English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خی خی: فرشته آرزوها (قسمت چهارم)

۱۴۰۰-۰۴-۱۶

  • میگم تو ضریب هوشیت چنده؟ ها؟
  • چرا؟ واسه گندی که توی آشپزخونه زدم؟
  • نه واسه این که معماری، ولی الان مثه احمقا دور خودت میچرخیدی تا اتاق خوابو پیدا کنی! انگار افتاده بودی تو هزارتو!

آیسا روی صندلی میز آرایش نشست و کف یک دستش را مثل کاسه گرفت جلوی صورتش.

  • وقتی استرسی میشم، مغزم تعطیل میشه … زنه هم انگار ازم دور میشه، فرمون خالی میمونه بی سرنشین… کوشی پس؟ بیا اینجا بشین دیگه! واسه تو دستمو اینطوری گرفتم…
  • عه! فکر کردم داری گدایی میکنی…
  • بی مزه!
  • میگم از وقتی اومدی توی خانم عطیه خیلی مهربون شدیا… البته هنوز بی ادبی! فک نکن نفهمیدم گفتی «زنه» دوباره!
  • حالا تو بیا اینجا بشین… چه نازی هم میکنه… لوووس!

خی خی پر زد و با تفاخر روی کف دست آیسا نشست. چانه بالاگرفته‌اش را در زوایای مختلف می‌چرخاند و هر بار چند لحظه مکث می‌کرد، انگار دارد برای دوربین‌ عکاسی فیگور می‌گیرد. آیسا خندید.

  • مگسایی که فرشته آرزو یا الهامند قیافشون هم با بقیه مگسها فرق داره، نه؟
  • خب قیافه هامون که خیلی باهم فرق داره. شکل و فرم بالهامون با هم فرق داره … مثلا بعضیامون بالامون خال داره، یا رنگیه، یا طلاییه یا سرش گرده یا تیزه … رنگ چشامون هم خیلی تنوع داره، رنگ و فرم بدنمون هم همینطور بعضیا سبز، بعضی طلایی، قرمز، مسی، نقره ای، واقعا تا صبح میتونم برات رنگ ردیف کنم … چشای بعضیامون توی تاریکی نور میده… نورای رنگی!
  • مثه کون کرم شب تاب…
  • حالا نه با این صراحت… ولی آره… مثه همونجای حشره ای که در واقع کرم نیست، عضوی از خونواده سوسکاس و زیرشاخه غلاف پَران… البته اگه با چشمای ما یا حداقل آدمای نقاش به دنیا نگاه کنی همه دنیا نوره… اصلا چیزی جز نور نیست… بگذریم… خلاصه که مگسها خیلی قیافه هاشون با هم فرق داره… مگس داریم به بزرگی کف دستت… دیدی تا حالا ؟

آیسا با رغبت نگاهش می‌کرد. دلش می‌خواست خی خی پیشش باشد و برایش حرف بزند. حتی اگر حرفهایش راجع به همه مگس‌های دنیا باشد. «البته راجع به مگسهام کنجکاو شدما».

  • نه… من هیچی از حشرات نمیدونم…
  • خب اینا یه خانواده خاصی از مگسهان که بهشون میگن مِدِدی که باز خودشون ۴۷۱ گونه اند…ولش کن…
  • چه جالب… ولی منظورم این نبود… منظورم این بود که انگار صورتت یه جوریه… مثه اینه که احساس داره… بقیه هم همینطوری اند؟
  • خب وقتی میگن زیبایی یا اهمیت باید توی نگاه خودت باشه، یعنی همین دخترجون! نگاه تو تغییر کرده، وگرنه من هنوز همون مگس زشت چندشی سر ظهرم…

جمله آخر را با سرزنش و اندوه بیان کرد. آیسا خندید.

