English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

من همیشه فرار میکنم.

۱۴۰۰-۰۲-۰۳

 

 

نوشتن اگر هیچ فایده ای نداشته باشد، برای من دست کم یک اثر مثبت یا شاید هم منفی دارد و آن کمک به پیدا کردن خودم است. از این جهت مثبت که خب شناختن همیشه خوب است، از این جهت منفی که میتواند دردناک باشد. مثل تصویر آدمهای جذابی که فقط از دور جذابند و وقتی میشناسی شان نه جاذبه که تمامیت وجودشان دافعه است. چیزی شبیه توالتهای شیک و پیکی که بوی گند میدهند. به بیراهه نروم، داشتم از خودشناسی میگفتم، میدانم سخنرانی آن هم اول نوشته ای که قرار است داستان باشد، روی اعصاب است، اما میتوان اینجور وقتها دست به دامن پست مدرنیسم شد و ادعا کرد این شگردی برای روایت فراداستان است، پس لطفا خسته نشوید و ادامه دهید.

روایت کردن خود برای خود، باعث میشود تا به گذشته نگاه کنی و من پیشینت را با عنیکِ من امروز ارزیابی کنی. کاری که ما عموما انجام نمیدهیم. چه شد که خواستم تا بخشی از خودم را برای خودم روایت کنم. وقتی که توی کوچه پس کوچه های تجربیات زندگی ام دنبال سوژه ای برای نوشتن داستان نود و چهارمِ کارگاه صد داستان میگشتم. میگویند:

چون قافیه تنگ آید       شاعر به جفنگ آید

حالا احتمالا من هم به تنگنای ایده برای نوشتن رسیده ام که میخواهم جستاری در باب خود را در قالب داستان توی حلق خواننده فرو کنم و بعد هم مدعی شوم که داستانی پست مدرن روایت کرده ام و اگر خوشت نیامد مشکل خودت است، نخوان! یا میخواستی نخوانی! یا مگر دعوتنامه فرستاده بودم؟ باز به پرت و پلاگویی افتادم.برگردیم به اسم داستان: من همیشه فرار میکنم.

یک زمانی مبارز بودم. یک جنگجو. هجده سالم بود که پدرم ورشکست شد. از زندگی متوسط مرفه، افتادیم توی دامن فقر. فقری که شاید برادران و مادر و پدرم را شکست، اما من را جسور و مغرور کرد. سرم را بالاتر از قبل میگرفتم. تنها زمانهایی بود که در تمام زندگی ام آرایش های غلیظ میکردم و ناخنهایم بلند بود اندازه ناخنهای جادوگر شهر اُز. توی یک مدرسه غیرانتفاعی شیمی و ریاضی درس میدادم و عصرها چند تا شاگرد خصوصی داشتم که هر چیزی بهشان درس میدادم. بعد همینها من را به همدیگر معرفی کردند و تعداد شاگردهایم زیاد و زیادتر شد. اینطوری شد که دختر بچه لوسی که سر اینکه مادر طفلکش غذا را توی بشقاب گلدار بنفش کشیده قهر میکرد و تا سه روز غذا نمیخورد، تبدیل شد به کوزتِ نسبتا با کلاسی که توی خانه های مردم معلم سرخانه بود و بعدها هم شروع کرد به درست کردن جعبه های کادویی برای مغازه های عطر فروشیِ دم بستی، توی خیابان راهنمایی. بعد با آزاد نامی آشنا شد که برایش کار ترجمه می آورد و کم کم آنقدر راه پول درآوردن را خوب یاد گرفت که بگذریم. بعضی چیزها باید خصوصی بماند. باید توی خانواده بماند.

