از پلههای هواپیما که پایین میآیم سوز هوای سرد پاییزی به صورتم میخورد. بیست شهریور و اینقدر سرد؟ دستهایم را فرو میکنم تو گودی زیر بغلم و گردنم را مثل لاکپشت لای شانههایم پنهان میکنم. هوا هنوز روشن نشده. از نصفهشب رسیدن به یک شهر تازه متنفرم. همیشه وقتی سفر میروم ساعت پروازم را طوری انتخاب میکنم که موقع رسیدنم هوا روشن باشد؛ ولی بهتر که توی دل تاریک شب وارد این شهر بی دروپیکرِ بی رحم بشوی. آخر مگر شب و روزش با هم فرقی دارد؟
مردی به من تنه میزند. نمیفهمم عذرخواهی میکند یا نه. چند تا تنهی دیگر و احتمالاً ببخشیدگفتنهای مبهمی که من نمیشنوم. نمیدانم این آدمهایی که با شتاب از کنارم میدوند، دقیقاً چرا عجله دارند؟ ما آخرین مسافرهای این هواپیماییم و همهمان قرار است سوار یک اتوبوس بشویم. عجله همیشه عجله داریم. مسابقه همیشه مسابقه داریم.انگار عمداً قدمهایم را کندتر میکنم. چرا اینطوری میکنم؟ عمدی نیست. حالم یکجوری شده. طوری که انگار توی پاهایم بتن ریختهاند. پشیمان شدهام. چرا برگشتم؟
انگار تمام سالهای گذشته دارد تبخیر میشود و من دوباره همان دختر هجدهسالهای میشوم که با چشم گریان در حال فرار از اینجا بود. باورم نمیشود مدتها از هوای گند این شهر خراب شده دور بودهام. انگار همین الان بود. انگار زمان نگذشته و به جای بالارفتن از پلهها دارم پایین میآیم. احساس میکنم شیب پلهها تندتر میشود. سرم گیج میرود. از این کار متنفرم، اما دستم را به نردهی سفید و چرکمُرد پلههای هواپیما میگیرم تا نیفتم. تمام باکتریها و ویروسها و میکروبها را حس میکنم که مثل حشرههای ریز روی پوستم شروع به راه رفتن میکنند. پوستم مورمور میشود. مغز سرم بهخارش میافتد. اما نمیتوانم نرده را رها کنم. رانندهی اتوبوس سرش را کج میکند تا ببیند مسافر دیگری پشت سر من هست یا نه. مرد تابلو به دست پایین پلهها از راهرفتنم لجش گرفته. با حرص نگاهم میکند و من با ظاهری خونسردی و درونی پر از گدازههای سرخ و سیاه و نارنجی و خاکستریِ ترس و نگرانی و اندوه و دلزدگی،به جلیقهی شبنمایاش خیره میشوم و شلشل کنان چنان از پلهها پایین میآیم که گویی تاجدار هندی از نوفللوشاتو.
مامان حتی برای بدرقهام نیامد فرودگاه. انگار همهچیز تقصیر من بود. شاید تقصیر من بود که حرف نمیزدم. جواب میدادم. فقط جواب میدادم. النا به من یاد داد که حرفزدن و جوابدادن با هم فرق دارند؛ ولی حالا خیلی دیر شده؛ حالا که فرقشان را میدانم، نه نای حرف زدن ندارم، نه حوصلهی حرف زدن و نه دیگر چیزی برایم مهم است که بخواهم حرف بزنم. فایدهی کلمهها از بادشکم آدم کمتر است. حرفها حتی ازآدمها هم ناتوان ترند. واژه ها برای بیان آنچیزهایی که توی سر آدم میگذرند کافی نیستند. باید با تصویر حرف زد. باید گذاشت هر کسی برای خودش فکر کند. هر کسی برای خودش حرف بزند. توی سر خودش. دستم را به نردهی اتوبوس میگیرم. باز تمام موجودات موذی با خوشحالی میخزند زیر پوستم. صورتم گُر میگیرد. دستهایم یخ میکند. باز سرم گیج میرود. سقف اتوبوس کوتاه میشود و مامان تمام ذهنم را پر میکند. سالها بود که از مغزم رفته بود بیرون. ساحل. بابا. سامیار. اشکان. همهشان. باز همه دارند برمیگردند. همهشان برگشتهاند.
