خودش میدانست آنها همهجا آدم دارند. میدانست آخرش اینطوری تمام میشود. چند بار به خود من گفت یا میمیرم یا آزاد میشوم؛ حماقت کرد چون همه میدانستیم که آزادیای در کار نیست؛ یعنی همه دخترها میدانستند. فقط داشت خودش را گول میزد. طفلکی خیلی هم بد مُرد. نمیدانم با چه سمی ترتیبش را دادند. اصلاً فکر نمیکردم همچین بلایی سرش بیاورند. انگار تمام رودههایش را داشت بالا میآورد. چیزی که توی حلقش ریختند باید خیلی سوزنده بوده باشد، چیزی شبیه به اسید که انگار رودههای آدم را بتراشد، چون آخرش فقط خون بالا میآورد. فکر میکنم میخواستند از بقیه زهرچشم بگیرند. او که معلوم بود کارش تمام میشود. کاش با درد کمتری کارش را میساختند. به نظر من که برای اتمامحجت با بقیه دخترها این کار را کردند. خبرش ظرف چند دقیقه توی تمام زندان پیچید. من داشتم وسایلم را جمع میکردم بروم بخش بالا. آن زمان هنوز توی بخش دختران عقبی بودم.
او قبل از من دوازده سال گرفته بود. شوخی نیست. دوازده سال یکعمر است. تحملش سخت است. برای ماها که واقعاً کاری کردهایم و عواقبش را میدانستیم سخت است، چه برسد به اینکه هیچ کارنکرده باشی و حبس بگیری. اینجور اتفاقها اینجا در ال اینکا[۱] برای همه عادی است. میدانی یکجورهایی حتی با خودمان میگوییم، خب میخواستی حواست را جمع کنی؛ اما برای آدمی که تا چند لحظه قبل از دستگیری حتی فکرش را هم نمیکرده… مثل خوردن یک ضربه محکم توی مغز آدم است: بنگ! داشتی میرفتی سفر؟ بله! با دوستپسرت؟ بله! ها ها! نخیر بفرمایید زندان! دوستپسری در کار نیست. حالا تو یک قاچاقچی مواد مخدری.
خیلیها زود عادت میکنند؛ اما بعضیها هم مثل او آنقدر دستوپا میزنند که آخرش اینطوری شود. خیلی سعی کردم بهش بگویم بیخیال کند. بخصوص همان روزی که میخواست با نماینده اینترپل حرف بزند. خیلی به من اعتماد داشت. خیلی چیزها از زندگیاش بهم گفت. میدانی زور هم داشت. تصور کن داری با دوستپسرت میروی سفر خارجی، حالا من نمیدانم چرا کیتو؟ چرا اکوادر؟ ما همه میخواهیم از این جهنم فرار کنیم و او از ایران آمده کیتو؟ خب همیشه مرغ همسایه غاز است. طفلک حتی پایش هم به شهر نرسید. توی فرودگاه ترتیبش را دادند. حتی باکره پنه سیلو[۲] را هم ندید. طفلک بیچاره. دلم خیلی برایش میسوخت. تصور کن. زندگیات زیرورو شود. بفهمی برای دوستپسرت یک قاطر حمل مواد بیشتر نبودهای. آنوقت قلب شکستهات آخرین چیزی است که فرصت داری بهش فکر کنی. مثل یک کابوس میماند. حتی برای من.
خب من با قصد خودم اینجا هستم. از همان روز اول هم دنبال راه و روشی بودم تا این هشت سال را آسان بگذرانم. با خودم گفته بودم هر کاری لازم باشد میکنم. از خیابان که بهتر است. میدانستم اگر دستگیر شوم چه بلایی قرار است سرم بیاید؛ اما چه چارهای داشتم؟ سه تا انتخاب داشتم، خیابان؟ خانهای که سقفش مال خودم باشد؟ زندان؟ خب معلوم است که بین زندان و خانه خودم قمار میکردم و راستش را بخواهی، وقتی تصمیم به انجامش میگیری به لحظه دستگیری فکر نمیکنی. وقتی دستگیر شدم گفتم، خب حالا چند سال وقت داری از جیب دولت برای آیندهات سرمایهگذاری کنی. از همان اول هم شروع کردم به همکاری و پاچهخواری و هر کاری که این مدت را برایم آسانتر کند.
