لامپ کوچک از پشت بریدگی بیضی روی جعبه محافظش، سعی کرد بیرون را نگاه کند. بالاخره یکی او را انتخاب کرده بود و از توی قفسههای خاک خورده ته آن فروشگاه بزرگ برداشته بود. چشمش به لامپ بسیار بزرگی افتاد که توی سبد خرید، کنار او خوابیده بود.
- وای… خوش به حالت تو چقدر بزرگی.
لامپ بزرگ چشمهایش را باز کرد و از پشت تلق نازک جعبهاش به دنبال صدا گشت. لامپ کوچک را دید. لبخند کجی زد و گفت:
- ممنون رفیق.
لامپ کوچک خودش را در قامت لامپ بزرگ تصور کرد و از کوچکی خودش دچار اندوه شد:
- وقتی اینقدر بزرگ باشی، دنیا چه شکلی به نظر میرسه؟
لامپ بزرگ واقعاً نمیدانست، اما وانمود کرد که میداند:
- خب درکت از دنیا متفاوته. یه جور دیگه. نمیدونم اگه بگم تو میفهمی؟
لامپ کوچک آه کشید.
- نه … ممکنه نفهمم… آخه من خیلی کوچیکم.
لامپ بزرگ سعی کرد لامپ کوچک را دلداری دهد:
- اشکالی نداره. شاید اگه بیشتر تلاش میکردی، میتونستی بزرگتر باشی.
لامپ کوچک گفت:
- چه طوری باید بیشتر تلاش میکردم؟ آخه من که توی انتخاب خط تولید کارخونه نقشی نداشتم؟
لامپ بزرگ با اینکه از حرف خودش مطمئن نبود، گفت:
- یه چیزی توی ذات هر لامپ هست که باعث میشه تا خط تولیدش با لامپهای دیگه فرق کنه.
دستی لامپ بزرگ و کوچک را از توی سبد برداشت و آنها را طوری توی پاکت پلاستیکی سفید قرار داد که دیگر نمیتوانستند هم را ببینند. لامپ کوچک درحالیکه داشت از تکان تکان خوردن توی پلاستیک لذت میبرد، به ذات هر لامپ فکر میکرد. تا زمانی که دوباره از پلاستیک سفید بیرون بیاید داشت فکر میکرد که ذات او مگر چه بود که سر از خط تولید لامپهای کوچک درآورده بود؟
لامپ کوچک روی میز آشپزخانه نشسته بود و سعی میکرد از دریچه جعبه، اطرافش را بهتر ببیند. رو به رویش یک لوستر بزرگ دید. یاد لامپ بزرگ افتاد: خوش به حالش. لوستر دستکم ده دوازدهتا کلاهک زرشکی مخملی داشت؛ اما لامپهای توی آن دیده نمیشد. ته خانه، کنار کاناپه یشمی، آباژور مطلایی دید که با کلاهک بزرگ سبز تیرهای داشت: حتماً لامپش هم خیلی بزرگه. در مسیر دیدش چند تا دیوارکوب کوچک هم کشف کرد: احتمالا لامپاشون باید اندازه من باشند.
دستی او را از جعبهاش بیرون کشید. دختری بود با موهای بلند طلایی که انگار از آنها نور میتابید. لامپ کوچک باز یاد ذات هر لامپ افتاد و اندوهی درونش را چنگ زد. دختر او را گذاشت روی میز دیگری، لامپ کوچک کمی قِل خورد و بعد سعی کرد ثابت بماند. حالا چشمش مستقیم توی چشم دهها لامپ شمعی کوچک دیگری مثل خودش بود که توی چهلچراغ زرشکی نشسته بودند و بعضیهایشان به او زل زده بودند. دختر به یکی گفت:
- این لامپ بزرگه رو واسه کجا خریدی؟
صدای نسبتاً بمِ دختر دیگری شنیده شد:
- نمیدونستم کدوم به دردمون میخوره، دو تا خریدم.
- واقعاً که به اطرافت بیتوجهی. لامپ به این بزرگی الآن به کجای این خونه فرو میره؟
ناگهان صدای شکستن چیزی آمد. لامپ کوچک بلافاصله چشمهایش را بست. گاهی توی فروشگاه هم بعضی چیزها به طرز فاجعه باری جلوی چشمان او و بقیه لامپها میشکستند و تا مدتها این صحنه از ذهنش پاک نمیشد. دلش نمیخواست شاهد صحنه دلخراش دیگری باشد؛ صدای بم فریاد زد:
- چی شد؟
- هیچی. لامپ بزرگه از دستم افتاد شیکست. نیای این طرفا بدون کفش و دمپایی.
9 پاسخ
جقدر داستان های این سبکتون که دنیا و مسائلش از دید اجسام بیان میشه و زندگیشون به تصویر کشیده میشه رو دوست دارم😻❤👏🤩 (چقدر جمله بندیم افتضاح شد 😐🤦♀️)
مرسی که میخونی 😍😍😍
وای خیلی خوب بووود داستان از زاویه ی دید لامپ😍👏🏻👏🏻
“آباژور مطلایی دید که با کلاهک بزرگ سبز تیره ای داشت” طلایی، با اضافه است.❤
😍😍😍مرسی مرسی
Kheyli khoob bood
The big lamp reminded me of some ignorant people who think they are kind of special or have something special to be different or have some advantages… After all we are just the same and maybe even the smallest would have the strongest effect on the world ; just like covid 19..
موافقم… مرسی که میخونی … یادته روز اول سر کلاس ازت پرسیدم زبان خودتو چطور ارزیابی میکنی گفتی هر طور حساب میکنم یه چیزی به انگلیسی بدهکار میشم؟😂😂 حالا ببین خودتو… 😍😍😍😍
خیلی قشنگ بود. به نظرم این هم برای اون برنامه ای که داریم عالیه. حالا بهت میگم😍😍😍😍😍😍😍😍😍
آره … خودمم واسه همون کار انتخابش کردم… چند تا طرح واسه قیافه لامپه کشیدم برات میفرستم تلگرام ببین نظر بده …
اینو نفرستادی..