توی کوچه را چراغانی کردهاند. داماد مردی سیوششساله، خوش قد و بالا، چشم و ابرو مشکی با کتوشلوار سفید دم در خانه ایستاده و به مهمانان خوشآمد میگوید. از شوقوذوق در پوست نمیگنجد. از فاصله ده متر از خانه داماد بهطرف بالا و پایین کوچه ردیف میز و صندلی چیدهاند. در فاصله میان هرچند تا صندلی یک گلدان سفالی رنگ نشده کاراملی رنگِ زبر با گلهای شمعدانی قرار دادهاند. عطر شمعدانی توی کوچه پیچیده. چه مراسمی. از این عروسیهایی که مثل حیاط مرکزی و حوض آبیِ فیروزهای وسط آن دیگر فقط میشود، توی فیلمها دید. آخر این روزها عروسیها دیگر مثل قدیم برگزار نمیشود. توی آن از سیمهای چراغدار و صندلیهای فلزی تاشو و میزهایی خبری نیست که بهردیف رویشان ظرف شیرینی ناپلئونی و زبان و دانمارکی بیریا نشسته باشد و به تو تعارف کند که بیا مرا بخور، بیآنکه به چاق شدن فکر کنی، بیآنکه به فکر پرستیژ و کلاست باشی، وقتیکه به ناپلئونی مربعی بزرگ گاز میزنی و خامههایش از لایه خمیر هزارلا میزند بیرون و بیآنکه نگران ریختن خاکه قند روی لباست باشی. حالا بیشتر میتوانی شیرینیهایی اندازه بندانگشت توی عروسیها ببینی که رویش چنگال ریزی با برند فلان تشریفات برگزارکننده قرار دارد و مجموع شیرینی روی چهارتا میز بهاندازه یک دانمارکی آن مهمانیها نمیشود. آنقدر کوچک است که با خوردن یکی از آن حتی متوجه مزهاش نمیشوی. گوشه حیاط سماور طلایی بزرگی نمیگذارند که آبش تمام طول مهمانی جوش باشد و یکی مثل آقا صفدر پایش ایستاده باشد و تند و تند استکانهای کمر باریک سرخ عکس ناصرالدینشاه بر سینه را پر کند و توی مجمعهای بزرگ مسی بگذارد و بدهد جوانهای فامیل دور بگردانند. جوانها پشت آن میزهای گرد بلند سفید با آن رومیزیهای ساتن و پر از نگین مینشینند، سرهایشان را توی موبایلهایشان فرومیکنند و هرازگاهی با نگاهی التماس آلود از پدر یا مادرشان میپرسند: «پس کی میرویم؟» دیگر عروسی برای بچهها و جوانها نیست که بخورند و برقصند و گاهبهگاه دختر و پسرهای فامیل را دید بزنند. کودکی به جوانی هم سفر عجیبی دارد. حتی خودت نمیفهمی کی از آن موجود کوچک نحیف که همه فقط دستی بر سرش میکشند و مثل عروسک با او بازی میکنند، تبدیل میشوی به جوانکی که وقتی دیگران توی یکی از این عروسیها میبینندش میگویند: وای! تو فلانی هستی؟ کی اینقدر بزرگ شدی؟ و اگر با خودت روراست باشی، پاسخت این خواهد بود: نمیدانم…!
اما در این عروسی تمام نوستالژیهای مراسم جشن و سرور دهه هفتاد شمسی به قبل رعایت شده، همه دارند میرقصند. چای داغ قندپهلو میخورند. با صدای موزیک شادی که احتمالاً دارد برای عروس خانم میخواند «چه خوشگل شدی امشب» خود را تکان میدهند و لذت میبرند. راستی چرا «لذت بردن» را با «پز دادن» معامله کردی؟
دختر کوچکی، هشتساله یا حتی شاید هم هفتساله روی صندلی تنها نشسته. این بچههای نسل جدید هم لذت بردن را یاد نگرفتهاند. زنی با آرایش غلیظ و چادر گلگلی که شل دور کمر گرفته میآید و از زیر چادر احتمالاً از توی جیب لباسش ماتیک قرمزی درمیآورد و روی گونههای زرد و زال دخترک میمالد و میخواهد به چهره اخمآلود و اندوهگینش زورکی شادابی و طراوت تزریق کند. احتمال مادر دخترک باشد. آه. مادرها. معصوماند. مادرها که بیش از هر چیزی توی زندگیشان نگران سرووضع و ظاهر کودکشاناند. تاج کوچک دختربچه را روی موهای سیاهش محکم میکند. تور ارگانزایی که بچه را کلافه کرده، دوباره روی شانههایش میدهد و با عشق سرتاپایش را نگاه میکند. چشمهای مادر خاکستری است. اگر خوب دقت کنی چشمهای همه مادران دنیا خاکستری است. دستهگل و عروسک کوچکی را که کنار سفره عقد افتاده، میدهد به دست دخترک. ست مادر را پس میزند. مادر لجش میگیرد. نیشگون محکمی از پهلوی بدون گوشت دختر میگیرد و از لای دندانهای به هم فشرده و لبهای آغشته به سربِ ماتیک صورتی صدفی، صدایی شبیه به غرش درمیآورد: الآن چه مرگت است که بغض کردی؟ ها؟ ببین همه چقدر خوشحالاند! فقط تو باید مثل بختالنصر بتمرگی؟ دستهگل را با فشار میچپاند لای دودست کوچک دخترک و عروسک را میبرد زیر چادرش. دخترک به دستهگل خیره میشود. دورسفیدی چشمهای درشت و سیاهش اشک حلقهزده. گلوله اشک از توی چشم مستقیم سقوط میکند روی دستهگل و از کنار یکی از غنچهها سر میخورد میرود پایین لای گلها گموگور و فراموش میشود.
