اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

و بوسه‌هایت چون طناب دار…

۱۴۰۰-۰۳-۱۳

 

زن گلدان‌های سفالی حنایی را روی تراس جابه‌جا می‌کند. از کف زمین تا سقف آن را با پلاستیک‌های ضخیم پوشانده و گلخانه باریک و درازی درست کرده. صدای کشیده شدن گلدان‌ها روی‌هم دل آدم را ریش می‌کند؛ اما ظاهراً دل او را نه. چند بار خم و راست می‌شود و گلدان‌ها را از لبه نیم پله سنگیِ تراس برمی‌دارد. دستش را به کمرش می‌گیرد و بوی سفال آب‌خورده و یاس رازقی را با نفس عمیقی به درون ریه‌ها می‌کشد. با نگاهی ارزیاب به فضایی که باز کرده، نگاه می‌کند. لب‌هایش را کج و راست می‌کند و در حالتی شبیه به غنچه‌ای که فلج شده باشد، یک‌طرف صورتش نگهشان می‌دارد و انگار به محاسبه مشغول می‌شود. گره روسری کوتاهی را که از روی گوش‌ها برده و زیر انبوه موهای مجعد خرمایی‌اش پنهان کرده، محکم می‌کند. شلوار خاکستری کوتاهش را بالا می‌کشد و بلوز نخی سفید را روی آن رها می‌کند. به جابه‌جا کردن گلدان‌های سفالی خالی ادامه می‌دهد.

  • به چه بهایی؟ به بهای نابود کردن خودم؟
  • این نابودی نیست دختر! پیشرفته! پیشرفت!
  • کدوم پیشرفت بابا؟ زیر اون چادر؟ زیر اون نقاب من کجام؟
  • این چرندیات چیه میگی؟ فقط یک تیکه پارچه است! چرا این‌قدر سختش می‌کنی؟
  • برای من تمام هویتمه بابا! نه یک تیکه پارچه! اون تیکه پارچه ادامه هزارتا کار دیگه است که من از جنسش نیستم!

حالا از میزان فضایی که باز کرده راضی است. از تراس بیرون می‌رود و وقتی برمی‌گردد گلدان بتنی مستطیلی را که سنگین هم به نظر می‌رسد، می‌گذارد جای گلدان‌های سفالی. روی لباس سفیدش رد خاکستری گردوخاک گلدان بتنی خط می‌اندازد.

  • دخترم امشب نیا مهمونی عمه‌ات، بابات خیلی عصبانیه.
  • باشه نمیام. بهتر. حوصله هم نداشتم.

کف دست‌هایش را با پشت شلوارش پاک می‌کند. چند تا از گلدان‌های سفالی را برمی‌گرداند کنار گلدان بتنی می‌گذارد. حلقه مویی که از زیر روسری کوتاه فیروزه‌ای بیرون زده دوباره زیر گوش می‌دهد و از توی جیبش پاکت سیگار کوچکی بیرون می‌کشد. روبه روی گلدان خاکستری روی زمین می‌نشیند و به دیوار تکیه می‌دهد. زانوها را جمع می‌کند و آرنج دستی را که با آن سیگار را به دهان می‌برد روی زانو تکیه می‌دهد. هر بار که به سیگارش پک میزند، دو بار آن را فرو می‌دهد. یک‌بار با لب‌ها … یک‌بار بدون بازدم از میان دندان‌ها و صدایی با ریتم ثابت ایجاد می‌کند: هیف، هیف و هوف؛ دم، دم و بازدم.

  • چرا این کارو کردی؟ چرا این کارا رو با خودت می‌کنی؟ مگه بقیه مردم آدم نیستن؟ فقط تو باید با بقیه فرق کنی؟
  • مامان حوصله ندارم…
  • میدونی که چقدر زحمت کشید تا به این نقطه برسی؟ توی ایران زن به این راحتی به این نقطه و این موقعیت میرسه؟ میدونی چقدر آدما آرزوی جایگاه تو رو دارند؟ همه دخترا این قدر خوشبخت نیستن که قبلا یکی واسه شون مسیرو هموار کرده باشه…

پک عمیق دیگری به سیگار بهمن کوتاهش میزند. فیلتر هلویی رنگ سیگار را لای انگشت اشاره و شصتش می‌چرخاند. تمام پوست‌های کنار ناخن شستش را با دندان کنده و حالا کنار ناخنش باز است و گوشت بدون پوست آن پیداست. سیگار را به دهان می‌برد و دوباره پک میزند. پک میزند. پک میزند و چشم‌هایش را می‌بندد.

