پ ن: توی چهلسالگی از این اتفاقها زیاد برای آدم میافته. بهنظرم اونایی که ازدواج نکردهاند یا بچه ندارند گذر زمان رو اونطوری حس نمیکنند که بقیه. برای این طور آدما که شاید خودم هم جزوشونم فاصلهی بین خاطرهی بیست سال پیش و امروز مثه سه سال پیش و امروزه و بعد یهو دیدن دوستی،معشوقی،عشقی، آشنایی یا کسی که توی گذشته میشناختی با بچهی هیفده هیجده ساله، مثه پتک میخوره توی صورت آدم. سال ۹۷ بعد از حضور و غیاب جلسه اول یا دوم، توی یکی از کلاسهای کارشناسی که فکر کنم حقوق جزای عمومی ۱ بود، یکی از دانشجوها با لبخند معنیداری دم میزم ایستاده بود و با کنجکاوی بهم نگاه میکرد. یکی دو بار سعی کردم خیلی نامحسوس خودمو ارزیابی کنم که مبادا یه کاریم باشه، یه جام یه چیزی ریخته باشه، دکمهی مانتوم باز باشه یا به هر حال یه سوتیای چیزی که باعث شده دانشجو بهم بخنده. آخر هم مثل همیشه بهترین راه فرار از این شرایط رو انتخاب کردم و زدم به لودگی. وسط جوابم به یه دانشجوی دیگه، رو به اون کردم و گفتم:
- وروجک چه دسته گلی به آب دادم که داری به ریشم میخندی؟
خندید و گفت:
- هیچی استاد… بعد بهتون میگم…
منم که رسوا:
- نه جون مادرت همین الان بگو… تا تو بخوای بگی صدهزارتا سناریو از ذهنم رد شده… اگه زیپیچیزی بازه که همه دیدهاند دیگه… پس بگو!
و باز به خودم نگاه کردم. دانشجوهای دور میز هم با اشتیاق خندیدند و با کنجکاوی منتظر جوابش موندند:
- استاد شیرین سین رومیشناسید؟
- شیرین سین؟ شیرین سین … یکی میشناسم … همکلاسی بودیم توی دبیرستان…
و یهو… چشماش… مژههای بلند و برگشتهاش … موهای فردار ضخیمش… نصفهی بالای صورتش، از بینی به بالا، شیرین بود… خود شیرین بود! احتمالاً چشام از حدقه زده بود بیرون. دستمو جلوی دهنم گرفتم و با تعجب پرسیدم:
- … واستا ببینم… نمیخوای بگی که….
با لذت و شعف خندید. واسه خودش هم ماجرا جالب بود:
- چرا استاد… من دختر شیرینم… گفت بهتون خیلی سلام…
و بنگ! ضربهای توی صورتت… از اون روزا تا حالا بیست و یک سال گذشته…
شیرین سوم دبیرستان ازدواج کرد. پیش دانشگاهی نخوند و حالا دخترش دانشجوی شده؟
بیست و یک سالی که برای من مثه برق گذشته بود و احتمالاً تنها تفاوت مهمی که میتونستم نسبت به اون سالها در خودم حس کنم پنجشیش کیلو عدد بزرگتر روی صفحهی ترازو بود، بقیهاش همونایی که بود اون موقع بود. اون موقعها درس میخوندم. حالا درس میدادم. واسه شیرین ولی، بزرگ کردن سه تا بچه بود که اولی دانشجوی خودم شده بود… به نظرم زندگی هر چقدر هم ماجرا داشته باشه، وقتی بچه نداری، گذر زمان رو نمیتونی اونقدر واضح ببینی که وقتی بچه داری… چون اونا و قد و قواره و قامتشون بهت با رسم شکل و بهطور عینی یادآوری میکنند که چقدرررر زمان از اون روزای مدرسه یا دانشجویی یا … گذشته ( پینوشتم تبدیل شد به داستانخاطره…)
آها راستی همه اینها رو گفتم که بپرسم: اسمش چُرتِ نیمروزی باشه بهتر نیست؟
