English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

عید شد! باورت می‌شود؟

۱۳۹۹-۱۲-۱۱

 

خیلی درد دارد که آدم تمام زندگی‌اش را وقف دانشجوهای این مملکت کند، طی سال‌های تدریسش صاحب هزاران فرزند شود و آخر از سرای سالمندان سر دربیاورد.

دیروز با یکی از دانشجوهایم رفتیم دیدن استاد صامتی. هر کسی که حقوق خوانده باشد، او را می‌شناسد و اصلاً هر چه از آیین دادرسی کیفری اطفال بلد باشد، از او یاد گرفته. خوشحال نشد. تعجب نکرد. انگار تمام احساساتش را از عمق روحش مکیده باشند و همین باعث شده باشد که پوست صورت و دست‌هایش از روی استخوان آویزان باشد. قلبم را یکی چنگ می‌زد انگار. شرمنده بودم. سرافکنده بودم. من هیچ‌وقت به‌طور مستقیم دانشجویش نبودم؛ اما با اسم و افکارش انگار که استادم بوده باشد، آشنا بودم.

فقط کمی حرف زد. آن‌هم نه با ما انگار داشت با خودش حرف می‌زد. انگار داشت برای خودش یادآوری می‌کرد. چون به ما نگاه نمی‌کرد. نگاهش به دوردست‌ها بود. به همان نقطه. همان نقطه کور و مبهمی که نمی‌دانی کجاست؛ اما همیشه وقتی سردرگمی به آن خیره می‌شوی. نگاهت چنان به آن نقطه قلاب می‌شود که گاهی وقتی کسی دست هم جلوی چشمانت تکان می‌دهد توان حرکت مردمک چشم‌هایت را نداری. شاید سالیان سال در طول زندگی‌ات به آن نقطه خیره شده باشی. سالیان سال! پس نه به ما که انگار داشت به خودش می‌گفت:

  • هشتادویک سال. مثل برق و باد گذشت و نفهمیدم چه شد. آن‌قدر خودمان را درگیر کرده بودیم تا از پله‌های ترقی بالا برویم که زندگی کردن از یادمان رفت. آن‌قدر اسیر روزمرگی شدیم که خودمان را فراموش کردیم. صبح تا شب دویدیم و همه‌اش عجله داشتیم. نمی‌فهمیدیم کی بهار شد؟ کی تابستان رفت؟ کی پاییز تمام شد؟ کی زمستان؟ فقط دم دمای عید نوروز که می‌شد می‌گفتیم امسال چه زود گذشت یا عید شد، باورت می‌شود؟ یکهو به خودمان آمدیم و دیدیم ای‌دل‌غافل! تمام شد و رفت. می‌بینی همه رفته‌اند و دیگر هیچ‌کس نیست. تو مانده‌ای تنها و نشسته‌ای یک‌گوشه و داری توی گذشته زندگی می‌کنی. چون زمان حال دیگر چیزی برایت ندارد. تو از غافله پرشتاب زندگی عقب‌ مانده‌ای و زندگی برایت در گذشته معنا پیدا می‌کند. شاید اگر شغلم با آدم‌ها سروکار نداشت، این‌طور دل‌شکسته و چشم‌انتظار نمی‌شدم. بچه که بودم دلم می‌خواست پلیس شوم؛ شاید اگر پلیس شده بودم، این‌قدر احساس تنهایی نمی‌کردم. نمی‌دانم چه شد که پلیس نشدم!

همین. هی نشستیم و منتظر ماندیم تا حرف دیگری بزند. شوخی کردیم. شیطنت، حرف از سیاست، از دانشگاه! هیچ‌چیز قلاب نگاهش را از آن نقطه باز نکرد. حتی وقتی گفتیم خداحافظ هم نگاهمان نکرد. انگار همان‌جا خاموش شده بود. هر دو بی‌هیچ حرفی از سرای سالمندان آمدیم بیرون. توی ماشین که نشستیم، دانشجویم به شکوفه‌های درخت نگاه کرد و برای این‌که جو را عوض کند گفت: استاد بیست روز دیگر عید است! کلاس‌ها را کی تعطیل می‌کنید؟

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

8 پاسخ

  1. من فکر میکنم هر کسی اول مسئول زندگی خودشه بعد دیگران، بعضی ها اونقدر خودشون رو وقف دیگران و جامعه و اهدافشون میکنن که فراموش میکنند که به دنیا اومدن که از زندگی لذت ببرند… زندگی همین لحظه هاست… هر چند که هیچ کدوم اینا بی معرفتی ما رو توجیه نمیکنه که آدمهای بزرگ رو به این راحتی فراموش میکنیم😔… ولی دم شما گرم استاد که به فکر همه هستین، همیشه الگوی من بوده و هستید خانم دکتر❤️

    1. موافقم … ولی این ایده ماهاست ملیحه جون. ما نسل جدیدیها… امثال دکتر نجفی ابرندآبادی و دکتر آزمایش و دکتر شیخ الاسلام و .. واقعا دارند از زندگی شخصیشون واسه دانشجوها و دانشگاه میزنند… چون نسلشون با آرمانگرایی و فداکاری و امید رشد کرده . من فکر میکنم ما بینش و نگاهمون به دنیا با اونا فرق داره . واسه همین اشتراک نظر داریم. و قربون شما بشم من خب😍🙈

  2. اینقدر خودمان را درگیر کردیم که زندگی کردن یادمان رفت👏 واقعا چرا به جای توجه به بطن زندگی و لذت بردن ازش درگیر حاشیه ها میشیم!شاید باید سن و سال بگذره تا از زندگی فقط خودشو بخوایم…
    غمگین شدم برای استاد صامتی😢

    1. از زندگی یک استاد واقعی الهام گرفتم. متاسفانه اسم ببرم میشناسی… منتهاش اینکه هیچ وقت نشد با اون دانشجوم که گفت استاد توی سرای سالمندانه بریم دیدنش… 😌

      1. خیلی تلخه😔کاش میشد رفت و به استاد سر زد…
        واقعا حقیقته که ما آدم ها اینقدر درگیر دغدغه های خودمون می شیم که فراموش می کنیم دیگران رو…
        من که خیلی دوست دارم تا همیشه از اساتیدم خبر داشته باشم و حالشون و بپرسم. ان شاءالله توفیقشو داشته باشم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

جهالت: شیلر

حتی تلاش خدایان هم برای مبارزه با جهالت بی اثر بوده است. شیلر

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

درخت زیبای من

ژوزه مائوروده واسکونسلوس،درخت زیبای من، ترجمه مرضیه کردبچه،نشر شبگون، ۱۳۹۷ و ترجمه مهدی شهشهانی، نشر قو، ۱۳۸۲٫ من دارم این دو نسخه رو میخونم. ظاهرا

ادامه مطلب »
روزنوشت‌ها

و من!

-و من و من این‌گونه زاده شدم در تلخناک اراده‌ی پاییز در گستره‌ی ناکامی درخت در انزوای فصل در میان برگ‌های خزان‌زده‌ی مغموم در زوالِ

ادامه مطلب »