وقتی راهنمای محلی، پیشنهاد پیادهروی تا مقصد بعدی را داد. فکر نمیکردم در آن جنگل ماندگار شوم. شاید اگر آنقدر به خاطر زن بودنم به من اخطار و مبادا و مکناد نمیداد، عزمم جزم نمیشد. نمیدانم.
خودم را زودتر از حد موعد بازنشسته کردم. خیلی زودتر. من آدمهای پیر زیادی میشناختم که تا شصتسالگی یا بهتر بگویم تا بازنشستگی همه کار کرده بودند جز زندگی. آنوقت تازه بعدازآنکه روحشان ساییده شد، بعدازآنکه جسمشان به آنها پشت کرد و حوصلهشان مثل پوست تاولزده نازکِ نازک شد، بعد از بازنشستگی شاید آنقدر عاقل بودند که به فکر زندگی کردن بیفتند.
زندگی کردن ازنظر من یعنی انجام دادن کارهایی که دوست داری؛ یعنی احساس آرامش درونی؛ یعنی لذت بردن. ده سالی طول کشید تا بتوانم عزمم را در استعفا دادن از شغل مزخرفم جزم کنم. بخصوص که از کودکی توی سر ما کردهاند که شغل یعنی هویت اجتماعی. خب کار سختی است؛ اما درنهایت با بازنشسته شدن چند تن از اساتیدم و نفس راحتی که میدیدم حالا دارند میکشند، دریافتم که اگر دغدغه مالی نداشته باشی، باید خیلی خر باشی که به خاطر یک هویت کوفتی اجتماعی که آنهم در دنیای برچسبزن امروزی به باد هوایی وصل است، خودت را عنتر و منتر زمان بازنشستگی کنی. همیشه وقتی این را میگویم یاد کوین اسپیسی بیچاره میافتم که چطور چهار سال از عمرش به اثبات بیگناهیاش گذشت و چطور حیثیتی که سالها جمع کرده بود، با یک اتهام ساده یا غیر ساده که بههرحال اثبات نشد به باد فنا رفت.
خلاصه اولین کاری که بعد از قطعیت استعفایم کردم، این بود که یک کولهپشتی بزرگ کوهنوردی برداشتم و راه افتادم دور دنیا. در جنگلهای شمال کشور حیاص به روستایی رسیدم که در دامنه دو کوه جنگلی قرار داشت.
خیال رفتن به آن روستا را نداشتم. چون راهنمای محلی حرفی راجع به آن نزده بود، در نقشهها یا جذابیتهای گردشگری منطقه نیز چیزی راجع به آن نخوانده بودم. راهنما گفته بود، مسیر پیادهروی آخرین نقطهای که دیده بودیم تا مقصد بعدی بسیار زیباست و ارزش آن را دارد که چند کیلومتری در طبیعت پیادهروی کنیم. من هم که چند وقتی بود زده بودم به در بیبندوباری پرخوری و تقریباً بهاندازه یک کرگدن گنده در هر وعده غذا میخوردم، استقبال کردم تا کالری بیشتری بسوزانم. شاید راهنما اصلاً فکر نمیکرد که شعر فارسی نوشتهشده روی سردر روستا من را آنجا ماندگار کند. نمیدانم تا آخر عمرم میمانم یا نه؛ اما راهنمای طفلکی از اینکه دستمزد بیست روز همراهی من در کشورش را به خاطر آن پیشنهاد لعنتی از دست داد، کلافه و عصبی به نظر میرسید.
با اشتیاق سر در روستا را به من نشان داد و با لهجه انگلیسی بسیار بدش که طی ده روز گذشته دیگر به آن خو گرفته بودم، گفت: به این روستا میگویند سایه. چون مردمانش فارغ از هیاهوی جهان صبح تا شب را در مراقبه و سکوت زندگی میکنند.
