اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

دره مرگ؟

۱۴۰۰-۰۳-۰۸

 

هشت‌ضلعی رنگارنگ که از وسط نافش تا هر گوشش، هشت‌تا خط سیاه مثل یک ستاره نازک هشت پر گذشته بود و روی صورتش هشت‌تا مثلث متساوی‌الساقین داشت، توی سرزمین دایره‌های تک‌رنگ، یک موجود کاملاً غریبه بود. هرکدام از مثلث‌هایش یک رنگ بود: زرد، قرمز، آبی، سبز، نارنجی و بنفش، سیاه و سفید. او حتی با خودش هم غریبه بود. نمی‌دانست وقتی از او می‌پرسند، بالاخره چه رنگی هستی چه بگوید؟ گاهی می‌گفت «رنگارنگ»؛ اما مگر رنگارنگ هم رنگ بود؟ هیچ‌کس نمی‌دانست چطور هشت‌ضلعی رنگارنگ توی این سرزمین به دنیا آمده بود؟ هیچ‌کس نمی‌دانست خانواده و هم گروه او آخر چه کسی است؟ اما یک‌چیز مسلم بود. هیچ‌کس به هشت‌ضلعی رنگارنگ اعتماد نمی‌کرد. مردم همیشه و همه جای دنیا وقتی چیزی برایشان غریبه باشد از آن می‌ترسند و درباره‌اش داستان‌های وحشتناک می‌سازند. همه پشت سرش حرف می‌زدند. از بالا تا پایین نگاهش می‌کردند و توی رویش پوزخند می‌زدند. بعد آرام و بی‌صدا راهشان را کج می‌کردند تا با او هم مسیر نشوند. انگار که هشت‌ضلعی ِرنگارنگ بیماری واگیردار داشت.

هشت‌ضلعی رنگارنگ عادت کرده بود آن‌ها را تماشا کند. گاهی آرزو می‌کرد مثل همه بچه دایره‌ها، بچه یکی از دایره‌های تک‌رنگ بود. گاهی توی آینه به خودش نگاه می‌کرد و از خودش می‌پرسید، اگر یک دایره تک‌رنگ بود، دلش می‌خواست چه رنگی باشد؟ اما پاسخی پیدا نمی‌کرد. گاهی توی ذهنش مجسم می‌کرد که تمام گوش‌هایش را بریده و مثل بقیه دایره‌ها صاف صاف شده. یک‌بار حتی دست به این کار هم زد؛ اما خیلی درد داشت. این کار از او ساخته نبود. از یک جایی به بعد هشت‌ضلعی رنگارنگ دیگر فقط تماشا کرد:

توی سرزمین دایره‌ها رنگ‌های زیادی وجود داشت و هر رنگی با دار و دسته و قبیله خودش زندگی می‌کرد. دایره‌های تک‌رنگ بااینکه خودشان هم ‌دایره بودند، به خاطر همین قضیه رنگ‌ها و برتری بعضی رنگ‌ها به رنگ‌های دیگر باهم خوب نبودند. دایره‌های زرد و قرمز و آبی ازخودراضی ترین دایره‌های سرزمینشان بودند. آن‌ها به خاطر اصالت و تک‌رنگی‌شان خیلی به خودشان می‌بالیدند؛ گاهی بعضی از بچه دایره‌های سفید با بچه دایره‌های سیاه یا بچه دایره‌های قرمز و زرد بازی می‌کردند، اما دایره‌های بزرگ‌تر اجازه نمی‌دادند که بچه دایره‌ها عاشق هم بشوند یا باهم ازدواج کنند؛ اما توی هر نسلی بچه دایره‌هایی وجود داشتند که قوانین قدیمی را جدی نگیرند و کار خودشان را بکنند.

اولین نسل دایره‌های یاغی در انقلاب زردابی باهم اختلاط کرده و گروه دایره‌های سبز را ایجاد کرده بودند. به‌مرورزمان رنگ سبز هم جزو تک‌رنگ‌های به رسمیت شناخته، پذیرفته شده بود. در انقلاب بنفش، قرمزها و آبی‌ها باهم وصلت کرده بودند و همین‌طور خرده انقلاب‌ها، رنگ‌های مختلفی به جامعه دایره‌ها اضافه کرده بودند؛ اما یک مشکل بزرگ این وسط وجود داشت. هر گروهی بعد از انقلاب و به رسمیت شناخته شدنِ خودش، به‌جای اینکه بگوید تمام رنگ‌های دیگر و زیبایی شهرشان مدیون همین اختلاط نسل‌هاست، به تبعیت از سه گروه مغرور و ازخودراضی زرد و قرمز و آبی، دوباره تاریخ را بازنویسی می‌کرد و دوباره همان قوانین احمقانه ضد رنگ‌های جدید را بر گروه خودش تحمیل کرد.

