره آرزوهاشونو برآورده کنم.
  • چرا؟
  • چون باید بدونم قرار نیست با آرزویی که براشون برآورده میکنم به کسی آسیب بزنن…
  • خب چرا جلوی این گردن کلفتایی که بدون نیاز به برآورده شدن آرزو، به دیگران آسیب میزنند، نمیگیری؟
  • چون توی حوزه وظایف من نیست. ما مگسها مثل شما آدما نیستیم که توی هر کاری فضولی کنیم. ما هر کدوممون واسه یه کاری ساخته شدیم. میبینی که حتی گه خوری واسه ما یه امر تخصصی محسوب میشه. گونه مختص به خودشو داره ، آداب خودشو و اهداف خودشو… اما شما ها چی ؟ مثه ریگ بیابون گه میخورین… رودل هم نمیکنین!

خی خی شبیه رت باتلر شده بود. وقتی با اسکارلت سر به سر میگذاشت و اذیتش میکرد.آیسا حرفهایش را ناشنیده گرفت:

  • چرا دیروز گفتی اسمت تک شاخ ان کوفت زهرماره پس؟
  • نخ شاخ! نخ شاخک یه زیرراسته مگسیه ابله… وای خداجون تمام عمرم میتونم بشینم و به این آدما بخندم. واقعا که بلاهت سرگرم کننده ای دارین…
  • پس بی زحمت همه عمرت بمون پیشم…
  • نمیتونم. واقعن واقعنی باید چند دقیقه دیگه برم.
  • بازم بهم سر میزنی؟
  • سعی میکنم. ازت خوشم میاد. فکر انتقال حساب از خودِ الانت به خود بعدنت رو هم از سرت بیرون کن. چون نمیتونی خلاف منطق عادی زندگیت حرکتی بکنی. مگر اینکه درونا متحول بشی…

آیسا لبهایش را جمع کرد و نق نق کرد:

  • پس بگو هیچ گهی نمیتونم بخورم دیگه…
  • بله خب من که گفتم گه خوردن یه کار تخصصیه… خودتون اصرار دارین کاری رو که نباید انجام بدین…

دوباره صدای تقه ای به در خورد. خرمگس پر زد به طرف در:

  • از لحظاتت لذت ببر و چسناله رو کنار بذار… آدیوس دختر جون…

آیسا دستپاچه شد و گفت:

  • بفرمایید.

در باز شد و خرمگس پر زد بیرون. صفیه خانم با سینی غذا و به دنبالش زینب خانم، زنی شبیه به یک مکعب مستطیل رونده، سرتا پا سیاه پوشیده، او هم روسری بر سر، با تب سنج و دستگاه فشار و قند خون وارد اتاق شد. حمیدرضا که از ته راهرو چشمش به در باز اتاق مادر افتاد، آمد دم در ایستاد. حوله سفیدی بر تن داشت و با حوله دستی کوچک دیگری موهایش را خشک میکرد:

  • مامان بهتری؟ من هنوز نهار نخوردم اگه میخوای با هم بخوریم. میدونم از تنهایی غذا خوردن بدت میاد…

آیسا به قد و بالای حمیدرضا نگاه کرد. سی و یکی دو ساله به نظر میرسید. «یادم باشه از تو شناسنامه اش، سن بچه هاشو نگاه کنم». چشم و ابروی عطیه را داشت و فک مستطیل پدرش را. قدش بلند و هیکلش ورزیده و ماهیچه ای بود. «شاید هم بتونم زن همین شم؟ شاید حکمت زندگیم همینه. بیام اینجا این پسره رو بشناسم و بعدش برگردم به زندگیم، بیام عاشقش کنم و بشم عروس عطیه. وای جونمی چه هیجان انگیز».

  • آره عزیزم. با هم غذا بخوریم.

صفیه خانم که مشغولِ چیدن سینی غذا روی میز صبحانه کوچک کنار پنجره بود، گفت: الان مُرُم غذای آقا حمیدرضا رَم میارُم همین جِه.