اما داستان شاگردهایی را که داشته ام حتما باید بنویسم. خصوصا آن پنج تا شاگرد زاهدانی ام را که همه شان بنزین میکشیدند و نشئه میکردند. کار بدی کردم که این را نوشتم، الان شما را کنجکاو میکند که ولش کن به جای ماجرای فرار کردنت، از درس دادنتهای بگو. اما این باید بماند برای وقتی دیگر که آلبوم پیانوی ییروما را پخش نمیکنم و مثلا دارم بمرانی ای چیزی گوش میدهم که سرشوق و کیف می آردم. با ییروما و لانگ لانگ فقط میتوان چسناله یا در بهترین حالت نوشتاری نیمه جدی نیمه شوخی ، شبیه به همین خزعبلاتی که تا حالا شده ۵۶۷ کلمه نوشت.

من جنگجو بودم. کافی بود یکی بگوید کاری را نمیتوانی بکنی، آنوقت انجام دادنش را مثل میخ فرو میکردم توش چشمهایش. چنان کامل و بی نقص انجام میدادم که اگر نه با دهان، اما حتما با نگاهش بگوید گه خوردم! تو میتوانی! صریح و یاغی بودم. در زمانی که هیچ کس یا به ندرت دختری بیست سال پیش جرئت میکرد جزئیات زندگی مخفیانه اش با بچه های دانشگاه و همان چیزهایی که همه میتوانید تصور کنید، با خانواده اش در میان بگذارد، بدون رو در بایستی و سانسور با آنها در میان میگذاشتم. آخرش هم طلبکارانه میگفتم :

  • میتوانم تمام این کارها را یواشکی انجام دهم. خود دانید! نمیتوانید که مثل دوران عهد بوق توی خانه حبسم کنید!

من همیشه از انجام کارهای یواشکی متنفر بوده ام. شاید برای همین آدم وفاداری ام. خسرو همیشه میگوید اگر بخواهم چند تا ویژگی اساسی از تو را نام ببرم یکی از آنها وفاداری و مرامت است. اما تازگی ها فهمیده ام که وفادار نیستم، حوصله کار یواشکی ندارم. پس بنابراین از انجام کارهایی که نمیتوانم به طرف مقابلم بگویم خودداری میکنم. شاید این امر به چیزی مربوط باشد که به آن میگویند پر شدن ظرفیت.

چند وقت پیش داشتم توی کتاب یا مقاله ای میخواندم آدمهایی که کار خلاقانه و فکری میکنند عموما در حوزه های ساده ای مثل لباس خریدن، غذا خوردن و سایر امور جزئی زندگی، دچار خلا تصمیم گیری میشوند. چون پردازشگرهای ذهنشان درگیر امور بسیار مهمتری است. مثلا همین پسره صاحب فیس بوک را هم مثال زده بود یا صاحب اپل … چرا اسم هیچکدامشان یادم نمیآید… لعنتی حوصله ندارم سرچ کنم… به هر حال این یک آزاد نویسی بیشتر نیست… آره همین پسره را مثال زده بود که همیشه یک مدل تی شرت میپوشد… چون ذهنش فرصت، انرژی و فضای خالی برای صرف این موضوعات کردن ندارد. این طوری است که مغز تلاش میکند تا از انرژی این بخش کم کند و به آن بخش های دیگر اختصاص دهد.

من فکر میکنم علت ویژگی ای که خسرو از آن به وفاداری یاد میکند، همین باشد. مغز آدمها در یک جامعه ایدئولوژیک آنقدر درگیر خودسانسوری و پنهان کاری است که دیگر مجال نمیدهد در حریم داخلی و خصوصی هم دست به این کار بزنی.

وسط کالکشن ییروما و لانگ لانگ، پرلیود علی عظیمی چه کار میکند؟ شاید چون اسمش پرلیود است، پرلیود یعنی پیش درآمد…

  • که من باد میشم میرم تو موهات، حرف میشم میرم رو گوشات، فکر میشم تو کله ت… فقر میشم میرم تو جیبات… همه تو رو دوست دارند و ذهن گرفتار داری … دمت هم گرم… دمت هم گرم … دمت هم گرم…. اینه قصه ام…

خب هزار و هفت کلمه نوشته ام و هنوز به داستان اصلی نرسیده ام.