  • ببین الآن! چقدر حرف داشت همین ادا، اطوارت!
  • ادا اطوار چیه بیشعور! احساساتمو جریحه دار کردی با اون حرفت!
  • خب من که نمیدونستم تو میفهمی!
  • من نفهمم! خودت که میفهمی داری یه موجود دیگه رو تحقیر میکنی! نمی فهمی؟ به جان تمام مگسهای عالم، شما آدما، خوباتونم واسه خاطر خود خوبی، خوب نیستین! یا از آخرت میترسین! یا از حرف مردم میترسین، یا از کارما یا از کوفت یا از مرگ… خلاصه که اگه ترس از این چیزا نبود، معلوم نبود چه هیولاهایی زیر اون پوست لطیف و نرمتون پنهون شده!
  • خب حشره ها زشتن واقعا…
  • دِ! اصلا چرا واسه خودتون این حقو قائل شدین که به یه چیزایی بگین زشت، یه چیزایی زیبا… شاید یه چیز زشت چندشی در عرض نصف روز واسه یه آدمی بشه یه چیز زیبا که کف دستشو واسش نگه داره و با عشق بهش نگاه کنه… اونوقت اون آدم غصه نمیخوره بشنوه یکی دیگه داره به اون چیز زیباش میگه زشت چندشی؟
  • خب ببخشید دیگه بابا… ازین به بعد نمیگم…
  • واسه خودم نمیگم که … کلی میگم… ضمنا میدونی اگه همین الان یکی از این خدم و حشمت وارد اتاق بشن و تو رو در این حالت ببینن به سلامت عقل و روانت شک میکنن و بلافاصله واست حکم حجر صادر میشه؟
  • خدم و حشم من نیستن که!
  • باز این همه حرف مهم منو ول کرد، چسبید به اون تیکه ای که اصلا فکر نمیکردم میتونه جوابی داشته باشه…

خی خی پر زد و نشست روی گلدان برنجی روی میز آرایش که شبیه به کدوتنبل بزرگی بود که گردنش را به‌طرف آینه کج کرده:

  • دستت خشک شد دختر جون…

روی لبه گلدان دوپایش را بر هم گذاشت. دودست میانی را به سینه زد و یکی از دست‌های بالایی‌اش را گرفت زیر چانه و خودش را لوس کرد:

  • الآن دید کاملی داری ازم؟

آیسا خندید. دو آرنجش را گذاشت روی میز آرایش و چانه را انداخت وسط دو نرمه کف دستش، جایی که خطوط زندگی و سرنوشت گاهی به هم می‌رسند.

  • چه خبر از حکمت؟
  • هنوز کشفش نکردم…
  • زندگی پولداری کیف می‌ده؟
  • کیف که آره بابا… خیلی … فقط این زنه … ای بابا… یادم میره خب! چپ چپ نگام نکن… عادت کردم یه عمر! به دو ساعت که نمیتونم تغییر بدم خودمو…
  • چطور نگاهت به آدما در عرض دو ثانیه میتونه تغییر کنه؟ اون زبون وامونده ات فقط از تغییر قاصره؟یا سرعت تغییراتش یه عمر طول میکشه؟

آیسا مثل یک دختربچه خندید. اگر اطمینان این حرف را زده بود، حتماً جوابش آغازکننده یک دعوای تمام‌عیار بود؛ اما پیش خی خی، او به طرز خوش‌آیندی خلع سلاح بود.