مامان حتی لحظهی آخر هم که از خانه میرفتم بیرون در آغوشم نگرفت.فقط نگاهم کرد. از فرق سر تا نوک پا، از نوک پا تا فرق سر. چند بار دیگر نگاهم کرد، مثل آدمی که دندان کرم خوردهی خرابش نگاه کند. یا نه، خال گوشتی بزرگی که صورتش را زشت کرده. توی آینه به آن نگاه کند و به دکتر بگوید این را از جلوی چشمم دور کن. نگاه مامان به من مثل آخرین نگاه آدمی به خال گوشتی چندش آورِ روی لبهایش بود که توان بوسیدن را از او ربوده. با نگاهش به من گفت از جلوی چشمهایم دور شو.
انگار نه انگار که من هم دخترش بودم. همیشه با من مثل بچههای سرراهی رفتار کرد. آنقدر این کار را کرده بود که سامیار راه میرفت و به من میگفت بچهی سرراهی. ما تو را از کنار سطح آشغال پیدا کردیم. چرا پدر و مادرها بین بچه هایشان فرق میگذارند؟ تبعیض از توی خانهها شروع میشود. حقوق بشر دیگر چه کوفتی است؟ اول باید حقوق فرزند را به آدمها آموخت. چه کسی میگوید آدمها برابرند؟ آدمها در هیچچیزشان با هم برابر نیستند. توهم برابری فقط تحمل نابرابری را برای آدم آسانتر میکند. وقتی مادر طبیعت بین آفریدههایش فرق میگذارد، از مادر من چه انتظاری میرفت؟ وقتی ابر و خورشید باران و نورشان را از بعضی نقاط زمین دریغ میکنند، چطور باید از مادری انتظار داشت که به یک اندازه مهر نثار فرزاندانش کند؟ توهم فرق نگذاشتن بین ما فقط حال خود مامان را خوب میکرد؛ وگرنه تبعیض واقعی را همیشه اقلیتها درک میکنند. کوچکترها.
توی اتوبوس دختر بچهی کوچکی کنارم ایستاده. فکر نمیکنم پنج سال داشته باشد؛ اما چادر عربی سیاه سرش کرده. یعنی دوست چشم آبی کوچکم و مادرش حالا به مقصد رسیدهاند؟ یعنی مادرش کولهپشتی قرمز را پیدا کرده؟ پدرشان کجا بود؟ انگار نگاهم اشعهی لیزر دارد که فقط بچهها سنگینیاش را حس میکنند. سرش را بالا میگیرد و از اینکه دارم نگاهش میکنم میترسد یا خجالت میکشد. شاید هم تازه میفهمد که اشتباهی بهجای چادر مادرش مانتوی مرا گرفته. رانندهی احمق اتوبوس هم انگار منتظر است تا بچه مانتوی مرا ول کند و او ترمز بگیرد. بچه مثل پرِ کاه پرت میشود ته اتوبوس؛ همهمهی مسافران و فریاد مادرش دیوار موسیقیای را که از گوشهایم محافظت میکند میشکند.
مردی که از چروک نشدن کت و شلوارش توی پرواز متعجبم، میخواهد خم شود به بچه کمک کند؛ چطور صورتش این قدر صاف و تراشیده است؟ بعضی آدمها چطور همیشه مرتب اند؟ اما هنوز دستش به بدن کوچک بچه که ترسیده و شوکه جیغ میزند نرسیده، مرد دیگری با شلوار قهوهای مچاله و پیرهن سفیدی که یقهاش را تا بیخ گردنش بسته، دست او را با غیظ یا عصبانیت پس میزند. مرد کت و شلواری با ترس خودش را عقب میکشد. انگار کار بدی کرده باشد. مادر دختربچه از راه میرسد. تودهی سیاه عظیمی به بزرگی یک صخرهی تنومند و قوی. آغوشش باید چه امنیتی داشته باشد. اما شَتَرق! یکی میکوبد توی صورت بچه که دارد گریه میکند. مرد کت و شلواری دستش را جلوی دهانش میگیرد و حالا اوست که از کل ماجرا دچار شوک شده است.