او را هم خیلی نصیحت کردم؛ اما خب به حرف نکرد. پایش را کرده بود توی یک کفش که اثبات کند بیگناه است. اینجا همه گوششان از این حرفها پر است. اصلاً انگار هیچکس، از پلیسی که دستگیرت کرده تا قاضیای که به حرفهایت گوش میدهد، برایشان عجیب نیست که یکی توی وسایل کوفتیات مواد چپانده باشد و تو روحت هم خبر نداشته باشد. همهشان میدانند که داری راست میگوییها، اما عادت کردهاند اینطور بالبال زدنها و پرپر شدنها را ببینند و بعد هم بگویند ما بر اساس مدارک کارمان را انجام میدهیم. راستش این را هم نمیگویند. طوری بهت نگاه میکنند که انگار لالی. انگار صدایت به گوش نمیرسد. من نمیخواستم برای این آدمها زیرآب فریاد بزنم. من حاضر نبودم برای هیچ بدوم. خودش خواست برای هیچ بدود.
در عوض به این فکر کردم که اینجا تنها فرصت من برای تغییر آینده است. خب میدانی؟ اینجا نمیشود راحت از آموزش زندان استفاده کرد. این تنها فرصت من بود. اگر توی بخش قدیمی زندان میافتادی که تقریباً همه دخترهای فقیر بیچاره مثل من و دخترهای آفریقایی-اکوادری و تبعههای خارجی مثل همان دختر ایرانی که کارش را ساختند، توی همین بخش میافتند، دیگر دستت به خیلی چیزها نمیرسد. بقیه دخترها به آدمهای آنجا میگویند دختران عقبی، من نمیتوانستم. دیگر طاقتش را نداشتم. آخر آنوقت باید توی همان کثافتی زندگی میکردم که بیرون از زندان وضعم بود؛ اما حالا که سقف و غذا داشتم، چیزهای بیشتری میخواستم. چرا نباید آنها را به دست میآوردم؟ اگر من بلد بودم برای مردان لات قلچماق توی خیابان لبخند بزنم و اداواطوار بیایم که شاید آخرش به کتک خوردن و لخت پرت شدن توی خیابان تمام نشود و پولی و غذایی بگذارند کف دستم، اینجا هم میتوانستم، لبخند بزنم و چشم بگویم. بههرحال همهچیز از توی خیابان تمیزتر و بهتر بود.
روز اول مارتا زنی که توی بخش عقبی با دوستدخترش زندگی میکند و چند تا معشوقه هم دارد، زنیکه پیر چندشی است که همه ازش میترسند، دو تا انگشتش را گرفت جلوی دو تا چشمهایش و به من اشاره کرد که یعنی حواسم بهت هست. با خودم گفتم دختر اگر قرار به تحمل کردن است، آن بالاییها را تحملکن. به او هم خیلی از این حرفها زدم. به خرجش نرفت. هی کندوکاو کرد. هی با آدمهایی که از بیرون میآیند حرف زد. حالا شما که خودی هستی، یعنی وقتی نماینده کمیته، کسی را به آدم معرفی میکند تا آدم باهاش حرف بزند، یعنی با بقیه فرق داری. تازه میبینی که دارم با تو توی راهرو حرف میزنم. تا هرکسی که رد شد بشنود. تمام موشهای توی دیوار. تمام آدمهایی که مجبورند حرف بفروشند تا بهتر زندگی کنند، بفهمند حرف خاصی نمیزنم؛ اما او با نماینده اینترپل حرف زد. میدانی یعنی چه؟ یعنی بنگ! یکبار دوستپسرش. حالا هم. اینجا. همه از قانون سکوت خبردارند. همه میدانند که نباید حرف بزنند. خودش به خودش کرد. راستش نمیدانم چرا بحثمان کشید به آن دخترک. نماینده گفت میخواهی راجع به زندانیان موفق تحقیق کنی.
