اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

بابک خرمدین

۱۴۰۰-۰۲-۲۸

 

دم دروازه مردگان مامور سرشماری پشت کامپیوتر بزرگی نشسته. نه داس در دست دارد. نه شنل سیاه بزرگی که بر دوش انداخته باشد. چیزی شبیه به عکسی از آدمی است که در حال حرکت سریع گرفته شده باشد. انگار تصویرش پرش دارد و در عین حال کیفیتش هم پایین است. یک جور خاکستری در حال تکان خوردنهای سریع، بهترین توصیف شاید همین باشد که سرعت حرکات او را چشم عادی آنالیز نمیکند. مثل دوربین عکاسی که فقط میتواند از یک لحظه عکس بگیرد.

مردی با کلاهخود سیاه که روی پیشانی حاشیه ای قرمز دارد، با زره و نیزه و سپر و شالی سرخ که بر دور شانه گره زده ، با قدی بلند، سری افراخته توی صف ایستاده و منتظر است تا نوبت ورودش شود.چشمهایی دارد که حتی در هیات یک آدم مرده، از آنها انگیزه و عزم راسخ بیرون میجهد. سینه فراخش را به غرور بیرون داده و چنان به اطراف نگاه میکند که انگار پادشاهی، رهبری، فرمانده ای چیزی باشد. او بی شک یک سرباز ساده نیست. به یکی از ماموران انتظامی صف میگوید:

  • آهای مخدوم! ما را زچه در بند انتظار گرفتار آورده اید؟
  • نمیدانم، ظاهرا توی زمین دیوانه خانه است که هی به جان هم می افتید و یکدیگر را قتل عام میکنید. وگرنه ورودی ما باید عدد محدودی باشد. وقتی غافلگیر میشویم نمیتوانیم از پس کارها بر بیاییم. همین که من، شما موجودات بی نظم را توی صف نگه دارم شاه کار کرده ام. پس حرف نزن و سکوت را رعایت کن.

مرد نگاهی به قد و بالای مامور انتظامی میکند و با خودش فکر میکند:

  • ابله مزدور! مخدومان همیشه ذاتشان پست بوده است.

مامور انتظامی سرش را با سرعت به طرف مرد بر میگرداند:

  • هی ! اینجا من تمام فکرهایت را میشنوم! حواست باشد!

مرد کلاهخود به سر، جا میخورد، عنبیه چشمش به سرعت به چپ و راست حرکت میکند و از صحنه غافلگیر شدن او تصویری طنز آلود میسازد. هر دو خنده شان میگیرد اما چهره شان عبوس است و به خود که فائق میآیند حتی چهره ای عبوس تر هم از خود بروز میدهند.

مامور سرشماری از یکی که چند نفر جلوتر از مرد  کلاهخود به سر ایستاده میپرسد:

  • اسم: بابک
  • فامیل : خرمدین

مرد کلاهخود به سر اخمهایش را در هم می کشد. همانطور که توی صف ایستاده، خودش را سی چهل درجه کج میکند تا بتواند مرد اول صف را ببیند. موهای جوگندمی بلند پریشان دارد. یک تی شرت سفید یقه گرد به تن دارد و یک پیرهن لی آبی روی آن پوشیده. شلوار جین. چهره اش خموده است. شانه هایش آویزان و افتاده است. توی چشمهایش مثل دو تا چاه خالی و خشک شد ه از آب هیچ خبری نیست. مرد کلاهخود به سر دوباره قانون سکوت را میشکند:

  • آهای تو نام خود را چه خواندی؟

صدای بی حوصله مامور سرشماری شنیده میشود:

  • علت مرگ: هنوز نمیدانم، میگویند تجرد!
  • نحوه مرگ: قتل عمدی
  • قاتل: پدر و مادرم

این بار مردکلاهخود به سر قانون ایستادن در صف را هم میشکند و با گامهایی بلند و محکم که لرزه بر سرسرای جهان مردگان می اندازد به سوی اول صف میرود. دست بر شانه مرد ژولیده پریشان موی میزند و همزمان میپرسد:

  • گفتم خود را چه خواندی؟

مرد ژولیده مثل پر کاه به طرفی پرت میشود. مامور انتظامی صف عصبانی از ته صف به طرف ورودی می آید. مرد کلاهخود به سر از این  که آن آدم این قدر سبک و ضعیف است از حرکت خود احساس شرمندگی درونی میکند. با خود فکر میکند:

  • چنین جوان و جنگاور نیست و به کوچک ضربه ای چنین از هم وا میرود؟ مگر میشود؟

اما با چشمهایی که گویی از آن آتش بیرون می جهد در انتظار پاسخ است. مامور پشت کامپیوتر دارد با تعجب به آن دو نگاه میکند. از جا بلند میشود. تصویرش همچنان پرش دارد.  مرد ژولیده خودش را جمع و جور میکند. جواب میدهد:

  • بابک خرمدین!

مرد کلاهخود به سر فریادی سر میدهد که گوش همه کر میشود. مامور انتظامی چهره اش را درهم میبرد:

  • میدانستم تو از آین آشوب به پا کن هایی…

مرد کلاهخود به سر با تمسخر میگوید:

  • اگر بابک خرمدین تویی لابد من ابواسحاق محمد المعتصم خلیفه هشتم عباسی ام که تو را سوار بر فیل کرده و دست هایت از شانه جدا کرده ام و …
  • نه … مامان بابام. اول بهم داروی بیهوشی دادند، بعد هم تکه تکه ام کردند و توی پلاستیک و چمدان …

کسی شبیه به همان تصویر در حال پرش پشت کامپیوتر، میان آن دو ظاهر میشود. دستش را بر شانه مرد ژولیده موی میگذارد و در میان سرو صدای مامور انتظامی و مرد کلاهخود به سر غیب میشوند. کلاهخود به سر سرش را تکان میدهد و دنبال بابک خرمدین میگردد.