  • من نمی‌خوام به اون نقطه برسم. به کی بگم؟
  • تو قدر این موقعیت رو ندونستی چون راحت به دستش آوردی!
  • مامان من چی رو راحت به دست آوردم؟ جوری می گی راحت به دست آوردی انگار یه تیکه جواهر گرونقیمت بود که بابا خرید و داد انداختم گردنم. تو هم مثه همکارای خرم فکر میکنی چون بابا پولدار بود، راحت بهم رتبه یک دادند تو کنکور! یا مثه همکلاسی های حسودم فکر میکنی بابا استادا رو خرید؟ تو ندیدی چقدر خودمو توی خونه حبس کردم. این چشمای کور، این عینک ته استکانی مزخرفو این گردن عیبناکِ همیشه در حال دردو از صدقه سری حبس کردنم توی خونه و قوز کردنِ شبانه روزی روی کاغذ و کتاب دارم! چی رو راحت به دست آوردم؟ خودم به دستش آوردم، خودمم دیگه نمیخوامش! بابا برای من چی کار کرد؟ اگه منم مثه داداشام بی عرضه بودم بابا بازم پشتم وامیستاد؟ نه مامان خودت، شوهرتو بهتر از این حرفا میشناسی… بابا از من حمایت کرد چون میدونست که توانشو دارم … چون میدونست کسی نمیتونه بگه دخترت توانمند نیست… حالام نمیخوام دیگه ادامه بدم… این زندگی این قوانین مسخره کثافت ارزونی شماها…

آخرین پک را به سیگار میزند و آن را کف تراس روی سنگ‌فرش خاکستری خاموش می‌کند. همان‌طور که نشسته با سر کفش کتانی سیاه‌وسفیدش، خاکسترهای سیگار را پخش می‌کند و با نفسی عمیق دستش را به زمین فشار می‌دهد تا بتواند از جا بلند شود.

  • خب باباتم از همین دلش میسوزه عزیزدل مادر … کی بالیاقت تر از تو؟ چرا با خودت سرجنگ برداشتی؟ هنوزم هم دیر نیست. برگرد بابات فراموش هم میکنه…
  • با لیاقت‌تر از من برای چه‌کاری مامان؟ برای تظاهر به چیزی که نیستم؟ من اشتباه کردم. فکر می‌کردم این شغل، رؤیای منه. فکر می‌کردم از بالای قله آرزوها که به دنیا نگاه کنی، لابد دنیا قشنگ‌تر به نظر میرسه… اما فقط حالم بیشتر از قبل به هم خورد. پشت اون کوه دوجین توالت بزرگ و کثیفه که سیفونش کار نمیکنه؛ که چاهش مدتهاست گرفته؛ که بوی فاضلابش چشمو میسوزونه… اون منظره ارزونی بابا… من میخوام دوباره از یک صخره سنگی برم بالا و به جاش بوی گه توی دماغم نپیچه!

سبد مستطیلی را از کنار دیوار بر میدارد و از توی آن قیچی باغبانی، چاقوی تیز دسته‌کوتاه، پنبه الکلی، لیوان آب و نوار سبزی را روی میز کوچک تک پایه سفید قرار میدهد. بسته نقره ای پنبه الکلی را باز میکند و روی قیچی و چاقو را با دقت با آن تمیز میکند. با قیچی باغبانی کنار گلدان سفید بزرگ  زانو میزند. از لابه لای شاخه های گل رز، یک شاخه بلند و جان دار قیچی میکند. چند تا برش دیگر میزند و اندازه ساقه را کوتاه میکند. بر میگردد پای میز و با چاقو چند بار برش میزند و می اندازد توی آب. دوباره چاقو و قیچی را با دستمال الکلی تمیز میکند.

