اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

زردچوبه

۱۴۰۰-۰۳-۱۹

مردی خوش‌قیافه و بلندبالا که فقط بخش راست صورتش به‌طرف ماست، توی آشپزخانه روی میز کار کابینت دارد با دقت پیاز خرد می‌کند. نیم‌رخ خوش‌تراش و گونه‌های برجسته و فکی احتمالاً مربعی شکل دارد. بینی بی‌نقص طبیعی، بدون هیچ نوع دست‌کاری و عملی. طرز در دست گرفتن و فشردن چاقوی گوه‌ای دسته سیاه، روی پیاز درشت سفید نشان می‌دهد بار اولی نیست که توی آشپزخانه کار می‌کند. هیچ مردی جذاب‌تر از مردی نیست که به آشپزی مسلط باشد. چند تا کاسه بلوره شفاف کنار تخته برش چوبی چاق و بزرگش گذاشته و بعدازاینکه پیازها را نگینی و یک اندازه خرد می‌کند، می‌ریزد توی یکی از کاسه‌ها. دو تا سیب‌زمینی درشت و بیضی با پوست نازک از سمت چپ که به نظر می‌رسد آبکش ظرف‌شویی باشد، برمی‌دارد. ما نمی‌توانیم جز نیم‌رخ او و بخشی از آشپزخانه که دریچه دوربین یا پنجره یا هر چیزی که سر ما را به درون زندگی او کشانده، ببینیم. پوست سیب‌زمینی‌ها را نمی‌گیرد. مربع مربع خردشان می‌کند و توی کاسه خالی دیگری کنار کاسه پیازها می‌ریزد. اندکی به سمت ما می‌آید و از توی یخچال چیزی برمی‌دارد و می‌گذارد روی تخته برش. از کابینت بالای صفحه کارش، آسیاب برقی را می‌گذارد کنار تخته برش. خم می‌شود و از کابینت کناری یک ظرف فلزی نقره‌ای بیرون می‌آورد. خودش توضیح می‌دهد:

  • میدونی؟ غذا… اون هم جیگر… فقط با زردچوبه‌ای میچسبه که خودت سابیده باشی…

سرش را برمی‌گرداند به پشت سرش نگاه می‌کند. از این زاویه هنوز نمی‌توانیم بگوییم چه کسی توی آشپزخانه است. از توی ظرف فلزی نقره‌ای چند تا چوب زرد و بلند، انگار که انگشت‌های خشک‌شده دست آدم باشد، درمی‌آورد و می‌اندازد توی آسیاب. من اگر می‌توانستم حتماً بهش می‌گفتم که اول باید توی هاون بکوبیشان. این‌طوری ممکن است آسیابت زود خراب شود. دکمه آسیاب را که فشار می‌دهد صدای تَتَرَق شدید و بعد وِز بلند و ممتد و تق‌تق‌هایی که هرلحظه مبهم‌تر و آرام‌تر می‌شوند توی آشپزخانه می‌پیچد.

حالا زاویه دید ما عوض می‌شود. انگار از در ورودی آشپزخانه داریم به ماجرا نگاه می‌کنیم. زنی با موهای بلند و خرمایی که تا کمرش فروریخته روی صندلی نشسته. از پشت صندلی چوبی فقط پاهای لخت زن دیده می‌شود و مرد که پشت به او و به ما دارد زردچوبه‌ها را می‌ساید. با توجه به تصاویر قبلی می‌توانیم فکر کنیم که انگار منتظر نشسته تا مرد برایش خوراکی تهیه کند. مرد آسیاب را خاموش می‌کند و حالا دارد زیرگاز را روشن می‌کند. همچنان پشتش به ماست. فندک گاز چند بار تق و تق می‌کند و گاز روشن نمی‌شود. با مشت ضربه‌ای به گاز میزند. به نظر این کارش کمی عصبی طور بود؛ اما ظاهراً زبان گاز را از ناظرِ تفسیرگر بهتر می‌شناسد. چون این بار گاز با اولین فشار فندک هُر می‌کند و روشن می‌شود. وقتی از روی تخته برش، مکعب مستطیل نقره‌ای را برمی‌دارد و شروع می‌کند به باز کردن، نیم‌رخ آن‌طرفش را می‌بینم. انگار سوخته. کمی ترسناک به نظر می‌رسد. ترجیح می‌دهیم به‌جای نیم‌رخ او به انگشتان بلند و باریکش نگاه کنیم که هنرمندانه لفاف نازک روی کره را باز می‌کند.

