از رفتن به تشییعجنازه و مراسم کفنودفن متنفرم. همه فکر میکنند آدم بیاحساسیام. چون حتی دوست ندارم راجع به این چیزها حرف بزنم. مرگ بیست چهار ساعت شبانهروزِ تمام سالهای عمرم، همیشه مثل برنامهای باز، گوشه مانیتور مغزم چشمک میزند که از من بترس. نکند کسی از عزیزانت بمیرد؟نکند خودت بمیری؟ به من فکر کن. دچار اضطراب شو. اگر امروز آخرین روز مرگت باشد، چه؟ یعنی چطوری میمیری؟ بعد از مرگ، آب افتادن بدنت را میفهمی؟ سبز شدن یا سیاه شدن گوشتت را میبینی ؟ کرمهایی که رویت میلولند حس میکنی؟ بوی گند آمونیاک و سولفید هیدروژن را چطور؟ بیشتر ادامه نمیدهم. اما گاهی این سؤالها تا خود باقی ماندنِ موم و دندانهایم پیش میرود و در کنار هر تصویر یک «نکند همه اینها را حس کنی؟» هم بهگونهای تأکیدوار تکرار میشود تا ذهن دیوانهام لابد بهطور مناسبی از شدت میزان اضطراب ایجادشده احساس رضایت کند.
حتی یکی از دلایل فرار کردنم از دیدن فیلمهای قدیمی همین است. محمود عاشق فیلمهای فارسی قدیمی مثل قیصر ،داش آکل ، آقای هالو ، شازده احتجاب ، دایره مینا و … است و خیلی دوست دارد که باهم تماشایشان کنیم . فیلمهایی که اسم خیلیهایشان را هزاران بار شنیدهام و ته تهش آنهایی را نگاه کردهام که تعداد افراد زندهاش زیاد باشد. مثلاً چند روز پیش کازابلانکا را تماشا کردم؛ بعضی از صحنهها را واقعاً ده بار برگرداندم چون آنقدر آژیرهای ذهنیام بلند بود که اجازه نمیداد دیالوگها را بشنوم. آخر کافی است توجهم به مرده بودن یکی از هنرپیشهها جلب شود. از همان لحظه مدام یکی توی سرم میگوید: این مُرده؟ چند سال پیش؟ یعنی الآن استخوانهایش زیرخاک چه شکلی است و آنوقت در کنار تصاویر فیلم مدام تصویر هنرپیشه به رحمت خدا پیوسته را زیرخاک در انواع فیِگرها و ژستهای ممکن تصور میکنم. نه اینکه تلاش کنم که تصور کنم نه ! تصورات من مثل زیرنویس همزمان با فیلم پخش میشود و من تا امروز که برای تسلیت گفتنِ مرگ مادرِ دوستم، غزال، به خانهاش رفتم، نمیدانستم این مرض روحی را چطور گرفتهام.
لعنت به این اینستاگرام که اصلاً دلم نمیخواهد بازش کنم. صرفنظر از اینکه به نظرم فقط فضای خالهزنک/ عمومردک بازی و فضولی است( ذهن منتقدم تذکر میدهد که صفحات خوب هم زیاد دارد. بله میدانم دارد و به همین دلیل است که یک اکانت یواشکی دارم برای دنبال کردن همین صفحات. منظورم آن اینستاگرام همگانیام است که هزار و فلان نفر را فالو دارم) هر بار که آن را باز میکنم توی دردسر میافتم. دردسر برای من این روزها یعنی اینکه یکی مرا از توی اتاقم جدا کند و از برنامه روتینی که برای خودم پیشبینی کردهام عقب بیفتم. البته تازگیها بهندرت شاید ماهی یکبار دو یا سه ساعت که گیر میافتم و مجبور میشوم از سر ادب جواب پیامها را بدهم؛ کاری بیهوده؛ مرسی عزیزم؛ لطف داری عزیزم. من هم همینطور عزیزم؛ یا هی لایک یارو را با لایک دیگری جواب دهی و اگر طرف بدپیله باشد باز استیکر کوفتیای چیزی بفرستد و باز تو مجبور شوی جواب دهی و این روال عبث و بیهوده که هیچچیزی نه به من بهطرف مقابل اضافه نمیکند، ادامه مییابد. متنفرم از این اتفاقها. به نظر من که حتی سلام کردن و خداحافظی کردن هم کاری بیهوده است (البته ذهنم میگوید کل هستی بیهوده است. ترجیح میدهم نادیدهاش بگیرم و به ادامه داستان بپردازم).