ته دلم احساس میکنم همهچیز تقصیر من است. مثل مجرمی که کیف پول یکی را یواشکی زده، راهم را میکشم و صحنهی جرم را ترک میکنم. برای همینچیزها از زندگی اجتماعی متنفرم. روابطشان را درک نمیکنم. همیشه همه چیزش خلاف انتظارم پیش میرود. چرا مرد شلوار قهوهای دست مرد کت و شلواری را پس زد؟ مادر چرا این وسط بچه را کتک زد؟ بچه چرا خفه نمیشود و این قدر زر میزند؟ صدای موزیکم را بیشتر میکنم؛ اما توان پوشش دادنِ صدای تیز جیغهای او را ندارد. چرا سالن های فرودگاه این قدر پر نور است. کاش میتوانستم عینک دودی بزنم و جلوی چشمهایم هم دیوار بکشم. پیرمردی با چرخدستی خالی به طرفم می آید. هدفون را از گوشم میکشم بیرون. همهمهی صداها دارد سرم را منفجر میکند:
- پدر جان من اون گوشه میشینم، یک چمدون قرمز دارم، برام میگیری؟ بیا این هم تَگِش.
از میان لبهای کبود و دندانهای قهوهای و خرابش صدای مبهمی خارج میشود که کمی باید مکث کنم تا بفهمم:
- هاااا… فِقَدهَمی؟
لبخند میزنم:
- فقط همین.
جانی هم همینطوری حرف میزد. با همین اَنتوناسیون. چنان با اعتماد بهنفس سرش را تکان میدهد که انگار ماموریت مهمی به او محول شده. گوشهی سالن یک صندلی خالی پیدا میکنم و خود را توی آن پنهان میکنم. هدفون را میچپانم توی گوشهایم. بالهی آویزان شالم را میکشم روی چشمهایم. از پشت لایهی نازک تاروپودهای از هم فاصلهدارش شانههای خمیدهی پیرمرد را نگاه میکنم و قدمهای پرشتابش را. خودش را مثل گربهای چالاک لای جمعیت دور ریلِ بار جا میکند. باید شصتو چند سالی داشته باشد. شاید هم جوانتر باشد.انگار زمان هم زورش فقط به فقرا میرسد و تمام لگدهای گذرش را روی سر و صورت و بدن آنها فرود میآورد. مثل جانی که چند سال از مامی جوانتر بود، ولی همهمان فکر میکردیم خیلی پیر است. جانی دواندوان خودش را به ماشین بابا رساند:
- لاحول ولا قوه الله بالله… ماشالله هزار ماشالله. بِتِرکهِ چشم حسود و بخیل الهی به حق پَنش-تنِ آلِ عبا…
بابا از ماشین پیاده شد و پیشانی جانی را بوسید:
- موآچ… ای جانی جان مگه تو قربون صدقهی ما بری هنوز…
از وقتی که یادم بود، بابا همیشه پیشانی جانی را میبوسید و او هم همیشه خجالت میکشید؛ دو لنگ روسریاش را مثل دستمال مچاله میکرد و روی پیشانی و دور لب و دهانش را با آن پاک میکرد؛بعد انگار بخواهد خودش را دلداری بدهد یا برای مخاطب نامرئیِ معترض توضیحی بدهد، میگفت:
- محسن خان جای پسرُمه. هَمَشا جای پسرامَن. جای بِچِههامَن…
مامان و ساحل وارد فضای خانه مامی که میشدند رفتارشان عوض میشد. یکهو تبدیل میشدند به پرنس موناکو، انگارنهانگار که توی خانهی خودمان همهی کارها را باید خودمان انجام میدادیم. برعکس من که توی خانه به زور دست به سیاه و سفید میزدم، خانه مامی دلم میسوخت که جانی و مش حسن باید با آن سن و سال جور ما را بکشند. مامان و ساحل بهم میگفتند چاپلوسی مامی را میکنم. اما اصلا برایم مهم نبود که مامی ببیند یا نه نبیند. اصلا تایید مامی این قدر برایم اهمیتی نداشت. توی خانهی خودمان قضیه فرق میکرد. همه از من بزرگتر بودند. من بچه بودم. آنها هم آنقدرها هم پیر نبودند که دلم برایشان بسوزد. هنوز هم نمیفهمم چرا مامان همیشه بهم میگفت بیعاطفه. شاید واقعاً بیعاطفهام که از برگشتن به خانه خوشحال نیستم. با عاطفه بودن یعنی چی؟ مهربانی با ضعفا و فرودستها یا خوشخدمتی برای فرادستها و قویترها؟ پیرمرد زبر و زرنگتر از چیزی است که تصورش را میکردم. با خوشحالی بهسویم میآید:
- ماشین دِرِن یا براتا تاکسی بیگیرُم؟
قبل از اینکه جوابش را بدهم، دستم را به سویش دراز میکنم تا تگ چمدان را از او بگیرم و خودم هم دوباره چک کنم. مامان و ساحل چمدانهایشان را ول کرده بودند وسط مسیر ماشینروی باغ و همهشان رفته بودند بالا. مشحسن یک گوشهی چمدان سنگین ساحل را گرفته بود و سعی میکرد آن را مثل الاغ لجبازی که پاهایش را به زمین دوخته، به جلو بکشد. اما چمدان بدقلقتر از این حرفها بود. تکان نمیخورد.
