لعنت بر این فیلم که احتمالاً باعث میشود دیگر نتوانم سفری به آن شیرینی را تجربه کنم. من فکر میکردم درختها و گیاهان بیآزارترین و آرامترین موجودات جهاناند و خیلی وقتها به زندگیشان غبطه میخوردم و گاهی حتی دلم میخواست فلسفهای از زندگی نباتی استخراج کنم؛ اما خب این فیلم به من پشتصحنه وحشتناک زندگی گیاهان را نشان داد؛ حالا فکر میکنم حیات نباتی نهتنها با زندگی ما آدمها فرقی ندارد؛ بلکه حتی ترسناکتر هم هست. چون به نظرم اگر آدمی بهت زخم بزند که عصبی و وحشی و قاتی است، فقط زخمخوردهای، اما وقتی از کسی که ظاهری آرام و مهربان از خودش بروز میدهد، وحشی بازی میبینی و زخم میخوری، اعتمادت به همه آدمهای آرام و مهربان دیگر هم دچار خدشه میشود و من فکر میکنم این خیلی ترسناکتر است. مثل ارتکاب قتل توسط پیرها که قرار است پدربزرگ و مادربزرگهای گوگولی مگولی باشند یا بچههای کوچک که قرار است معصومانه به بازی مشغول باشند. به همین وحشتناکی! وگرنه همهمان انتظار داریم آدمهای جوان و میانسال بزنند و دیگران را بکشند؛ یعنی وقتی اینها دست به اینجور کارها میزنند، آنقدرها ترسناک به نظر نمیرسد، حتی اگر مثلاً سعید حنایی باشد که شانزدهتا زن را خفه میکند یا رضا خوشرو باشد که نه نفر را میکشد (البته صادقانه من هنوز هم در قاتل بودن خوشرو تردید دارم، چهبسا واقعاً حمید رسولی نامی وجود داشته باشد؛ اگر از این فیلمسازیهایم یک درس در این دنیا گرفته باشم آن است که هر چیزی در این دنیا امکانپذیر است) یا محمد بسیجه باشد که هفدهتا بچه و سه تا آدمبزرگ را میکشد… چرا؟ چون اینها همه منطبق با آن تصویری از مجرم یا قاتل زنجیرهایاند که ما عادت کردهایم، ببینم. من فکر میکنم ما هنوز هم خاطره ژنتیکی جد بزرگمان، آدم را، با خودمان حمل میکنیم و تغییر، وحشتزدهمان میکند، مگر اینکه بخش حَوای وجودمان به کمکمان بیاید و بگوید:
- هی! شرایط را تغییر بده و از عواقبش نترس! تو یکبار زندهای! چرا سیب نخوری؟😈 چرا هر چه فرمان بدهند بگویی چشم؟
شاید برای همین است که من از دیشب تا حالا که تُندنماییِ خودساختهام از زندگی مخفی گیاهانِ جنگل گرگان را دیدهام، چنان ترسیدهام که تا صبح خوابم نبرده. چون کلیشه تصورم از زندگی آرام گیاهان را تغییر داده. آخر قرار بود گیاهان هم همیشه معصوم باشند. بیصدا و آرام آنجا ایستاده باشند و ما را تماشا کنند تا از حضورشان و هوای پاکی که میسازند، لذت ببریم. اصلاً توقع نداشتم که آنها هم این بساط رقابت و کثافت و به هم زخم زدن را آنهم اینطور زیرزیرکی و آب زیرکاهانه (عجب کلمهای ساختم) داشته باشند. اصلاً اساس این جهان به زخم زدن و آزار دادنِ هم بنا شده. من که فکر میکنم بخشی از داستان سیب خوردن آدم و حوا سانسور شده. آن وسط این دو تا باید یک کار دیگر هم کرده باشند. یک رذالتی یکچیزی از خودشان بروز داده باشند که خدا گفته باشد از جلوی چشمم گم شوید که نبینمتان. از دید یک جرمشناس حتی میتوانم بگویم: قصه زندگی هابیل و قابیل خبر میدهد از سر درون! بههرحال اولین راوی تاریخ خودِ آدم بوده! کی میآید راست ماجرا را برای نوههایش بگوید؟ تردید ندارم این هم مثل قضیه شاگرد زرنگی پدر و مادرهایمان در مدرسه و پیدا شدن کارنامههایشان توی زیرزمین و انباری است.