بههرحال از بخت بد وارد اینستاگرام شدم و دیدم مادر یکی از دوستانم فوت کرده. همان لحظه خبرش را گذاشته بود و قرار بود فردا خاکش کنند. یک صورتک ناراحت برایش فرستادم و داشتم فکر میکردم که بهش زنگ بزنم یا پیام بدهم که از شانس خراب من آنلاین بود و همزمان لایکش کرد و من هم آن را دیدم و او هم فهمید که دیدم. میشد عکسالعمل نشان نداد؟ بعد از کمی دلداری و تسلیتگویی، احساس کردم اگر فردا نروم تشییعجنازه به دلش میآید. بهاینترتیب بهدروغ گفتم فردا تهرانم و همان لحظه شال و کلاه کردم تا برای تسلیت حضوری به دیدنش بروم و قال این ماجرا را بدون اینکه کسی را از خودم برنجانم بکَّنم.
خانهشان شلوغ بود و با خودم فکر کردم اگر نمیرفتم اصلاً یادش میماند؟ برخلاف خودم که معمولاً این چیزها یادم نمیماند، اما بعضی از آدمها واقعاً یادشان میماند. بد هم یادشان میماند. تا آخرین روز عمرت هم یادشان میماند و احتمالاً به تناسبی آن را به رویت میآورند؛ آنهم نه یکبار ؛ شاید بهدفعات و تا زمانی که سکوت کنی و چیزی نگویی همچنان میگویند و میگویند و میگویند. آنوقت تو مجبوری یک داستان تراژیک از خودت دربیاوری و دل طرف مقابلت را به رحم بیاوری که دست از سر کچل دیوانه مریض و بیمار من بردار. آخر اغلب آدمها حتی آنها که احساس میکنی بهشان نزدیکی، توان شنیدن این جمله را که «نتوانستم » ندارند. «نتوانستم آن لحظه پیشت باشم». نتوانستم! درک نتوانستنها برای اکثر ما سخت است. چون آن را با دیدی ساده که گاهی هیچ اتفاق تراژیکی توی زندگی آدم نیفتاده، اما آدم توان رویارویی با آدمها را ندارد، نگاه نمیکنند. حتماً از تویش یک داستانی مبنی بر بیتفاوتی، بیعاطفگی، حسادت، فلان و بیسار درمیآورند. اما آدم واقعاً گاهی نمیتواند. به همین سادگی. نه اینکه طرف را دوست نداشته باشد، یا برایش مهم نباشد، نه ! فقط چون نمیتواند.
یا در فرض ماجرای امروز من، چون آن مراسمِ مهم، شاید بزرگترین فوبیای آدم دیگری باشد که تو بااینکه خودت را بهترین دوستش میدانی اما از این بُعد و از این لایه وجودی او اطلاعی نداری. خودم هم این را پارسال فهمیدم. وقتی بعد از بیستوچهار سال رفیق شیش محمود بودن و چهارده سال ازدواج، تازه فهمیدم که ما از بعضی از ترسها، نگرانیها، اضطرابها یا تردیدهای هم هنوز خبر نداریم. چون نتوانسته بودیم راجع به آن باهم حرف بزنیم.
