بر اساس یک اتفاق واقعی
چرا مُرد؟ آیا تقصیر عکاس بود که سناریویِ تکرارِ پایین آمدن از پلهها را چید؟ اگر آرزو کمی لاغرتر بود و شدت برخورد سرش با پلهها کمتر بود، چه؟ اگر معمار آن نرده را آنطور تیز و بیخود طراحی نمیکرد، چه؟ اگر پلهها فرشینه نداشت، این اتفاق نمیافتاد؟ اگر اصلاً عروسی نمیگرفتند؟ اگر با کفش بدون پاشنه از پلهها پایین آمده بود؟ آیا مادربزرگ بهتر میدانست؟ مردم چشمشان زده بودند و به شادی بزرگشان حسادت کرده بودند؟ آیا مادر درست میگفت؟ اثر تجمع انرژیهای منفی بود؟ آیا پیش بینی پدر حقیقت داشت؟ سرنوشت او هم همچون بعضی از انسانها محکوم بهتنهایی بود؟ آیا ستارهشناسِ حراف پولکیِ عمویش از چیزی خبر داشت که او نمیدانست؟ انرژی تاریک سیارات بود که بر او و عروس باهوشش سایه انداخته بود؟ اثر ترانزیت عطاردِ برگشتی بود؟ آیا برادرش درست میگفت؟ دخترک از شدت هیجان بیدقتی کرده بود؟ یا به قول خاله اش تقدیر او بود و اگر از پلهها پایین نمیافتاد، کمی جلوتر با حادثه دیگری میمُرد؟ یا اینکه نه! اینهمه فقط اتفاقی ساده بود که به تراژدیای باورنکردنی ختم شده بود؟
اگر او خیلی زود وارد دنیای بزرگسالی نمیشد؟ اگر باهوش نبود؟ اگر بهجای دانشآموزهای دبستانی با بچههای دبیرستانی همکلاس نمیشد و بهجای دبیرستانیها با دانشجوها و بهجای دانشجوها با اساتید دمخور نمیشد و از روند متعارف رشد اجتماعی برخوردار میشد، این چنین دلبسته او میشد؟ اگر از دنیای کودکی و ارتباط با آدمها بیخبر نمیماند، آنچنان عاشق او میشد؟ اگر اینقدر تشنه داشتنِ همصحبتی که او را بفهمد، نبود؟ اگر آرزو به حرفها و ایدهها و رؤیاپردازیهایش آنچنانکه گویی در مقابل آینه ایستاده گوش نمیداد؟ اگر بیشتر از خودش به او ایمان پیدا نمیکرد؟ اگر آرزو در اولین برخوردشان در آن همایش، جمع درک ذهنی و تمایلِ جسمی در یک آدم را به نظریهپردازی موفقِ گرانش کوانتومی تشبیه نمیکرد و نمیگفت که این پدیده به اندازه واداشتن نظریه نسبیت عام و فیزیک کوانتوم به همکاری اعجاب انگیز است، چنین عاشقش نمیشد؟ اگر تصمیم به ازدواج نمیگرفتند چه؟ اگر بعد از عروسی مختصر و کوتاهشان قرار نبود باعجله به مراسم دریافت جایزه نگارش مقالهاش راجع به اصل عدم قطعیت بروند چه؟ اگر آرزو آرام و یکنواخت از پلهها پایین میآمد چه؟ یعنی عشق نمیتوانست بهاندازه نیروی هستهای قوی، آن دو را همچون کوارکها بهسوی هم بکشد تا مثل پروتونها و نوترونها کنار هم باقی بمانند؟
چرا پای عکاس به فرشینه پله گیر نکرد؟ چرا پیشنهادش را قبول کرده بودند؟ اگر فقط همانطور ساده از پلهها پایین آمده بود و عکاس فقط عکسش را گرفته بود و رفته بود چه؟ اما مگر آدمها هرروز هزار بار از پلهها بالا و پایین نمیروند؟ چرا پاشنه عروس او باید به الیاف بیرون زده فرشینه راهپله گیر کند و او از روی پلهها پرت شود پایین و سرش بخورد به گوشه تیز پایین نرده که فقط به خاطر زیبایی بصری آنطور بیرون زده بود؟ چه کسی باور میکند که آدمی به آن جوانی، به آن زیبایی با یک زمین خوردن ساده در دم جان ببازد. چه کسی میتواند تصور کند که عروسی روز عروسیاش بمیرد؟
حالا فیزیکدان نابغه برآشفته، هرروز پای پلهها میایستد و به آن چند پله نگاه میکند و از خودش بینهایت سؤال میپرسد.
2 پاسخ
😰😰😰😰طفلککککککک
همه چیز زندگی به ظاهر ساده و معمولیه ولی بیشتر اوقات نتایج جدی و مهمی و گاهی چقدر تلخ به بار میاره😔😔😔