ادامه دارد…

قسمت سوم

نمیدونم چرا تموم نمیشه … اینطوری پیش بره از خلازیر هم بلند تر میشه…

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

35 پاسخ

  1. کاشششش کلااااا حالا حالا ها تموم نشه🤩🤩🤩😻😻😻خیلی دوسششش دارم، این خرمگسه هر یه جمله ای که میگه من ذوق میکنم و بیشتر عاشقش میشم😂😂❤❤عالیییی بود👏👏👏چون از خرمگسه به واسطه عکسش تصویرم ذهنم داره خیلییی جالب تره تصاویر ذهنیم موقع خوندن داستان😻😻😻

    1. 😂😂😍😍نمیدونم تا کجا پیش بره. هنوز خودم نمیدونم میخواد چی بشه. فعلن فرمون دست خی خی و آیساست… البته امروز زینب خانم و صفیه خانم هم داری خودی نشون میدن

  2. قسمت دوم رو که داشتم میخوندم یهو یاد نوا افتادم.. مگس تو خونه شون باشه میگه این دوستمه. نباید دوروبرش مگس کش ببیه.. فکر کنم واقعی باشه این قضیه مگس ها!! 😍😍😎🥰

  3. خانوم دكتر چقدررررر قشنگه 🥺🥺😍😍😍🤣🤣🤣
    من نگاهم به مگسا تغيير كرده. رفتم سرچ كردم واقعني هفتصدهزارتا مگس داريم. شما به چه چيزايي دقت مي كنين. اصلا فكر نمي كردم با اين تميزي مميزيتون حتي به مگسا نگاه هم بكنين. راستي از تيكه كلاماي منم آورده بود يكيش همين واقعن واقعني😁😁
    چقدر خي خي فيلسوفه😍😍😍خانوم دكتر نقاشي هم بذارين بازم. مثلا اون صحنه كه خي خي لباشو غنچه كرده يا داره به دختره ميخنده گفتين مثه رت باتلر شده. من همش خي خي رو از اونجا به بعد با سيبيل رت باتلر تصور مي كردم. همونقدرم جذابه ها🤣🤣🤣🤣
    با مگس ازوداج نكنم صلوات. تو رو خدا تند تند بدين بيرون ديگه. اونجاشم دوس داشتم كه گفت گه خوري تخصصيه🤣🤣🤣🤣اونجام كه گفت كي گفته بايد انصاف باشه اصلا؟ واقعا فكري شدم. يادمه يه بار سر كلاس گفتين با اين پايان نامم راجع به عدالت بوده ولي عدالت مسخره ترين كلمه ايه كه بشر اختراع كرده.اون موقع هم خيلي فكري شدم. مرسي كه اينقد خوبين😍😍😍😍 به قول مليحه جون شما ميرين چيزي مي خونين كلي تحقيق مي كنين لقمه آماده ميدين ما نوش جون كنيم. خيلي خوشحالم كه سايت دارين و هر روز چيزي مينويسين. زندگيم عوض شده اصلن😍😍😍😍

  4. خانوم دكتر🤣🤣🤣🤣🤣
    چقدرررررر خوووووب مشهدي حرف ميزنين🤣🤣🤣🤣 عاشق صفيه خانومه شدم فقط🤣🤣🤣😍

  5. Manam movafegham age edamash dar hade
    Novel shodan miad edameh bedin
    Xixi
    Aaaaalie
    is xixi related to roman numeral?
    🤣🤣👍🏼👍🏼🤩🤩
    Manam ba naghashi kheyli movafegham

  6. خانم دكتر عاليه… قبل دادگاه داشتم ميخوندمش، نصفه موند. تو دادگاه همش ذهنم پيش خي خي بود… اسم داستانتونو بذارين خي خي : فرشته آرزوها … نظرتون چيه؟ اين خي خي قابليت داره شخصيت جهاني بشه. به نظر من هم نقاشي از خي خي رو ادامه بدين. خيلي تو تصويرسازي تاثير داره. شايد اگه نقاشيتونو نديده بودم اين قدر خوب نميتونستم تصورش كنم.

  7. خی خی اسپانیایی هم که بلده😍😂فقط آدیوس گفتنش😜خییییلی خووووب بووود🤩🤩🤩خیلی هیجان انگیز و طنزه…حرف زدنای خرمگس و صفیه خانم😂😂کاش ی قسمت و فقط اختصاص بدین به مکالمه خی خی و آیسا😂😂واقعا به اندازه خلازیر قشنگهههههه😍😍😍
    روز قلم هم پساپس (بگم مبارک؟ نگم؟😬تبریک دوست؟نَدوست؟حالا ایندفعه رو نادیده بگیرید من بگم) مبااااارک🙈 چون دیگه طاقت نداشتم والا با این نوشته های فوق العادتون❤🤩🤩🤩🤩مررررسی که با قلم گیراتون داستان های به این قشنگی می نویسید، مرسی که هر داستانتون کلی پیام های قشنگ داره، مرسی که هر کدومشون مثل یک کلاس درسه برامون❤❤❤قلمتون ماندگار 😘😘😘😘