خیلی شلوغ بود. بیش از هشتاد نفر توی آن آپارتمان صد متری در هم میلولیدند و فوبیای دیگر من ؟ جمعیت! هوای گرم. هوای گرفته. آدمهایی که خودشان را بیشازحد لازم به من نزدیک کنند. برخورد تنم با تن دیگری. اما اگر اینها را برای کسی توضیح دهی، دیگر اعتبار و حیثیت و همهچیزت به باد میرود. ملت دیگر به چشم یک خانم دکتر متخصص حقوق کیفری و جرمشناسی به تو نگاه نمیکنند که به چشم یک آدم روانی! اصلاً انگار تو باید یک بعد داشته باشی. مثلاً اگر دکتر باشی باید در چهارچوب خاصی لباس بپوشی رفتار کنی و حرف بزنی. بله شاید در یک فضاهایی ادب و قواعد اجتماعی این را ایجاب کند، اما هر آدمی فقط یک آدم است!هیچ آدمی بینقص نیست. از تظاهر به بینقص بودن هم متنفرم. شاید کمتر کسی بداند که انیشتین با آن عکس زبان درآوردهاش چه خدمتی به ما کرد و البته چه شعوری از خودش نشان داد؛ باز از بحث منحرف شدم. به نظر من که آدمیزاد پر از تضاد و تناقض است. همیشه بوده و همیشه هم خواهد بود. هرکسی جز این را ادعا کند، هنرپیشه است. این جزو معدود مواردی است که من مطلق حرف میزنم. شرط میبندم توی خلوت هرکدام از آدمها که بروی، نه یکی که صدتا از این اضطرابها یا وسواسها یا ترسها وجودشان را پرکرده باشد؛ اما از اعتراف آن حتی پیش خودشان میترسند. آدمها دوست دارند خودشان و دیگران را با دروغهای قشنگ گول بزنند.
تسلیت گفتم و بازهم برخلاف تمایل قلبیام که ترجیح میدهم احوالپرسی با لبخندی از ته دل، بدون هیچگونه لمس طرف صورت بگیرد، مجبور شدم او را در آغوش بگیرم و در عین اینکه از رنج دوستم در عذاب بودم و از اینکه نمیتوانستم کار بیشتری برای التیام دادن اندوهش انجام دهم، ناراحت بودم، اما بخشی از مغزم به آب دهان و بینی او که قطعاً روی شانه من سرازیر بود، واکنشهای آژیروار نشان میداد و من تلاش میکردم تا آن را نادیده بگیرم. بدتر اینکه فرد سومی هم که اصلاً او را نمیشناختم به جمع ما پیوست و هردویمان را در آغوش گرفت و همزمان او هم شروع کرد به گریه و من آن وسط در عذابی الیم گرفتار بودم و مدام با خودم تکرار میکردم: تحملکن! فقط چند دقیقه است. هیچچیز ابدی نیست. این جمله کلیدی «هیچچیز ابدی نیست»، در بحرانیترین رنجهای زندگیام قرص آرامبخش من بوده و بالاخره این همآغوشی پر از اشک و تف و آب بینی، در آن هوای گرم و خفقانآور به پایان رسید. دوستم دستش را به بینی برد و پاک کرد و بعد با همان دست، دست مرا گرفت و تشکر کرد. تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل و من با خودم فکر میکردم اگر تحمل این شرایط اندکی از رنج او میکاهد، تحملکن هانی. تحملکن لطفاً. خواستم به بهانه شلوغ بودن خانه و رفع زحمت، همزمان با تشکرش از او خداحافظی کنم که غزال گفت:
- هانی جان یاشار! میشه دنبال یاشار بگردی؟ نمیدونم کجاست.
میشد به این درخواست نه گفت؟از لابهلای جمعیت خودم را کشانکشان به دستشویی رساندم و دستهایم را شستم. نفسم واقعاً داشت میگرفت. حکم غواصی را داشتم که مخزن اکسیژنش نیاز به شارژ دوباره دارد پس خودم را به تراس رساندم تا هوایی تازه بگیرم و دوباره به آنجا برگردم و دنبال یاشار بگردم که دیدم طفلکی گوشه تراس کز کرده و دارد توی دفترچه کوچکی برای خودش خطخطی میکند.
- عه سلام یاشار خوبی؟
سرش را تکان داد و «اوهوم» کرد.کف تراس روی زمین نشستم و تذکرات مداوم مغزم را نادیده گرفتم. خاک کف تراس قطعاً از آنهمه اشک و تف که روی شانهام سنگینی میکرد، بهتر بود.