انگار دوربین فضولی که به آشپزخانه این دو سرک کشیده ترجیح ما را می‌فهمد. حالا داریم از زاویه چشمان مرد، به ماهیتابه سیاه چدنی نگاه می‌کنیم. کره آرام‌آرام نرم می‌شود و کف ماهیتابه را می‌گیرد. دست مرد چند قاشق روغن مایع توی کره‌ها می‌ریزد. ظاهراً مرد در آشپزی کردن واقعاً حرفه‌ای است. حالا پیازها را اضافه می‌کند بعد نمک و زردچوبه. با فلفل ساب چند مدل فلفل روی پیازها می‌ریزد و بعد چیزی شبیه به جگر خردشده را توی پیازها تف می‌دهد.

تصویر سیاه می‌شود. ما داریم از خودمان می‌پرسیم چرا مرد صورتش سوخته و چرا باید آشپزی او را نگاه می‌کردیم. در اتفاقی کاملاً نادر، بوی کره و جگر سرخ‌شده و ادویه تازه توی مشاممان پیچیده و احتمالاً اگر ضد گوشت نباشیم، الآن آب دهانمان را قورت می‌دهیم.

تصویر روشن می‌شود. مرد سیب‌زمینی‌های سرخ‌کرده را گوشه دیس سفید دایره شکلی ریخته، چند پر پیازداغ خلالی درشت روی تپه کوچک سیب‌زمینی‌های سرخ‌کرده گذاشته، با دو پر نازک ترخان. از توی ماهیتابه دارد جگرهای سرخ‌شده را با قاشقی بزرگ می‌کشد وسط دیس. با دقتی بسیار زیاد این کار را انجام می‌دهد؛ و درنهایت در گوشه قرینه سیب‌زمینی‌های سرخ‌کرده چند برگ کاهوی فرانسوی قرمز و سبز و دو برگ بلند چغندر می‌گذارد و روی آن‌ها مخلوطی از حلقه‌های نازک خیار، پیاز بنفش و شوید که گویی در سسی از خردل و عسل به لعاب طلایی آغشته، می‌ریزد. دیس هوس‌انگیزی است. اگر من بودم می‌گفتم از مردهایی که آشپز حرفه‌ای نباشند، این‌همه دقت و وسواس کمی بعید است.

حالا مرد دیس را می‌گذارد روی میز. از زاویه چشم او داریم به زن و به میز نگاه می‌کنیم؛ اما قبل از هر چیزی از چانه به پایینِ صورت زن را می‌بینم. زن هیچ لباسی بر تن ندارد. سینه‌های برجسته و زیبایی دارد که تا دست نزنیم نمی‌توانیم بگوییم عملی است یا نه. من ترجیح می‌دهم تصور کنم که عملی نیست. از زیر سینه سمت راست زن، روی پوست سفید و صافش، برش بزرگی نزدیک به ده تا دوازده سانتیمتر به چشم می‌خورد. با بخیه‌هایی که تازه به نظر می‌رسد. اطراف بعضی از گره‌های بخیه ملتهب است و من اگر بودم فکر می‌کردم باید روی این زخم را می‌پوشاندند. سینه‌های برجسته و زخم بزرگ زیر آن آن‌قدر حواسمان را پرت کرد که از دیدن دست‌های طناب‌پیچ او به دسته صندلی و حالا دیدن دهان زن که با پارچه سفیدی بسته‌شده و گره آن زیر موهای پرپشتش محکم شده غافل شدیم. حالا کمی شوکه‌ایم؛ یعنی چه اتفاقی افتاده؟ مرد دیس تزئین شده غذا را روی میز می‌گذارد.

به‌طرف زن می‌رود. از نیم‌رخ سوخته‌اش او را میبینیم که پیشانی زن را می‌بوسد. دستش را زیر موهای زن می‌برد و گره دهان‌بندش را باز می‌کند. چشم‌های زن بی‌روح و بی‌احساس است. چشم‌های مرد اما پر از شور عشق. مرد چنگالی از روی میز برمی‌دارد و کمی از جگرهای سرخ‌شده را به دهان زن می‌گذارد. زن آرام و بدون مقاومت آن را می‌خورد.