چه جای جالبی؛ اما قبل از اینکه به آن تابلوی چوبی پر خط و خش و خزه بسته نگاه کنم، درپوش لنز دوربینم را برداشتم و آن را فروکردم توی جیب بغل کولهپشتیام. دوربین را بالا گرفتم تا از دریچه آن به سر در روستا نگاه کنم. همزمان نمیدانم چرا به راهنما گفتم:
- سایه؟ چه جالب. ما هم شاعری داریم که تخلصش سایه است.
و بعد در کمال تعجب از دیدن حروف فارسی روی تابلو، دوربین را از برابر چشمانم برداشتم و به فارسی گفتم:
- چی؟ اینکه فارسی نوشته که…
راهنما با تعجب نگاهم کرد و من حرفم را برایش تکرار کردم و شروع کردم به خواندن روی تابلو:
به سودای تو مشغولم ز غوغای جهان فارغ
ز هجر دائمی ایمن ز وصل جاودان فارغ
بلند و پست و هجر و وصل یکسان ساخته بر خود
ورای نور و ظلمت از زمین و آسمان فارغ
برون از مردن و از زیستن بس بلعجب جایی
که آنجا میتوان بودن ز ننگ جسم و جان فارغ
وحشی بافقی
در ستونی موازی همین ابیات، احتمالاً ترجمه آن به زبان محلی خودشان نوشتهشده بود. سرم را از لای نردههای در ورودی فروبردم تو. پنجاه متر جلوتر از در ورودی وسط میدانی پر از کاکتوسهایی با گلهای درشت قرمز و لاله، مجسمه دختری که کتابی در دست داشت توجهم را به خود جلب کرد. نمیتوانستم دست از کنجکاوی بردارم. راهنما به ساعت اشاره کرد و گفت:
- غروب میشود. باید برویم.
- میدانی ماجرای آن دختر توی آن میدان چیست؟
ظاهراً این روستا اصلاً برایش جذابیتی نداشت. او شروع کرد به تعریف کردن افسانهای محلی و من با چشمهایی مشتاق بلعیدن تصاویر آن روستا، دوربینم را جلوی چشم گرفتم و سعی کردم تا با زوم کردن چیزهای بیشتری ببینم.
- میگویند سالیان سال پیش این زن، حاکم مستبد این روستا را شکست داده.
خوشم آمد. یک زن، کتاب در دست، حاکمی را شکست داده. چقدر هیجانانگیز.
- اما چرا روی چشمها و گوشها و دهان زن پروانه نشسته؟ چرا انگشتهایش را انگار دارد روی کتاب میکشد؟ مگر این زن کور بوده؟ چه ارتباطی بین این روستا با شعر وحشی هست؟
قبل از اینکه راهنمای کلافه، پاسخی بدهد از پشت سرمان صدایی مخملی و نرم، سحرآمیز مثل لالایی، اما با لهجهای انگلیسی درست به بدی لهجه راهنما به گوشمان رسید. راهنمای محلی در آخرین لحظاتی که با من خداحافظی میکرد، میگفت یا همین صدا یا آن نوشیدنی مرا مسحور و دکمه حماقتم را فعال کرده تا بخواهم از تمام جذابیتهای دیدنی کشورش بگذرم و در آن روستای عجیبوغریب بمانم. بااینحال تا آخرین لحظه تأکید داشت که هر وقت تصمیمم عوض شد کافی است یک تماس با او بگیرم.
- بله! ناجی ما، مادرِ بدونِ فرزند ما که نامش تا سالها دخترک بینوا بود، نمیتوانست ببیند.
از به کار بردن لفظ کور خجالت کشیدم. دستکم به فارسی میشد مؤدبانهتر از واژه نابینا استفاده کرد؛ اما خب من در عین اینکه نمیدانستم مؤدبانهای برای لفظ انگلیسی کور وجود دارد یا نه سعی میکردم خیلی ساده و کدوار حرف بزنم تا راهنمایم گهگیجه نگیرد. برخلاف لهجهاش واژهگزینی این مرد حرف نداشت. حالا ذهن فضول من بیش از آنکه متوجه مادر بدون فرزندی باشد که ناجی این روستا بوده، داشت ارزیابی میکرد که آیا این مرد از آن مردهای شیمیل یا دوجنسی یا نمیدانم به فارسی چه کوفتی باید بگوییم است؟ سکوت مرا حمل بر کنجکاوی کرد. مقابلم ایستاد. کف دستهایش را مثل مردمان منطقه شرق دور، در مقابل هم گرفت به هم فشار داد. تعظیم کوتاهی کرد و در همان حال ادامه داد:
- هیولای سایه خوار، با خوردن سایه مردم این روستا، روح آنها را به تسخیر خود درمیآورد و بندهشان میکرد.