  • چه شد؟

مامور پشت کامپیوتر رو به مامور انتظامی صف میگوید:

  • اول این را بفرستیم تو، خیلی شلوغ کار است.

مامور انتظامی سرش را به نشانه تایید تکان میدهد و با چهره ای که نارضایتی در آن موج میزند، از او رو بر میگرداند:

  • بیا جلو! اسم؟
  • این مردک که اسم مرا جعل کرده بود، کجا رفت؟
  • به خط زمانی خودش ، اسم؟
  • خط زمانی خودش چیست؟
  • تو خیلی مطالبه گری ، این روحیه اینجا بیشتر از زمین برایت دردسر درست میکند! حواست باشد. او هزار و دویست سال بعد از تو به دنیا آمده. رفت تا در خط زمانی خودش در دنیای مردگان پذیرش شود. اسم؟
  • تو که اسم مرا میدانی چرا میپرسی؟ ظاهرا تمامی مخدومان به امور بیهوده و تکراری خو میگیرند! من برای مطالبه گری جان خود را داده ام. مرا با این سخنان مهراسان که اندیشه بر دلم راه نیابد. هزاران بار دیگر گر مرگ باشد، به آغوش کشم و در برابر قانون کژی به سکوت واننهم…
  • رویه کار است. باید این سوال و پرسها ثبت شود وگرنه من هم به دردسر می افتم. همین الان هم به خاطر این بی نظمی هنوز از روال سرشماری ام عقبم… دکمه ضبط را فشار بدهم یا باز هم سوالی داری؟
  • بلی . آخرین پرسش. چگونه پس از هزار سال نام مرا بر خود نهاده؟
  • اسامی توی تاریخ مدام تکرار میشوند و خب تو را در زمانهای بعدی به خاطر دارند…
  • او را چه … او را هم به خاطر خواهند آورد؟ کسی نام او را که چنان به دست خویشان خود کشته شد بر فرزند خویش خواهند نهاد؟
  • نه فکر کنم کلا اسمت سوخت. حالا دیگر برگردیم سر کارمان؟

مرد کلاهخود به سر چانه را با غروری که گویی در تارو پود چهره اش تافته است، فرود می آورد:

  • اسم: بابک
  • فامیل : خرمدین
  • علت مرگ: قیام در برابر خلافت فاسد عباسی و پاسداری از عدالت
  • نحوه مرگ: بریده شدن دستها و پاها و بر دار آویخته شدن توسط خلیفه نابه کار، معتصم
  • این سوال بعدی بود که قاتل کیست. لطفا در برابر هر سوال جواب خودش را بده بدون توضیح اضافی. این بخش را دوباره ثبت میکنم.

مامور تصویر پرشی از جا بلند میشود:

  • خانم ها و آقایان گرامی، مردگان معزز، لطفا قوانین مربوط به نحوه سوال و جواب را که برای راهنمایی شما توی مسیر نوشته شده با دقت مطالعه کنید که این جا دوباره کاری نشود. مرسی . اه!

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

5 پاسخ

  1. چقدر طنز تلخش به جا و خوب به کار برده شده بود، فضا سازی و مکالمات و تصویر سازی هم عالی بود😞🖤👌

    1. مرسی که همیشه میخونی جوجه مهربون 😍😍😍 و همیشه کامنت میذاری. خیلی وقتها احساس میکنم تنها مخاطبم خودتی. (اقبال ،هدی حسود بازی در نیارینا😂😂) چون واسه محمود که بلند بلند میخورنم😁😁

    1. چه جالب ؛ دیروز به ساناز جواب میدادم به تو و سارا و ریحانه فکر میکردم. چند ساعت بعدش سارا برام کامنت گذاشت. حالام تو اومدی دوباره. مثه اینکه واقعا دل به دل لوله کشی ذهن به ذهن راه داره … 😍😍😍😜 اولش میخواستم یه داستان واقع گرای کشنده بنویسم از زندگی دو تا بابک در دو تا عصر مختلف با دغدغه ها و حالا زندگی مختلف و مرگی نسبتا مشابه و هدف کشته شدنی متفاوت … اما دیدم توانشو ندارم… تازگی از تخیل به عنوان به یه مکانیسم دفاعی برای فرار استفاده میکنم… و یهو این دراومد از کار… هر جا هستی خوب باشی ملیحه جون… مراقب خودت و خونوادت و خوبیات باش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

داستانک

اوتنپیشتیم

  او در اوج موفقیت‌های شغلی و روابط اجتماعی خوشحال نبود. پس از شغلش استعفا داد. خانه بزرگش در بهترین منطقه شهر را فروخت. ویلایی

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت بیست و هشتم

    آن‌قدر لای ورق‌های دیوان پروین اعتصامی گم شده بودم که پاک فراموش کرده بودم چرا یواشکی رفته‌ام سر صندوق مامی. آن را ورق

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

خورشید خانم مرد است.

چيزي شبيه فريادي كه نه مردانه است نه زنانه، از لاي پنجره به درون اتاق می‌خزد. صدای کلاغ است. خواهرم هميشه می‌گوید: «صداي كلاغ كه

ادامه مطلب »