- داشتم دنبالت میگشتم. مامانت نگرانت بود…
حرفی نزد. میدانستم تمام این سالها مادر غزال از یاشار مراقبت میکرده، این بچه بهاندازه مادرش عزادار بود و چه کسی به او توجه میکرد؟هیچکس! هیچوقت فلسفه مراسم عزا را نفهمیدم. حالا عروسی و تولد و غیره را یکجوری با خودم حل کردهام و اینکه توان تحمل بیشعوری ملت در شرایط شادی بیشتر از ناراحتی است؛ اما واقعاً چنین هجوم آوردن به خانه عزادار بدبخت در شرایطی که خودش هنوز ماجرا را هضم نکرده، چه سودی به حال او دارد؟ تصور خانه خالی دوستم بعد از پایان حمله ما مشارکتکنندگان در غمخواری او، لرزه به تنم میانداخت. سعی کردم یاشار را تسلی بدهم:
- واسه فوت مامانیت متأسفم.
چیزی نگفت. همچنان به خطخطی کردن ادامه داد. چه باید میگفتم که حال این بچه را بهتر کند؟
- میدونی اون حالا به دنیای بهتری رفته و خب ما هم یه روزی میریم پیشش.
- تو تا حالا رفتی اون دنیا؟
خب انتظار این حرف را نداشتم. خودم را الکی انداختم توی هچل. میتوانستم دست یاشار را بگیرم و ببرم در دست غزال بگذارم و فلنگ را ببندم اما با یاوهگویی اضافه که همیشه از مهمترین عوامل گرفتاری من است، خودم را به دردسر انداختم:
- نه خب نرفتم.
- پس از کجا میدونی؟
- خب راستش شنیدم. همه میگن.
- همه از کجا میدونن؟ اونا خودشون رفتن و برگشتن؟
وقتی با این بچهها مواجه میشوم و در جواب دادن عاجز میمانم تازه درک میکنم که چرا مادر طفلکیام از یک سنی به بعد تا سواد خواندن و نوشتن یاد بگیرم و خودم جواب سؤالهایم را پیدا کنم سؤال پرسیدن را برایم غدغن کرده بود. دست خودم نبود. همیشه میپرسیدم چرا. یکبار تهدیدم کرد که : از این به بعد اگه بهت گفتم کاری بکنی و بگی «چرا» خدمتت میرسم و جواب من این بود : چرا؟ مانده بود از دستم گریه کند یا بخندد.
- نه بعید میدونم کسی رفته باشه و برگشته باشه. همه از هم شنیدن…
- خب پس هیشکی نمیدونه واقعن.
- فک کنم کسی ندونه.
- خب پس چرا اصرار دارن که بگن مامانیم رفته جای بهتر. شاید جاش بدتر باشه.
این هم حرفی بود. حالا این من بودم که ساکت بودم.
- شاید یکی روز اول مثله تو که قصه مینویسی، یه قصه نوشته، قصه هم اونقدر خوب بوده که همه خوششون اومده. مامانم از بعضی از قصه های تو که خیلی خوشش میاد، ده بار واسه همه تعریف میکنه. شاید این قصه اونقدر خوب بوده که حالا همه واسه هم تعریف میکنن.
از ترفندهای معلمیام استفاده کردم. چون واقعاً جوابی نداشتم به این وروجک بدهم:
- خب تو فکر میکنی که اون کجا رفته؟ جای بهتر یا بدتر؟
برای اولین بار دست از خطخطی کردن برداشت و به من نگاه کرد:
- من فکر میکنم که اون مرده. همین .