یکی از سرگرمیها یا شاید هم بیماریهای ذهنی من این است که از سوژهای روزها و روزها عکس بگیرم بعد نسخه تندنما (ورژن فست موشن) آن را درست کنم و ببینم رشد یک گیاه یا خاک گرفتن یک کتاب، کهنه شدن یک دفتر یا تغییر فصلهای یک درخت چطور اتفاق میافتد. مثل بعضی از این فیلمهایی که گاهی ممکن است توجه آدمها را به خودش جلب کند: مراحل جوانه زدن یک دانه لوبیا یا باز شدن یک شکوفه؛ اما خب اکثر آدمها چنددقیقهای را صرف دیدن یکی از این فیلمها میکنند و بعد هم تمام؛ اما برای من ساختن و دیدن این فیلمها یک وسواس فکری است. شاید کمتر توهین آمیزش همان کلمه سرگرمی یا علاقه باشد. از آن زمانها که هنوز روی همه موبایلها چیزی به اسم تایم لپس (تصویربرداری زمان گریز یا گاه گشتی یا گاه گذر) وجود نداشت. عاشق این کارم. حتی باوجوداینکه خودم را خودشیفته نمیدانم، همیشه وقتی روی تردمیل (دو-ثابت) راه میروم، از توی آینه از خودم و لباسم عکس میگیرم و بعد از همهشان یک فیلم تندنما درست میکنم و بعد روند تغییرات جسمی، روحی و محیطیام را با آن فیلم بررسی میکنم.
یک سال و نیم پیش قبل از این بساط کرونا رفتیم شمال. کلبهای در یکی از نقاط خلوت جنگل گرگان اجاره کردیم و خب نگویم که چقدر از دوری از آدمها و فضای مجازی و این هیاهوی بسیار برای هیچ عشق کردیم. گاهی امتحان کنید. معتادش میشوید. البته اگر بعد از شنیدن ماجرای این فیلم مثل من نترسیدید. ضمناً فکر نکنید که فاقد تکنولوژی (فناوری) به این سفر رفتیم. نه. من هر جا میروم، دوربین و تبلت (لوحه🙄/ رایانک مالشی 🤣🤣) و لپتاپم (رایانه بر زانو 🙄/ رایانه کیفی!👀) باید همراهم باشد. یک سری خرتوپرتهای دیگر متعلق به حوزه تکنولوژی هم با خودم میبرم که نمینویسم، مبادا بگویید دارد پز میدهد. یکی از مشکلات ما همین است. یکوقتهایی یک بدبختی یکچیزی را دارد عادی تعریف میکند اما طرف مقابل چون خودش روی آن مسئله آبسز یا عقده روحی دارد برداشت دیگری از آن میکند. آخر خودم هم خیلی وقتها دچار چنین سوء قضاوتهایی میشوم. پس به ذکر همینهایی که از باب نقل داستان مهم بود اکتفا میکنم. من اساساً به تکنولوژی اعتیاد شدیدی دارم. منتها باز با این توضیح که این ماییم که باید افسار تکنولوژی را در دستمان بگیریم؛ نه اینکه او سوارمان شود! و درعینحال شدیداً از فضاهای مجازی و ارتباطات ثانیهای و احساسات و عواطف پوچ و توخالیِ این فضاها، لایک هایی که یادمان میرود و کامنتهایی که نمیدانیم چه بلایی بر سر خوانندگانش میآورد و خلاصه از زامبیهای اینترنتیِ فضای مجازی، فراریام؛ بنابراین در سفرها و حالا به لطف کرونا موبایلم نقش واکمنهای قدیم را توی زندگیام بازی میکند. چقدر حرف یامفت زدم.