    1. ای جانم… آره این خی خی همه چی بلده 😂😂 بخدا هنوز هیچ برنامه ای واسش ندارم… یکی دو ساعتی که توی برنامه روزانم واسه نوشتن گذاشتم این داره میاد واسه خودش… مرسی مرسی که یادت بود… از کجا میدونستی که ممکنه دوست نداشته باشم؟ خب راستش تبریک گفتنای بی مزه طوطی وار «سند تو آل» با پیامهای کپی شده یا از سر اجبار مثه لحظه سال تحویل که باید تلفنو برداری و به قول ساجده از شمسی کوره تا عره عوره تبریک بگی رو دوست ندارم… تبریک های اینطوری که به آدم میچسبه حسابی 😍😍😍😍 از شما هر چه به طرف من بیاد دوست! قربون شما و مرسی از این همه مهربونی … حسن ظن شماست مهربونترینم😍😍😍

  8. داشتم فکر می کردم اگر اونایی که جای هم قرار گرفتن رفتارشون هم مثل کسی باشه که به جای اون هستن (تو فرضی که دو تا غریبه نباشن و با هم ارتباط دوستی و فامیلی چیزی داشته باشن)، چه خوب میشه آدم از بیرون رفتارهایی که همیشه خودش با دیگران داشته رو ببینه به عنوان بیننده نه رفتار کننده… اینطوری زشتی بعضی از رفتارهاشو( اگر داره) بهتر متوجه میشه و میتونه وقتی برگشت سر جای خودش اونا رو اصلاح کنه(چون وقتی خودت داری رفتار می کنه گاهی متوجه رفتار نادرستت که نمیشی بماند ازش دفاعم می کنی که نه من رفتارم بد نیست)…

    1. کاملا موافقم… ولی دوست خوب میتونه این کارو واست بکنه… بدون اینکه البته اظهار فضل و به قول خی خی «گه خوری اضافه» باشه… خیلی وقتا محمود از زاویه بیرونی رفتار منو یا من رفتار اونو به هم نشون دادیم و همین چیزی که میگی واسمون اتفاق افتاده و سعی کردیم تغییرش بدیم… اینم میتونه ایده باشه واسه یه جاهای داستانه… مطمئنم حالا مغزم میگیره خودش ناخودآگاه پسش میده توی داستان…

  9. “بعد پاهاتون از قسمت ران بالا و پایین کن” رها قبل از کن جا افتاده.
    .
    ” میتونه همه کارامو انجام بدم” بده.
    .
    “غصه خوردن توی مه آینده باشه” ماه.
    .
    “اینجام یه فیلتر وردی دارند؟” ورودی.
    .
    ” در وردی به نشیمن” ورودی.
    .
    ” روسری قهوه کرم با گلهای ریز به سر داشت” قهوه ای.
    .
    “پسرها در حال پاراسیلنیگ” پاراسیلینگ.
    .
    ” جلوی برج کجر پیزا در توسکانی” کج.
    .
    “در حال رفتنیگ” رفتینگ.
    .
    ” برج تیز شلرد لندن پشت سرشان” شارد.
    .
    “تاج محل مری‌ مری سفید آگرا” مر مری.
    .
    “حکمت این تغیرو دریاب” تغییرو .

    1. یعنی ذوق مرگ میشم اینا رو میبینم😍😍چون واسه اینکه به چشم خودم بیاد باید دست کم دو سه هفته ازش بگذره تا مثه یه متن جدید بهش نگاه کنم و بتونم غلطاشو ببینم … اگه بی دقتی های ناشی از فست موشن بودنم بذاره البته

