English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

بریجیت

۱۴۰۰-۰۴-۰۱

 

یکی توی سرم می‌گفت: «اسمت بریجیته، بیست‌ونه‌ساله از نروژ» و من دست‌هایم را روی شقیقه‌هایم گذاشتم و به خیال خودم داد زدم «نه من مهروزم، بیست‌وپنج‌ساله، از ایران». بعدها امیر که من را از آن مخمصه نجات داد، گفت «اصلاً داد نمی‌زدی». ولی به نظر خودم داد می‌زدم. بدجور هم داد می‌زدم. حماقت بدی کردیم. برای همین است که دو سال گذشته لب به این چیزها نزدم. دیروز هم بس که بچه‌ها اصرار کردند دوباره کشیدم.

آن روز هم اولش خوب بود. خیلی خوب. من و سمیرا هر دوی‌مان برای اولین بار می‌خواستیم بکشیم. بلد نبودیم که. رفتیم روی پشت‌بام خانه‌ی ما. کسی خانه نبود؛ اما بازهم برای بو و این‌طور چیزها خب نمی‌شد، ریسک کرد. چند دقیقه گذشت. هی من گفتم «هیچی نشد که». هی سمیرا گفت «آره». بعد سمیرا خواست از جایش بلند شود، نتوانست؛ مثلاً سه سانت از زمین بلند شد، بعد دوباره گرومپ افتاد. به پاهایش نگاه کرد و گفت: «پاهام مثه نودلز شده». بعد خندیدیم. خندیدیم. آن‌قدر خندیدیم که من دست‌هایم را گذاشتم روی لپ‌هایم و داد زدم «سمیرا خفه شو تو رو خدا دیگه هیچی نگو». هیچی هم نمی‌گفت طفلکی؛ اما آن لحظه هر چیزی خنده‌دار بود.

پرنده پرواز می‌کرد. سرهایمان هماهنگ حرکت پرنده را دنبال می‌کرد، دو ثانیه مکث، بعد ناگهان بدون هماهنگی بدون هیچ کاری می‌زدیم زیر خنده. دوباره مکث. نگاه خیره به ایزوگام خاکستری-نقره ای کفِ پشت‌بام که هر دو خودمان را روی آن ولو کرده بودیم. بعد انفجار خنده. فکر می‌کنم بیشتر وقت‌ها به کفش‌هایمان نگاه می‌کردیم. چون تصویر کتانی‌های زرد و کثیف خودم و کفش‌های عروسکی شیک‌وپیک سمیرا با آن سگک نقره‌ای براق یکی دیگر از آن چیزهایی بود که باعث شد خودمان را از خنده کتک بزنیم. خنده‌های انعکاسی، باعث می‌شد بیشتر بخندیم.

بعد یکهو، چیزی در حدود مثلاً بیست دقیقه، به یک نقطه خیره شدیم و یک کلمه هم حرف نزدیم. بعد نمی‌دانم کدام مان. یکی گفت «گرسنه‌ام». صداها را از بیرون سرم می‌شنیدم. برای همین میگویم نمی‌دانم کدام مان. حتی صدای خودم انگار صدای خودم نبود. از همان موقع فکر کنم یک‌جور عجیبی احساس می‌کردم که کس دیگری توی سرم فعال شده بود. البته تا وقتی‌که توی مغازه قاتی کنم هنوز خبری از بریجیت نبود؛ اما همه‌چیز خارج از سر من بود. حتی صدای خودم.

یادم نیست چطور لباس پوشیدیم و از خانه بیرون رفتیم. سمیرا هم یادش نمی‌آید؛ اما یکی دو بار توی ماشین غش‌غش خندیدیم. سر چی؟ سر اینکه سمیرا یک لنگ دمپایی پلاستیکی آبی مامانم را پوشیده بود و یک لنگ کفش خودش را. سمیرا میخندید و آب دهانش کش می آمد روی فرمان و صدایی که احتمالا مال من بود میگفت «ایووو». بعد باز سکوت.

