سایه: قسمت چهاردهم
جانی هنوزداشت نفس نفس میزد. دلم برایش میسوخت. اما انگار هیچ کس توی آن خانه جانی را نمیدید. حتی مامی هم گاهی اخم میکرد
جانی هنوزداشت نفس نفس میزد. دلم برایش میسوخت. اما انگار هیچ کس توی آن خانه جانی را نمیدید. حتی مامی هم گاهی اخم میکرد
جانی که جلوی مامی خم شد کتی با تعجب گفت: باقلوا ای وقت شب؟ اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد: منم موخورم دیگه مامان
تو تو ماشینی؟ فکر کردم پیاده شدی رفتی قدم بزنی. ندیدمت از پشت پنجره… سرم را از بین دو زانویم میآورم بالا. مامان را
سامیار جواب نمیدهد؛ اما تردیدی ندارم مامان میتواند آنقدر احمق باشد که بترسد توی مراسم ساحل به دیگران بگویم خودش را کشته. هنوز هم
چه کسی میتواند آدمها را و نیتشان را صد در صد بداند؟ قضاوت کردن سختترین کار دنیاست. هرچند ما همهمان به طور مداوم در
کار مامان همین شده بود که برای ساحل گریه کند: ساحل جان دخترم مادر برات بمیره الهی … حسود خاک بر سر… نمیدانستم باید
سلااااااااااااام… سامیار اول دستش را میرساند به دستهی چمدانم و بعد مرا در آغوش میگیرد. وقتی میرفتم فقط به هم نگاه کردیم. حتی
مامی که نمرده. شاید مامان مرده. انگار باور دارم که اگر مامان مرده باشد، حالا دارد مرا میبیند که لبخند روی لبم نشسته؛
قسمت قبلی متن داستان قسمت بعدی پ ن: جناب باتلر برای استودیوی آقای اندیشه… اینم بیشتر شد خواهر باتلر نه؟😁😁 بعد مرگم حتما بگید
نای حرکت ندارم. احساس فریبخوردگی و خشم مثل گدازههای آتشفشان از درونم زبانه میکشد. پیرمرد یکی دو بار دیگر اصرار میکند که چمدان را
از پلههای هواپیما که پایین میآیم سوز هوای سرد پاییزی به صورتم میخورد. بیست شهریور و اینقدر سرد؟ دستهایم را فرو میکنم تو گودی
همیشه لحظهی فرود آمدن هواپیما ته دلم آرزوی ریزی، مثل کورسوی ستارهی کمنوری، توی دلِ سیاهِ آسمانِ غبارگرفته شهری چشمک میزند که کاش