یاد وقتی افتادم که جوجه رنگیام مرد. چهار پنج سالم یا حتی کمتر بود. صبح زود از خواب بیدار شدم که بروم آب بخورم که دیدم با پاهای رو به سقف توی قفس خشکشده و افتاده و چشمهایش را هم بسته. قلبم فشرده شد. اولین مواجهه من با مرگ. برگشتم توی تختم و سرم را کردم توی بالش و کلی گریه کردم. هنوز هم همین کار را میکنم. سرم را میکنم توی بالش و گریه میکنم. وقتی من جلوی دیگران گریه کنم یعنی اوضاع خیلی خراب است. چون بیش از نود درصد گریههای من را فقط بالشم شاهد بوده. پدر و مادرم که بیدار شدند فکر کردند من هنوز خوابم و از مرگ جوجه خبر ندارم. پدرم از ترس اینکه من با پیکر جوجه مرده بیچاره مواجه نشوم، آن را برد توی کوچه و پای درخت کاج همسایه خاک کرد. من از پنجره تمام مدت او را تماشا کردم و اشک ریختم. میدانستم جوجهام دیگر از جایش بلند نمیشود. فکر میکنم با آن سن کم مردن او را درک کرده بودم. بهگونهای طبیعی. مثل یاشار. شاید پدرم فقط باید میگفت: جوجهات مرده. همین. و نهایتاً اینکه متاسفم. مثل همان اول که من به یاشار گفتم متاسفم. بقیه اش چرند محض بود؛ اما پدرم گفت:
- جوجه ات پر زد و رفت یک دنیای بهتر.
اخمهایم را درهم کشیدم و لبهایم را جمع کردم و با بغض گفتم:
- دیدم زیر کاج همسایه خاکش کردی.
پدر و مادرم احتمالاً پکیده بودند. طفلکیها . کاش همان موقع به همین سادگی میگفتند:« اکی. اگه دیدی که پس مُرده دیگه»؛ اما پدرم دروغ خیلی بدی گفت. دروغی که امروز فهمیدم احتمالاً خاستگاه بخشی عمده از مشکلات ذهنی من در خصوص مرگ بوده و خواهد بود:
- خب جوجهها از پای درخت کاج میرن به دنیای بهتر. اونجا یه دروازه هست که سقف یه دنیای دیگه است. خاکا رو زدم کنار، جوجه رو فرستادم توی آسمون زیر زمین که اسمش بهشته.
من تخیل خوبی داشتم. هنوز هم میتوانم ساعتها با یک کارت پرواز یا درخت اقاقیای پشت پنجرهام یا هر چیز دیگری توی ذهنم داستان بسازم و دیالوگ برقرار کنم. از زاویه چشم آنها به جهان نگاه کنم و سعی کنم موجود دیگری باشم. با این توضیح اضافه اما ضروری : بدون استفاده از هرگونه محرک یا توهم آور خاصی؛ اما خب فرق تخیل یک بچه سه چهار یا پنجساله با یک زن چهلساله همین است که بتواند مرز واقعیت و رؤیا را از هم تفکیک کند یا نه. چند روز از پنجرهام به درخت کاج نگاه کردم؟ نمیدانم؛ اما یک روز ظهر وقتی همه خواب بودند، یواشکی رفتم توی کوچه و با بیلچه کوچکم پای درخت کاج را کندم تا به آن دروازه بهشتی برسم. فکر میکردم باید دروازه کوچکی باشد که فقط جوجههای زرد فسقلی از آن تو پر میزنند به دنیای دیگر. با خودم فکر میکردم فقط دستم را میکنم توی آن سوراخی و از توی آسمان زیرزمین برای جوجهام دست تکان میدهم. مثل وقتیکه پدرم سقف ماشین را باز میکرد و اجازه میداد کله کوچکم را کمی ببرم بیرون و از آنجا به خیابان نگاه کنم. حین کندن خاک چند بار حتی تصور کردم که چشمم را روی آن سوراخ کوچک گذاشتهام و دارم انبوهی از جوجههای کوچک را توی آن دنیای زیبای زیرزمین میبینم که اسمش بهشت است . بیلچه را توی خاک قهوه ای نرم و مرطوب که آقای همسایه