  • این همه درس خوندی که خودتو حبس کنی توی خونه به کارهای بیهوده؟
  • آره مامان… تو نمیفهمی. تو و بابا و هیچ کس دیگه هیچ وقت نمیفهمید…
  • داری با تیشه خودت به ریشه خودت میزنی…. تو الان از صبح تا شب چی کار میکنی توی خونه ؟ با سگت بازی میکنی؟ پیانو میزنی؟ کتاب میخونی؟ خب اینها رو که قبلا هم انجام میدادی… چرا ول کردی همه چیزو؟ الان نمیفهمی ده سال دیگه میفهمی با تیشه به ریشه خود زدن یعنی چی!

پای گلدان بزرگ دیگری زانو میزند. با قیچی برگ‌های پایین ساقه را می‌برد و می‌اندازد روی زمین. کنار ساقه بلند تیغ‌دار را که خلوت کرد، برش دیگری روی ساقه ایجاد می‌کند و بعد یکی از ساقه‌های برش خورده را از توی لیوان آب درمی‌آورد و کنار آن فرو می‌دهد. نوار سبز را برمی‌دارد و شروع می‌کند دور ساقه بستن. ناگهان آه بلندی می‌کشد و شستش را نگاه می‌کند. قطره خون از سوراخ کوچکی آرام‌آرام بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. انگار فیلم ور‌آمدن خمیر نان را تند کرده باشند. به بستن ساقه ادامه می‌دهد و نوار سبزرنگ را گره میزند.

  • دکتر ادیب می‌گفت تو افسردگی داری… بیماری! باید مشاوره بگیری… این موقعیتی که تو این‌طور رهاش کردی دخترای همسن و سال تو واسه رسیدن بهش میرن زن پیرمرد هفتاد هشتادساله میشن…
  • اون دخترا احمقن مامان. من احمق نیستم…
  • همه احمقن… همه نفهمن… فقط تو خوبی… همینه که این طور تنها شدی…
  • من احساس تنهایی نمی‌کنم… احساس رهایی می‌کنم… اگه ده سال دیگه توی اون شغل باقی میموندم، میمردم. از افسردگی، از خفقان. از تنفر و بیزاری از خودم و از همه…
  • الانم که از همه بیزاری! چه فرقی کرده؟
  • فرقش اینه که دیگه مجبور نیستم آدمایی رو که ازشون بیزارم ببینم و تحملشون کنم… من افسرده نیستم… حالم خوبه…
  • بیا بریم پیش دکتر ادیب. دارو می‌گیری افسردگیت خوب میشه…
  • مامان من افسرده نیستم… من از وقتی استعفا دادم حالم خیلی هم خوبه… اگه جلوی شماها و بقیه اخمامو می‌کشم تو هم واسه اینه که باهام راجع به چیزای بیخود حرف نزنین… حوصله ندارم…

از جا بلند می‌شود. به ساقه نوار پیچ توی گلدان نگاه می‌کند. از تراس بیرون می‌رود و با پلاستیک زباله سبز شفافی برمی‌گردد. سر پلاستیک را مثل خمره باز می‌کند و می‌گذارد روی زمین. برگ‌ها و ساقه‌های برش خورده را که جمع می‌کند، بار دیگر تیغ یکی از شاخه‌ها توی دستش فرو می‌رود.

  • بابات میخواد خونه رو ازت بگیره… شاید این‌جوری مجبور شی بری دنبال شغلی چیزی. برنمی‌گردی سر شغلت؟
  • کی تخیله اش کنم؟
  • عزیزم اینو گفتم که …
  • مامان به بابا بگو میرم دنبال شغل… شاگرد گلخونه میشم… توی خیابون از مردم نقاشی می‌کشم و پول می‌گیرم… توی یه کافه پیانو می‌زنم؛ اما دیگه حاضر نیستم برگردم توی اون فضا که آدم کوتوله‌های بی‌مغزش فکر می‌کنند سقف کوتاه اونجا لابد مرکز جهانه… من دیگه مزه هوای پاکو چشیدم… نمیتونم برگردم جایی که هر کسی که باهات دست میده خنجری توی آستینش قایم کرده… اگه قصد بابا اینه که منو برگردونه اینارو بهش بگو…

پاکت زباله را کف زمین ول می‌کند و از روی میز یک بسته پنبه الکلی دیگر باز می‌کند. آن را می‌مالد روی دونقطه‌ای که تیغ گل رز زخمی کرده. کف دستش را می‌گیرد توی نوری که از پشت پلاستیک کدر به تراس می‌تابد. با شصت و انگشت اشاره دست دیگر سعی می‌کند خارهای ریز را از دستش بیرون بکشد. بعد دستش را فوت می‌کند و بسته سیگار را از جیب شلوارش می‌کشد بیرون.