نوک دماغ و روی گونه‌هایم کرخت شده بود. انگار خواب‌رفته بود. بعد سمیرا نبود. من توی یک مغازه ایستاده بودم و باید پول چیزهایی که خریده بودم پرداخت می‌کردم. اول یاد کفش‌های سمیرا افتادم و خندیدم. بعد ناگهان حرکات فروشنده کند شد. هر بار که دهانش را باز می‌کرد انگار می‌گفت: «یو ها ها ها». بعد سروکله بریجیت پیدا شد. «هی. خاک‌برسرت. اینجا چی ‌کار می‌کنی؟ تو الآن باید توی ارکستر سمفونی اُسلو چلو بزنی.» بعد من پرسیدم: «تو کی هستی؟» اما به‌جای او فروشنده گفت: «یو ها ها ها». بعد باز بریجیت گفت: «هنوز فرصت داری، دو تا کام دیگه بگیر. بعد دوباره برمی‌گردی پیش خودم». دوباره داد زدم: «تو کی هستی؟ تو کی هستی؟» و البته شاید هم فکر می‌کردم که داد زدم. بعد او گفت: «من کسی نیستم. من تو ام. تو! اسمت بریجیته، بیست‌ونه‌ساله از نروژ، دو ساعت دیگه توی ارکستر سمفونی اسلو اجرا داری. زود باش فقط دو تا کام دیگه» و من دست‌هایم را گذاشتم روی شقیقه‌ام و مثلاً داد زدم.

یادم می‌آید خانمی که داشت خرید می‌کرد سرش را با تأسف تکان داد ولی من حرکات سرش را کند می‌دیدم، همین الآن هم دارم به همان کندی آن را به خاطر می‌آورم. بعد پسری، همین امیر، آمد طرفم. بطری بازشده آب‌معدنی را گرفت جلوی دهانم و گفت «بخور». اگر در حالت عادی کسی آن‌هم یک آدم غریبه، بطری بازشده به من می‌داد، می‌زدم توی دهانش و هزارتا فکر از عدم رعایت بهداشت گرفته تا توهم اینکه یارو می‌خواهد بی‌هوشم کند بلایی سرم بیاورد، می‌آمد توی ذهنم؛ اما مثل گوسفندی فرمانپذیر فقط خوردم. بعد دستم را گرفت برد توی ماشین خودش و بهم خوراکی داد. دو بار دیگر بریجیت توی سرم گفت: «نخور. هنوز فرصت داری. داری خرابش می‌کنی». ترسیده بودم. خیلی. فکر کردم دارم دیوانه می‌شوم. سعی کردم داد بزنم «برو از تو مغزم بیرون» ولی حس کردم لپ‌ها و لب‌هایم مثل خمیربازی دارد از صورتم می‌ریزد پایین و صورتم را تصور کردم که حتماً الآن نصفه پایینی‌اش پوست و گوشت ندارد. بعد به دست‌هایم نگاه کردم و دستمال‌کاغذی کف دستم را پوست صورتم دیدم و بدجور ترسیدم. شروع کردم به گریه کردن. به نظرم گریه کردنم تا ابد ادامه پیدا کرد و امیر طفلی هم همان‌جا نشسته بود و سعی می‌کرد حواسم را به کارهای معمولی پرت کند تا از آن فضا بیاوردم بیرون.

این وسط سمیرا هم تنها توی ماشین تنها داشته برای خودش مرثیه میخوانده و گریه می‌کرده. حالم که بهتر شد تازه یادم آمد سمیرایی هم در کار است. امیر ماشین خودش را گذاشت جلوی همان مغازه و پشت ماشین سمیرا نشست و ما را رساند خانه. البته بعدازاینکه کل ماجرای آب و خوراکی دادن و حرف‌های آرام‌بخش زدن را با سمیرا هم تکرار کرد. خیلی شانس آورده بودیم که آدم‌حسابی از کار درآمده بود.