- و مادر شما چطور او را شکست داد؟
راهنما به ساعت اشاره کرد. مرد واقعاً زیبا بود. خوب که دقت کردم زیباییاش در تناسب اجزای صورت یا اندامش خلاصه نشده بود، آرامشی که زیر آن پوست شفاف جریان داشت، در انتخاب واژهها، در پلک بر هم زدن، در باز کردن لبها از هم در گرداندن سر، انگار آدم را هیپنوتیزم میکرد. دلت میخواست زیرپوست او زندگی کنی و تمام این آرامش را ببلعی. دروازه را باز کرد. نمیدانم چرا من که هل داده بودم باز نشده بود. با دست به داخل اشاره کرد و با صدایی که حالا مخملیتر و آهستهتر شده بود گفت:
- چنددقیقهای بنشینید تا برایتان بگویم.
با التماس به راهنما نگاه کردم. سرش را با تأسف تکان داد جوری که انگار روی آن چراغهای نئون فریاد میزدند: امان از دست شما گردشگرهای دیوانه؛ اما تسلیم شد. باید رضایتم را جلب میکرد. وگرنه از پاداش آخر کار خبری نبود. به او گفته بودم دوست دارم همهچیز منظم باشد؛ اما دلم نمیخواهد احساس کنم آمدهام گشتاپو. هر جا فاز داد برنامه را عوض میکنم.
پشت میز و نیمکتهایی که توی مسیر دایرهای دور میدان گذاشته بودند، درست روبه روی مجسمه نشستم. از اتاقکی چوبی، دو تا کوزه آورد و چند تا لیوان چوبی. چقدر همهچیز هیجانانگیز بود. آرامشی آنجا بود که قلبم را واداشته بود تا مثل گنجشکِ در قفس افتادهای به سینهام بکوبد. کسی باورش میشود آدم از آرامش به هیجان بیاید؟ برای خودش و راهنمای محلی از یک کوزه و برای من از دیگری توی لیوان ریخت. کمی مشکوک شدم. راهنما هم با ابرویی بالا برده چپچپ نگاهش کرد و با اشاره به هر کوزه گفت:
- زنانه … مردانه…
بهم برخورد. اعتراض کردم:
- روستایی که رهبرش یک زن است، چرا باید نوشیدنیهایش زنانه مردانه داشته باشد؟
بدون اندکی لکنت یا تردید پاسخ داد:
- چون ویژگیهای اندامی ما باهم متفاوت است. برای سلامت خودتان. میتوانید از هرکدام که خواستید بنوشید. اجباری در کار نیست.
همیشه این پاچهورمالیده بودنم کار دستم میدهد. لیوان را جلوی بینیام گرفتم و مست شدم. انگار نوشیدنیای از یاس رازقی بود.
- بنا بر افسانه، مردم ما تحت حکومت حاکمی ستمگر زندگی میکردند. همان هیولای سایه خوار که بقیه راجع به آن حرف میزنند. او هرچند سال بهشدت ظلم و ستمش میافزود و مردم بیچاره را به تنگ آورده بود. گاهگداری در میان مردم افرادی پیدا میشدند که سایههایشان مقاومت میکردند و حاکم نمیتوانست آنها را مغلوب کند؛ اما بدتر از خود حاکم، دانایان و معلمان سایه فروخته بودند که به او خدمت میکردند. تا مدتها حاکم هرکسی را که سایهاش مقاومت میکرد، توی سیاهچالهای بزرگی میانداخت که الآن همه را تبدیل به کتابخانه کردهایم؛ اما رفتهرفته سایههای این آدمها قویتر و قویتر شدند. مشاوران حاکم کشف کردند که قدرت و مقاومت سایهها در تاریکی سیاهچالهها زیاد میشود. پس محکومان را در فضایی مدور و شیشهای قراردادند که از هر طرف به آن نور میتابید و اجازه نمیداد سایهای از اندام آنها درجایی بیفتد. بهاینترتیب دیگر تمام مردم شهر بدون سایه بودند.