داشتم میگفتم که یک زمانی مبارز و یاغی بودم و الان دیگر نیستم.

الان تبدیل به موجودی بی حوصله شده ام که هر کس هر چه بگوید میگویم تو خوبی و راهم را کج میکنم و میروم به کنج خود خزیده.

این چند روز داشتم به دوستی فکر میکردم که خیلی برایم عزیز بود. بعد از سالهای سال، این را هم شاید یک روزی بنویسم اما تقریبا بعد از هفده سال نداشتن یک دوست دختر نزدیک، دوست صمیمی من در تمام این سالها فقط خسرو بود و بس، بالاخره کسی را پیدا کرده بودم که خیلی دوست بود. یک چیزهاییش با من فرق داشت اما مگر توی عالم دوستی مهم است؟ دوست آن کسی است که خودت را میتوانی توی بغلش وا بدهی و عر بزنی و بعد در کمال تعجب ببینی که عرعر زدنهایت تبدیل شده به قهقهه های بلندی شبیه شیهه اسب که بند نمی آید و اشکهایی که روی صورتت روان شده از وقتی عر میزدی بیشتر است. لپهایت از شدت خنده کش آمده و به دوستت میگویی:

  • خفه شو! تو را خدا خفه شو! توان خندیدن ندارم…

دوستی که برایم چیزی شبیه خسرو بود. خسرو یک وقتهایی شوهر  است، یک وقتهایی دوست پسر است، یک وقتهایی عاشق، یک وقتهایی معشوق، یک وقتهایی برادر، گاهی پدر، گاهی پسربچه ای کوچک و تخس و گاهی هم استادی جدی و اخمو. گاهی یک روانکاو بی بدیل و گاهی دیگر یک دانشجوی کله پوک. این دوست هم که فکر کنم دیگر باید برایش یک اسمی بگذاریم … مثلا فرشته… نه یاد فرشته خانم کارگر نغمه جون می افتم…الهه … یاد زن عموی خسرو می افتم خب ایرادی ندارد… حداقل الهه و دوستم هر دو خوشگلند. الهه هم همینطوری بود. گاهی خواهر بود، گاهی مادر، گاهی دوست، گاهی بچه ، گاهی … نمیدانم من برایش چه بودم. چند وقت پیش ها میگفت ترک کردنش مثل یک شکست عشقی بوده…

وقتی میگویم نوشتن به خودشناسی کمک میکند، نگویید نه، والا کسی نگفت نه؛ خودت میبری و میدوزی و به به و اه اه میکنی. راستی شما ها هم با خودتان حرف میزنید؟

الان پیرو آن خلا تصمیم گیری، به این نتیجه رسیدم که چون دانشگاه انرژی من را بر جنگیدن روی موضوعات احمقانه و بیهوده گرفته بود، شاید این چند سال گذشته از وقتی توی داشنگاه کار میکنم توی حوزه های دیگر فرار را بر قرار ترجیح میدهم. نمیدانم. شاید شانم نمیکشد سر موضوعات پیش پا افتاده جدل کنم. نمیدانم با واژه شان هم مشکل دارم . مثل واژه ذات، یا نصف واژه های مزخرف دیگری که حوصله ندارم اسم ببرمشان.

دوستش داشتم. خیلی زیاد. توی روزگاری که افسردگی ممتدی قلبم را توی چنگ خودش گرفته بود و آن زمانها فکر میکردم بحران میانسالی است و الان فکر میکنم هوای مسموم دانشگاه بوده، رفیق شفیقم بود. با هم میرفتیم دانشگاه و با او دانشگاه تبدیل شده بود به توری برای خوشگذرانی…

من خیلی آدم معاشرتی ای نبودم اما یکی از تفاوتهای الهه با من شاید همین بود که ارتباطات اجتماعی اش از من بیشتر بود. از طریق او با افراد تازه ای آشنا شدم که الان نمیتوانم حتی تف توی صورتشان بیندازم. آدمهایی که او با دلی گشاده ازشان تعریف و تمجید میکرد؛ اما پشت سر خودش به من از او اراجیفی میگفتند که مرا دچار ترس میکرد.