تا مدت‌ها بوی جوینت یا علف یا هر کوفتی به مشامم می‌خورد دلم را به هم می‌زد و بریجیت را هم کاملاً فراموش کرده بودم. فقط آن حال ترسناک کند شدن همه‌چیز و کرخ شدن و ریختن پوست صورتم کف دست‌هایم و رسیدن به مرز جنون یادم بود. دیروز توی خانه سمیرا و امیر که حالا چند وقتی هست باهم زندگی می‌کنند، بعد از اصرارهای زیاد امیر که «من هستم نگران نباش»، دوباره یکی دو تا کام سبک گرفتم. بریجیت نیامد توی سرم، اما یکهو او را به خاطر آوردم و همان جمله را. بعد کنسرت سمفونی اسلو را سرچ کردم و رفتم روی سایتش تقویم برنامه‌هایش را نگاه کردم. با بدبختی با سمیرا تاریخ روزی را که علف زده بودیم، درآوردیم. آخر عروسی نوه خاله مامانم بود و اصلاً ما برای همین توی خانه تنها بودیم. توی فهرست نوازنده‌ها اسم دختری بود به اسم بریجیت استروس. اسمش را سرچ کردم. ایمیل و صفحه اینستاگرامش را پیدا کردم. بهش پیام دادم که: «یک روز دو سال پیش وقتی خیلی های شده بودم، اسم تو آمد توی سرم، باور می‌کنی؟» خواستم توضیحات بیشتری بدهم. همان لحظه پیامم را دید و شروع کرد به نوشتن. صبر کردم پیامش بیاید بعد بقیه را برایش بنویسم؛ اما فکر کن چی نوشت؟

تو مهروزی؟ بیست‌وپنج‌ساله؟ از ایران؟

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

13 پاسخ

    1. برام حرف در نیارین وورجکا باز… به جون خودم اگه ربطی به تجربه های خودم داشته باشه… توی همین کتاب جرم شناسی روایت پژوه از داستان مواد کشیدن یه دختری به اسم بریجیت ایده گرفتم… مدارکش هم موجوده🤣🤣😜😜

  1. شوکه کننده بود😱😱😳و شوکه کننده تر اینکه بریجیت جوابشو داده بود😅😁.
    .
    .
    “حواسم را به کارهای معمولی پرت کند تا از آن فضا بیاوردم بیرون” بیاورم❤

    1. 💓💓😛😜 مرسی که حواست هست… ها البته این بیاورد+مرا بود… حتما گنگ بوده تو بازنویسی درستش میکنم حالا … فکر کنم جزو داستانایی باشه که ارزش بازنویسی داشته باشه…

  2. عالي بيد🤣🤣🤣 كسي جرات نداره واستون حرف در بياره. ماشالله هزار ماشالله چشم شيطون كف پاتون، سلامت تغذيه و سبك زندگي از ظاهر ظريف مريف و جوونتون فرياد ميزنه. آرزو به دل مونديم يه دونه شيريني بخورين تو دانشگاه! بر خلاف بعضيا كه به قصد لمبوندن ميومدن جلسه دفاع! به قول خودت دهنمو باز نكنم صلوات🙄🙄🙄

    1. 😂😂😂 میترسم ازت بخدا… الان با دیدن کامنتهای تو بقیه میترسن دیگه برام کامنت بذارن مبادا کتک بخورن.یا خدا ساجده بقیه کامنتاتو جواب نمیدم، فقط شکلک میذارم… ایمیل دیروزمو بخونی حتمن و رعایت لطفا مگر مجبور واحد ارشادمو به راه بندازم 😜😜😍😍

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

کتاب‌هایی که خوانده‌ام

کتابخانه عجیب

نوشته هاروکی موراکامی، ترجمه بهرنگ رجبی، نشر چشمه، ۱۳۹۳، ۹۱ صفحه. فضاشو خیلی دوست داشتم… فک کنم نیم ساعت کمتر وقت ببره خوندنش، ولی خب

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

گردن بند

کتاب صوتی گردن بند، نوشته گی دو پاسان، گوینده سحر بیرانوند، مدت زمان ۲۳ دقیقه. اولش که گوش میدادم بهم بر میخورد. احساس میکردم دوپاسان

ادامه مطلب »
داستان کوتاه ِ صوتی

زردآلو

  متن داستان از داستان: …حتی درخت‌های این منطقه هم با درخت‌های پایین‌شهر فرق داشت… …زن آه عمیقی کشید. دیگر حتی نا نداشت که اشک

ادامه مطلب »