هیچ شباهتی به من نداشت. اما تصور میکردم که در مقابل آینه ایستادهام. او در قامت انسانی پیر با موهایی بلند و سپید، پوستی تیره و چشمهایی فرورفته تا عمق روح، شانههایی چنان گسترده که من نمیتوانستم نقطه پایانی امتداد آن را ببینم، دقیقاً عکس تمام آن چیزی بود که من بودم. بهمحض باز شدن دو لب سیاهش از هم، پیش از آنکه کلامی از دهانش خارج شود، سرمای چندشآوری پشتم را لرزاند:
- پس ادعا میکنی که هیچوقت در تمام عمرت خواستار مرگ کسی نبودهای…؟
نمیدانستم که دقیقاً چرا دارد این سؤال را از من میپرسد. ناگهان به یاد آوردم او را یکبار دریکی از کلاسهایم دیده بودم. ندیده بودم. حسش کرده بودم. آنجا گوشه کلاس حضور داشت و به من پوزخند میزد. تصاویر چنان واضح از پشتصحنه ذهنم عبور میکرد که گویی دارم روی پرده سینما میبینمشان. داشتم جرمشناسی صلحطلب درس میدادم، با ادعاهای آرمانگرایانه آنچنانی:
- کیفر دادن جرم، یعنی جنگ با جرم، پاسخی خشونتآمیز به عملی که در ذات خود خشونت دارد؛ کیفر دادن یعنی بازتولید زنجیره اعمال خشونتآمیز… چه زمانی باید این زنجیره را قطع کرد؟ جرم شناسان صلحطلب بر این باورند که بهجای دندان در برابر دندان، باید دندانشکسته را ترمیم کرد تا نتیجه نهایی، در عوض داشتن دو دندانشکسته، دندانهایی سالم باشد…
صدای خودم بود که بهوضوح در آن اتاق تاریک کمنور، چیزی شبیه به تابلوی نقاشیِ بازجویی از فراریِ واسیلیه ورشچگن میپیچید. هیچوقت تصور هم نمیکردم که نور شمع روی یک بطری تیره بر میزی چوبی با پتینه های سبز و قهوهای و خاکستری قابلیت ایجاد کردن فضایی وحشتناک داشته باشد. چیزی روی میز کوبیده شد. دست نبود؛ اما صدایی شبیه به کوبیدن دستی که هزار تُن وزنش باشد ایجاد کرد و من در عجب بودم که چرا میز نمیشکند.
- صدایت را هم که شنیدی؟!
سرم را به علامت تائید تکان دادم. لبهایم به هم چسبیده بود.
- یعنی به نظر حضرتعالی، هیچ انسانی شایسته مرگ نیست؟ شایسته قصاص اعمالی که انجام داده؟
بیدرنگ یاد قاتل استرالیاییای افتادم که بیش از صد و چهل کودک زیر پنج سال را کشته و مغز و کلیه و جگرشان را فریزری کرده بود و بهعنوان قوت روزانه مصرف میکرد. ضحاکی مدرن فاقد مار بر دوش که درنهایت به چیزی نزدیک به پانصد سال حبس محکوم شد. همیشه با گفتن یا شنیدن «هیچ انسانی شایسته مرگ نیست» یاد او یا اصغر قاتل، گراویتو، مائو، بابوسا، هیتلر، صدام و نمونههای مشابهشان میافتادم؛ اما همزمان یکی دیگر توی ذهنم فریاد میزد: پایان تمام جنگهای دنیا صلح است. پایان تمام انتقامها بخشش. انگار بر تمام تصاویر و صداهایی که از ذهن من میگذشت، آگاه بود:
- خب … خب … خب… برویم سراغ این پایان که میگویی… یعنی میگویی تابهحال تصور نکردهای که این پایان شاید تنها با مرگ انسانی که شایسته مرگ است امکانپذیر باشد؟ یعنی تابهحال فکر نکردهای اگر بعضی از آدمها از صفحه روزگار پاک میشدند، دنیا جای بهتری میشد؟ به مرگشان فکر نکردهای؟ آرزوی مرگشان را نکردهای؟
بیجه، استالین، چائوشسکو، جاوید اقبال، پینوشه، حنایی، پوپکوف، رابرت پیکتون، لنین، فرانکو، عبدالرحیم منصور، موسیلینی… تصاویر و اسامی بهسرعت از مقابل چشمانم میگذشت و احساس میکردم که او با رضایت لبخند میزند:
- مجازات تزویر تو همین است. تاریخ را باهم بازخوانی میکنیم.
