English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

چهل‌سالگی

۱۴۰۰-۰۱-۲۹

 

همیشه از این کوچه متنفر بوده‌ام، هر پنجاه متر، یک سرعت‌گیر بزرگ! حتی شکوفه‌های درخت‌های بلند و پُربرگی که تمام کوچه را در آغوش گرفته دست کم  مثل حالا توی اردیبهشت‌ ماه که عطر مست‌کننده اقاقیا فضا را رؤیایی کرده هم باعث نمی‌شود وسوسه شوم و فقط یک‌بار  برای دیدن این منظره زیبا توی آن بپیچم؛ اما امروز النا، دوست دختر جدیدم توی کافه‌ی ته این کوچه جلسه‌ی نقدِ کتاب گذاشته.

یکی از سرعت‌گیرها آن‌قدر بزرگ است که باید رسماً متوقف شوی تا به ته ماشین ضربه نخورد. در پارکینگ آپارتمانِ سمت چپی باز است. بی‌آنکه بخواهم فضولی کنم چشمم قلاب می‌شود به زنی که دارد بچه‌هایش را سوار ماشین می‌کند و ناگهان

  • او را می‌بینم.

خودش است. همان صورت؛ انگار ناشیانه گریمش کرده باشند و خواسته باشند سنش را ببرند بالا. اخم‌کرده و کلافه است. خط عمیق میان دو ابرو و چروک‌های دور چشمش اصلاً به این صورت زیبا نمی‌آید. سه تا بچه؟

آخرین تصویری که از بیست سال پیش از او در ذهن دارم، باید از عرض بکشم تا اندکی به قامتش شباهت پیدا کند. نگاه خیره‌ام را درمی‌یابد. سرش را برمی‌گرداند. اخمش عمیق‌تر می‌شود و چشم‌ها را تنگ می‌کند. اخمی سرزنشگر چهره اش را می پوشاند تا راننده فضولی که چشمهایش را به حریم خانه او لغزانده عتاب کند.

اما ناگهان او هم مرا می‌شناسد. پسربچه‌ای که می‌خواهد سه‌چرخه‌اش را به‌زور توی صندوق عقب ماشین جا کند، سرش را برمی‌گرداند، نگاه او را دنبال می‌کند تا به من میرسد. بهم زل می‌زند و خیره در نگاهم با صدای تیزش میپرسد:

  • اون کیه مامان؟

هر دو انگار از چُرت نیمروزی بیدار شده باشیم، به خود می‌آییم. من پا را روی پدال گاز فشار می‌دهم و صدای او را می‌شنوم که از آهی عمیق به فریادی نصفه و نیمه بدل می‌شود:

هیشکی. بهت گفتم نمیتونی اونو با خودت بیاری!

(۳۰۱ کلمه)

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

11 پاسخ

  1. خیلی خوب بود! تو این تعداد کلمات محدود، به بیست سال قبل سفر کردیم و برگشتیم.
    .
    .
    .
    فقط فک کنم خط آخر “بهت گفتم” درست باشه، آره؟

      1. اره من از نسخه انگلیسی پرت شدم اینجا😁😁😁چه خوبه نسخه فارسی و تو نسخه‌ی انگلیسیش گذاشتید. اینجا هم پایان داستان‌هاتون انگلیسیشم بذارید😍😍

      1. عه دادين كه🤣🤣🤣😍😍😍همين الان كامنت گذاشتم جواباي منم بدين🤣🤣😍😍

        🙊🙊منظورم اين نبود. كنجكاو بودم ببينم به خودتون فيدبك ميدن؟ كه البته انگار منظورم همين بود كه شما اينو بگين🤣🤣🤣😍😍😍🙊🙊🙊

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستانک

می‌گن!

مي‌گن لخت مادرزاد توي اتاق خواب يك زن شوهردار سكته كرده… تا بخوان برسوننش به بيمارستان، جان به جان آفرين تسليم كرده… چه مرگ افتضاحي…

ادامه مطلب »
داستانک

در میانه‌ی پايان

  چشم‌های بازِ به سقف دوخته‌شده که آن را تار می‌بیند. هیچ‌چیز قطعي نيست! دمممممم، هیچ‌چیز واقعي نیست! بازدمممم، هیچ‌کس هميشگي نيست! دممممممم، هیچ‌چیز ابدي

ادامه مطلب »
داستانک

کات

  دخترک هفت یا هشت‌ساله بود. با موهای حنایی فرفری و گونه‌های کک‌مکی. موهایش را پشت سرش جمع کرده بود و آبشار آن را روی

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

چاپ نشده‌ها

زمیولوژی: مقدمه

اَوی بوک­لی[۱] و جاستین کوتزِه[۲] ظهور جنبش زِمیولوژیک[۳] از اواخر دهه‌ی ۱۹۹۰ (پمبرتون ۲۰۱۶) نقطه عطفی بود برای پژوهشگرانی که می‌خواستند فراتر از مرزهای هسته­

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

سقراط، سقراط بود!

از داستان مرگ سقراط نوشته فردریش دورنمات ترجمه محمود حسینی زاد سقراط حرف میزد و همین هم کافی بود، حالا چرا آدم باید چیزهایی را

ادامه مطلب »
داستار: نَه‌داستان+نَه‌جستار

من همیشه فرار میکنم.

    نوشتن اگر هیچ فایده ای نداشته باشد، برای من دست کم یک اثر مثبت یا شاید هم منفی دارد و آن کمک به

ادامه مطلب »