کلبهمان در میانه جنگلی بکر، نزدیک روستای توشن بود. روستایی با طبیعت دیدنی که یکی از دوستان جوگیرم اسمش را گذاشته سوئیس کوچک. خیلی بدم میآید از این خود حقیر پنداریِ شرقیمان که هر چیز جالبی را با تشبیه و قیاس با یکجایی از غرب باید به هم بشناسانیم. متأسفانه اکثر آدمها فکر میکنند من خیلی غربزدهام. شاید برای اینکه خوب انگلیسی حرف میزنم یا شاید برای اینکه خیلی کارهای مرتبط با فرهنگ غرب را انجام میدهم؛ اما اینها باعث نمیشود که من مقهور غرب باشم. نه! باور من این است که از هر چیزی خوبیهایش را بگیر و بدیهایش را نقد کن. نگذار کسی بر تو مسلط شود. البته بماند خیلی وقتها من و محمود هم وقتی میخواهیم یکچیز خوبی را توصیف کنیم میگوییم «خیلی خارجی بود» و من همیشه با آژیر بلند و بجایی در ذهنم مواجه میشوم که «خارجی بود و کوفت! خارجی بود و زهر هلاهل» و یاد این جمله کارمن دخترخاله سوئیسی ایرانیتبار محمود میافتم که میگفت: «برای ما خارجی فحش است. یکجور صفت برای تحقیر یا تقبیح!» و خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل!
روستای توشن، خودش در دهستانی به نام انجیرآب قرار دارد. اصلاً نمیتوانی بگویی زیباترین نقطه، اما خب یکی از چشمنوازترین نقاط این منطقه (همیشه فکر میکردم نقطه و منطقه همریشهاند) دریاچهای است که پشتش یا جلویش جنگلی از درختهای متنوع قرار دارد. همین دوست لج درآورم عکسی از پاییز این دریاچه و جنگل به من نشان داد که اگر کله خودِ خرش آن وسط نبود میگفتم رنگهای عکس دستکاریشده.
خلاصه سرتان را به درد نیاورم، ما آن کلبه را که وسط جنگل قرار داشت و با ده تا بیست دقیقه پیادهروی، به روستا و دریاچه و نقاط مهم آن اطراف دسترسی داشت، به مدت یک ماه اجاره کردیم که کاش میشد تا ابد آنجا زندگی کنیم (البته با این فرض که کاش میشد من هم اتاقم را مثل دورتی یا کارل با خودم بردارم، ببرم). در فاصله بیست سی متری شاید هم پنجاه متریِ کلبه یک آلاچیق کوچک چوبی درست کرده بودند که کبابپز و پریز برق و میز و نیمکت چوبی و خرتوپرتهای ضروری دیگر برای برپایی برنامه کباب بازی، جزو تدارکات اصلیاش بود. همین پریز باعث شد تا بتوانم فیلمی از زندگی پنهانی گیاهان تهیه کنم که بیش از یک سال بود توی کارتهای حافظه (خدایی فهمیدن مموری کارت آسانتر نیست؟) دوربینم مانده بود و کلا فراموششان کرده بودم. آخر میتوانستم با خیال راحت دوربینم را تنظیم کنم تا به فواصل منظم از آن نقطه خاص جنگل عکس بگیرد. نمیدانم انتظار داشتم دقیقاً چه چیزی توی این فیلم ببینم؛ اما تردید ندارم که انتظار دیدن چیزی که دیشب دیدم هم نداشتم. اصلاً نداشتم.
