سایه: قسمت بیست و ششم
جانی لنگ لنگان خودش را به جاکفشی میرساند تا کفشهای مامی را جلوی پایش جفت کند. از اینکه با آن وزن سنگین و بدن
جانی لنگ لنگان خودش را به جاکفشی میرساند تا کفشهای مامی را جلوی پایش جفت کند. از اینکه با آن وزن سنگین و بدن
جانی من میخوام به مامی کمک کنم لباس تنش کنه. اشکالی نداره؟ لباس گرم تنش کنین. هوا سوز پاییزی داره… تا ظهر گرم مِرِه
تخم سگ تو اینا رو از کجا میدونی؟ شما سالارو دیدین؟ عقلت چی میگه؟ که ندیدین… خوبه … عقلت یه حرفایی هم بلده
بعد هم لابد آقای بکتاش رفت سه تا زن دیگه گرفت و رابعه یادش رفت… قصه همیشگی مردای ایرانی … مامان همچنان دست به
تو میدونی؟ ها… مامانم گفته… خب خب… دیگه ساکت آبجیم میخواد براتون قصه بگه… اما مامی در عوض برایمان شعر خواند: عشق او باز
کجایی بچه؟ این بچه شوکه شده… از جا میپرم. ساحل باز از آن خندههای جادوگری میکند: همیشه همینطوری بودی. هپروتی… ولی سایه تازه دارم
فکر شوهر اول مامی یک لحظه دست از سرم بر نمیداشت. انگار صفحه اول رمانی با عکس قهرمانان داستان شروع شده بود. احساس میکردم
هر دو مجرمانه به طرف در نگاه کردیم و با دیدن جانی انگار دنیا را بهمان داده باشند. خیلی کارتا زشت بود… از شما
انگار ناگهان تمام آدمهایی که یک عمر ازشان فرار کرده بودم برایم مهم شدهاند. گویی درِ بخشی از وجودم باز شده که تمام سالهای
مبل مخصوص مامی هنوز همانجاست. توی نشینمن زیر پله ها. دلم لک زده برای آنکه پایینش زانو در بغل یا تکیه داده به میز
خانهی مامی یک چیز عجیبی داشت. اگر توی فیلتر ورودی می ایستادی صداهای توی راهروی طبقه بالا را انگار که توی لیوان یا لولهی
سامی وارد خیابان پهن و بزرگ باغ میشود که حالا دیگر جدول کشی و آسفالت شده؛چراغ های بزرگ آویخته بر آن ستونهای بتنی بلندش