  • خب حالا! فقط این خانومه همش پای تلفنه… کارگراشم مدام ازش سوال میکنند… مخصوصا این صفیه خانم… مثلا میگم صفیه خانم نیم ساعت بهم تلفنو نده، اگه کسی زنگ زد. میگه: چی شده خانم، باز سرتون درد میکنه؟ میگم نه، میخوام با خودم خلوت کنم. میگه: میخواین براتون آب بیارم؟ نکنه گرمازده شدین؟ امروز بی حالین؟ برم براتون شربت آبلیمو با تخم شربتی درست کنم؟ جلوی گرمازدگی رو میگیره ها … به خدا شخصیت پسرخاله کلاه قرمزی رو از رو این برداشتن! یعنی تموم اون نیم ساعت وامیسته جلوی من سوال میکنه… بعد بالاخره تلفن زنگ میزنه، جلو یارو با صدای بلند میگه، فلانیه، گوشی رو بدم بهت؟ اگه فقط دو دقیقه این زنه رو ولش کنن به حال خودش، میتونم برم توی خاطراتش و چیزی کشف کنم… مثلا شونزده سالگی ازدواج کرده… فک کن چه زود! وقتی بیست و سه چهارسالگیم به مامان بابام گفتم میخوام یکی دو سال با اطمینان زندگی کنم و بشناسمش، اولین چیزی که گفتن این بود: فکر ازدواج تا سی سالگی رو از سرت بیرون کن…
  • مامان بابات، واسه شهری مثه مشهد، یه کم زیادی اروپایی نیستن؟
  • راستش برای همه شهرای ایران زیادی اروپایی اند… خصوصا بابام خیلی خوبه… هر چی بیچاره توی پول درآوردن بی عرضه است و همه زندگیمونو همیشه به باد داده، اما از لحاظ فرهنگی خیلی جلوتر از زمان خودشه… آخه بابام قبل انقلاب توی سوئیس مدرسه میرفته… فکر کن! از ده سالگی جز تابستونا سوئیس بوده… اونجام دیپلم گرفته و دانشگاه رفته. تازه بابابزرگم اصلا پولدار مولدار نبوده ها…یه کارمند ساده بوده!منتها بعدش خر بازی درآورده برگشته به مملکتش خدمت کنه! حالا دخترش با کلی خرکاری از صبح تا شب با حسرت یه کیش رفتن زندگی میکنه. آخه واقعا اینجا ریده بودن که برگشت؟ بعدش این مملکت چی گذاشت کف دستش؟ بخاطر پوشیدن تیشرت آستین کوتاه تو اداره پاکسازیش کردن! فک کن! بابامم مجبور شد کار آزاد کنه! کار آزاد چی بود؟ ریدن به هر چی داشتیم و خوردن از جیب و به باد دادن همون یه چسه ای که بابا بزرگم ارث گذاشته بود!
  • فکر نمیکنی یه کم راجع به بابات بی ادبانه حرف میزنی؟
  • خب راست میگم دیگه … اگه بابام این قدر ابله و سفیه نبود…
  • اگه بابات یه خرپول خرغیرتِ مستبد دُگم دیکتاتور زبون نفهم بود، الان داشتی راجع به یه چیز دیگه غر میزدی!
  • حداقلش این بود که الان نمیخواستم بیست سال از زندگیمو به فاک بدم بیام با دو تا توله و نوه … راستی میدونی نوه دارم؟
  • نه زیاد از زندگی این زنه…! خدا خفت کنه آیسا به حق هر چی مگس توی عالمه که منو هم مثه خودت بددهن کردی! ببین همنشین آدم این قدر مهمه!

هر دو سرخوشانه خندیدند… خی خی روی هوا چند بار چرخ زد و برگشت روی یکی از شاخه‌های گل نقره توی گلدان نشست تا در سطحی کاملاً برابر چشمان آیسا قرار گیرد و او مجبور نباشد دستش را بزند زیر چانه‌اش.

  • … آره نوه دارم… سه سالشه … با عروسم رفته آمریکا… این محمود رضا پسر بزرگم مثه اینکه خیلی دیوانس… زنشم از دستش فرار کرده رفته آمریکا… واسه زنه حکم آدم ربایی گرفته … برگرده ایران دهنش صافه … راستی تا کی پیشم میمونی؟
  • نهایتا تا چند دقیقه… بعدش میرم بهارستان آرزوی یه جوونیو برآورده کنم…
  • همش میری سراغ پولدارا نه؟ اصلا تمام دنیا بر مدار قدرت میگرده… منم از صدقه سری این زنه به آرزوم رسیدم، نه؟