پ ن ۱: خط مُعلّی… تازه درس چهارمم، واسه همین کلک میزنم و عکس کامل نمیذارم که دیده نشه چقدر ناشیام یا کمتر دیده شده… خط نویسی مثه دوچرخهسواریه خیلی کیف میده…
15 پاسخ
چه خاطره جالبی بود…کاملا موافقم منم فقط وقتایی گذر زمان رو حس میکنم که عکسی استوری چیزی از هم کلاسی های قدیمم با بچه هاشون میبینم وگرنه دقیقا در حالت عادی خاطرات قدیمم همون توصیقی که شما نوشتین رو دارن🤦♀️🤦♀️واسه نظر دادن راجع به اسم هم من که همین چهل سالگیو دوست دارم اما چرت نیم روزی هم قشنگه (دیشب یه قسمت از بیگ بنگ رو داشتم میدیدم که شلدن بین انتخاب ایکس باکس و پلی استیشن مونده بود و نمیتونست تصمیم بگیره الان واسه اسم داشتم فکر میکردم دقیقا حس دیشب شلدن رو داشتم😂😂😂😂)
😂😂😂😂😍😍😍عاشق شلدون لعنتی ام … من و محمود الان داریم یانگ شلدون رو نگاه میکنیم و عجیب و غریب یه کارای این بچگه یادآور بچگیه من و دردسرهاییه که درست میکردم… بخصوص با زبون تند و تیزم….🤣🤣
😂😂😂😂❤❤❤اتفاقا واسه بعد از بیگ بنگ قصد دیدن یانگ شلدون رو داشتم دیگه الان قطعی ترم شد پس😂😂😂👌👌👌
😂😂😍😍آره حتی به نظرم تا سیزن ۳ که دیدم ( تا اواخرش) از بینگ بنگ تئوری قویتر و باحالتره (سریالش)
👍🏼❤️
Half day nap
میسی😍
بهبه کیف میکنم با این صوتیها😍😍🤩🤩
چه خاطرهی جالبی بود👌🏻👌🏻یه تلنگر بود برام از گذر عمر، از سرعت زمان، قدر دونستن تکتک لحظهها، بعد از خوندن این خاطره دلم خواست ساعت برنارد میداشتم و زمان رو متوقف میکردم نه فقط به خاطر اینکه خیلی از کارها رو بتونم انجام بدم بیشتر برای اینکه جلوی مثل برق و بار گذشتن عمر و تا حدودی بگیرم..
خطنویسی هم که خیلی خوب شده😍😍😍👌🏻👌🏻👌🏻
به نظرم چهل سالگی: چرت نیمروزی در کنار هم قشنگه🤩🤩🤩
ای جان … سانازو راحت کردی در تصمیم گیری … جالبه که من همیشه همین کارو میکنم وقتی نمیتونم بین دو تا چیز انتخاب کنم یا هر دو رو بر میدارم یا میخرم یا هر چی یا هیچ کدومو… 😂😂😍😍😍
من چقدر غايب بودم🥺
بهتون علتشو گفتم تو ايميل خانم دكتر🥺🥺 ولی به جاش داشتم کار خوبی میکردم نه؟😍😍😍
جان جان… معلومه… من ترجیح میدم تو از اون کارا بکنی تا از این کارا… 😂😂🤣😍😍ساجده جون بقیه چواب برای بعد من برم پای ترجمه هام و بقیه کارام
🤣🤣🤣
به نظر من شما از بیست سال پیش بعلاوه اون چند کیلویی که گفتین، چندین هزار کیلو؟! (واحد اندازه گیریش چیه؟ نمیدونم!!) تجربه و تفکر، تعقل، فهم و درک و شعور و گسترشِ جهان بینی و اطلاعات و آگاهی و هوشیاری و کمال به دست آوردین که البته اون موقع هم مطمئنم به نسبت همسن و سالهاتون از لحاظ این چیزا از همه بیشتر میدونستین ولی در مقایسه با خودتون میگم.
درباره دوستان قدیمی که مسیر زندگی متفاوتی از من انتخاب کرده اند، من وقتی کسی رو میبینم که همسن و سال منه ولی از لحاظ اجتماعی یا شغلی به جایگاه دلخواهش رسیده و یا توی سنی ازدواج کرده که اونقدر عاقل و بزرگ بوده تا بتونه زندگیش رو مدیریت کنه و به دلخواهش اموراتش رو بگذرونه، دلم برای خودم میسوزه.