بااین‌حال همیشه و توی هر نسلی بچه دایره‌های یاغی جدیدی پیدا می‌شد. در مورد هشت‌ضلعی هم گاهی بعضی از بچه دایره‌ها حاضر می‌شدند تا یواشکی با او رفاقت کنند؛ شاید اگر این دوستی‌ها ادامه پیدا می‌کرد او و بچه دایره‌ای عاشق هم می‌شدند و معلوم نبود نتیجه ازدواج آن دو چه گروه تازه‌ای را به سرزمین دایره‌های تک‌رنگ اضافه می‌کرد؛ اما خب مشکل از خود هشت‌ضلعی هم بود. او حوصله بچه دایره‌ها را سر می‌بُرد. کُند حرکت می‌کرد. به‌سختی از جایش جم می‌خورد. زیاد نمی‌توانست بالا و پایین بپرد. دلش می‌خواست بیشتر بنشیند و بازی بقیه بچه دایره‌ها را نگاه کند. هر چه هم که بزرگ‌تر می‌شد این خصلت‌ها بیشتر در وجودش تثبیت می‌شد و او را منزوی‌تر می‌کرد.

یک روز وقتی مدرسه‌ها تعطیل‌شده بود، بچه دایره‌های‌ بزرگ‌تر و کوچک‌تر حسابی او را آزار دادند. به طرفش خط فاصله و فلش پرت می‌کردند و به خاطر رنگ‌ها و خط‌های روی صورتش مسخره‌اش می‌کردند. داستان‌های مزخرفی را که پدر و مادرهایشان توی خانه به خوردشان داده بودند تکرار می‌کردند و احتمالاً هرکدامشان به آن چیزی جدیدی اضافه می‌کردند. هشت‌ضلعی رنگارنگ از بس این‌ها را توی دل خورده بود، رنگ‌های درخشانش کدر و غبارآلود شده بود. برای فرار از دست این بچه‌های بیکار و بی‌ادب خودش را به‌زور از جا تکان داد و شروع کرد تالاپ ‌تالاپ به راه رفتن؛ اما از بس حرکت نکرده بود چاق و سنگین شده بود و به‌سختی می‌توانست راه برود. آن‌قدر برای فرار کردن عجله داشت که متوجه نشد وارد خیابان ممنوعه شده است. همین‌طور تالاپ، ‌تالاپ و تالاپ فقط به فکر این بود که خودش را از مهلکه برهاند؛ اما توی سراشیبی خیابان ممنوعه، نزدیک یک پرتگاه سر خورد و هرچقدر تلاش کرد نتوانست جلوی پرت شدنش از پرتگاه را بگیرد. محکم و با تمام هیکل سنگینش افتاد جایی که همه به آن می‌گفتند دره مرگ.

از ترس چشم‌هایش را باز نمی‌کرد تا نبیند چه بلایی قرار است سرش بیاید؛ توی همان مدت‌زمان کم، خودش را در تاریکی محض، وسط هیولاهای ترسناکی تصور می‌کرد که به جانش افتاده‌اند و هرکدام دارند تکه‌ای از رنگ‌هایش را می‌بلعند. تصور می‌کرد خط‌های پیچ‌درپیچ بدون شکلی او را در اسارت خود گرفته‌اند و دارند خفه‌اش می‌کنند و همهمه صداهای ترسناک توی مغزش غوغای وحشت‌آوری به پا کرده بودند. اندکی که گذشت، با همان چشم‌های بسته، گوش‌هایش را تیز کرد و به صداهای اطراف گوش داد. صدای غیرعادی و ناجوری نمی‌شنید. از سر فضولی هم که شده از لای یکی از چشم‌هایش یواشکی دور و برش را تماشا کرد. ناگهان سمت چپش یک دایره شکسته سفید دید و از جا پرید؛ اما نیم‌دایره داشت به او لبخند می‌زد. خیلی وقت بود که هشت‌ضلعی رنگارنگ، لبخندی ندیده بود؛ این حس را هرکسی درک نمی‌کند! شاید توی سرزمین دایره‌ها واقعاً کسی وجود نداشت که نیاز عمیق هشت‌ضلعی رنگی به لبخندی مهربانانه یا نگاهی بدون قضاوت را درک کند. نیم‌دایره سفید، اما حتماً این حس را خوب می‌شناخت. خیلی وقت پیش از اینکه حتی هشت‌ضلعی رنگی به دنیا بیاید، چند تا دایره زرد مغرور او را از آن بالا پرت کرده بودند پایین و او فکر کرده بود که دنیا به پایان رسیده.