هیچ وقت توی زندگی ام اجازه نداده ام کسی راجع به اویی که دوست دارم گه اضافه بخورد. همیشه یا در موضع دفاع بر میآیم یا اگر گه اضافه ای که طرف مقابل دارد نوش جان میکند خیلی بزرگ و سفت باشد، او را به خفه شدن دعوت میکنم.

اما همان جملات ابتدایی، همان چند تا حرف کافی بود تا من از الهه بترسم و فرار کنم. آن روزها آنقدر خنجر توی قلبم خورده بود، از زنانی که با ادعای احمقانه فمینیسم به عنوان استاد حق التدریس آورده بودم دانشگاه تدریس کنند و به خاطرشان در برابر فرهنگ مردسالارانه و مقتدرانه اعضای هیات علمی ایستاده بودم، ؛ از دانشجوهایی که معلوم نبود به چه هدفی خودشان را به من نزدیک میکنند، آیا من پروژه تجسس و خبرگزاری شان بودم یا واقعا استاد مورد علاقه شان؟ که دیگر از همه میترسیدم. ترس!

فیلم تاکسی جعفر پناهی را حتما ببینید. یک جایی نسرین با دسته گل سوار تاکسی میشود و (نقل به مضمون) میگوید: باهات کاری میکنند که دیگر به چشمهای خودت هم اعتماد نکنی و رفتارهای آدمهای پنهان و آشکارِ دانشگاه با من این کار را کرد…. اما من دیگر توان جنگیدن نداشتم. دیگر نمیتوانستم شاهد شکسته شدن بیشتر قلب خودم باشم. دیشب با خودم فکر میکردم : چرا دچار تراست ایشو یا مشکل اعتماد کردن به آدمها شده ام و بعد یادم آمد روزی برای خسرو گریه میکردم که چرا من این قدر به آدمها اعتماد میکنم، کاش یک جوری عقل زیاد شوم و بتوانم عواقب این اعتماد کردنها را پیش بینی کنم. الان به خود آنروزهای خودم میگویم: ساده لوح!!اما این چیزی که الان دارم ترس است ؟ عقل است؟ بیماری روحی ؟ اختلال روانی؟ دیگر نمیتوانم به هیچ لبخندی اعتماد کنم. دیگر نمیتوانم به هیچ دوستت دارمی، دوستت دارم بک بگویم.

وقتی آدمهای زیاد و زیادتری راجع به الهه و شوهرش اخبار ضد به من دادند، فرار کردم. توان نداشتم بجنگم. توان نداشتم اینها را به او بگویم. از سطحی بودن حرفهایشان بدم می آمد. نمیدانم چرا به خودش نگفتم؟ میگفتم زشت نبود؟ دو به هم زنی نبود؟ دلم شکست. خیلی شکست. اگر او این حرفها را راجع به من زده بود چه؟ شهامتش را نداشتم. اگر او واقعا رفیقم نبود چه ؟ اگر من فقط دستاویزی بودم چه ؟ پس فرار کردم. در قفس طلاییِ رفاقتم را گشودم و فرار کردم ؛ الهه را هم پر دادم. ما دو پرنده در یک قفس بودیم… همیشه باور داشته ام پرنده ات را رها کن. اگر بازگشت پرنده توست. اگر بازنگشت هیچ وقت مال تو نبوده، نیست و نخواهد بود. من الهه ام را رها کردم و به دست زمان سپردم. گفتم اگر روزی بازگردد بهترین دوستم خواهد بود. اگر نه، هیچ وقت دوست من نبوده. حالا دیگر حتی حوصله ندارم راجع به آن روزها آن حرفها آن چیزها حرف بزنم. گنداب گهی است که هر چه همش بزنی فقط بوی گهش بلند میشود. اینطوری است که میخواهم گذشته را به گذشته بسپارم و مثل این چند سالِ گذشته صبورانه به آینده نگاه کنم و ببینم چه پیش می آید…

