English

داستان کوتاه

صفرعلی

  چند روزی بود مدرسه‌ها شروع‌شده بود. بچه‌های ده پایین برای ادامه تحصیل بعد از کلاس ششم باید می‌رفتند، ده بالا. بعضی‌ها که وضع والدینشان

ادامه مطلب »

پله‌های نردبان

  هیچ‌وقت به انتقام فکر نمی‌کردم. نمی‌دانم چرا. شاید چون زخم‌هایی که خورده بودم به‌اندازه کافی کارا نبود؟ شاید آدم باید زخمی آن‌قدر عمیق بخورد

ادامه مطلب »

قدرت آرزو

  ما چهارتا بچه بودیم. پدرمان یک کارگر فقیر بود. صبر کنید. فکر کنم تا همین‌جا کافی باشد. اگر قرار است از قدرت آرزو برایتان

ادامه مطلب »

زخم

  لعنت بر این فیلم که احتمالاً باعث می‌شود دیگر نتوانم سفری به آن شیرینی را تجربه کنم. من فکر می‌کردم درخت‌ها و گیاهان بی‌آزارترین

ادامه مطلب »

قنطورس

باز پشت میزم نشسته‌ام. امن‌ترین سنگر دنیا. از بالای مانیتور به درخت اقاقیای پشت پنجره خیره شده‌ام و فکر می‌کنم امروز چه کتابی بخوانم و

ادامه مطلب »

مک­ گافین

( بچه ها جون، خوندن دوباره اش برام خیلی دردآوره، حوصله ندارم دوباره این مسیرو طی کنم، میشه اگه غلط دیدید کامنت کنید؟ من برم

ادامه مطلب »

بابک خرمدین

  دم دروازه مردگان مامور سرشماری پشت کامپیوتر بزرگی نشسته. نه داس در دست دارد. نه شنل سیاه بزرگی که بر دوش انداخته باشد. چیزی

ادامه مطلب »

مهمانی در کهکشان

  چشم‌ها را ببندید. قرار است از مجرای یک تونل درونی به سفری در کهکشان برویم و یواشکی مثل کلیشه خیلی از فیلم‌های پورن، از

ادامه مطلب »

آنوناکی

(بچه ها جون میشه اگه غلط ملطی چیزی دیدید کامنت کنید؟ وقت نکرده ام هنوز بازخوانی و ویراستاری کنم) آن دو در مقابل صفحه سیاه

ادامه مطلب »