- بازم خواب این دختره رو دیدم… اسمش آنیاست.
- خواب همونی که همهاش صورتشو نقاشی میکنی؟
«اوهوم» میکنم و همزمان سرم را چند بار به نشانه تائید تکان میدهم. وسط تخت دوزانویم را بغل میکنم و چانهام را بین آنها قرار میدهم. هنوز حس بیرون آمدن از تختخواب را ندارم. دیشب اصلاً خوب نخوابیدم. تا صبح او را دیدم که در حمامی قدیمی با کاشیهای سفید و آبی روی کف سرامیکهای سفیدی که از فرط کهنگی به زرد و بندکشیهایش به قهوهای میزند، افتاده و جوی خون از دستش روان است. از خواب پریدم. قلبم تالاپتولوپ میکرد. سعی کردم بخوابم، اما تا چشمهایم را رویهم میگذاشتم باز زیر پلکهایم همان تصاویر خون آلودِ لعنتی را میدیدم.
تازگیها دختری تمام تاروپود ذهنم را پرکرده. ظهرها وقتی چنددقیقهای سرم را روی بالش میگذارم تا به گردنم استراحت دهم، میآید توی ذهنم. وسط پیشانیام مینشیند و به من زل میزند. میدانم اتفاقهای بدی دارد برایش میافتد. دختری بیست و یکیدوساله. سفید. با سه خال کوچک کنار لب که هر یک بالاتر از دیگری، گویی به سمت گونه در حال حرکتاند. نقش صورتش را بارها بهوضوح کشیدهام، هنوز نمیدانم داستانش چیست. تا میخواهم بنویسمش، فرار میکند. مدام تصاویر منقطعی از او میبینم که از مردی که شاید بیست سال از او بزرگتر باشد، کتک میخورد. گاهی میبینمش که پشت در اتاقش زانوها را در بغل گرفته، درست همینطوری که من الآن نشستهام و دارد اشک میریزد یا دم پنجره ایستاده و به خیابان نگاه میکند. دیشب هم که تا خود صبح، توی خانهشان بودم؛ اما بازهم چیزی دستگیرم نشد. فقط تصاویر هراسآور بود. بیهیچ داستانی.
نمیدانم برای همه همینطوری است یا فقط برای من خوابهای ترسناک و دردناک مثل سریالی ادامهدار، پیگیر به سراغم میآید، اما دریغ از وقتیکه یک خواب خوب ببینی. خودت را هم که بکشی، ادامه خواب را نمیتوانی ببینی.
مثلاً یکبار خواب رودخانهای را دیدم که وسط دشتی پر از درختهای فندق با آن برگهای ستارهای و غلافهای زنگولهای دور میوههایشان با نسیم میرقصند. پای رودخانه پر بود از قلوهسنگهای سفید که از لابهلایشان بوتههای پرپشت اسطوخودوس روییده. از عطرش مست شده بودم. خم شدم چند تا از آن گلهای بنفش را بچینم که از توی آن آب زلال روان روی کف سنگی رودخانه، چند تا سکه طلا دیدم. دست کردم و سکهها را برداشتم. داشتم سکهها را با دامنم خشک میکردم که مبهوت دو تا ماهی قرمز و سفید شدم که دنبال هم توی آب میرقصیدند و بالههای بلند و حریروَششان را پیچوتاب میدادند. هر بار که به هم گره میخوردند و از هم جدا میشدند، سکه طلایی بود که توی آب میریخت و من دست میبردم و سکهها را برمیداشتم. تعدادشان هرلحظه بیشتر میشد تا جایی که دیگر پا به رودخانه زدم و دامنم را مثل کیسه جمع کردم و سکهها را تویش ریختم. آبخنک بود و هوا بینظیر، اما بیهیچ دلیل خاصی از خواب پریدم. شب، قبل از خواب درجه کولر را خیلی پایین برده بودم و پاهایم از زیر لحاف بیرون زده بود. فکر کردم احتمالاً بقیه خوابم هم تحت تأثیر دو قطره روغن اسطوخودوسی بوده که برای بهتر خوابیدن به لبه بالشم مالیده بودم. بااینحال احساس خسران بدی میکردم. بیش از آن هوای خوب و معطر و آن فضای دلنشین، از سکههایی که جمع کرده بودم. دلم ثروت بیتلاش میخواهد. دوباره چشمهایم را بستم و سعی کردم، همان تصاویر را تجسم کنم؛ اما بهجای آن تمام شخصیتهای وحشتناک فیلمهای ترسناکی که تابهحال دیده بودم، از دراکولا گرفته تا آن موجودات چشم آبی سریال بازی تاجوتخت به سراغم آمد و دریغ از دیدن یک برگ از آن درختهای فندق یا گلهای اسطوخودوس. سکههای طلایش پیشکش!