هرروز آبش میداد، فرومیبردم و بعد خاکها را با دستهای کوچکم جمع میکردم و به کناری میریختم و دنیای بهتری به اسم بهشت را تصور میکردم؛ اما ناگهان گلوله خمیری نرم و لزجی زیردستم آمد که بوی گندی میداد. روی آن پر کرمهای ریز بود و چنان شوکی به مغز و قلب من وارد کرد که احساس میکردم یکی دارد توی سینهام طبل میزند. دروازه آن دنیای بهتر انگار رو به توالت باز شده بود. آن را پرت کردم توی باغچه و پریدم عقب. خاکها از رویش کنار رفت و من توانستم نوک کوچک جوجهام را که حالا چیزی جز یکتکه گوشت فاسد کرم آلود نبود تشخیص دهم. دستهایم را به حالتی هیستریک به زمین میمالیدم و گریه میکردم. گریه میکردم. چطور خودم را به خانه رساندم و دستهایم را شستم و به بقیه چیزی نگفتم، نمیدانم. اما خوب میدانم که اگر پدرم فقط بهسادگی به من گفته بود: جوجهات مرده، آنچنان ترسناک و وحشتآور با تصویر واقعی مرگ آشنا نمیشدم…
8 پاسخ
مثل همیشه خیلی خوب بود 💔💔😢😢
🧡💛💚💙💜🤎🖤🤍
آدما فکر می کنن اگه بگن کسی که مرده رفته جای بهتر،تسلی خاطره برای کسی که عزیزشو از دست داده در حالیکه به قول یاشار ما از کجا میدونیم رفته جای بهتر یا بدتر؟ و اینکه شاید پدر و مادرها فکر می کنن مرگ رو برای بچه باید طوری تصویر سازی کنن تا براش تو اون سن باور پذیر باشه اونم دفعه ی اولی که تو زندگیش با مرگ کسی مواجه میشه و خب شاید نیتشون خیر خواهانه باشه و ندونن که چه عواقبی داره ولی منم با شما موافقم.
.
.
من هم به خاطر دلایلی تصور خوبی از مرگ ندارم و قدرت تخیلمم نسبت بهش زیاده یادمه مدت ها از دیدن فیلم و خوندن کتاب محروم شده بودم که تصوراتم و تخیلاتم بیشتر نشه ولی بازم حتی در حین انجام کارهای روزمره یا حتی تو مراسم شادی عروسی یک گوشه ای ذهنم حواسش بهش هست و فکر میکنه…خیلی قشنگ نوشتید و عالی گفتید، به نظرم آدم ها باید از اضطراب ها و استرس های هم آگاه باشن و اصلا هم بد نیست دونستن این چیزا تا بهتر بتونیم همدیگرو درک کنیم❤❤🧡🧡🧡🧡💛💛❤❤❤
“پدرم از ترس اینکه من باد پیکر جوجه مرده بیچاره مواجه نشوم” با
“مثل همان اول که من به یاشار گرفتم متاسفم” گفتم
❤❤❤
مرسی که برام ویراستاری هم میکنی هم زمان😍😍😘😘
😘😘😘😍😍😍❤❤❤🥰🥰🥰
🥺🥺🥺
همه مون باید یاد بگیریم که هر کسی احساسات و شرایط خاص خودش رو داره و ما هر چقدر صمیمی و نزدیک باشیم، گاهی نمیتونیم درک کنیم که یک مسئله که از نظر ما ساده و معمولیه برای طرف مقابل ممکنه خیلی جدی و سخت باشه، برادر من از وداع خوشش نمیاد و برای خداحافظی با هیچ کس در هیچ مراسم بدرقه ای شرکت نمیکنه. درک این موضوع از طرف خانواده و دوستان کمک کرده که جلوی سوءتفاهم و دلخوری الکی گرفته بشه و خودش هم معذب نباشه. اولش همه ناراحت میشدن، مخصوصن قدیم ها که این جور مراسم برگزار میشد و برادرم خیلی کوچیک بود مثلن ۱۰ سالش بود ولی اونقدر مقاومت کرد و کاری که دوست نداشت انجام نداد که همه یاد گرفتن اگه ازش دلخور بشن، مشکل خودشونه و چیزی تغییر نمیکنه😉
موافقم… آفرین به این برادر با ثبات… ما که از بچگی تا همچنان تو سری خوریم و مقاومتمون زود میشکنه… 😅