پرده سینمایی بزرگی شمارش معکوس را آغاز کرد. من بودم و خاطراتی که در آن آرزوی مرگ آدمها را کرده بودم. خبر مردن آن آدمها، درست در همان لحظه که من آرزویش کرده بودم. تصاویر و اسامی و شمارهها بهسرعت از مقابل چشمانم میگذشت و من گویی دستی بر گلویم چنگ انداخته و دودست دیگر سرم را محکم در مقابل آن پرده که تا بینهایت ادامه داشت نگه داشته بودند مبادا ثانیهای را از دست بدهم. نیرویی پلکهایم را باز نگهداشته بود و من فقط دلم میخواست که برای یک ثانیه هم که شده آنها را بر هم بگذارم؛ اما در عوض ذهنم بود که خنجر به دست آنجا ایستاده و افراد دیگری را همزمان با دیدن آن تصاویر یادآوری میکرد که شایسته مرگ بودند و بدون آنها جهان جای بهتری میشد و آن شمارشگر بیانصاف، این فکرها را هم که انگار میانپردهای، لابه لای خاطرات من باشد، در شماره میآورد و من میدیدم که نفربهنفر آدمها دارند با حکم مرگ ذهن من میمیرند. بعضیهایشان را دوست داشتم. آدمهای مهم زندگیام بودند. چرا آن لحظه آنطور آرزوی مرگشان را کرده بودم؟ صدای او را میشنیدم که میخندید، میگفت:
- «چه کسی میداند، چه شیطانی در قلب انسانها کمین کرده».
با مرگ هر نفر صدای سه ضربه طبل درست توی گوش خودم نواخته میشد. انگار پرده گوشم پوسته ساز باشد. با ضربه هشتاد و هشتم، با همان دردی که وقتی گوش پاککن را ناخودآگاه بیش ازآنچه باید به گوشت فرومیبری، از خواب پریدم.
نفسنفس میزدم و لبهایم چنان خشک شده بود که گویی با نخ و سوزن به هم دوخته بودنشان. خواب بود. حالا من بیدار بودم، بخشی از من نفسی راحت میکشید که آن آرزوهای احمقانه به وقوع نپیوسته و بخشی دیگر از من، احساس خلأ میکرد و افسوس میخورد. گویی ماهی آرزوها از میان دستم لیز خورده باشد و در چاه نشدنها فروافتاده باشد. با عزمی راسخ فکر میکردم اگر این قدرت را داشتم امکان نداشت بیخود آرزوی مرگ کسی را بکنم. اگر به حکم تجربه یا به هر طریقی میفهمیدم که چنین قدرتی دارم، آن را فقط بهحق استفاده میکردم. بهحق؟ به کدام حق؟ مگر من نبودم که از صلح به جرم حرف میزدم؟ گاهی برای رسیدن به صلح باید جنگید. نلسون ماندلا هم روزی اسلحه کشید.
حالا از احساس خودم بهاندازه آن موجودات میترسیدم. آیا مسئله فقط پاک ماندن دستهاست؟ اگر با آرزو میشد آدم کشت، من هم برای خودم قاتلی بیرحم بودم؟ بااینحال با افسوس به چند نفر از آدمهایی فکر کردم که با تمام وجودم باور داشتم شایسته مرگاند. بعد از میان آنها برای مرگ سه نفر به نتیجه قطعی رسیدم. فکر میکردم کاش بخشی از آن خواب به واقعیت پیوسته بود و دستکم این سه نفر از جهان پاک میشدند.