خی خی چهار دستش را روی هوا به‌طرف آیسا گرفت و گفت:

  • اووووو! چه زودم دور بر میداره! کولی خانم! اصلا تو میدونی بهارستان کجاست؟
  • بعله که میدونم. توی بلوار سجاد! یکی از پولدارترین منطقه های مشهد… حتی بعضی جاهاش از اینجا پولدارتر …

خی خی انگار روی اسب نشسته باشد یا به گاوی طعنه بزند، صدای «هینَّ، هولا و هُشششش!» از خودش درآورد:

  • دنیا محدود به دانسته های تو نیستاااا! اینو یاد بگیری از کولی بازیات به طرز چشم گیری کم میشه! یه بهارستان دیگه هم داریم توی حاشیه شهر! بین شهرک نوید و قدس که تا حالا توی عمرت پات به اونجا نرسیده… آره! خوبه که یه کم شرمنده باشی… تا اطلاع ثانوی سرتو بالا نکن که دلم میخواد با پشت دست بزنم تو دهنت…

آیسا همان‌طور شرمنده و با سری که مثل نارگیل از درخت آویزان باشد، گفت:

  • میتونم یه سوال بپرسم؟
  • همونطور که شرمنده هستی، آره میتونی…
  • آرزوی پسره چیه؟
  • من گفتم جوونه پسره؟
  • پس چی گفتی؟
  • گفتم آرزوی یه جوونیو برآورده کنم!

آیسا سرش را بالا گرفت و با ذوق زدگی پرسید:

  • دختره؟ آرزوش چیه؟

خی خی ابروها را در هم گره داد و با لبخند کجی گفت:

  • سر پایین! آره… دختره… باباش معتاده… مامانش سرطان مغز استخوون داره… دو تا هم داداش کوچولو داره که یکیشون تالاسمی داره… توی خونه با هر چیزی که گیر میاره، نخ، پارچه، کاموا، چوب، سیم… عروسک درست میکنه و به این ور اون ور میفروشه… خیلی هنرمند و خلاقه… ولی فشار زندگی واقعا خسته اش کرده … چند وقتیه دیگه از پس هیچی بر نمیاد… حالا کله پوک امشب میخواد خودشو از پل عابر پیاده پرت کنه پایین…
  • آرزوشو چطوری میخوای برآورده کنی؟
  • من و مگس دوقلوم قراره یه کاری کنیم در عوض خودشو پرت کنه زیر ماشین…

آیسا جیغ زد «وات» و چنان از جا پرید که صندلی واژگون شد و او لنگ در هوا مثل لاک‌پشتی که توان بازگشت روی دست‌وپاهایش را ندارد آن پایین افتاده و به صدای خنده خی خی گوش می‌داد. در همان یک ثانیه «وات» گفتن، ناگهان احساس کرده بود خی خی موجودی شیطانی است که با برآورده کردن آرزوی آیسا او را هم جور دیگری به جای پل، پرت کرده زیر ماشین و حالا دارد به ریشش می‌خندد، اصلاً برای همین مدام بهش سر می‌زد. « بعد من دیوانه با خودم فکر کرده بودم که لابد برای خی خی موجود خاصی ام»:

  • نه خره! چرا رَم کردی؟ من قراره وسوسه اش کنم خودشو به جای پل پرت کنه زیر ماشین…مگس دوقلوم هم مسیر یه ماشین مدل بالایی که ترمز درست حسابی داره تغییر میده تا با این دختره تصادف کنه. اونوقت این تصادف باعث میشه راننده که خودش کارخونه تولیدی اسباب بازی داره با دختره آشنا بشه و استعداد دختره رو کشف کنه. یه اتفاق دو سر سود واسه هر دوشون… فهمیدی؟ با اون فکرای مسخره جناییت! موجود بدبین خل و چل! حالا چرا بلند نمیشی از جات؟
  • خانوم؟ خانوم؟ خوبین؟ چیزی شده؟
  • نه… خوبم… ممنون…
  • شام آماده است… آقا حمیدرضام تشریف آوردن…
  • باشه الان میام…

