دارم آهنگ Clair de lune (کْلِغ دِ لون) از کلود دِبوسی رو تمرین میکنم و در حالی که تلاش میکنم نتها رو توی میزان نُه-هشتم جا بدم، سعی میکنم تصمیم بگیرم که پیشنهاد ترجمهی کتاب fooled by randomness نوشتهی نسیم طالب رو قبول کنم یا نه.
نسیم طالب یه آماردان و تحلیلگر ریسکه که آثارش حول محور تصادفی بودن و عدم قطعیت میگرده.
توی مقدمه همین کتاب نوشته «کار اصلی من اینه که افرادی رو آزار بدم که خودشون و کیفیت دانششون رو زیادی جدی میگیرند»…
اما پس چرا خوندن سی چهل صفحهی اول کتابش منو آزار داد؟ من که دیگه چیزی رو جدی نمیگیرم؟
یادم میاد این چند سال اخیر هر وقت درس میدادم، بهخصوص به بچههای مقطع کارشناسی، یه چیزی گوشه قلبمو چنگ میزد که داری چه اراجیفی توی سر این بچهها فرو میکنی؟ تو که میدونی این حرفا قطعیت نداره… اما مگه میشد سر کلاس کارشناسی با بچهها از عدم قطعیت حرف زد؟ بچههایی که دارند مفاهیم پایهای رو یاد میگیرند؟ بعد از خودم میپرسیدم: اصلا پایه چیه ؟ مفهوم چیه؟ و بعد دچار فروپاشی احساسی و ذهنی بدی میشدم که نمیتونستم با هیچ کس راجع بهش حرف بزنم.
حالا دارم سعی میکنم با ضربهای مترونوم هماهنگ شم و شکستهای نتها رو همونطور که دبوسی نوشته دربیارم و از خودم میپرسم:
- آیا این تلاش ما برای قاعدهمند کردن همه چیز از هنر تا ادبیات، زندگی عادی تا راز موفقیت، یک جور مکانیسم دفاعی برای جنگ با بیقاعدگی و تصادفی بودن جهان نیست؟
به قول نسیم طالب به نقل مضمون از کتابش حتی علوم محض مثل فیزیک جایی برای احتمالات گذاشتهاند؛ اما به علوم انسانی و اجتماعی که میرسه ما میخوایم از احتمالات فرار کنیم و با قطعیت حکم صادر کنیم…
و اندوهی عظیم قلبم رو توی چنگالش میگیره. اندوهی که سال گذشته که شاید چون دیگه درس نمیدادم، دست از سرم برداشته بود. انگار دوباره یادم اومد توی چه دنیای بیخودی زندگی میکنیم و چقدر کوریم و چقدر هیچی نمیدونیم و چقدر توهم دونستن داریم و چقدرررررررررررررررررررررررررررررررر خستهام…
بعد همونطور که پای پیانو نشستهم میزنم به صحرا… نه توی صحرا گرمم میشه … دهیدراته میشم، تهوع میاد سراغم. میرم وسط جنگل… تبدیل به یک بونوبوی ماده میشم. از درختا بالا میرم. از اونجا یه دسته بونوبوی نر و ماده رو میبینم که روی زمین سبز زیر سایهی خنک درختها بیخیال لمیدهاند…. نه به احتمالات فکر میکنند نه به هدف زندگی… نه واسه موفق شدن تلاش میکنند، نه واسهش فرمول اختراع میکنند… نه واسه فهم جهان و بیشتر زنده بودن علومو بهروز میکنند، نه از این علوم واسه تخریب خودشون و طبیعت استفاده میکنند… نه طبقهی اجتماعی فرهنگی سیاسی اقتصادی دارند… نه واسه کنار هم بودن قانون و قاعده و مباد و مکناد و امر و نهی. همونطور ور دل هم از زنده بودن لذت میبرند…
چند وقته که با بیخیالی به آسمون خیره نشدهام؟ چرا همیشه کاری برای انجام دادن دارم و اگه اینطوری بیخیال به آسمون خیره بشم احساس انگلیت میکنم؟ مگه ما آفت زمین نیستیم؟ چرا همیشه باید یه کتاب صوتیای موزیکی چیزی توی گوشم باشه تا احساس کنم که دارم کار مفیدی انجام میدم… کی به کارهای مفیدمون جایزه میده؟ چرا فکر میکنم همیشه باید در حال یادگرفتن باشم؟ چرا از یاد گرفتن لذت میبرم و بقیه رو هم تشویق به تجربهی یادگرفتن چیزهای تازه میکنم؟ چرا از به چالش کشیدن مفاهیم توی ذهنم خوشم میاد وقتی این قدر منو رنج میده؟ چرا در به چالش کشیدنشون اختیاری ندارم؟ چرا این نشخوارهای فکری دست از سرم بر نمیدارند؟
سعی میکنم کنار بونوبوها آروم بگیرم. انگار یکیشون میفهمه من فقط ظاهرم شبیهشونه. ازم فاصله میگیره. میترسم… میترسم قاتی بونوبوها هم آخر مجبور شم تنها بمونم. نکنه اینجام مطرود بودن رو به مشهور بودن ترجیح بدم؟ چشامو میبندم و خودمو به نرمی توی بغل یکیشون که نمیدونم نره یا ماده جا میدم.