دیشب هم بهرسم تمام کابوسهای عزیز همیشگی، هر بار که پلکهایم را رویهم گذاشتم، تکههایی از خواب دخترک یا ادامهاش را دیدم. داشتم توی خانهشان میدویدم و طلب کمک میکردم و ناگهان زیر پایم خالی میشد و از خواب میپریدم. دوباره تا چشمهایم گرم میشد، آن مرد گنده را میدیدم که دارد دخترک را کتک میزند تا صورتش را به طرفم برمیگرداند، از خواب میپریدم. بار آخر دیدم پیرزنی کف اتاق دیگری روی زمین نشسته، چادر سیاهی بر سر کشیده و دارد کتاب میخواند. وقتی داد زدم «کمک»، سرش را بلند کرد و دیدم که آنجا کف اتاق نیست. روی یک قبر است و او دارد قران میخواند: آنیا کلاری، متولد ۱۳۸۰ و باز از خواب پریدم. دیگر تحملش را نداشتم. لپتاپم را از روی پاتختی برداشتم و صفحه وُرد را باز کردم و هر چه از خوابم به یاد میآوردم، نوشتم. سعی کردم چیز بیشتری بنویسم، اما هیچی. مثل ماهی لیزی از دستم فرار میکند. الآن هم تلاش میکنم چیز بیشتری یادم بیاید؛ اما هیچ.
بالاخره تمام توانم را جمع میکنم تا از تخت بیرون بیایم. از این روزهایی که انگار جرثقیل دوازده تنی روی تمام تنم سنگینی میکند، بیزارم. نه توان ماندن در تخت دارم. نه توان بیرون آمدن از آن. انگار زندگی به طرز کسالتآوری روی شانههایم سنگینی میکند و درعینحال بیشتر به لاشه مردگی شبیه است تا زندگی. محمود برایم قهوه ریخته. حتی نا ندارم لبهایم را بازکنم و یک قلپ بخورم. در عوض سعی میکنم از عطرش، انرژی کافی برای باز کردن دهانم را به دست بیاورم. به فهرست خریدمان نگاه میکنم. تقریباً هیچ چی در خانه نداریم. حوصله خرید هم ندارم. یکجور خاصی مستأصلم. نمیدانم تحت تأثیر همین بدخوابی لعنتی است؟ یا ترانزیت عطارد برگشتیای چیزی روی تمام انرژیهایم سایه انداخته. محمود اصرار میکند مرا از خانه ببرد بیرون. میگوید «هوا به سرت بخورد حالت عوض میشود». قبول میکنم. توی ماشین ازم میپرسد:
- تا حالا ندیده بودم تصویر شخصیت داستانیتو اینقدر دقیق و واضح بتونی توصیف کنی… چه برسه به کشیدنش… چطوره که گیرکرده این داستانه؟
سرم را تکان میدهم و لبهایم را کج میکنم. یعنی «نمیدونم، یا چی بگم». جلوی سوپر جردن ترمز میکند. طبق معمول ترافیک ماشینهایی است که جای بدی پارک کردهاند. کاغذ خریدها را برمیدارم.
- تو پیاده نشو. سخته جای پارک نیست.
از ماشین پیاده میشوم. محمود شیشه دری که من از آن پیاده شدهام پایین میکشد:
- دوبسته کمل سفید هم بخر لطفاً.
سرم را تکان میدهم و میروم توی مغازه. تا وسایلی که بخواهم از انبار بیاورد، میروم میوهفروشی کنار تا چند تا بوته کاهو و گوجهسبز و خیار بخرم. میخواهم رژیم سبز بگیرم. یکی از توی سمند نقرهای داد میزند:
- آنیا زودباش.