هرروز صبح با روشن شدن هوا از خواب بیدار میشدم. با آرامشی وصفناشدنی دمنوش جدیدی میخوردم که عطرش قبل از بیدار شدنم فضای کلبه را پر کرده بود. آخر محمود همیشه یکی دو ساعت زودتر از من بیدار میشود. با آرامشی وصفناشدنی (چقدر روی این آرامش وصفنشدنی تأکیددارم که توی دو خط سه بار تکرارش کردم) کله توی کتاب و موسیقی توی گوش، دمنوشم را کنار محمود، روی تراسِ کوچک کلبه که فقط بهاندازه دو تا صندلی چوبی و یک میز گرد بلند، جا داشت، میخوردم (باید بگویم مینوشیدم نه؟ خیلی جوگیرانه نمیشود آنوقت؟) و بعد لای درختها قدم میزدیم. من اکثر وقتها روی آن زمین خزه گرفته که گویی مخملی سبزرنگ بود و میشد روی آن حتی غلت زد، پابرهنه راه میرفتم تا اینکه یکبار موجود لزج نرمی زیر پایم حس کردم و آرامش جنگل بیچاره را (که حالا به نظرم خیلی هم ترسناک میرسد و اصلاً هم بیچاره نیست) با جیغها و ایو ایو (ewe) گفتنهایم به هم زدم🤢🤢. آن موجود نرم اسمش لیسه بود. گونهای نرمتن از رده شکم پایان که البته برای آنهایی که تابهحال اسمش را نشنیدهاند، باید بگویم چیزی شبیه به یک حلزون بزرگ بدون صدف. خب آشنایی من با آن لیسهی بخصوص، مثل شما اینقدر متمدنانه و علمی نبود؛ شاید چیزی شبیه به این بود:
- لیسه: هانی و پایش: پایان
- هانی و پایش: لیسه: جیغ به مدت ده دقیقه
به هر حال هیچ کداممان به جمله تصنعی «از آشناییت خوشوقتم نرسیدیم»
هنوز هم از یادآوری آن صحنه از تمام لحظاتی که پابرهنه روی تن سبز زمین راه میرفتم، عُقم میگیرد. مثل یک گناه شیرین. اولش لبخند بعدش عق. خوب که فکر میکنم بعید میدانم مثل گناه شیرین باشد، بین خودمان بماند، گناه شیرین همیشه لذتش شیرین است، منتها از یک مجازاتی از آینده تو را ترساندهاند که گاهی بهراحتی میتوانی خودت را خر کنی و بگویی: شاید واقعی نباشد. یا بگویی این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار؛ اما برای من لذت راه رفتن روی چمن برای همیشه از بین رفته. حتی نمیتوانم آن را به حساسیتم به بادمجان تشبیه کنم که میخورم و میخارم؛ یعنی همهجایم میخارد اما بااینحال آن را میخورم. نمیدانم. اگر تجربهای داشتید کامنت کنید. چیزی که اولش لبخند به یادتان میآورد و بعد مجبور میشوید دستتان را جلوی دهانتان بگیرید تا مانع شکوفه ریزی و تگری سازیتان شوید.
هرروز صبح توی مسیر پیادهروی، اول میرفتم دوربینم را که مستقیم به پریز آلاچیق وصلش کرده بودم چک میکردم. اگر کارت حافظهاش پرشده بود، عوضش میکردم و بعد ادامه لذت بردنهای هرروزه در آن صدا و سکوت. آن انزوای بیبدیل در میان آن موجوداتِ بهظاهر آرام و غیر خطرناک.
دیشب داشتم کشوهای شلوغ اتاقم را مرتب میکردم (البته آنهم از سر اجبار، فکر میکنم بخش آدم وجودم همچنان فعال است، حوصله تغییر ندارم) که ناگهان چشمم افتاد به کیف جیبی کوچکی که همیشه توی مسافرتها کارتهای حافظه دوربینم را در آن قرار میدهم. چند تا کارت را انداخته بودم توی یک زیپک کوچک و رویش نوشته بودم زندگی مخفی گیاهان.