نرمی تنشو دوست دارم. خنکی هوا رو دوست دارم. آزادی ذهنمو دوست دارم. صدای خشخش چمنا و وزش ملایم باد لای شاخهها رو دوست دارم. دوست دارم این لحظه تا ابد ادامه پیدا کنه. دوست دارم تا آخر عمرم بونوبو باقی بمونم. صدای تپش قلب بونوبویی که منو بغل کرده به وحشتم میندازه.
همیشه از شنیدن تپش قلب ترسیدهم. اولین بار وقتی خواهرم دانشجوی مامایی شده بود با گوشیش به صدای قلب مامانم گوش دادم و به جای اینکه مثه بقیه از شنیدن بوم بومش ذوق زده بشم، دچار هراسی شدم که هیچوقت به هیشکی نگفتم. انگار با هر بوم یکی ازم میپرسید: اگه قلبش دیگه بوم نکنه چی؟
انگار میخ به یه جام فرو کرده باشند از توی بغل بونو میپرم و چشامو باز میکنم. همه جا تاریکه. انگار شب شده. نمیدونم کجام. هیچ صدایی نمیاد. هیچ بویی نمیاد. هیچی رو نمیتونم حس کنم. دستامو دورو برم حرکت میدم. نکنه کور شدهم. عصبانی ام. بعد از دو بار عمل ریه حالا زندگی تیر کرده روی چشام؟ کوری؟ اگه اینطوری باشه دیگه این دفعه خودمو میکشم. گور بابای همه کسایی که دوسم دارند. دیگه نمیتونم به این رنج ادامه بدم. زنده بودن خودش به اندازه کافی سخت هست که دیگه نخوای معلول و به دیگران هم نیازمند باشی. دلم میخواد برگردم به همون لحظهای که سرم روی سینه بونوبوی کناریم بود. دلم میخواد از صدا بوم بوم قلبش نترسم. همهش تقصیر منه و این ترسهای احمقانهی ذهنی که هیچوقت اجازه نمیده از هیچی لذت ببرم. همهش تقصیر نسیم طالبه . همهش تقصیر سرمترجم انتشاراته که بهم این کتابو معرفی کرد. من تقصیری ندارم. اونام هیچ تقصیری ندارند. همهش تقصیر شانسه … همهش تقصیر شانسه …
نمیخوام این کتابو ترجمه کنم.
- ای ول؟ با چشم بسته داری پیانو میزنی؟
نویسنده شدن خیلی ساده است. یا هر چی به ذهنت میاد مینویسی یا خودتو از روی پل پرت میکنی پایین. (به نقل مضمون از چارلز بوکوفسکی)
پ ن:
14 پاسخ
اي جان چه خوب بود… تهوع و مطرود و كوري رو چرا كجكي نوشته بودين؟ درد داشت که بخونم اینقدر اضطراب دارید که هر چیزی میترسونتون…. درد داشت که بخونم شما با این سرزندگی به مرگ فکر میکنید. ولی خب به قول خودتون اون روز از یه نویسنده ای گفتین: زندگی همینه دیگه. یا گفتین آدمیزاد موجودی یکپارچه نیست؛ پر از تضاده؛ پر از تناقضه… پس منم از شما یه فراانسان نمیسازم توی ذهنم همونطوری که خودتون همیشه توصیه میکنین. آدمیزاد آدمیزاده و این دوره ها مثل ددوره های خوشی و شادی میاد و میره. نذارید اضطرابش بهتون غلبه کنه. بنویسید و بریزید بیرون و بذارید ما هم از خوندنشون لذت ببریم…. خیلی دلم واسه این جور نوشتهاتون تنگ شده بود.
به نظرم چيزي رو ترجمه كنين كه دوس دارين. اولش فك كردم نسيم طالب زنه، سرچ كردم ديدم مرده.
راستي كتاب قبليتون تموم شد؟
توي بخش چاپ نشده ها آپلود نمي كنين؟ خيلي كنجكاوم بدونم چي بوده. مخصوصا كه گفتين خيلي حالتونو بهتر كرده چون روانشناسي بوده.