پ ن: خب میخواید فحشم بدید؟ دوباره بخونیدش با این فکر که این تصویر میتونه یک جور بازتاب روابط زناشویی بعضی از زنها و مردها باشه:

 سکوت و عدم گفتگو. تهیه کردن و فراهم کردنی که وظیفه مرد باشد. تابع و فرمان‌بردار بودنی که از وظایف زن. باهم زمان را گذراندن. یکدیگر را خون‌جگر کردن؛ یکی فیزیکی، دیگری لفظی، زخم‌هایی که دیده نمی‌شوند. عشق توأم با تعصب. عقیم کردن روح هم، سوزندان احساسات صادقانه هم و ناقص کردن هم. عشق ورزیدن توأم با تملک‌گرایی. خالی شدن و زندگی نکردن. خفقان در روابط و بدتر از همه عادی بودن تمام این رخدادهای وحشت‌آور و زخم‌های عمیقِ ناپیدا.

قبول دارم کمی یک‌جانبه و به نفع زنان این تصویر رو کشیدم. اما به‌سلامتی اونقدر ادبیات ضد زن توی جهان داریم که این داستان مسخره بیخود اگر کمی کفه ترازو رو به سمتی برده باشه، به‌جای کسی بر نمیخوره.

دوباره دوربین ما را به این آشپزخانه راه می‌دهد. مرد و زنی را می‌بینیم که لباس مناسب به تن دارند. دارند باهم غذا می‌خورند. هر دو چهره‌هایی جذاب و زیبا دارند. نه دست‌های زن بسته است. نه صورت مرد سوخته. یک روز عادی از یک زندگی عادی برای دو زن و مرد است که دارند باهم غذا می‌خورند؛ اما پشت این چهره‌های زیبا توی ذهنشان واقعاً چه می‌گذرد. بر روابطشان واقعاً چه چیزی حکم‌فرماست. هرکسی که مثل من بیکار است، از ظن خود یارشان شود.

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

13 پاسخ

  1. چقدر جالبببببب بودددد😮😮😮😮👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻تصویر سازی ها هم محشررررررر😻😻😻😻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻❤️❤️❤️❤️

  2. تمام بدنم منقبض شده بود، تا اون قسمت آخرش رو خوندم، نمیدونم همینکه مطمئن شدم تشبیه روابط هست و واقعی نیست حالم رو بهتر کرد یا اینکه قبول دارم زندگی های زیادی هستند که بدون عشق و محبت و لذت باهم بودن، فقط زندگی میکنند و همدیگه رو تحمل میکنند و هیچ لذتی از زندگی شون نمی برند، فقط انگار ماموریت دارند، زندگی همدیگه رو جهنم کنن

    1. عزیزم… راستش به رغم داستانهای واقعی نادری که راجع به شقاوت انسان در قتل به همنوعانش وجود داره، من فکر میکنم کارهایی که ما با روح هم میکنیم خیلی بدتره و اگر این حرفها و کارها تجسم مادی و بصری پیدا میکرد، تازه خشونت واقعی دنیا رو بهمون نشون میداد… کاری ندارم که ماجرای مامان بابای خرم دین خیلی وحشتناک بود، ما به عنوان حقوقدان کیفری و جرم شناس شاید بهتر از هر کسی بدونیم در میون هفت و میلیارد و خورده ای آدم که روی زمین زندگی میکنند وقایع این چنینی به لحاظ آماری اونقدر ناچیزند که شاید اصلا نباید بهشون به عنوان یک امر روتین نگاه و این قدر براشون برنامه ریزی و صرف بودجه کرد… حوادثی با وسعت بیشتر به عنوان رخدادهای عادی و معمولی زندگی هامون در گوشه کنار دنیا داره اتفاق می افته که عواقب پیامدها و آثارش از این رخدادهای نادر خیلی بیتشر عمیق تر و نگران کننده تره… از جنگ افروزیهای حاکمیت ها که با افتخار به میهن پرستی و دفاع از مام وطن در آن شرکت میکنیم گرفته تا کلمات خشونت آمیزی که علیه هم به کار میبریم و فکر نمیکنیم یک ارزش داوری ساده راجع به زشتی یا زیبایی یک کالا ممکنه دیگری رو تحقیر یا اعتماد به نفسش رو له کنه و لکه ای بر روحش باقی بگذاره که تا ابد سرنوشتش رو تغییر بده… خیلی حرف زدم… ببخشید… مرسی که هستی و مرسی که میخونی… 😍😍😘😘

  3. خیلی خوب و متفاوت بود 😍😍😍لذت بردم😍😍❤
    ….”از نیم رخ سوخته اش او را مبینیم که پیشانی زن را می بوسد” میبینیم