یکی دست مادر را میگیرد و بهزور میبرد وسط اتاق بزرگ کناری و با هم شروع میکنند به رقصیدن. یکی از زنها داد میزند: بهافتخار خواهر داماد و هلهله میکشد. روسری سیاه ساتنی را روی برج طبقاتی موهای شنیون کردهاش شل گرهزده، پشت چشمهای درشت و مژههای ریمل آلودش را اکلیل سبز و نقرهای زده تا با دم طاووس سبز و نقرهای پایین ریخته از زیر سینه لباس مشکی بلندش هماهنگی داشته باشد. زیبا و نمایشی میرقصد. انگشتهایش را هفت و هشت میکند و از جلوی چشمان درشتش رد میکند. بهتناسب ریتم آهنگ با لوندی به باسن و سینهاش اشاره میکند، بعضی از زنهایی که نشستهاند و تماشایش میکنند با خجالت و لذت میخندند و او تشویق میشود تا به این حرکات آبوتاب بیشتری بدهد. ناگهان صدای جیغ میآید. موسیقی قطع میشود. مأمورهای نیروی انتظامی ریختهاند توی مهمانی. اکثر زنها روسری و چادربهسر دارند. یکی دو تا از پسرهای فامیل تا متوجه میشوند، چهار لیتری عرق درگزی را که پشت سماور پنهان کردهاند، از روی دیوار پرت میکنند توی خانه همسایه. پدر داماد که از بزرگان فامیل است با سینه افراخته میرود به یکی از مأموران میگوید: برادر مراسم ما از آنهایی نیست که توی شهر دوره میافتید جمع میکنید. ما خودمان با ایمانیم. زنی با چادر سیاه از پلههای سنگی حصار شده با نردههای لوزی دار سفید فلزی بالا میرود. پشت سرش دو تا زن چادری دیگر میدوند بهطرف قسمت زنانه.
داماد در گوش پدرش چیزی میگوید. پدر داماد مطمئن به خود و مصمم سرش را آرام فرود میآورد. به دو مأمور مرد میگوید: برادر من که میدانم مهمانی ما کاملاً شرعی و …
زن چادری دختربچه غمگین را زیر بغلش زده و دارد بهزور از دست زن چادر گلگلی میکشد بیرون. بچه دارد گریه میکند. دو زن چادری دیگر، مادر را از زنی که بچه را در آغوش گرفته جدا میکنند و محکم نگه میدارند تا نتواند به پرو پای او بپیچد. پدر داماد با تشر به زن چادری میگوید: هی زن! چهکار میکنی؟ مأمور برای اولین بار حرف میزند: درست صحبت کن. با معاون دادستان حرف میزنی. خانم معاون دادستان رو به داماد میکند و میگوید: برای خودت عروس بزرگتری پیدا کن.
3 پاسخ
ااااااااااااااااا چقدررررررر آخرش شوکه کنننننندهههههه بودددددد😨😨😨😱😱اصلاااااااا فکرشو هم نمیکردمممممممم😨😱عالیییییی بودددد
مامان بزرگ من وقتی ازدواج کرده ۸ ساله بوده و وقتی ۳۶ ساله بوده پدربزرگم فوت میکنه و تنها میشه😔 الان که بیش از ۸۰ سال سن داره، گاهی بچه هاش وقتی ازش دلخور میشن با خودشون فکر نمیکنن که این بنده خدا به جای کودکی و بازی و آموختن، صاف پرت شده وسط زندگی زناشویی و مسئولیت و هزار مسئله…!!
عزیز دلمممممم…..😢😢