فنجانم را تمام کردم و دوباره با رغبتی کودکانه مقابلش گذاشتم. منظورم را فهمید. لبخند رضایتآمیزی زد و پرش کرد.
- مادر ناجی از کجا سروکلهاش پیدا شد؟
لیوان را جلویم گذاشت:
- مردم در خفا به درگاه خداوند دعا و زاری میکردند تا ناجیای برایشان بفرستد و بالاخره دعایشان مستجاب شد. سیمرغی از سرزمین پارس دخترکی را همینجا درست جای همین مجسمه فعلی رها کرد و خود رفت. مردم ابتدا خیلی خوشحال شدند؛ اما بعد در کمال تعجب دیدند که دخترک نه میشنود، نه حرف میزند و نه میبیند. حاکم که ابتدا قصد داشت او را هم از بین ببرد، از صرافتش افتاد. بخصوص که دخترک اصلاً سایه نداشت. یا در بهترین حالت سایهای آنقدر نحیف و کوچک و کمرنگ که حتی ارزش توجه نداشت. او به بهانه رحمتی که بر این دخترکِ از آسمان افتاده روا داشته بود خود را حاکم ضعفا نامید و بر تعداد چاپلوسان و خدمتگزارانش افزود.
چشمم به دست زیر چانه زده راهنمای محلیام افتاد که با رغبت داشت به داستان گوش میداد. خندهام گرفت.
- پیرمرد کتابداری در شهر زندگی میکرد که پسر کوری داشت. او داوطلب شد تا از دخترک مراقبت کند. هم او هم به دخترک خواندنِ با انگشت آموخت. دخترک صبح تا شب فقط کتاب میخواند و همه غافل بودند که آرامآرام دارد سایهاش بزرگ و بزرگتر میشود. در این میان حاکم بیمار شد. هرروز بیماریاش شدیدتر میشد و سایه بالا میآورد. پزشکان و طبیبان هر چه کردند علتش را نفهمیدند و روزی به خود آمدند و دیدند سایه دخترک آنقدر بزرگ شده که روی تمام شهر را گرفته و همین دلیل بیماری حاکم است. سایه دخترک روی سر حاکم سنگینی میکرد. سایههایی که حاکم بالا میآورد به سایه دخترک میپیوستند و بزرگ و سنگینتر میشدند. تا جایی که تمام مردم شهر را در پناه خود گرفتند. درنهایت حاکم مرد و شهر آزاد شد. دخترک بینوا که حالا نامش مادر ناجی بود، حاکم روستا شد. او هیچ کاری نمیکرد فقط نماد صلح و آرامش و دانش بود و تا وقتی مرد، مورداحترام همه مردم بود.
پرسیدم:
- این افسانه باید هم زمان با دوره پهلوانی ما در شاهنامه باشد. چرا شعر وحشی؟
- خب ماجرا به همینجا ختم نشد. سالها بعدازاینکه مادر مرد، بازهم جنبشهایی علیه سایهها صورت گرفت. افرادی آمدند و خواهان قدرت شدند. این بار مردمی که با قصه مادر آشنا بودند بهجای گریه و زاری و درخواست ناجی، علت را کشف کردند. رمز ماندگاری و قدرت سایهها در سکوت بود و مراقبه و اندیشیدن. بهاینترتیب هر بار که تلاشی برای سایه خواری در این روستا صورت میگرفت، مردم چشمها و گوشها و دهان را مهر میکردند و با نور سایه خوارها میجنگیدند. این رسم سالیان سال ماند. تا هفتادسال پیش وقتی گردشگری مثل تو از سرزمین پارس، چند وقتی در این روستا مهمان ما شد. بعد از شنیدن این افسانه و زندگی با مردم روستای ما، روز آخر بهپاس تشکر این تخته را به مردم روستا هدیه داد که رویش آن شعر را حکاکی کرده بود که باور داشت بازتاب رسم زیستن مردم ماست. میگویند پدربزرگم ترجمه شعر را از او پرسیده و کنارش به زبان خودمان روی چوب تراشیده.