  • نگران نباش. دره مرگی در کار نیست. از آن بالا که نگاه کنی شاید اینجا دره مرگ به نظر برسد؛ اما این پایین همه می‌دانند دره مرگ، دره تولد دوباره است. هیچ هیولایی در کار نیست. همه مثل توییم. نیازمند درک شدن. اینجا همه خوب می‌دانند زهر یک نگاه تلخ، از تلخی یک نوشیدنی زهردار کشنده‌تر است.

هشت‌ضلعی رنگارنگ با تردید و حتی کمی هم بدبینی، از جا بلند شد و به اطراف نگاه کرد. اینجا از آن بالا خیلی قشنگ‌تر بود. انگار تازه داشت فرق میان زیبایی طبیعی و زیبایی ساختگی و زورکی را درک می‌کرد.

نیم‌دایره هم مثل او کند حرکت می‌کرد. روی تنه دایره‌ای‌اش نیم دور با سرعت تند می‌زد و وقتی می‌افتاد روی قسمت صاف، کلی طول می‌کشید تا بتواند دوباره خودش را بلند کند. این‌طوری بود که سرعت قدم‌هایش با هشت‌ضلعی رنگارنگ تقریباً یکی می‌شد. هشت‌ضلعی کنار نیم‌دایره سفید، احساس چلاق بودن نمی‌کرد. تمام آن اطراف برای هشت‌ضلعی رنگارنگ تازگی داشت. شبیه آلیس در سرزمین عجایب. او تابه‌حال توی زندگی‌اش مربع ندیده بود یا مستطیل و ذوزنقه. یکی دو بار نیم‌دایره سفید به او تذکر داد که با خیره نگاه کردنش دارد بعضی‌ها را می‌رنجاند و هشت‌ضلعی رنگی تازه فهمید که ذهن خودش هم در اثر دیدن مکرر رفتار دایره‌های تک‌رنگ، قضاوت‌گر و ظاهرپرست شده. اولش خیلی از آن‌ها به نظرش ناقص‌الخلقه می‌رسیدند؛ فکر می‌کرد ذوزنقه هم شد شکل؟ یا مستطیل که هر بار از طول روی زمین می‌افتاد صدای شاتالاق افتادنش همه را کر می‌کرد و کلی طول می‌کشید تا دوباره بلند شود. یا بیضی که واقعاً بدترکیب بود. بالاخره دایره بود یا مستطیل؟ بعضی‌ها که اساساً زشت زشت بودند؛ اما بعد به خودش نهیب زد که:

  • هی! اصلاً زشت دقیقاً یعنی چه؟ حتماً دایره‌های تک‌رنگ هم با همین نگاه مرا قضاوت می‌کردند!

حالا بُعد جدیدی از ذهن خودش را داشت درک می‌کرد. بخشی که تا قبل از افتادن از دره، خاموش بود و حالا داشت حرف می‌زد. انگار تمام آن مدتی که در میان دایره‌ها زندگی کرده بود، از ترس و کمبود اعتمادبه‌نفس، فیلسوفی را در مغزش زندانی کرده بود که حالا از بند رهیده بود. حالا او داشت تلاش می‌کرد تا این دنیای جدید را کشف کند. صحنه مواجهه هشت‌ضلعی رنگارنگ با بچه مثلث‌های رنگی دیدنی بود. آن‌ها انگار معبودشان را دیده بودند و او انگار ریشه‌های گم‌شده‌اش را یافته بود. بچه مثلث‌های رنگی پریدند روی‌هم و شش‌ضلعی‌ها و پنج‌ضلعی‌ها و هشت‌ضلعی‌های مختلفی ساختند.آن روز خیلی به هشت‌ضلعی و بچه مثلث‌ها خوش گذشت.