- سایه خانُم مُ خودُم میارمِشا… شما زحمت نِکِشن…
- جانی تو برو تو خونه، من و مشحسن میاریمشون.
- نِه. خُدا مرگُم بده. سید الاود پیغمبری شما. برو تو . ما خودْما میارِمِشا.
بند ساک ورزشی سامی را که از بقیهی وسیلهها سبکتر بود، انداختم روی دوش جانی و گفتم:
- این توش شکستنی داره جانی. خیلی مواظبش باش.مامان واسه مامی کادوی گرون خریده خب؟
همیشه همین کار را میکردیم. سرش را با نخود سیاه بند میکردیم تا به کارمان برسیم. او هم عجیب بود. البته چرا عجیب مگر همهی آدمها همینطوری نیستند؟ توی بعضی چیزها تیز و زرنگ؟ توی بعضی چیزها خنگ و کودن؟ جانی در نقل اخبار و کشف اسرار خبره بود؛ اما در یک زمان فقط میتوانست روی یک کار تمرکز کند. هر چه روی اهمیت کاری که به او محول شده بود بیشتر تاکید میشد، او هم بیشتر غرق آن کار میشد و از زمین و زمان غافل. آخرین چمدان را که کشان کشان با مش حسن بردیم توی رختکن ورودی، شنیدم خاله سوری پرسید:
- سایه نیومده خاله؟
و از لای در ورودی کتایون را دیدم که از پله میرود بالا. ذوق مرگ شدم. ظاهراً قرار بود آن چند روز به من یکی خیلی خوش بگذرد. حالا یا من میرفتم خانهی خالی سوری یا کتایون میماند خانهی مامی. با ذوق و شوق دویدم توی هال:
- کتی ؟ کتی؟
همزمان همه شروع کردند به حرف زدن:
- سلامت کو؟
- به به سایهی قشنگم…
- کجا بودی مادر تا حالا؟
- این دیگه خوارگفتهاشو دید وقت نداره به بقیه محل بده.
- سایه بیادب مامی جان و خاله جانو ببوس اول. مثه آدم سلام کن خب…
کتی هم از پلهها دوید پایین. با لهجهی عجیب و غریبش که به نظر من خیلی شیرین بود گفت:
- فِکَردم تو رِ نِمِ یارن… به من گفتم که باز بدی کردی…
توی کل عمرم ساحل یا مامان را آنطور در آغوش نکشیده بودم که کتایون را. حتی از بغل کردن مامی و خاله سوری هم فراری بودم؛ مامی را دوست داشتم به خاطر قصههایش؛ آخ اما حالا بدجور آغوش او را میخواهم. از سروظیفه با بقیه سلام و علیک کردم و وقتی توی بغل مامی بودم یواشکی پرسیدم:
- مامی؟ میشه من و کتی توی یک اتاق بمونیم؟
مامی همیشه با تحسین به من نگاه میکرد. زیر نگاه او احساس نمیکردم زشتم. احساس میکردم پشت پوست کک مکی و پر جوشم من واقعی را میبیند. منی که به نظرم به اندازهی پوستم زشت نبود. به اندازهی صورتم بدترکیب نبود. از همان چشمکهای شیطنتآمیز معروفش زد. همانها که وقتی دیگران او را از کاری نهی میکردند به من میزد و دوباره لجبازانه به کارش ادامه میداد. مامان همیشه به بابا غر میزد:
- لجبازی بچههات به مامی رفته.
آنجور وقتها میشدیم بچههای او. حالا که به گذشته نگاه میکنم میبینم مامی لجباز نبود. آوانگارد بود. چرا میگویم بود؟ مامی لجباز است. آوانگارد است. شاید اگر مامی بهم زنگ نزده بود بر نمیگشتم. شاید هم بر میگشتم. شاید دلم میخواهد توی تخم چشمهای مامانم نگاه کنم و بگویم:
- من نمردم، اما دردانهات مرد!
یعنی برای همین برگشتم؟ صدای مامان توی گوشم میپیچد:
- الهی سر قبرت گریه کنم سایهی بیپدر که بدقدم و شوم بودی همیشه…کاش یا تو سر زا مرده بودی یا من!
