English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خفگی

۱۴۰۰-۰۳-۲۲

دست‌هایم را دور گردنش انداخته‌ام و دارم فشار می‌دهم. فشار می‌دهم و فشار می‌دهم. شاید اگر طنابی داشتم بهتر می‌توانستم او را بکشم و از شرش خلاص شوم. از او متنفرم. از مهربانی‌های ساده‌لوحانه و ابلهانه‌اش. از این‌که اجازه می‌دهد تا هر آدمی از او سوءاستفاده کند. از اینکه مهر طلبی و تمایل عاجزانه‌اش به مورد تائید دیگران قرار گرفتن را پشت نقاب تواضع و سکوت و به روی خود نیاوردن و در خود خوردن پنهان کرده. از اینکه یک بازنده بدبخت است. از اینکه تمام عمرش فقط دویده و دویده و دویده و هر وقت هم به استراحتگاهی رسیده باز یکی او را از لبه پرتگاه هل داده و او به دویدن ادامه داده. از بی‌عرضگی‌اش. از حماقتش. از این‌که شهامت جنگیدن با آدم‌ها را ندارد و فقط با خودش می‌جنگد. نه با دست نمی‌شود او را خفه کرد. باید کار دیگری بکنم. روسری‌ام را دور گردنش می‌بندم و آن را به دستگیره در اتاق مبیندم. باید بمیرد. باید بمیرد. مردنِ او برای هر دوی‌مان بهتر است.

پلیس پس از وارسی محل و دیدن دست‌نوشته‌های دختر با اعلام خودکشی بودن مرگ، پرونده را مختومه کرد.

۱۸۶ کلمه… واسم جالبه که با این تعداد کلمه بشه کل زندگی ابلهانه یک آدمو به تصویر کشید… هر چند متن مسخره ای شد… همیشه دوست دارم بدونم آدما آخرین لحظه به چی فکر میکنند… بخصوص آدمایی که خودخواسته به زندگیشون پایان میدن…

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

4 پاسخ

  1. به نظر من که اصلا مسخره نیست دقیقا آخرین مکالمات ذهنی فردی رو که به زندگی خودش پایان میده رو به تصویر کشیدین که در خلالش کلیت زندگی اون آدم و شاید دلایل اصلی این تصمیمش هم بیان شد👌👌👏👏❤❤

  2. به نظر من مسخره نیست -خیلی خوبه که میشه با کلمات و نوشتنش حرفای اعماق دلشون بگن … این متن خیلی عمیقه خیلی حرف ها بیشتر ۱۸۶ کلمه داره …
    راستش این متن برام خیلی ترسناکه خیلی … قلبم به تپش افتاد نمیدونم چی جوری بگم …..
    ( ببخشید چون با کامپیوترم ایموجی ندارم ) ( قلب قلب قلب بوس)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستانک

می‌گن!

مي‌گن لخت مادرزاد توي اتاق خواب يك زن شوهردار سكته كرده… تا بخوان برسوننش به بيمارستان، جان به جان آفرين تسليم كرده… چه مرگ افتضاحي…

ادامه مطلب »
داستانک

در میانه‌ی پايان

  چشم‌های بازِ به سقف دوخته‌شده که آن را تار می‌بیند. هیچ‌چیز قطعي نيست! دمممممم، هیچ‌چیز واقعي نیست! بازدمممم، هیچ‌کس هميشگي نيست! دممممممم، هیچ‌چیز ابدي

ادامه مطلب »
داستانک

کات

  دخترک هفت یا هشت‌ساله بود. با موهای حنایی فرفری و گونه‌های کک‌مکی. موهایش را پشت سرش جمع کرده بود و آبشار آن را روی

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

داستان کوتاه

راه آبی

امروز با محمود فیلم «اژدها وارد می‌شودِ» مانی حقیقی را نگاه کردیم. به رغم نقدهایی که ممکن است به آن بگیرند، از فیلمش خوشم آمده

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

تا…!

جهان ساخته شده‌است “تا” کتاب زیبایی نوشته شود. استفان مالارمه… (یادم نمیاد از کدوم کتاب یا کجا؟ فقط روی یکی از دفترام یادداشتش کرده بودم

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: خی خی

خي خي: فرشته آرزوها (قسمت ششم)

دلش نمی‌خواست به این چیزها فکر کند. دلش نمی‌خواست با عذاب وجدان حالش را خراب کند. برایش معجزه اتفاق افتاده بود. این فکرها، حرف‌های مفتی

ادامه مطلب »
داستان دنباله‌دار

بَرنشین: قسمت سوم

  یعنی تئاترمون کنسله؟ رامش پای تلفن حرف میزند. خب … نگران شدم… فکر کردم کنسله… بی قرار این طرف و آن طرف میرود و

ادامه مطلب »