از وضع خودم بگویم. حالا دارم توی آموزشگاه زندان درس میخوانم. دو سال دیگر حتماً یک مدرکی میگیرم که میشود بیرون باهاش کار کرد. ارتباطات خوبی هم به هم زدم. گاهی یاد آن بیچاره که میافتم دلم برایش میسوزد. اینجا باید نامرئی باشی. حتی وقتی داری پیشرفت میکنی. اگر به چشم بیایی چند دسته دشمن پیدا میکنی. یکی از بین خود دخترها که از خودنمایی و اینطور کارها خوششان نمیآید. بعد از اعضای کمیته نظارت و آدمهای خود زندان. دسته سوم هم همان غایبان همیشه حاضر که نمیدانی کی چشمشان است و کی گوششان. چند سال دیگر وقتی ازاینجا بروم بیرون زندگی بهتری دارم. کم پیش میآید آدم پایش به زندان برسد و آینده بهتری داشته باشد. همه نمیتوانند مثل مارتا پیرکی اینجا امپراتوری راه بیندازند و حوری توی بغل بگیرند. میدانی؟ یکی که مثل آن طفلک بیچاره میمیرد. یکی مثل این کارولین بیچاره چشمانتظار اینکه سفارت کشورش برایش کاری کند، افسردگی میگیرد. بار آخری که نماینده سفارت آمده بود دیدنش، برایش مجله آورد و آدامس و قرص ویتامین. فکرش را بکن. مسخره است.
من نمیتوانستم به اینجور چیزها امید ببندم؛ یعنی شاید زندگی توی خیابان اینطور بارم آورده باشد که از بدترین چیزها بهترینش را دربیاورم. برای آدمی که یکعمر از توی سطل آشغال تهماندههای دیگران را خورده، همینکه غذا را توی سینی و روی میز بدهند دستش بدون اینکه قبلش چیز گندهای تو دهانش چپانده باشند و هی عقب جلو کرده باشند، یعنی خوشبختی؛ اما برای خیلی از این دخترها این داغ ننگ است. یکی اینجا هست که تا حالا ده بار دست به خودکشی زده. بعضی از آدمها توی هر کاری بیعرضهاند. حتی نمیتوانند مثل آدم دستشان را تیغ بزنند. طفلک بیچاره، روز اولی که پایش به اینجا باز شد، مادرش مرد، دو ماه بعد بچههایش را ازش گرفتند و سال پیش فهمید که دادنشان به خانواده دیگری. خیلی مسخره است که دولت بتواند بچهات را ازت بگیرد و بدهد به یک نفر دیگر. آن بچه هم چند سال دیگر که تو از زندان آمدی بیرون اصلاً نشناسدت. زندگی است دیگر. برای همه آسان نمیگذرد. مگر اینکه خودت آسانش کنی.
خلاصه اینجا بیشتر دخترها افسرده و بدبختاند. توی بخش ما، یعنی همین بخشی که من آن روز که آن دختر را کشتند بهش منتقل شدم وضع خیلی بهتر است. بیشتر دخترها تحصیلکردهاند. از خانوادههای خوباند. زود عفو یا بخشش یا یک کوفتی میگیرند و مدتشان کم میشود؛ اما بازهم به آینده امیدی ندارند. چون آدمهایی هستند که آن بیرون، بهشان سرکوفت بزنند. من اما خوشبختانه کسی را ندارم که بخواهد به من سرکوفت بزند. تازه کلی رفیق آدمحسابی هم پیداکردهام که فکر میکنم، بههرحال زندگی آیندهام خیلی بهتر از آنی بشود که قبلش داشتم. خلاصه داستان اینکه اینجا آنقدرها هم بد نیست، بهشرط اینکه بلد باشی طبق قوانین رفتار کنی.
[۱] El Inca
[۲] Virgen del panecillo
12 پاسخ
_حالا دارم توی «آزموشگاه» زندان درس میخوانم..