شاید آمدم بگویم هردویمان ماندیم تا وقتی سر قبر نورچشمیات گریه میکنی مثل بختک روی سینهات بنشینم به چشمهایت زل بزنم. حالا نوبت توست که زیر نگاه سنگین من ذره ذره آب و بخار شوی.
- دُرسته! شک نِکنین! کار هر روزمایه. نِگِفتِن؟ تاکسی بگیرُم براتا؟
- نه مرسی. میان دنبالم.
- پس چرخ رِ تا دم ماشین میارُم براتا.
- نه سبکه خودم میبرم. فقط حوصله نداشتم از بار بگیرمش. مرسی.
هر چه پولِ به قول کتی ایرانی دارم از توی کیفم میکشم بیرون. این تنها حاکمان جهان امروز هم بعد از شانزدهسال به خانه برمیگردند:
- این بسه بابا جان یا بریم یه جا من پول …
پولها را میگیرد و میشمارد. صورتش روشن میشود:
- خدا بده برکت… بیارُم براتا تا دم ماشین؟ تعارف نِکنی…
سرم را بهطرف در خروجی میچرخانم. باید آمده باشند… ساحل؟ ساحل آمده دنبالم؟ او را میبینم که از پشت شیشه برایم دست تکان میدهد. سامیار با چند قدم فاصله از او دارد با تلفن حرف میزند. یعنی همهاش کلک بود برای اینکه من را بکشانند ایران؟
ادامه دارد…
پ ن: واسه استودیوی جدید اندیشه نقاشی میکشم. مثلاً تصویر جیمی هندریکسه. اندیشه هم مثل جیمی هندریکس خودش گیتار زدن یاد گرفت. از آدمهای خودآموخته خوشم میآد. آموزش رسمی جلوی خلاقیتشون رو نمیگیره و مغزشون رو با قواعد چرندو پرند پر نمیکنه. چپ دست بود و چپکی ساز میزد. کلاً از آدمایی که خلاف مسیر بقیه حرکت میکنند خوشم میآد. زیاد زندگی نکرد. فقط ۲۷ سال، ولی بهنظرم طوری زندگی کرد که دوست داشت. اینطوری زندگی کردن شهامت میخواد. نمیدونم خودخواسته به زندگیش پایان داده یا اُوِردوز کرده، مهم اینه که برزمان زیسته و میزید (چه کلمهای: میزییَد!).
پ ن۲ : یاد آهنگ کتیبهی فرهاد افتادم: که من در زمان خواهم مرد و بر زمان خواهم خفت… الان آهنگشو اینجا آپلود میکنم…
گرم و زنده بر شنهای تابستان زندگی را بدرود خواهم گفت
تا قاصد میلیونها لبخند گردم
تابستان مرا در بر خواهد گرفت و دریا دلش را خواهد گشود
تا قاصد میلیونها لبخند گردم
تابستان مرا در بر خواهد گرفت و دریا دلش را خواهد گشود
زمان در من خواهد مرد و من بر زمان خواهم خفت
زمان در من خواهد مرد و من بر زمان خواهم خفت
زمان در من خواهد مرد و من بر زمان خواهم خفت
آخ . زمان در من خواهد مرد و من بر زمان خواهم خفت
12 پاسخ
Greaaaaaat
The story begins 👍🏼👍🏼👍🏼👍🏼
I just love the jimmy Hendrix
Painting
🤩🤩
👍🏼👍🏼👍🏼
Now i am going to learn painting 👍🏼👍🏼👍🏼👍🏼👍🏼
I mean it!
