مونس دوتار
یک سفرِ دوروزه با او تمام زندگی من را تغییر داد. بار اولی که دیدمش، احتمالاً همسنوسال الآن من بود. دیروز مُرد. روز اولی
یک سفرِ دوروزه با او تمام زندگی من را تغییر داد. بار اولی که دیدمش، احتمالاً همسنوسال الآن من بود. دیروز مُرد. روز اولی
وقتی راهنمای محلی، پیشنهاد پیادهروی تا مقصد بعدی را داد. فکر نمیکردم در آن جنگل ماندگار شوم. شاید اگر آنقدر به خاطر زن بودنم
مردی خوشقیافه و بلندبالا که فقط بخش راست صورتش بهطرف ماست، توی آشپزخانه روی میز کار کابینت دارد با دقت پیاز خرد میکند. نیمرخ خوشتراش
بازم خواب این دختره رو دیدم… اسمش آنیاست. خواب همونی که همهاش صورتشو نقاشی میکنی؟ «اوهوم» میکنم و همزمان سرم را چند بار به نشانه
هیچ شباهتی به من نداشت. اما تصور میکردم که در مقابل آینه ایستادهام. او در قامت انسانی پیر با موهایی بلند و سپید، پوستی
از رفتن به تشییعجنازه و مراسم کفنودفن متنفرم. همه فکر میکنند آدم بیاحساسیام. چون حتی دوست ندارم راجع به این چیزها حرف بزنم. مرگ
زن گلدانهای سفالی حنایی را روی تراس جابهجا میکند. از کف زمین تا سقف آن را با پلاستیکهای ضخیم پوشانده و گلخانه باریک و
زن چشمهایش را باز کرد. باز یک روز دیگر که زمان، مثل کوه روی دوشش سنگینی کند. هرروز همین بود. صبح به صبح کوه سنگینی
زن برگشت و به ته کوچه پهن و بزرگ نگاه کرد. حتی درختهای این منطقه هم با درختهای پایینشهر فرق داشت. گفت «نوزدهمی» و
زنی توی آشپزخانه مشغول درست کردن شام است. مردی روی کاناپه بچهای را در آغوش گرفته و به اخبار گوش میدهد: …گزارشهای ضدونقیض حاکی از
قرصی که در دست میفشرد به دهان گذاشت. بازهم هیجانی دیگر… به جمعیتی که برایش دست تکان میدادند، نگاه کرد و لبخند زد… ⃝
هشتضلعی رنگارنگ که از وسط نافش تا هر گوشش، هشتتا خط سیاه مثل یک ستاره نازک هشت پر گذشته بود و روی صورتش هشتتا