ویویی (دیدی) که گرفته بودم یک کادر مستطیل بود که از گوشه سمت چپ میتوانستی چند تا درخت را ببینی. راستی تابهحال شده یکهو واسط باغچه خانه اتان یک درخت گنده سبز شود؟ ما این تجربه را دو بار داشتهایم. یکبار وسط باغچه خانه پدرم یک درخت سبز شد که نمیدانیم از کجا و چطور سروکلهاش پیدا شد اما در مدتزمانی کمتر از دو ماه قدش از من بلندتر بود. یکبار هم توی حیاط خانه برادر بزرگم ایمان. ظهور یکباره این درختها عجیبوغریب بود و من همیشه افسوس میخوردم که کاش دوربینم این لحظات ارزشمند را شکار کرده بود، فکر کنم اسمشان درخت عرعر است؛ باز هم به اطلاعات گیاهشناسی من اصلاً اعتماد نکنید. زیر درختها چند تا گیاه قدکوتاه بودند و سمت راست تصویر زمین مسطح بود و مجموعهای از گلولههای قهوه رنگی را میتوانستی ببینی که انگار یکمشت قرص قلمبه اسمارتیز بودند. فارسی اسمارتیز؟ فیلم را که پلی کنی، ممم فارسی پلی چه کوفتی میشود دیگر؟ آها پخشکنی، اولین چیزی که به چشمت میآید، حرکت همین یکمشت اسمارتیز قهوهای کرمی است که روی زمین ریخته. رقصکنان و آرام چنان دستهای از جا بلند میشدند که فکر میکردی انقلاب افریقای جنوبی را داری تماشا میکنی. دستهای قارچ بودند. در همین فیلم کوتاه بزرگ شدند، بلند شدند، پژمردند و پوسیدند و دوباره به زمین بازگشتند. نمیدانم چرا کسی از مرگ گیاهی گریهاش نمیگیرد. شاید چون گیاهان هم مثل روح آدمیزادند. خون ندارند. پس باعث نمیشوند بترسیم. مرگشان هم مثل مرگ روح یک آدم، ترسناک به نظر نمیرسد. قارچها که از سمت راست تصویر حذف شدند، برای چنددقیقهای شاید چیز قابلتوجهی به چشمم نیامد. یکلحظه پرندهای میآمد روی زمین و بعد نبود. یا حشرهای چیزی توی کادر (قاب؟) میآمد و چون فقط در یکی از فریمها (تصویرها؟ واژههای مصوب فرهنگستان: پیرابندها/نظرآزماییها 🙄) ثبت شده بود، خیلی نمیشد سرنوشت یا کارهایش را دنبال کرد. دیگر حوصلهام داشت سر میرفت، ویدیویم روی مانیتور برای خودش پخش میشد و من سرم به کارهای دیگرم بود، هرازگاهی سرم را بلند میکردم ببینم چیز دیگری میبینم. روز نهم بود که احساس کردم زیر درختهای سمت چپ تصویر اتفاقهایی در حال افتادن است. انگار گیاهانی که در حال رشد بودند داشتند باهم دعوا میکردند. دو تا از آنها دور یکی حلقه زدند و انگار خفهاش کردند. برگهایش پژمرد و خم شد و بعد هم طفلک خشک شد و پوسید و آن دو تا آرامآرام در هم گره خوردند و رفتند بالا. حالا با دقت داشتم تصویر را نگاه میکردم. شبیه به این اتفاق برای چند تا گیاه پای درخت بزرگ سمت چپ تصویر افتاد. ساقههای نحیفی بودند که تیغهای بلندی داشتند. کاش یککمی اطلاعات عمومیام را ببرم بالا و اسم گیاهان را یاد بگیرم. آنها با تیغهای بلندشان به هم زخم میزدند. سه تا شان انگار باهم گنگ کرده بودند (هم تیم شده بودند؟ تیم هم که فارسی نیست! همگروه شده بودند؟) و به یکی زخم میزدند. خدای من باور نمیکردم. مگر میشد. زیر آن چهره سبز معصوم اینها باهم دستبهیکی میکنند علیه یکی دیگر؟ گیاه زخمخورده طفلکی مدتی انگار خودش را روی زخمش جمع کند، برگهایش هم آویزان شد و آنها هم موذیانه سرشان را گرفته بودند بالا و هی توی فیلم برگهایشان تالاپتالاپ تکان میخورد و قد تیغشان بلندتر میشد و گویی مغرورانه داشتند از آن بالا به این طفلک بیچاره نگاه میکردند. این کار را با یکی دو تا گیاه دیگر هم کردند و روز بیست و یکم بود که دیدم آن گیاهی که آن پایین جمع شده بود توی خودش، از محل تا شدن ضخیم شده. انگار خودش روی خودش برگشته بود و خودش را قوی کرده بود. بعد از وسط همانجایی که زخمخورده بود، جوانهای زد بیرون و در مدتزمان باقیمانده بلند شد و از آن سه تا موذیِ زخم زن کشید بالا و تقریباً دهپانزده سانت از آنها بلندتر شده بود که فیلمم تمام شد.