ای جان دلم تو😍😍😍😍😍 گود لاک دِن👍👍💪💪💪
صبر میکنم اول صوتیشو گوش کنم 😎🤩😻❤
گشادالدوله عظمی😎😎😎تکه خوانی کن حداقل 😂😂😂
این یکی به جان ساناز رو حساب گشادی نیست😂😂😂😂 کشف کردم که اول صوتی گوش بدم بدون پیش زمینه متنی خیلی بیشتر بهم میچسبههههه😻😻😻🤩🤩🤩😎😎😎نه دیگه تقلب کنم تکه خوانی (آخرم همین تکه خوانی ملکه ذهنم میشه به جای نمونه خوانی😂😂😂) کنم از اون چسبش کم میشهههه😂😂😂😻😻😻
خانمممممم دكتررررر
يهو شوك وارد كرديناااااا… ساحل زنده است؟ میخوان نگهش دارند واسه همیشه ایران؟ یعنی مامی هم بهش دروغ گفته ؟احتمالا واسه اینکه فهمیدن با النا رابطه داره؟ آره ؟
فقدهمی رو خوندم مردم از خنده… عاشق اینم که همیشه عنصر مشهد و مشهدی رو میارین توی داستاناتون. نقاشی هم عالی😍😍😍باز بگم خوش به حال آقا اندیشه ؟😞
آهنگ فرهاد هم خیلی قشنگ بود. خیلی دوسش داشتم. اصلا هیچ وقت نشنیده بودم 😍😍😍عشق میکنم باهاتون… چند روز پیش رفته بودم روی اینستاگرامتون داشتم دونه دونه پستاتونو میخوندم… خیلی خوشحالم که اینجایین و ما داریمتون 😍😍😍😍😍😍😍😍مهربونترین و بهترین استاد دنیا… معلم زندگی… تا دعوام نکردین برم 🤣🤣🤣😍😍😍😍😍😍😍 تو رو خدا فردا قسمت بعدی رو بدین… یعنی میشه؟
ای جون دلم تو ….😍😍😍😍 نمیتونم جواب بدم دیگه وورجک … به جون هانی بعد از ساناز و شی شی واسه تو هم میکشم … هنوز سوپر-تازه-کارم خب…. هر چی دیرتر واست بکشم مهارتم بهتر میشه به نفعته 😂😂
این قدر که تو مهربونی… باشه سعی میکنم امروز یه قسمت بنویسم… ولی اگه ترجمه هام رو زمان پیش بره. الان ۳۰۰۰ واژه از برنامه ام عقبم باز🙈🙈
عااااالی بود😍😍😍😍 چقدر حرف حساب زدین👌🏻👌🏻👌🏻
دوست دارم این داستانتونو ❤❤❤❤ بیشتر به فکر میبره منو👏🏻👌🏻چاشنی طنز این قسمت رو هم دوست داشتم😋😋🤩🤩🤩😁
نقاشی حیرت انگیزه😦😦😦😦😍😍😍😍😍😍😍
از نزدیکترشم با جزئیاتش اگه میشه بذارید برامون😍😍😍😍🙈🙈🙈خیلی خیلی خوب شده🤩🤩🤩🤩میشه اینا رو دید کیف نکرد؟😍😍😍 نه خودتونو بذارید جای ما😍😍😍😍
با اون حرفتون دربارهی آدمهایی که خلاف مسیر بقیه حرکت میکنن خیلی موافقم
ای جان جان جان…. 😍😍😍😍
چه خوب… فکر میکردم خونوک داره پیش میره … ولی خب کارکرد آرام سازی ذهنش رو دوست دارم و راستش تا حالا نتونستم با قاعده بنویسم… هر چی بر آمده روی کاغذ ریختم…🙈🙈🙈
چشم چشم … 😍😍 البته جزئیاتی نداره سارا چون… یه تصویر سیاهه روی یه صفحه قرمز؛ چون من اصلا هنوز کلاس رنگ روغن یا آکلریلیک یا حتی آبرنگ نرفته ام که تکنیک کار کردن با قلم مو رو بلد باشم. من در آوردیه … (یه کلاسی میرم به اسم میکس مدیا که در واقع یعنی هر غلطی میخوای روی بوم بکن- همین چارتا خط هم از صدقه سری اون کلاسه است)😂😂🙈🙈
” نه نای حرف زدن ندارم، نه حوصلهی حرف زدن” نه نای حرف زدن دارم.
.
” و من با ظاهری خونسردی و درونی پر از گدازههای سرخ..” خونسرد.
.
” مثل آدمی که دندان کرم خوردهی خرابش نگاه کند” به، جا افتاده قبل دندان.
.
” و به من میگفت بچهی سرراهی” بچهی.
.
“… به یک اندازه مهر نثار فرزاندانش کند؟” فرزندانش.
.
” سید الاود پیغمبری شما” اولاد.
.
❤
ابوالفضل… چرا به چشمم نمیاد اینا … مرسی عشقک … دلم برای این کامنتات اونقدر تنگ میشد اون روزا که گیج و ملنگ میزدم بعد عمل 😣😣
ای جااااان😍😍😍 منم خیلی دلم تنگ میشد برای شما مهربونم😍😍😍🥲😢خوشحالم که اون روزا تموم شد ❤❤❤❤