  10. تازه الان فهمیدم چطوری کلمات یک کتاب رو میندازین گوشه لپتون و مثل آبنبات می مکین😍
    وسطش ده بار مجبور شدم برم و بیام ولی بازم کیف کردم. (من اینجوریم که سریال دوست ندارم چون از منتظر موندن برای بقیه ش خوشم نمیاد، کتاب رو بیشتر از فیلم دوست دارم چون یه کتاب که دستم میگیرم میرم یه گوشه خلوت و تا تمومش نکنم زمین نمیذارم حتا اگر ۴۰۰، ۵۰۰ صفحه باشه، شده که ۲۴ ساعت نخوابیدم تا کتابم رو تموم کردم، نوجوون که بودم مامانم کتاب دست من می دید حواسش بهم بود که به هوای شام و ناهار از کتاب جدام کنه) خلاصه خواستم بگم این اولین باره که دلم نمیخواد این داستان تموم بشه، دلم میخواد اداااامه داشته باشه تا همیشه❤️
    مکالمات آیسا و خرمگس عالی بود، دارم می میرم ببینم چرا عطیه راضی شد جاشو با آیسا عوض کنه؟. هزار تا دلیل برای ادامه دادنش میتونم بیارم که در این مقال نمیگنجد😅
    من صبح خوندمش ولی کامنت نذاشتم چون می خواستم در اولین فرصت بیام برای ویرایش، الان دیدم سارا جون هست و گفته، ممنون از سارا جان💜

    1. ای جان ای جان ای جان … واقعا و از صمیم قلب میگم، تا تمام عمرم شما ها خواننده ام باشین برام کافی و عالیه … بس که شوق یاد گرفتن و تلاش کردنو در من زنده میکنین با کامنتهاتون … با دقت کردناتون… با کلمه هاتون… 😍😍😍 اگه ایده ای چیزی به ذهنت میرسه بگو… الان آقای حسینی گفتن اسم داستانو عوض کن خیلی خوشم اومد… خیلی خوشحالم میکنی آنقدر که در این مقال نمنیگنجد

  11. – از جا پرید «باور» نمیشد. «باورش»
    – پرید و دوید توی آب استخر «دوید و پرید»
    – اگه اخراج «نمیشدم» تا اون موقع. «نشده باشم»
    – الان من آدم های زندگی «اینه» زنه رو قراره چطوری بشناسم. «این»
    – آیسا آرام «آرم» قدم میزد. «آرام»
    – من از توی زندگی این زنه میمونم و جُم هم نمیخورم. «از» اضافه است.

      1. باشه چشم، من معمولن اگه جمله ای رو متوجه نشم براتون میفرستم ولی خیلی اوقات نمیدونم چرا احساس میکنم جمله درسته نفهمی از خودمه😅برای همین هیچی نمیگم.
        از این به بعد هر جمله ای که احساس کردم نیاز به ویرایش داره میفرستم، فوقش شما دوباره میخونین، یا نیاز به ویرایش داره یا نداره دیگه.

  12. درختای بید (مجنون) دور استخر
    فیلتر وردی-ورودی
    مثل همه این خونه هایی که طراحی کردیم فقط تو خیال ( این درست نیست چون حتما خونه ها رو در حین ساخت دیده پس تو خیال نبوده) بهتره بنویسی مثل همون خونه هایی که برا مردم طراحی کردم
    راهرو خصوصی که به طرف اتاقها میرفت-اینجا راهرو نداره که باید بگی روی دیوار سمت چپ که احتمالا دیوار اتاقها باشه
    به طرف اتاق انتهای راهرو – مجدد راهرو که نداریم بهتره اسم اتاق و بگی
    مگسهایی(مگس هایی)
    کلاهکهایی(کلاهک هایی)
    فکر انتقالحساب از خود الانت( فکر انتقال پول از حساب الانت )

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

چه کسی میداند؟

چه کسی میداند چه شیطانی در قلب انسان ها کمین کرده است…؟! از کتاب بیست کهن الگوی پیرنگ؛ نوشته توبیاس، ترجمه ابراهیم راه نشین، نشر

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

اتهام به خود

نوشته پیتر هاندکه، ترجمه حسن ملکی، نشر چشمه، ۱۳۹۴، ۲۶ صفحه. … من بازدیده ها را بازشناختم… من درک کردم… من درک کرده‌ها را باز

ادامه مطلب »
روزنوشت‌ها

راهم بده…

من براهه، تو ابرنواختر منی…! به ذات‌الکرسی‌ات راهم بده … زمین دیگر ‏جای زیستن نیست! بلوره بهشت قرن‌هاست زیر پای سم اسبان مارِد خردشده…

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و سوم

  وقتی از عروسی برگشتیم، نزدیک صبح بود. ساحل خودش را گلوله کرد روی تخت کتی و نرفت توی اتاق مامان بخوابد. نگا من مِرم

ادامه مطلب »