  • دخترم برو از ایران… برو آبروی ما رو هم نبر… مردم فکر می‌کنند یه کاریته …
  • اما مامان من فقط میخوام تنها باشم… توی تنهایی خودم باشم… این به مردم چه ربطی داره؟
  • میدونی چقدر پشت سرت حرف میزنند؟ میدونین میگن حتما یه کاری کردی که اخراجت کرده اند؟ هیشکی باورش نمیشه توی اوج موفقیت زده به سرت! میدونی میگن حتما یکی بهش نارو زده ولش کرده؟ میدونی میگن از یکی حامله ای و خودتو قایم کردی تا کسی نفهمه؟ میدونی چقدر حرف دیگه هست؟ برو دخترم… حداقل میگن ایران نیستی… هر کار خواستی اونجا بکن… بیشتر از این با آبروی من و بابات بازی نکن…
  • مامان من کاری با آبروی شما نکردم. شما که میدونید نکردم… من فقط نمیتونستم دروغ بگم. تظاهر کنم. نمیتونستم لبخند دروغی بزنم. نمیتونستم… من هیچ کار بدی نکردم… کارهای بدو بابا و دارو دسته اش دارند میکنند نه من… اونوقت من آبروتونو بردم؟
  • بابات میگفت حتما دکتر جهانگیری باهات یه کاری کرده که تو به ما نمیگی… آره عزیزم؟ بگو بابات پدرشو در میاره… میدونی که چقدر نفوذ داره…
  • مامان من میرم… فقط اگه میشه به عنوان آخرین درخواست به بابا بگو کارهای رفتنمو خودش بکنه … من حوصله ندارم… من از آدما خسته ام… از همه آدما…

سیگارش که تمام می‌شود، آن را می‌اندازد کف زمین و با سر کفش کتانی‌اش زیر پا له می‌کند. به بوته رز قلمه زده‌اش نگاه می‌کند. به‌زودی تو هم گل‌هایی سفید خواهی داشت…

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی است

که همچنان که تو را می‌بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را می‌بافند…

فروغ فرخ‌زاد

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

2 پاسخ

  1. این داستانتون رو خیلی دوست داشتم، به خاطر اینکه آدم هایی که در هر زمینه ای تلاش می کنن برام همیشه قابل احترامن. دوم اینکه آدم هایی که خودشون، زندگیشون، سلامت روح و جسمشون واسشون مهمه اونقدری که اگر حس کنن داره ذره ای به خطر میفته بدون اینکه نظر بقیه ذره ای براشون اهمیت داشته باشه که درستشم همینه این خطر رو از خودشون دور می کنن هر طور که صلاح بدونن و کاری و انجام میدن که باهاش حالشون خوبه و خوشحالن.. که تو این داستان کتاب خوندن پیانو زدن و.. هست که خیلی هم حس خوبی به آدم میده😍😍 این دسته از آدم ها هم که خودشون رو دوست دارن و برای حال خودشون ارزش قائلن برام قابل احترام و دوست داشتنی هستن…و این داستان مصداق بارز هر دوی این آدم ها بود و خیلی چسبید 😍😍😍😍❤❤❤بَه بَه به این ایده ها که اینطور ظرافتمندانه به صورت داستان با قلم قشنگ شما نوشته میشه😍😍😍

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

زندگی خوب

یک زندگی خوب به فعالیتهایی نیاز دارد که در خدمت هیچ هدفی نباشد، جز رضایتی که خود آن فعالیت ایجاد میکند… ارسطو از کتاب مینیمالیسم

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

نقشه ذهن

 نقشه ذهن، نوشته فلورین راسلر، ترجمه عزیزالله سمیعی و سعید گرامی، انتشارات آوند دانش، ۱۳۹۶، ۲۴۴ صفحه. من نسخه فیدیبو رو گرفتم که لینک دانلودشو

ادامه مطلب »