صفرعلی
چند روزی بود مدرسهها شروعشده بود. بچههای ده پایین برای ادامه تحصیل بعد از کلاس ششم باید میرفتند، ده بالا. بعضیها که وضع والدینشان
چند روزی بود مدرسهها شروعشده بود. بچههای ده پایین برای ادامه تحصیل بعد از کلاس ششم باید میرفتند، ده بالا. بعضیها که وضع والدینشان
♠ فانی؟ فانی بیا. بهروز جان آمده. ♥ بهروز؟ عه! سلام بهروز جان چطوری؟ خوشآمدی. خوشآمدی. ¨ ببخشید سرزده آمدم. این بنگاهی بغل بودم.
هیچوقت به انتقام فکر نمیکردم. نمیدانم چرا. شاید چون زخمهایی که خورده بودم بهاندازه کافی کارا نبود؟ شاید آدم باید زخمی آنقدر عمیق بخورد
ما چهارتا بچه بودیم. پدرمان یک کارگر فقیر بود. صبر کنید. فکر کنم تا همینجا کافی باشد. اگر قرار است از قدرت آرزو برایتان
لعنت بر این فیلم که احتمالاً باعث میشود دیگر نتوانم سفری به آن شیرینی را تجربه کنم. من فکر میکردم درختها و گیاهان بیآزارترین
باز پشت میزم نشستهام. امنترین سنگر دنیا. از بالای مانیتور به درخت اقاقیای پشت پنجره خیره شدهام و فکر میکنم امروز چه کتابی بخوانم و
( بچه ها جون، خوندن دوباره اش برام خیلی دردآوره، حوصله ندارم دوباره این مسیرو طی کنم، میشه اگه غلط دیدید کامنت کنید؟ من برم
توی کوچه را چراغانی کردهاند. داماد مردی سیوششساله، خوش قد و بالا، چشم و ابرو مشکی با کتوشلوار سفید دم در خانه ایستاده و
دم دروازه مردگان مامور سرشماری پشت کامپیوتر بزرگی نشسته. نه داس در دست دارد. نه شنل سیاه بزرگی که بر دوش انداخته باشد. چیزی
چشمها را ببندید. قرار است از مجرای یک تونل درونی به سفری در کهکشان برویم و یواشکی مثل کلیشه خیلی از فیلمهای پورن، از
(بچه ها جون میشه اگه غلط ملطی چیزی دیدید کامنت کنید؟ وقت نکرده ام هنوز بازخوانی و ویراستاری کنم) آن دو در مقابل صفحه سیاه
پسرها را من بزرگ کردم. از وقتی پدر مرد، ناگهان شدم مادر خانواده. هیچکس این مسئولیت را به من نداد. خودم برش داشتم گذاشتم روی