من عاشق اتاق کارم ام. بهش میگویم بهشت. یک اتاق کوچک فکر کنم سه در چهاری چیزی باشد. مرکز اتاق یک صندلی گذاشتهام که خودش جزو سرگرمیهای روزانه من است. خیلی وقتها موقع فکر کردن یک پایم را میگذارم زیرِ گلاب به رویتان، نشیمنگاهم و با پای دیگر هی صندلی را از اینطرف به آنطرف چرخ میدهم و از بالای مانیتور، به درخت اقاقیایی نگاه میکنم که پشت پنجره بدون پرده به من نگاه میکند. استاد سلیمی از این رمانتیک بازیهای من که هرازگاهی به اجسام و اشیا شخصیت میدهم خوشش نمیآید. داستان «خلازیر» م را که خواند گفت تمام این لوسبازیها را حذف کن! اما من همیشه دنیا را همینطوری دیدهام. حالا امروز هم تمرین داده که راجع به یکی از اشیای اتاقتان داستان بنویسید و در عین توجه به جزئیات خودسانسوری نکنید. حالا که مجبور نیستم خودم را سانسور کنم پس دلم میخواهد بگویم درخت اقاقیا به من نگاه میکند. برایم هم مهم نیست که از دید دیگران باورپذیر هست یا نه.
داشتم از مرکزیت صندلی میگفتم. صندلی من در نقطه بسیار استراتژیکی در اتاقم قرارگرفته. با تنها پنجاه سانت حرکت روی چرخهایش به تمام چیزهایی که توی اتاقم دارم دسترسی دارم. سمت راست صندلی یک پیانوی زایلر دارم و یک میکروفون. زیر پدالهای پیانو یک پادری سیاه انداختهام که پاهایم موقع تمرین روی سنگهای خاکستری یخ نکند. کل دیوار سمت چپ صندلی گردانم کتابخانه است. کتابخانه سفیدی که روی بعضی از قفسههایش در دارد و من میتوانم هر چه خواستم آن تو بچپانم. از کتابهای ممنوعه گرفته تا کتابهایی که دلم نمیخواهد کسی بداند میخوانم. به نظر من کتابها چیزهای زیادی راجع به ابعاد پنهان آدمها میگویند؛ اما کدام کتابها؟ کتابهای به قول اندیشه چُسعَنفکر بازی (بر وزن روشنفکری بازی) که خیلیها نخوانده استوری اینستاگرام میکنند یا کتابهایی که واقعاً با آنها ارتباط برقرار میکنند؟ بیتردید دسته دوم.
یاد این آهنگ سینا حجازی میافتم که راجع به دوست دخترهایش خوانده: «چهارمی آنتلکت بود از اونا که با من که بود باخ گوش میداد؛ اما روزا با دوستاش تو ماشین از اون خالطوریای شاخ گوش میداد؛ دیدم ایبابا اینم با ما عاشق فیلمای پازولینیه اما خدا میدونه تو کشوی میزش پر از این فیلم رزمیهای چینیه». بلافاصله بعد این یاد آهنگ «شاهینم» شاهین نجفی میافتم. چون برخلاف سینا حجازی من فکر نمیکنم دیدن فیلمهای پازولینی تناقضی داشته باشد با تماشای فیلمهای چینی. آدم میتواند جمع نقیضین باشد؛ مشکل وقتی است که بخشهایی از این تناقضها را به خاطر قضاوت دیگران پنهان میکنیم. باز هم جمع نقیضین شدم، هم خودم کتابهایم را پنهان میکنم هم این را نقد می کنم. افکار من همیشه همینطور است. مثل مهرههای دومینو وقتی سرازیر میشود چنان سریع پیش میرود که خودم هم حلقهها ارتباطی جملاتی که مینویسم از دست میدهم. شاید برای همین است که همیشه دوست دارم به من چهارچوب و قاعدهای بدهند که در آن چهارچوب حرف بزنم یا بنویسم. همیشه معیار و شاخص میخواهم. آخر همیشه این را تجربه کردهام که آدمهایی که اولش باهاشان شاخص و معیار و سنجه را مشخص نمیکنی آخرش با همین بی معیاری تو را قضاوت میکنند.
برگردم سر صندلی و مرکزیت اتاق. دوسوم روز من توی همین اتاق و روی همین صندلی میگذرد. یکی دو ساعت ظهرها که با محمود نهار میخوریم و سریالی فیلمی چیزی میبینم یا راجع به موضوعی حرف میزنیم توی اتاقم نیستم و شبها وقتی از ساعت نه شب خاموشی میزنم و کامپیوترم خاموش میشود و میروم توی هال.