آیسا به سختی از جایش بلند شد. در حالی که پشت کمرش را میمالید، به خی خی گفت:

  • فک کنم کمرش شیکست…

خی خی چرخی زد و پشت آیسا را نگاه کرد، سوتی زد و گفت:

  • خانومه خوب هیکلی هم داره با نوه و متعلقات…

آیسا دو کف دستش را روی باسنش گرفت و گفت:

  • عه بی تربیتِ هیز! فک کردم داری کمرشو چک میکنی، کاریش نشده باشه…

خی خی جلوی صورت آیسا نیم دایره ای پر میزد و رذیلانه میخندید:

  • به تو چه بخیل! مگه مال توعه که نمیذاری نگاه کنم؟ بعدم فکر کردی من همه کاره ام؟ مثلا ارتوپدم؟ یا چشامم لابد ایکس ری داره!
  • خی خی؟ پشت همه چیزای تصادفی دنیا یه هدف اینطوری هست؟
  • بستگی داره به تصادف چطوری نگاه کنی!
  • نه منظورم اینه که واقعا یه کسی به اسم خدا هست که به شما ها میگه برین جلوی مرگ این دختره رو بگیرین و به جاش واسش یه اتفاق خوب جور کنین؟
  • نمیتونم جوابی بهت بدم… یه گردوی یک کیلو و نیمی روی اون گردن درازتون کار گذاشتن که جواب این سوالا رو پیدا کنه…

آیسا اول با صدای بلند و بعد آرام تر که مبادا باز زینب یا صفیه پشت در اتاقش ظاهر شوند، گفت:

  • خب این گردوی بی مغز دو هزار و پونصد ساله که نتونسته به هیچی جواب بده …
  • باز دنیا رو محدود کرد به تاریخ پادشاهی کشور خودش! دختر جون از انقلاب شناختیِ انسان خردمند هم اگه بخوای حساب کنی، یه چیزی حدود سی تا هفتاد هزار ساله …
  • دیگه بدتر!

خی خی روی بینی آیسا نشست. آیسا ناخودآگاه دستش را روی هوا طوری حرکت داد که او را پر دهد. خی خی درحالی‌که می‌خندید، گفت:

  • در روز چند ساعت به این سؤال فکر می‌کنی؟ چقدر برای رسیدن به جوابش تلاش کردی؟ تو الآن ۲۶ سالته! یعنی ۱۰۵ فصله که داری تو دنیا زندگی می‌کنی! یعنی ۳۱۴ ماه! ۱۳۶۵ هفته! ۹۵۵۵ روز! ۲۲۹۳۲۹ ساعت! ۱۳۷۵۹۷۶۶ دقیقه! و ۸۲۵۵۸۵۹۶۵ ثانیه که تا حرفم تموم شه میشه ۸۲۵۵۸۵۹۹۹ … چشات در اومد؟ همیشه فقط حساب جیبتو داری، نه لحظه‌های زندگیتو! چقدر از این هشتصد و بیست و پنج میلیون ثانیه رو تا حالا به این سؤال فکر کردی؟

آیسا با حاضر جوابی گفت:

  • مگه من باید فکر کنم؟
  • پس کی باید فکر کنه؟

طلبکارانه و حق‌به‌جانب جواب داد:

  • من تخصصم معماریه… این همه فیلسوف… این همه عالم … حکیم… چه میدونم… دانشمند… چرا نتونستن جوابشو پیدا کنن؟

خی خی روی هوای کله‌معلق می‌زد و می‌خندید. آوای خنده‌هایش را با هر چرخی که می‌زد تغییر می‌داد: «هاها» «هی هی» «هوهو». بعد روی شانه آیسا ولو شد و نفس عمیقی کشید:

  • آخ این حال خوبو کسی ازم نگیره … چقدر تو خوبی باز!
  • چرا بهم میخندی خب؟ مگه خودت نگفتی هر کاری تخصص میخواد؟
  • تو هم که باشخصیت ! اصلا در کاری که تخصص نداری نظر نمیدی! چه برسه به تعمق و تامل! صبر من و حماقت تو، موارد نقض بیشمار این قاعده رو به زودی نشان خواهد داد عزیزم…

آیسا قهر کرد:

  • بی مزه!
  • خب استثنائا اینو هر آدمی باید خودش بهش برسه… درک دنیا به خاطر پیچیدگیهای همون گردو که اتفاقا خیلی هم پرمغزه! یه امر درونیه… برای هر آدمی متفاوته … کسی نمیتونه راز دنیا رو برای کس دیگه آشکار کنه… هر کسی باید خودش راز هستی خودشو کشف کنه… فهمیدی؟ پس از این به بعد در کنار تمام کارهای بیخودی که صبح تا شب انجام میدی، چند ثانیه صرف این کار کن… نگران هم نباش! بابتش واست قبض و صورتحساب هم نمیاد، کسی هم بخاطر دخالت در امر غیرتخصصی که تو هییییییچ وقت جسارت انجامشو به خودت نمیدی، ازت مکدر نمیشه!

صدای حمیدرضا از پایین می‌آمد:

  • مامان؟ مامان؟

خی خی گفت: منم باید برم دیگه …

همزمان تقه ای به در خورد و صفیه گفت:

  • خانوم جان؟ غذا سرد رَفت از دهن افتادها!

آیسا داد زد:

  • الان میام… الان میام…

بعد دوید پای پنجره بزرگ اتاق‌خواب. پرده‌ها را کنار زد و سعی کرد پنجره را باز کند. نجواکنان به خی خی گفت:

  • گُه! چه سفت هم هست! بیا ازاینجا برو… می‌ترسم صفیه یه بلایی سرت بیاره…

خی خی چرخی روی هوا زد. روی موهای آیسا نشست. بوسه‌ای بر موهایش زد که آیسا متوجه آن نشد. «چرا این وروجک واسه من تبدیل شده به یه موجود خاص؟ مگه با بقیه به قول خودش مشتریام چه فرقی واسم داره آخه؟ چرا ساعتای استراحتم مثه شاهین پر میکشم طرفش؟» و از لای پنجره بیرون رفت.

***

عطیه پای پنجره اتاق آیسا ایستاده بود و از آن بالا به خودش زل زده بود. چند بار برای آیسا دست تکان داد. انگار داشت با زندگی‌اش خداحافظی می‌کرد. هنوز نمی‌توانست باور کند که بیدار است و واقعاً آنجا ایستاده. همه‌چیز برایش غریب بود.

ادامه دارد…

قسمت پنجم 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

14 پاسخ

  1. خی خی دوست داشتنیییییی🤩🤩❤❤😻😻عالیییی بود، هر بار از اینکه میبینم ادامه داره کلی ذوق میکنم😻😻😻مکالمات عالیییی هستن👏👏👌👌

  2. عااااالی😂😂😂😍😍😍لپای خی خی و بِکِشم اینقدر نمکه😁😁مررررسی که این قسمت فقط به خی خی و آیسا اختصاص داشت😃🥰🥰🥰😍😅مکالمه ی جالبی دارن😁🤩🤩
    “مامانش سرطان مغز استخوون داره” استخوان.
    “طلبکارانه و حق به جانب حواب داد”جواب.
    .
    ” پس از این به در کنار کارهای بیخودی که…” بعد، بعد از به جا افتاده.