این بود داستانی درباب دختری که از دوستی اش با دختری دیگر میگوید، زیرمتن داستانش هم مشکلات کار زنان در جامعه است. خیلی هم داستان غنی و پرتاویلی است هر کس خوشش نیامد مشکل خودش است. داستان را میتوان از منظر روانشناسی فردی، اجتماعی، فمنیسم و دیگر نظرگاه های تاویلی خواند!

داستان خودمه میخوام با آفتابه برم توش!

آها چی شد که اسمش شد من همیشه فرار میکنم. این که توی سالهای گذشته هر جا که فرار کردم و نجنگیدم، شرایط بهتر شد. زمان برایم جنگید. زمان به جایم جنگید. زمان از آدم، جنگجوی بهتری است، تنها بدی اش آن است که گاهی خیلی دیر نتیجه جنگ را برایت معلوم میکند. حالا دیگر سالهاست که من فقط فرار میکنم….

پ ن: دیدم داستان از کار در نیومد طبیعی کردم گذاشتم توی حرفهای قلمبه سلمبه؛ بدبختی اینه که حرف قلمبه سلمبه هم توش نداره.

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

4 پاسخ

  1. مهم نیست این نوشته رو تو چه کتگوری گذاشته باشین مهم اینه که خیلی شیوا و خالص و از دل برامده هست و کاملا هم به دل میشینه و تاثیر میذاره❤❤

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستار: نَه‌داستان+نَه‌جستار

احتمالات

    دارم آهنگ Clair de lune (کْلِغ دِ لون) از کلود دِبوسی رو تمرین می‌کنم و در حالی که تلاش می‌کنم نت‌ها رو توی

ادامه مطلب »
داستار: نَه‌داستان+نَه‌جستار

مهمانی

لبخندهای زورکی، تعارف‌های بیخود، حرف‌های الکی، تلاش برای خوب به نظر رسیدن، مهربان، متواضع، سخاوتمند و موفق جلوه کردن، پزهای ریز و فخرفروشی‌های مخفیانه، تمسخرهای

ادامه مطلب »
داستار: نَه‌داستان+نَه‌جستار

و اما پول!

اینها وراجیهای یکی دو سال پیش منه راجع به پول که الان با بعضیاش موافق نیستم… بخصوص اون بخش های آرمان گرایی بازی و ادعاطوریش

ادامه مطلب »
داستار: نَه‌داستان+نَه‌جستار

فقط مقیاسش عوض می‌شود

تازگی‌ها فهمیدم، علت تمام کینه‌ای که یکی از همکارانم با من داشته، این بوده که طی سال‌های گذشته به‌کرات وقتی هردوی ما کلاس موازی داشتیم،

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

مردم/مگس

به تازگی شنیدم که برخی مردم مدت هاست پیش دیگران زندگی میکنند، به عنوانِ نفس دانه های قهوه یا مگس. (ص ۱۹) *** آسمان همچون

ادامه مطلب »
در باب نقد

نقد فرمالیستی

هدف اول و آخر منتقد فرمالیست معین کردن این است که متن ادبی چگونه افاده معنا میکند. قرائت به شیوه فرمالیست ها یعنی توجه دقیق

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

گل محبوبه

  چرا نمی‌تواند دنیای بدون شوهرش را تصور کند؟ چرا فکر می‌کند اگر اسم این مردکِ معتاد پیزوری روی سرش نباشد نمی‌تواند زندگی خودش و

ادامه مطلب »
داستان کوتاه ِ صوتی

دالان تاریک چشم‌هایش

  متن داستان   این هم تمرین کلاسی بود. با کمتر از ۱۲۰۰ کلمه باید یک ماجرا رو از دو نگاه شرح می‌دادیم. طوری که

ادامه مطلب »