روی میز سفیدم که از وسط کتابخانه تا نزدیکی پیانو یک خطِ عرضی توی اتاق رسم کرده، سه تا مانیتور دارم. این هم به خاطر مولتی تسک بودنم است. من درآنواحد نمیتوانم روی یک کار تمرکز کنم. همیشه مثل فکرهای موازی که توی سرم دارم، باید دستم به چند تا کار بند باشد تا حوصلهام سر نرود. من جزئینگرم و از جزئی نگاری هم خوشم میآید اما تا مادامیکه این موشکافی مربوط به دنیای ذهن باشد نه دنیای اطراف. واقعاً نمیدانم چه اهمیتی دارد که من جزئیات را راجع به سبیل مسخره کسی که دارد به دختری تجاوز میکند بدانم یا بخواهم به تصویر بکشم؟ من دوست دارم بدانم این مردک خر که به خودش اجازه تعرض به جسم و روح دیگری را میدهد چطور تبدیل به چنین هیولایی شده. دوست دارم بدانم آن لحظهای که دارد جلوی دیگران نمایش مذهبی بودن و معتقد بودن بازی میکند، پیش خودش، توی آینه درونش، به خودش چطور نگاه میکند؟ من نه از خواندن توصیف روح و ذهن آدمها خسته میشوم ؛ نه از بیان ذهنیات خودم هم ؛ اما همیشه توی کتابها آن قسمتهایی که دارد راجع به میز ماهوتی توی اتاق آقای وکیل که جنسش از و کوفت و زهرمار آبنوس است توضیح میدهد، با سرعت رد میشوم. در عوض تمام بخشهایی را که راجع به گفتگوها و مباحث درون ذهنی است، به قول هرابال مثل آبنبات میاندازم کنار لپم و با تمام دهانم مزه میکنم. اصلاً چه اهمیتی دارد کسی که دارد به دیگری تجاوز میکند چه شکلی است؟ مهم این است که بدانیم توی آن سرش چه میگذرد. چه اهمیتی دارد آدمی که از تبعیضها خسته شده چاق است یا لاغر، کوتاه یا بلند؟ اصلاً وقتی با یک عکس میشود آنجایی را که نشستهای تصویر کرد! چه اهمیتی دارد وقت گذاشتن برای توصیف آن تصویر! درنهایت ایده باقی میماند و بس! همه ما پشت دستگاه ایکس ری و زیرخاک، یکمشت استخوانیم! من به پوسته نازک و متفاوت ظواهر که در آخرین لایهاش همسانی و همسانی است اهمیتی نمیدهم. برای من دستگاه فکر مهم است که چطور یک واژه مشابه وقتی به ذهن آدمهای مختلف میرود دریافتها و برداشتهای متفاوت میدهد! شاید برای همین است که عاشق بکت و کافکایم.
برای همین است که هر وقت که میخواهم ذهنم را ببرم طرف جزییات بیمزه اتاقم و از حرکت برگهای خشک درخت اقاقیای پشت پنجرهام حرف بزنم، باز ذهنم میرود طرف افکار و احساساتم و حواسم حتی پرت میشود به آهنگ شاهین و سینا. اصلا بهتر نیست به جای این مسخره بازیها، از افکارم بگویم؟ از اینکه چرا باید کلاسهایی در باب خلاقیت این قدر خسته کننده پیش برود؟ اصلا من برای فرار از قواعد آمدم که داستان بنویسم اگر قرار باشد این همه چهارچوب و مراحل فرسایشی را تحمل کنم بر میگردم حوزه تخصصی خودم و دوباره مقاله های مزخرف حقوقی می نویسم. من دلم میخواهم شر و ور بنویسم و از شر ورهای بقیه هم خوشم می آید. استاد اسمش را نمیبرم یکی از داستانهایم را خواند و گفت نباید توی داستانهایت این همه اسم کتاب بیاوری. چرا نباید؟ چطور ری براد بری توی اولین داستان کوتاه کتاب «ساحره سرگردان» به اسم «تقسیم طولانی» کلی اسم کتاب آورده و من هم از خواندن خط به خط آن لذت بردم و داستان هم شکل گرفته؟ آیا اینجا هم مثل دنیای حقوق، استادها میخواهند ما را نسخه دومی از خودشان کنند؟ چطور سم سوج توی کتاب «فرمین موش کتابخوان» کلی اسم کتاب آورده و داستان هم نه خودنمایی به نظر میرسد نه خسته کننده؟