    1. ساراجون مرسی که اینقدر زحمت کشیدی و غلط غلوط های پروپوزالو دراوردی واسم❤️❤️🤩🤩😻😻❤️❤️ ، کاری که من اصلا نمیتونم😂😂😂یعنی واقعا نمیبینم👀 نمیدونم چرا😂😂😂تازه بعد این نسخه که تو خوندی نشستم اصلاح هم کردم نسخه بعدیو ولی بازم تقریبا نصف چیزایی که تو نوشتی رو فقط دیده بودم و اصلاح کرده بودم 😂😂🤦🏼‍♀️بعد فکر کن که خیلی شیک می خواستم تکه خوانی هم واسه خانم دکتر انجام بدم😂😂😂🚶🏻‍♀️🚶🏻‍♀️🚶🏻‍♀️بازم مرسی مهربون خیلی لطف کردی و خوشحالم کردی❤️❤️❤️

      1. قربونت بشم ساناز جون کاری نکردم😘😘😘❤❤❤راستش من فکر کردم نسخه ی نهایی پروپوزالته و برنمیگردی به عقب، گفتم حیفه این همه زحمت کشیدی، من که دارم می خونم اینا رو هم بنویسم اگه دوست داشتی بفرستم 😅 این بود که از خانم دکتر کسب اجازه کردم و فرستادم😅ببخشید اگه جسارت کردم🙈🙈🙈 فدات بشم ساناز عزیز😍😍😍محبت داری❤❤موفق باشی مثل همیشه💪🏻💪🏻💪🏻❤❤❤

  3. چقدرررر خووووووبه…. خانوم دكتر جونم همچين بنويسين كه اگه مهر كسي ازمون پرسي د تابستان خود راچگونه گذرانديد؟ بگيم با خي خي و صفيه خانوم🤣🤣🤣🤣😍😍😍😍
    خيلي دوسش دارم… چقدر خوبه… يعني هممون يه فرشته داريم مراقبمون باشه؟ من كه ديگه ازون فرشته هاي لوس والت ديزني نميخوام. خي خي رو ميخوام🤣🤣🤣😍😍😍😍😍😍

  4. دلم سوخت برای عطیه… جمله (انگار داشت با زندگی اش خداحافظی میکرد) … خیلی غصه دارم کرد☹️ نمیدونم چرا اینجوری شدم🤔

    _ مسیر یک «ماشینی» مدل بالایی… «ماشین»

    1. چه جالب… شاید باهاش همذات پنداری میکنی… هنوزم نفهمیدم همزادپنداری یا همذات پنداری … از اون چیزاییه که صد بار سرچ کردم بازم یادم میره هر بار که میخوام بنویسم.. مثل زر یا ضر؟ حرص یا هرس … ضجر یا زجر😂😂

  5. کاش اگه اسم قُلِ دیگه ی خی خی به میون اومد، اسمشو بذارید می میخ😁خی خی و می میخ👭👬(جنسیتشون و چون نمیدونستم هم قُلِ دختر گذاشتم هم پسر)😆😅

  6. فرمون خالی میمونه بی سرنشین(دیگه پشت فرمون کسی نمیمونه یا ماشین میمونه بی راننده کسی نیست فرمون بده)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

کتاب‌هایی که خوانده‌ام

روایت درمانی

کتاب روایت درمانی نوشته دکتر نیکول جعفری، نشر زرین اندیشمند، نتایج پژوهش بسیار مفیدی را راجع به روایت درمانی روی کودکان و بررسی آثار شناختی

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

عید شد! باورت می‌شود؟

  خیلی درد دارد که آدم تمام زندگی‌اش را وقف دانشجوهای این مملکت کند، طی سال‌های تدریسش صاحب هزاران فرزند شود و آخر از سرای

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

بریجیت

  یکی توی سرم می‌گفت: «اسمت بریجیته، بیست‌ونه‌ساله از نروژ» و من دست‌هایم را روی شقیقه‌هایم گذاشتم و به خیال خودم داد زدم «نه من

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

لای بوته‌های بدون تمشک

  افتاد لای بوته ­ها. ظهر، وقتی دخترک، همان‌که آناهیتا صدایش می‌کردند، کتش را درآورد تا زیر سایه­ ی من بیندازد و روی زمین بنشیند.

ادامه مطلب »