دوباره یاد آنیا میافتم. یعنی داستانش چیست؟ از بچگی هر بار رمان یا داستانی رئال میخواندم با خودم فکر میکردم، یعنی ممکن است نویسندهها دستگاههای دریافتکننده امواج مغزی داشته باشند و بتوانند صدای آدمهایی را بشنوند که درخواست کمک میکنند؟ وقتی شروع به نوشتن داستان کردم، فکر میکردم فقط داستانهای حقوقی و واقعگرایانه بنویسم؛ اما وقتی یکی دو بار سورئال و فانتزی نوشتن را تجربه کردم، انگار به منبع عظیمی از جهان پنهان و نشاطآوری دستیافتم که شاید بعضی از آدمها به ضرب مخدر توهمزا به آن دست پیدا میکنند. حالا حال آدمهایی که شیشه یا چیزهایی شبیه به آن میکشند، درک میکنم. میخواهند از این دنیای بیخود لعنتی فرار کنند. تازگیها وقتی ذهنم روی داستانی شبیه به داستان آنیا که احتمالاً قصه خشونت خانگی و این حرفهاست گیر میکند، دلم میخواهد زود از ذهنم بریزمش بیرون تا دست از سرم بردارد. زندگی بهاندازه کافی سخت و بد هست. چرا باید توی دنیای داستان هم به دنبال زخم زدن به روحم باشم؟ دلم میخواهد طنز شگفت بنویسم. یا اگر هم بخواهم واقعگرا بنویسم، خیلی دلم میخواهد داستانی شبیه به سریال خانواده مدرن بنویسم. جزو معدود سریالهایی است که دهانم را مثل کرگدن باز میکنم و قه قه با آن میخندم. شاگرد میوهفروش، پارچه کثیف روی سکوی میوههایش را کنار میزند و از آن زیر دو تا بوته پربرگ کاهو میکشد بیرون.
- خوبه همینا؟
سرم را به نشانه تائید تکان میدهم. مادربزرگم همیشه میگفت: زبان دویست گرمی را توی حلقت حبس میکنی، کله دو کیلویی را تکان میدهی؟ واقعاً لبهایم از هم باز نمیشود. پسرک به توتفرنگیها اشاره میکند:
- توتفرنگی هامون خیلی خوبه. بذارم براتون؟
صدای بوق میآید. از پشت توتفرنگیها محمود را میبینم که دارد از توی ماشین بالبال میزند و به روبهرو اشاره میکند. سرم را به همان طرفی که اشاره میکند برمیگردانم. دختری جلوی سمندی نقرهای ایستاده و با راننده حرف میزند. خبر دیگری نیست. به محمود نگاه میکنم و با سر میپرسم چه میگوید؟ از دستم کلافه میشود. در ماشین را باز میکند و یکپایش را از لای در میگذارد روی رکاب و سرش ازآنجا میآورد بیرون و با سر به سمند اشاره میکند:
- همون دختره. همون دختره.
به سمند نقرهای نگاه میکنم. دخترک سوار ماشین شده و دارد روسریاش را درست میکند. دست چپش باندپیچی است. دستش را که پایین میآورد نیمرخ آنیا را میبینم، با همان سه خال در حال حرکت کنار لبهایش. با مرد راننده چشم در چشم میشود. همان مرد لات جلمبری است که او را کتک میزند. بوته کاهو از دستم میافتد. ناخودآگاه صدا میکنم:
- آنیا؟
مرد دنده را جامیزند. ماشین راه میافتد؛ اما دختر انگار صدایم را شنیده. سرش را برمیگرداند و نگاهم میکند. چشم در چشم هم داریم و او دور میشود. سمند نقرهای ته خیابان مینا تبدیل به مربع خاکستری مبهمی میشود و بعد از جلوی چشمانم پاک میشود.
***
پ ن: احتمالاً شروع یک داستان بلند باشه. ماجرای آشنایی اتفاقی نویسندهای زن با دختری به اسم آنیا و نجاتش از غول مخوفی به نام برادر غیرتی یا شوهر زباننفهم ابله یا چیزی شبیه به این. واقعاً هنوز نمیدونم چرا آنیا رو نقاشی میکنم، یا خوابشو میبینم یا ماجرای این آقاهه راننده سمند نقرهای باهاش چیه…!
3 پاسخ
خیلی خوب بود 😻😻💕💕، چه خوب که قراره احتمالا ادامه دار باشه من عاشق داستان های ادامه دارتونم، کلا از هرچی که ادامه دار باشه بیشتر خوشم میاد، شاید دلیلی که سریال ها رو هم بیشتر از فیلم ها دوست دارم همین باشه… احتمالا یه حرفه ای باگی چیزی در روانم هست که اگه واکاوی بشه علتش دربیاد😁😁🙈🙈
😂😂😂😍😍😍😍
خیلی برام سخته تصور کنم چهره کسی رو که تا حالا ندیدم، بتونم مجسم کنم چه برسه به اینکه اون آدم واقعی باشه. به همین دلیل، (جدا از بحث خشونت) فوق العاده برام جالب و جذابه