من همیشه می گویم کسی که دنبال جذابیت است همان بهتر که حرفهای من را نخواند. نمیدانم امروز خیلی پوچ گرایم. فقط این را میدانم که آدمها همه جا همینطورند. میخواهند تو را ببرند توی چهارچوب ذهنی خودشان و مجبورت کنند از زاویه دید آنها دنیا را تجربه کنی. من میخواهم در بیان خودم از زاویه دید خودم دنیا را تجربه کنم و هر وقت خواستم زاویه دید دیگری داشته باشم کتابی از قلم آن نویسنده بخوانم. امروز حالم خوش نیست. افسرده و پوچ گرایم. شاید یاد گذشته ها افتادم که چقدر به دانشجوهایم نزدیک بودم و الان چقدر ازشان فاصله می گیرم. از محدودیت و اجبار و باید و نباید متنفففففففففففففففرم! این بود داستان یک روز من با جزئی نگاری از محل کارم! عناصر داستان را هم نداشت که نداشت! داستان خودمه میخوام بی سروته باشه! اصلا من میخوام شخصیت های داستانم راوی ذهنی باشند نه عینی!
***
دختره دیوانه! راجع به همه چیز حرف زد الاّ خود من ! خب تو که نمیخواستی راجع به من حرف بزنی چرا اسم داستان بی سرو تهت را گذاشتی صندلی گردان وسط اتاقت؟فردا که دو بار از زیرت در رفتم و با همان نشیمنگاه فراخت خوردی روی زمین، یادت میماند من را مضحکه عالم نکنی!
11 پاسخ
راستش من وقتی تو داستان و کتابی اسم کتاب دیگه ای رو میبینم خیلی خیلی ترغیب به خوندن کتاب نام برده میشم به نظرمن هم کار فوق العاده ای هست 👌🏻
خوش به حال شما خوش به حال درخت اقاقیا😍
منم همینطوری ام . پس حتما کتاب فرمین موش کتابخوان رو بخون. خوش به حال من که شما اراجیفمو میخونین سیما خانوم😍😍
به نظر من بهترین کار اینه که قواعد رو بشناسی ولی بهشون عمل نکنی، اینجوری خود آثاری که خلق میکنی قواعد رو جایجا میکنن!
.
.
.
**متنففففففففرم یه نون جا انداختی
کم پیدایی … کجایی؟ میس یو 😍😍مرسی که حواست به غلطام هست 😍😍😍 و موافقم کاملا … ولی خب اول باید راه رفتنو یاد بگیرم بعد پارکور بزنم 🤣🤣
دوسش داشتم، با این مدل نوشتنتون خیلی ارتباط برقرار میکنم چون اتفاقات و مکالمات توی ذهنتون و نگاهتون خیلی متفاوت تر از اکثریت افراد هست، سندروم ذهن بیگانه رو هم از همون اولین باری که خوندم خیلی خوشم اومد و فکر کنم به خاطر همین ماجراست 😍😍😍
مرسی که میخونی خب 😍😍 ولی از شوخی و تعریف گذشته باید آدمایی که هیچ شناختی از من ندارند بشینند بخونند ببینند همین قضاوتو دارند؟ علاقه آدم به کسی که اثر رو خلق کرده قضیه سوسکه است و دست و پای بلوری 🙈🤣🙈
تمام داستان رو با اشتیاق خوندم و از خوندنش لذت بردم.