با احساس خسرانی در قلب و افسوسی در ذهن از رختخواب بیرون آمدم. در تمام مدتی که صورتم را میشستم و دندانهایم را مسواک میزدم، لباس میپوشیدم و از اتاق بیرون میرفتم، تصور جهانی بهتر با مرگ بعضی از آدمها دست از سرم برنمیداشت. موبایلم را برداشتم؛ تا از این دادگاه ذهنی و این سؤال و جوابهای بیهوده فرار کنم. فضای مجازی جای خوبی است برای کشیدن سیفون زمان. اینستاگرام را چک کردم. تمام خبرگزاریها پر بود از خبر مرگ همان سهنفری که از زمان بیدار شدن، داشتم آرزوی مرگشان را میکردم!
7 پاسخ
جالب بودددد❤️❤️❤️ تصویر سازی و توصیفات رو هم خیلی دوست داشتم ، یه سریالی دارم میبینم این روزا اسمش the good place هست جالبه حالا راجع به اون نمیخوام حرف بزنم اما یکی از بخش هاش همینه که ادمایی که مردن رو نشون میده که بعد مرگ چه اتفاقایی مثلا واسشون میفته اول از همه هم همچین حالتی داره که یکی میاد پرونده اشون رو میذاره رو میز و خلاصه رو میگه بعد رو یه صفحه نمایش صحنه هایی از کارایی که کردن و یا حتی فکراشون رو بهشون نشون میده که خیلی واسم جالب بود ، الان تو این داستان شما هم همچین صحنه ای بود🤩🤩❤️❤️❤️
من مادرن فامیلی رو از اول شروع کردم الان سیزن ۵ ام؛ بعدش میرم فلی بگ میبینم؛ بعدش اگه این کمدی باشه میرم ببینم؛ در حال حاضر ذهنم اصلا توان دراما یا دیدن هرچیزی جز کمدی رو نداره…
– ساناز غلط نداشت؟
– نه من چیزی به چشمم نخورد…
(من توی فکرم: صبر کنیم تا ملیحه و سارا بخونند ببینیم داشت یا نداشت؟)🤣😎😎😎😋😋😁😁
خیلی خوب بود👏👏👏👏❤❤چقدر این جمله خوب بود، چه کسی میداند چه شیطانی پشت قلب انسان ها کمین کرده🤔داستانتون تامل برانگیز بود!👌👌
.
“نور شمع روی یک بطری تیره بر میزی چوبی با پتینههای سبز و قهوه ای..” پتینه های😬فاصله جا افتاده بود😉
.
“یعنی تا به حال فکر نکرده ای اگر بعضی از آدم ها از صفحه روزگار پاک می شدند، دنیای جای بهتری میشد؟” به نظرم “ی” دنیای اضافه بود.
.
“و آن شمارشگر بی انصاف، انگار میان پرده ای میان کل خاطرات زندگی من بیندازد” فکر کردم شاید میانِ اولی اضافی باشه😬
.
بعضی جاها بین دو کلمه فاصله گذاشته نشده بود.. نمیدونم اینم باید بگم یا نه؟😉
ریز ریزممممممم فقط 😂😂😂😂من طبق معمول غلط ندیدم اما خب من به جای کور رنگ کور غلطم کلا تو این زمینه بهم اطمینانی نیست😂😂😂😂 واقعا فقط به سارا و ریحانه باید رجوع کرد فکرتون کاملااا درسته😂😂😂😂
آره اون the good place هم کمدی هست ولی اول همون فلی بگ خیلی بهتره😻😻😻❤❤❤
😂😂😂😂😂
محاکمه ذهن و قلب آدم توسط خودش… خیلی جالبه برام که این موضوع برای من، کاملن ملموس و باورپذیره در عین حال اگر این داستان رو اینجا نمیخوندم بعید میدونم چنین مسئله ای هیچ وقت حتا به ذهنم هم خطور میکرد. خیلی عالیه که موضوعاتی رو مطرح میکنین که هم خیلی نزدیک و هم خیلی دور هستن. فقط میتونم بگم آفرین… دمتون گرم
🤍🤍🤍🤍🤍 امروز به قلب سفید علاقمند شدم