باید فیلم را ببینید تا حرفم را باور کنید. انگار حس رقابتطلبی و موذی بازی و زیرآب زنی و زخم زدن، همهچیز را میشد توی صورت آنها خواند و البته حس لذتی که آن درخت زخمخورده از اینها زد بالا. گویی توی دنیای گیاهان هم زخم خوردن گاهی باعث افزایش سرعت رشد میشود. از دیشب مدام دارم به آن گیاه فکر میکنم. آیا آن سه تا دوباره باهم گنگ کردهاند و به او حمله کردهاند؟ آیا موفق شده و الآن خیلی بلند شده؟ و درنهایت فکر میکنم موجودات موذی آبزیرکاه! خب مثل آدم، نه مثل گیاه، زندگیتان را بکنید. چرا به هم زخم میزنید؟ آخرش که همهمان و همهتان قرار است بمیریم و مثل آن قارچها برگردیم و تبدیل به خاک شویم. چه مرگتان است که رذل بازی درمیآورید؟ و درنهایت به این جواب میرسم که اساس زندگی در زمین از نباتی و حیوانی و انسانی بر آزار دادن و زخم زدن و مریض بازی بناشده…!
گاهی فکر میکنم احتمالاً خدا گیاهان را اول خلق کرده، موذیها و جنس خرابهایشان را تبعید میکند به زمین و خوبهایش را نگه میدارد توی بهشت. بعدش آدم را خلق میکند و میبیند نه اینها هم جنسشان خراب است بگذارم بفرستم ور دل همان گیاهان و جانوران جنس خرابی که همهشان باگ دارند (کارشان خراب است/ اشکال نرم افزاری دارند). بعد هم ولمان کرده رفته یک جای بهتر ساخته و از ما یادش رفته. البته با در نظر داشتن آن بخش سانسور شده از گهی که توی بهشت خوردهایم…!
6 پاسخ
خیلیییییی جذاب و گیرا بود، توصیفات و تصویر سازی هم که مثل همیشه عالیییی بودددد😻😻😻❤️❤️❤️🤩🤩🤩
ای جان دلم خب میسی که میخونی مهربون😍😍😍😍
این همه دقت به جزئیات در همه امور زندگی، از شما آدم متفاوتی ساخته که درک بالایی نسبت به همه چیز و همه کس دارین (البته قطعا دلایل دیگه مثل میزان مطالعه بالا، تحصیلات بالا و تربیت و خانواده و هزار تا چیز دیگه دخیل هستند). من همیشه از شما درس گرفتم و احساس کردم شعورم به واسطه معاشرت با شما بیشتر میشه❤️ حالا به لطف این سایت تقریبا هر روز با شما معاشرت میکنم، بدون استرس از اینکه مزاحم باشم و وقتتون رو بگیرم😃 از این بابت خیلی هم ازتون ممنونم 🙏
تشکر مخصوص هم بابت اینکه معادل انگلیسی کلمات مصوب فرهنگستان رو می نویسید، چون اگر فقط همون معادل فارسی رو بگید، ۹۹ درصد مواقع من متوجه نمیشم که چیه😅
ای جان دلم عزیزمی… لطف داری و وقتی اسمهای شماها رو توی کامنتای روزانه ام میبینم واقعن انرژی میگیرم. مرسی که هستی و وقت میذاری و میخونی. 😍😍
چقدر خوب بود اخه🥺😍😍😍اصلا فکرشم نمی کردم گیاهان اینطوری باشن، نه خودم فکر می کردم… نه جایی خونده بودم..نه حتی به نظرم اومده بود شاید اینطوری باشن و بخوام در موردشون تحقیق کنم و نه حتی اتفاقی مثل دوربین شما متوجهش شده باشم😳 و شما چه خوب وصف کردید مثل همیشه😍😍😍عااااالی، بینظیر…مثل خلازیر عجیب به دلم نشست… این سرگرمی شما یعنی ساختن نسخه تندنمای عکس ها باعث نوشتن چه داستان قشنگی و بالا رفتن اطلاعات عمومی هممون و درس گرفتن از گیاهان شد😍😍 به نظرم که خیلی جالبه…
حتی گیاهان هم وقتی زخم می خورن قوی تر ادامه میدن😍😍و ظاهرا همه ی موجودات عالم با هم در جنگند برای چی؟ برای هیچ….
“یکهو واسط باغچه خانه اتان یک درخت گنده سبز شود؟” وسط
😍😍😍 قوبون شما خب