راجع به قضاوت دیگران هم بگم که چند سال پیش سر کلاس جرم شناسی، من یاد گرفتم که آدمها رو قضاوت نکنم، متوجه شدم اون مجرم هم با من فرقی نداره جز اینکه به اندازه من خوش شانس نبوده که شرایط تحصیل و خانواده نرمال و… داشته باشه و اگر داشت، شاید مجرم نمیشد. یاد گرفتم هر چیزی جوانب مختلف داره و از اون به بعد سعی کردم، برای هر موضوعی همه جوانبش رو در نظر بگیرم… در کل خواستم به استاد عزیزم بگم قضاوت آدمها خیلی مهم نیست… شاید اونها یاد نگرفتند همه جوانب رو در نظر بگیرند…
ای حان دلین شما خب ملیحه خانم. قضاوتها گاهی ناخودآگاهه. یاد یه کپشنی افتادم که چند سال پیش توی اینستاگرام خصوصیم فک کنم گذاشتم. بذار ببینم دارم متنشو ؟ بدون ادیت و هیچی کپی میکنم و بعد میرم سروقتش ببینم میتونم داستانش کنم؟
در آسانسور باز شد و من بر خلاف معمول با حضور كسي در آسانسور مواجه شدم ؛
يه كارگر بود با لباسهاي پر از رنگ و گچ … براي يه لحظه ، يه لحظه اي كه تا روزها و ماه ها ذهن من رو دچار سوال و سرزنش مي كنه ، ترديد كردم كه برم تو يا نه ؛
و بعد قدم گذاشتم …
نميدونم ترديدم از حضور يه آدم غريبه بود يا وضع لباس و ظاهرش … اما از همون لحظه ذهنم درگير جدال و دادگاهي كردن خودشه …براندازش كردم ؛ يه بچه بود ؛ چشش كه توي چشم افتاد لبخند زدم ( شايد براي فرار از سرزنش خودم ) ، پرسيدم : خوبي ؟ گفت : بله خانم ؛ چند سالته ؟ ١٤ سال ( عزيزممممممم …. درست همسن ارسلان برادرزاده ام … اندوه قلبمو چنگ ميزنه) ؛ لبخند – كارتو دوس داري ؟ -دوست ؟ فكر مي كنم اونم فكري شد … با مكث و پايين اومدن تن صداش جواب داد : مجبورم ؛ ( مجبورم … محبورم … مجبورم …. ناقوس تكرار اين واژه از توي گوشم نميره ….. باز ازون حرفاي الكي بيخود زدم كه به ملت مي گم:) اگه سعي كني دوسش داشته باشي هم بهت خوش مي گذره موقع كار كردن هم اين كه كلي كاراي خلاقانه مي توني انجام بدي، درس مي خوني ؟ جواب داد: بله … – آفففففرين … سرشو انداخت پايين … و آسانسور توي طبقه همكف ايستاد … با صدايي كه به زحمت شنيده ميشد گفت خدافظ و من جواب دادم روز خوبي داشته باشي …
و همچنان سرزنش بار در حال پرسيدن سوالات بيشماري از خودم و ما از آدمها كه جز به جمع كردن و تلنبار ثروت فكر نمي كنيم ، هستم كه راس اونها به پرسش كشيدن ترديدم براي ورود به آسانسوره …
#ذهنيت#قدرت#گفتمان#پست_مدرنيسم#مُرال_پَنيك#سرگيجه#نابرابري
چقدر داستانتون خوب بود
به نظرم اینکه ادم ها ما رو میبَرن در چهارچوب ذهنی خودشون یک جورایی ما رو از معنای اصلی خودمون خارج میکنن میشیم چیزی شبیه ادم اهنی، ماشین کنترلی یا شایدم ربات… هر ادمی با ذهن نا محدود خودش معنا پیدا میکنه بدون چهار چوب.
……
من به پوسته نازک و متفاوت ظواهر که در آخرین لایهاش همسانی و همسانی است اهمیتی نمیدهم. برای من دستگاه فکر مهم است.👉 این قسمت رو هم نوشتم زدم به کمدم جلوی چشمم باشه به اندازه ی ده تا کتاب زیبایی ذهن یا زیبایی درون و کتاب هایی با عناوین مشابه درس میده به ادم.
….
چه اتاق دلچسبی به خصوص دیوار سمت چپ😍
…..
منم از قسمت های توصیفی به هیچ دردی نخورِ خیلی از کتابها رد میشم🤣
😍😍 مرسی که میخونی
مرسی که دقیق میخونی
منم ترجیح میدم به جای زور زدن برای تصور کردن تصویری که نویسنده سه صفحه راجع بهش جزئیات نوشته، خودم تصورکنم که مثلا آقای وکیل توی چه اتاقی نشسته و داره با موکلش حرف میزنه. اما اینا رو که هر روز میبینم! پس به جاش ترجیح میدم بدونم وقتی داره با موکلش حرف میزنه توی کله اش چی میگذره ؟ داره واقعا به حرفاش گوش میده یا ببخشید نگاهش به یقه سهوا باز موکل یا ماتیک و خط لبشه ؟🤣🤣 یاواقعا داره به جستجوی راهی برای دستیابی به عدالت فکر میکنه ؟🧐
قطعا راهی برای دستیابی به عدالت🤣🤣