خیلی جالب بود. بااینکه عموماً عِرق ملیگرایی و وطنپرستی ندارم و آن را جز جبری جغرافیایی و عادتی که ترکش برای بعضیهایمان موجب مرض است، موهبت یا افتخاری خاص نمیدانم، احساس خوبی داشتم. تمام سلولهای فمینیستیام که چند سالی بود در خاموشی و سکوت مطلق بودند، مثل لامپهای نئون در حال درخشیدن بودند. سعی میکردم بفهمم در این افسانه سایه نماد چیست و سیمرغ و دختر و …؟ اما در عوض از او پرسیدم:
- میشود در این روستا ماند؟
- بله چراکه نه؟
- قانونش چیست؟
- سکوت و سکوت و سکوت.
- چه قانون خوبی… هزینه خوردوخوراک و اقامت؟
لبخند زد.
- همهچیز از قبل پرداختشده.
گرخیدم:
- توسط کی؟
با آن آرامش هیجانآور پاسخ داد:
- مادر طبیعت.
10 پاسخ
خیلییییی خوووب بود😍😍😍😍❤❤❤❤
واقعا چه خوبه چنین روستایی …یکمدتی بری 😍😍😍❤❤عجب جایی بود🤩🤩
“پنجاه متر جلوتر از در وردی…” ورودی…
“ظاهرا مردم این روستا اصلا برایش جذابیتی نداشتند” برایشان نداشت…
“دوربینم را جلوی چشم گرفتم و سعی کردم با زوم کردم چیزهای بیشتری ببینم” زوم کردن…
“هم او هم به دخترک خواندن با انگشت آموخت” هم به او … به نظرم یک به دیگه جا افتاده بود…
“دانایان و معلمان سایه فروخته بود” فکر کنم بودند درسته…
❤❤❤
😍😍آره خودمم دلم میخواست واقعن همچین روستایی وجود داشت… فکر کن بعد از آرامش نوشتن این متن رفتم مهمونی همه آرامشمو شست و برد… مرسی مرسی واقعن سعی میکنم درست بنویسم اما خب سرعت بالا همیشه با بی دقتی همراهه… 😍😘فکر کنم از وقتی پشتم به تو و ملیحه گرم شده بیشتر غلط مینویسم نه؟🤣🤣
چه خوبببببب بودددددد چه افسانههههه جالبییییییی بووووود🤩🤩🤩😻😻😻😻❤❤❤❤دوسش داشتممممم، تصویر سازی ها هم که مثل همیشههه😻😻😻🤩🤩🤩
واقعا عالیه😍😍امان از این مهمونیا که هرچی آدم رشته می کنه پنبه میشه😒😑
فدای شما😘😘😘😍😍😍
به قول خودتون ریز ریزمممم😂😂😂
نه فکر نکنم، دلیلش همون سرعت بالاست😁❤❤
اين داستان يك شاهكاره … من از ديدن تنوع نمادهايي كه براي نشون دادن قدرت و مقاومت به كار ميبريد لذت ميبرم… به نظرم اين تركيب ژانر واقع گرا با فانتزي در قالب اسطوره رو خيلي خوب استفاده مي كنيد. داستان انبار باروت رو هم خوندم. به نظرم به جاي سه تا خبر از سه تا خبرگذاري ايران، از تكه گذاريهاي ديگه اي استفاده كنيد. مثلا بخشي از يك كتاب آسيب شناسي اجتماعي … يا بخشي مرتبط از يك كتاب جامعه شناسي سياسي كه من از مضمون داستانها و خب ترجمه هاتون ميتونم مطمئن باشم واستون كاري نداره پيدا كردنش… يا حتي به جاي خبر گورخواب، از اون عكس معروف گورخوابي استفادع كنيد…
براي من واقعن عجيبه پيشرفت يه آدم در عرض اين مدت كوتاه … من از فروردين به طور اتفاقي با سايت شما آشنا شدم و هفته اي چند بار بهش سر ميزنم و امكان نداره از تنوع لحن، نثر، ژانر و روايتگريتون متعجب نشم … به اميد ديدن خبر چاپ كتابهاي شما.