مدتی که گذشت، هشت‌ضلعی رنگارنگ احساس کرد این پایین هم با تمام خوبی‌هایش یک‌چیزی کم است. توی دره همه همدیگر را پذیرفته بودند. کسی به کسی کاری نداشت؛ اما زندگی یک‌جور خاصی تسلیم وار بود. حتی به نظر هشت‌ضلعی رنگی تنبل، اینجا یک‌چیزی درست نبود. یک‌چیزی باید تغییر می‌کرد. وقتی‌که خوب دقت کرد دید: مشکل اصلی توی این سرزمین حرکت کردن است. برای همین بااینکه همه باهم خوب بودند، اما از سرزمین دایره‌های رنگی عقب‌افتاده‌تر بودند. ناگهان بازی بچه مثلث‌ها به هشت‌ضلعی ایده‌ای تازه داد که تا پیش از آن کسی به فکرش نرسیده بود. هشت‌ضلعی همه بچه مثلث‌های باریک و لاغر را دورهم جمع کرد و ازشان خواست که با هم یک چندضلعی بیشمار تشکیل دهند. آن‌ها حالا شبیه یک دایره شده بودند و به‌سرعت می‌توانستند کارهای زیادی انجام بدهند و از این سر به آن سر دره بروند. این نحوه اتحاد باعث شد تا نیم‌دایره سفید و نیم‌دایره سیاه هم ‌روی هم بپرند و یک دایره کامل شوند. اشکال شکسته با هم یکی می‌شدند، نقایص و خلأهای هم را پر می‌کردند و به‌سرعت حرکت می‌کردند و به کارهایی که برای بهبود وضعیت سرزمینشان مفید بود می‌رسیدند. کارها که تمام می‌شد هرکسی دوباره خودش بود و از خود بودنش احساس بدی نمی‌کرد.

حضور هشت‌ضلعی رنگارنگ ناگهان شوری در دره زندگی به پا کرده بود. اکثرشان با خودشان فکر می‌کردند چرا تا پیش از دیدن هشت‌ضلعی به فکرشان نرسیده بود که می‌توانند باهم متحد شوند و زندگی را برای خودشان آسان‌تر کنند؟ هشت‌ضلعی هم با خودش فکر می‌کرد کاش زودتر از آن بالا پرت شده بود پایین. ظاهراً همیشه هم نتیجه پرت شدن از بالا بد نیست!

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

8 پاسخ

  1. خیلی جالب بود 🤩🤩❤️❤️دوسش داشتم، در عین سادگی و روانی کلی حرف و نکته و پیام توش بود 😻😻❤️❤️

  2. 😍😍😍😍😍 خیییلی به دلم نشست، چه همه حرف برای گفتن داشت این داستان!! البته که نویسنده محترم از من بیشتر و بهتر پیام های داستان رو میدونن😃 پس خلاصه میگم، خیلی خلاقانه و جذاب مطرح شده بود… 👏👏👏

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت بیست و ششم

  جانی لنگ لنگان خودش را به جاکفشی می‌رساند تا کفش‌های مامی را جلوی پایش جفت کند. از اینکه با آن وزن سنگین و بدن

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

سندروم والتر میتی

  من همه زندگی‌ام را وقف مردم کرده‌ام. از همان بچگی اصلاً با همه فرق داشتم. به همه کمک می‌کردم. عیدی‌هایم را می‌دادم به آدم‌های

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

کایتی برای میخاییل کریستوفر

جمهوری وجدان، شیموس هینی، مجموعه شعر، انتشارات سولار، ۱۳۹۴، ۱۴۴ صفحه. از شعر کایتی برای میخاییل کریستوفر … دوستم می‌گوید روح بشر به‌اندازه سنگینی نیزه‌ای

ادامه مطلب »
صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۳۷

  قسمت قبلی متن داستان  قسمت بعدی   پ ن: امروز صبح دوباره اون تا دوستام اومده بودند راجع به آتکه؟ عاتکه؟ حرف می‌زدند، آتکه

ادامه مطلب »