_ بار آخری که نماینده سفارت آمده بود دیدنش
« برای» مجله آورد…
_ من نمی توانستم به این جور چیزها امید
« ببیندم»
😍😍😍
خیلی خوب بود… تفاوت شرایط و تفاوت زاویه دید به واقعیت موجود 😔😔❤❤
😍😍😍
سلام ساناز جان
شما ميدوني اسم اون داستان خانوم دكتر كه سر كلاس دارند درس ميدن 😍😍😍و حالشون خوب نيست چيه🥺🥺🥺؟
توش از فروغ شعر ميخونن و اون شعره رو مي گن كه نميشه كاري كني كسي ناراحت نشه؟ چراغ روشن مي كني خفاش ناراحت ميشه خاموش مي كني پرنده؟ همچين چيزي؟
🥺🥺🥺🥺
🥺🥺🥺🥺❤️❤️❤️❤️
سلام ساجده جون❤️ اسم داستانی که می خوای: هیاهوی بسار برای هیچ
مرسي ساناز جون😍😍
Dokhtare khodesh lo dade bood iraniea to?dorozt fahmidam?
rasti in eteleaat raje be zendane el inca ro az koja dashtid? raftid ekwador bazdid kardud? akhe search kardam bibanam mese oon shhre hayas ke maro sare kar gozashtin sare karie ya vaghe ee didam vaghe eeye va se bakhsh ham dare vaghean… bishtar ham zanay ghachaghchi mavad… az koja in hame mozooo e motenave miad too zehnetoon?
😅😅🤣🤣آره واقعیه… از مقاله فصل چهار کتاب جرم شناسی روایت پژوهی اطلاعاتشو برداشتم… البته ماجراها هم واقعی بود… و راستی آره دختره خودش لو داده بود. نمیدونم بقیه هم فهمیدند یا نه. چون محمود که نفهمید… حالا از ده تیر قراره داستانامو با استادم بازنویسی کنم،اونوقت این سوتی ها رو درست میکنم، چون درو اقع همه باید می فهمیدند که راوی غیرقابل اعتماد بود و لو دادن ماجرا کار خودش بود… شاید به بعضی ها فرم داستان مقاله بدم مثه بورخس و این اطلاعات که زندان واقعیه و … رو پانویس کنم. حالا هنوز حرف زدن راجع به فرم زوده واسم. فعلن باید این دستها را دچار نوشتن کرد. مرسی که هستید و مرسی که میخونید….
من نفهميدم كه دختره لو داده بود. فك كنم بايد يه كاراييش بكنين… خانوم دكتر آزادنويسي يعني چي؟ چرا اول نوشتين ازادنويسي زيرش داستان كوتاه و داستانك؟ الان رويا بهم زنگ ميزنه فوش ميده🤣🤣🤣
خانم دكتر اون داستانه كه دارين سر كلاس ما درس ميدين كه اون شعره رو خوندين يكي از بچه ها گفت فروغ، اون اسمش چيه؟ رويا🤬نميكه بهم. البته من همرو ميخونمااااا
مرسی مرسی که گفتی نفهمیدی. اینا خوبه اینا بهم کمک میکنه ببینم چه گندی زدم یا نزدم. چون چیزایی که مینویسم رو هنوز بازخوانی و اصلاح نکردم. به این میگن آزاد نویسی؛ مودبانه چرک نویس یا پیش نویسه . وقتی دو سه مرحله کارشونو بازخوانی و بازنویسی میکنند و از جهات مختلف کارشونو اصلاح میکنند تازه میشه بهش گفت داستان…یادم نمیاد ساجده …بذار فکر کنم… باید از ساناز بپرسم از خودم بهتر میدونه چی به چیه… آخه راستش اینه که ما توی یه چالش صد داستان در صد روز شرکت کردیم و من هر روز فقط سعی کردم یه داستان بنویسم و فقط نوشتم و رها کردم… (رویا بهش بگو تا منو کچل نکرده 😂😂😂)
آها😍😍😍😍
الهي بگردمتون تو همه چيز با استعدادين😍😍😍عشقين عشق. بخدا منم دارم از فعاليت شما حظ مي كنم زندگيمو ازين شل مشنگي در ميارم.
ساناز همونه كه باهاتون مي اومد دانشگاه؟ دويست شيش نوك مدادي داشت؟ بهش ريپلاي كنم بپرسم ؟