  4. Wow! Just wow
    I love it…
    Kheyli khoshm miad ghavaedo mishkanin Kh Dr
    Yadameh hamisheh are Kelas ham migoftin donbale
    Ro
    Nabashin
    Man in avizeye goosham kardam
    👍🏼👍🏼👍🏼👍🏼

    1. قربانت… لطف داری… حالا واو که نه ولی مرسی … کامنتت باعث شد خودمم یه بار دیگه بخونم… میخواستم بازنویسی کنم داستانا رو ولی افتادم توی داستان خی خی و همزمان چند تا ترجمه هم دارم دستم … ولی الان یادم اومد همون دوست پی دی اف نویسمون چقدر واسم نوشت که «آری مرز فیلمنامه و داستان کوتاه و جستار را درک نکرده ای، بهتر است به جای آنکه بگویی مردی جذاب تراز مردی که آشپزی میکند نیست مرد به تصویر بکشی تا ما خود درک کنیم» الان دیدم دوستمون اصلا داستانه رو دقیق نخونده چون احتمالا موقع نوشتن به اینا فکر کرده بودم که وسط داستان نوشتم « از دید ناظر تفسیرگر»… گاهی بعضی آدما رو اونقدر الکی تو مغزت بزرگ میکنی که تنها راهش همینه که خودشون سوزن بزنن به بادکنکی که دورشون باد کردی و فرستادی هوا… چی بگم … مرسی امیرحسین جان… تو سارا ساناز ملیحه ساجده و یک در میون اقبال داداشم خیلی بهم انرژی میدین… ولی خب نقدم هم بکنین… من فرق باد هوا از روی معده رو با نقد سازنده کاملا میفهمم… پس لطفا هر جا که واو نیست هر جا که فکر میکنی نقدت میتونه بهم کمک کنه بگو… میدونی که اونقدرام دگم نیستم…یا دست کم سعی میکنم نباشم… بازم کلی مرسی که هستی😍😍🙌🙌

      1. من خودم شخصا اگه نقد نمیکنم چون به چشمم همون چیزی میاد که میگم، راستش خودمم دوست دارم تو هر زمینه ای نقدی اگر بهم وارد هست به قول شما سازنده البته، بشنوم.
        نه به خاطر اینکه براتون احترام قائل هستم و برام ارزشمندید و دوستتون دارم، نقد نمیکنم نه،چون خودمم معتقدم اتفاقا اگر واقعا کسی رو دوست داریم تو زمینه ای که ازمون میخوان، نقد با احترام و سازنده رو حتما باید بیان کنیم، اما نسبت به نوشته های شما و قلمتون من تا الان چیزی احساس نکردم و همیشه لذت بردم و اتفاق افتاده که بعضی از نوشته ها رو از بس لذت بردم باز هم اومدم خوندم.
        بدون تعارف و تملق میگم نوشته های شما واقعا واقعا خاصه و قلمتون برام جادوییه ❤❤❤خیلی خوشحالم که اینجا فرصتی فراهم شده که بتونم لحظه ها رو با خوندن نوشته های شما برای خودم شیرین تر کنم و در عین حال یاد هم بگیرم👏🏻👏🏻👏🏻❤❤❤

      2. Don t give a f
        You should remember what you told us once: not everyone s opinion or judgment worth to think about. Just those who honestly and with good intentions give u positive energy and show you the road tosuccess
        For me you are one of those honest people
        I hope I am yours too👍🏼👍🏼👍🏼👍🏼
        Sometimes the most close ones to us are the enviest

        1. مرسی هر از گاهی نیاز دارم بهم یادآوری بشه … میدونی ما آدما خیلی وقتها خوب بلدیم شعار بدیم…وقت عمل حرفامون یادمون میره … مرسی که بهم یادآوری کردی… اَند یو دفنتیلی آر وان آو دُز آنست پیپل فُر می…. اَند عِگِن آو اکسپیرینسد وات یو سد این د لست سنتنس…
          تو فینگلیش مینویسی من صاف میشم تا بخونم، حالا تو هم فارگلیسی بخون… این به اون در 🤣🙌😍و مرسی که هستی…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۲۶

  قسمت قبلی متن داستان قسمت بعدی پ ن: عکس کتاب‌های طلایی که سایه توی زیرزمین خونه‌ی قبلیشون پیدا می‌کنه: نمی‌دونم تا حالا این کتابا

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

خون دیگران

نوشته سیمون دوبوآر، ترجمه مهوش بهنام، نشر جامی . ۱۳۹۶ ابتدای کتاب جمله ای به نقل از داستایفسکی آورده شده :«همه ما، در برابر هر

ادامه مطلب »