لطف دارید. اسطوره ای که در کار نبود، ولی پیشنهادتون عالی بود. مرسی مرسی کلی بهم ایده داد. حتما در زمان بازنویسی از ایده تون استفاده میکننم. راستی توضیحی که الان یادم اومد، من اسم داستانها رو گذاشتم آزاد نویسی چون تا حالا حتی یکیشونو بازنویسی نکردم. تردید ندارم که شما فرق بین داستان آزادنوشته و بازنویسی شده رو میدونید. فلعن فقط میخوام بنویسم . مثل نقاشی که اتود میزنه تا تکنیک یاد بگیره… اینا همه اتوده… از این همه محبتتون ممنونم. کلی انرژی بخش بود… لطفا حوصله کامنت گذاشتن داشته باشید. این تنها راه ارتباطی لذت بخش من با دنیای بیرونه…
به نظرم بازنويسي رو شروع كنيد. به انداره اي اتود زديد كه بشه از توش ده تا داستان كوتاه موفق بيرون كشيد. پيشنهاد مي كنم سايه، انبار باروت، سرزمين خورشيد ليمو،چند تا زردآلو،دشتها،صفرعلي،سقوط ،ناوال حتمن جزو يك مجموعه داستان بشه؛
سري داستانهايي قوري راسل ميتونه يك مجموعه خوب بشه؛ حتي با انوناكي و كهكشان تركيب بشه.
سري داشتانهايي هم كه خودتون و اقاي محمود يا خسرو به وضوح در داستان ديده ميشيد رو هم ميتونيد در قالب يك چيزي مثل آب سوخته روش كا كنيد. به هر حال فكر مي كنم وقتش رسيده كه برگرديد عقب و يه سري ها رو بازنويسي كنيد. مطلبي براتون ايميل مي كنم كه اميدوارم مفيد باشه.
عالی بود، به قدری واقعی و باورپذیر و راحت همه چی رو توصیف کرده بودین که باور کردم کشور حیاص و شهر سایه وجود داره و چه جای باحالی میشه (برای بعضی مواقع، چون من اصلن نمیتونم تصور کنم برای همیشه جایی باشم که فقط سکوت باشه😅)
قسمت اول داستان برای من خیلی اثرگذار و جذاب بود، الان خیلی نیاز دارم که بهم یادآوری بشه که اصل زندگی داشتن آرامش و احساس شادی درونی هست🌹
خانوم دكتر اين چه قشنگ بود🥺🥺🥺من شما رو ميديدم تمام مدت😍😍😍😍
منم ميخوام همينطوري زندگي كنم. به نظرم بيشتر از پول شهامت ميخواد خانوم دكتر؛ نه؟ دقيقا تو سر ما كردن كه شغل يعني هويت
خيلي وقتا ازينكه ليسانس دارم ولي كاري نميكنم غصه ميخورم. فضاي دادگاهم اصلا دوس ندارم. شغل مامانمم دوس ندارم. دارم فك مي كنم مثه شما نويسنده بشم. ميتونم يعني؟ اصلا من دم شما ميشم هر كار شما بكنين من انجام ميدم😂😂😂😂 بخدا تا ديروز ميخًاستم دكتر شماااا😂😂😂😂
😂😂😂😍😍🙌