میدونی ملیحه من فکر میکنم بستگی به آدمش داره … یعنی بعضی آدمها ذهنشون رشد محوره… همیشه از دیروزشون ناراضی اند چون همیشه فکر میکنند میتونستند بهتر باشند… البته که منظورت رو فهمیدم و درعین حال باور دارم هیچ وقت برای بروز دادن استعدادها و کاویدن بهترینِ خودت دیر نیست… دیروز داشتم واسه نکیسای عزیزی توضیح میدادم که یک جامعه شناس که هنوز هم اسمش یاد نمیاد تازه در سن پنجاه سالگی با کوچکترین فرزندش وارد دانشگاه شد و در سن هشتاد سالگی یکی از بهترین اساتید ایالات متحده و برترین پژوهشگران دوران معاصر شده بود؛ در حالی که اسمی از فرزندانش که همین آدم در حال تلاش برای جمع کردن پول برای کالج اونها بود و وقتی اونها رو به سرو سامون رسوند نبود… میدونی چی میگم؟ این پرانتز واسه اینکه بدونی تو هنوز میتونی آدمی بشی که میخوای یا میخواستی بشی…. ولی واقعا میگم من آدمایی رو میبینم که … مثلا در حوزه ای که هستند هیچی نیستند… به عنوان یک فرد بیرون از اون دایره میتونم ببینم که پر از نقص اند پر از ایراد پر از ناشی گری و خامی … اما از خودشون راضی اند و تصور میکنند که بهترینِ اون رشته یا تخصص اند… من این بلاهت رو دوست ندارم ولی باوردارم آدمهایی که اینطوری اند تمام عمرشون در هر جایگاهی که باشند از اون راضی اند … ( رضایت از خود دارند بیشتر از منظورم اینه) و آدمایی رو میبینم که مثلا برادر کوچولوی من در سن بیست و هفت سالگی نسبت به آدمهایی که به اندازه کل سن اون توی موسیقی بوده اند خیلی دستاوردهای بیشتری داشته و پیشرفتهای بیشتری کرده اما همیشه از خودش ناراضیه و احساس میکنه توی زندگیش به هیچی و هیچ جا نرسیده… آدمهای مشابه زیاد میشناسم. بنابر این بخشی از نگاه ما که آیا به جایگاهمون رسیدیم یا نه به ما بر میگردیم… سقف خواسته ها … آرزوها … مال بعضیها خیلی کوتاهه و مال تو خوشگل مهربونم خیلی بلند و بذار این بلندنظری باعث پیشرفت و امیدواریت بشه … (هرچند میدونی که خودمم تخصص عجیبی دارم در زدن به در ناامیدی😂😂) ببخشید اگه یه چیزی گفتی و من یه چیز دیگه جواب دادم… به قول لاکان ما میدانیم چه میگوییم و لی هرگز نمیدانیم چه شنیده میشویم…یه لحظه احساس کردم جوابم ربطی به حرفت نداشت… 🙈🙈اگه نداشت ببخشید
حرفتون درسته، قبول دارم فکر میکنم همونی که گفتم شنیدین و همونی که گفتین شنیدم. مشکل من اینه که با آرزوهام خیلی فاصله دارم و میدونم که رسیدن بهشون غيرممکن نیست، ولی تلاش و پشتکار فراوان میخواد که من اصلا توانش رو ندارم یعنی هر چی میشینم وقتم رو برنامه ریزی میکنم، میبینم توی اولویت هام، آرزوهای شخصیم فرصتی پیدا نمی کنند. البته از گفتن این چیزا به شما خجالت میکشم چون شما همیشه پرتلاش بودین و از وقتتون بهترین استفاده رو میبرین و تنبلی و بی برنامه گی توی زندگی تون جایی نداره. نشنیده بگیرین شما🙈 بذارین به حساب ناله های یه وقتی😅
هميشه از حرفاتون درس مي گيرم… خوش به حال مليحه جون كه اين همه واسش نوشتين🤣🤣🤣حسودي سوسكي يه قول ساناز جون🤣🤣😍😍😍😍جواباي منم بدين🥺🥺🥺