خانم دكتر جوني؛ لدفند ايميلاتونو چك كنين و نيم نگاهي به كامنتهاي ما…
منتظر جواب كامنت خورشيدخانم نه ببخشيد خورشيد اقا هستم😍😍😍😍🤣🤣🤣🧿🧿🧿
دوستون دارم
نقاشياتونم مثه خودتون عاليه. اگه دعوام نكنين كه قربون صذقه نرو🤣🤣🤣🤣
ای جان دلم… چه خوبه که به این چیزا دقت میکنی… چون اسم کتاب بودند… تهوع سارتر، مطرود بکت و کوری ساراماگو و هر کدوم یه جوری بیان حال من …
مرسی از این همه حرفای قشنگ… فک کنم این دفعه معکوس عمل کنم بهتره، یعنی از آخر شروع کنم به جواب دادن کامنتا تا به اون قبلیها برسم…
آره کتاب قبلی تموم شد. باید از انتشارات اجازه بگیرم ببینم میتونم اینجا دست کم تصویر کتاب و عنوانش رو آپلود کنم یا نه. تنبلی کرده ام نپرسیدم تا حالا.
چشم چشم جواب میدم…
و من هم هم هم … 😍😍😍😍😍مرسی که هستی و مرسی که بقیه هستند… مرسی که همراهمید مهربونای باوفا
😍😍😍
خوب شد دقت كردم پس😍🙈
اره بهتره
وقتي ميبينم پيامامونو خونديد مشتاق ميشم هي به سايتتون سر ميزنم
وقتي ميبينم ازتون خبري نيس دلم مي گيره
باهاتون موافقم، چقدر قشنگ نوشتید، من اعتقاد دارم شما هر چی بنویسید خوبه حتی این پست هم با این که داستان نیست پر از حرفهاییه که برای کلمه به کلمش تامل میکنم … اونجا که در مورد بونوبوها نوشتید اونجا که از بی قاعدگی جهان گفتید👏🏻👏🏻👌🏻👌🏻👌🏻یه وقتایی هم اینطوری بنویسید باور کنید تو همین نوشتههاتونم کلی حرف برای گفتن و یادگرفتن هست…
و اینکه الهی همیشه سالم باشید اونجا که در مورد ندیدن گفتید دلم مچاله شد🥺😘😘😘😘❤❤❤❤مطمئنم روزای خوب در انتظارتونه و کلی انرژی خوب برای شما مهربونترینِ مهربونها😘😘😘😘
و البته به نظرم نویسنده شدن سخته هرکسی نمیتونه اینقدر خوب بنویسه که خیلی از آدمها مشتاق خوندن نوشتههاش باشن و اینقدر لذت ببرن❤❤❤
موزیک خیلی آرامش بخش بود عاااالی👏🏻👏🏻😻😻
و نقاشی هم که نگم دیگههههه حیرت کردم🤩🤩🤩🤩چقدرررررر طبیعیییی کشیدید و زیباااااا گوشهی داخلی چشم و مژهها و خود چشم اصلا عاااالی عااالی بینظیر😻😻😻😻❤❤❤❤
ای جان دلم…😍😍😍😍 قشنگ فکر میکنی که اراجیفمو قشنگ میبین… آرزوی متقابل فدای چشمای قشنگت… ببخشید که دلتو مچاله کردم… آره تردید ندارم… به قول ساجده جون این دوره های مثل دوره های خوشی و شادی می آد و میره… بی نظیر خودتی قشنگ مهربونم راستی واسه تریسترام شندی جواب ایمیلتو دادم 🙈🙈😍😍😍
به فکر فرو رفتم الان بعد خوندن این متنتون … کاش واقعا بونوبویی چیزی بودیم …
عزیزم…. خب میشه مرام زندگیشونو در پیش گرفت… میشه بسیاری از قواعد و آداب و رسوم دست و پاگیر و فلج کننده رو دور ریخت.. میشه بیخیال جمع کردن و انباشتن و مالکیت گرایی و انحصارطلبی شد… میشه خیلی کارا کرد… ولی خب تاوان سختی هم داره … اولیش اینه که حتی عزیزانت بهت به چشم یه لوزر نگاه کنند که دارند تواناییهاشو به هدر میده… متاسفانه ملاک ارزیابی آدمها موقعیت شغلی و میزان درآمدشونه نه میزان خوشبختی یا احساس شادیشون…. پس این کارا را فقط میشه توی رویا انجام داد و توی واقعیت همچنان باید دنباله رو قوانین مسخره بود تا آزار ندید یا دست کم کمتر آزار دید……….
👍🏼 Great
The music
The writing
The drawing
Everything
Upload a video of you playing this piece
Or adk miss sajedeh to make you do that😂😂😂❤️❤️
مرسی از لطف و محبتت… خودت عالی ای … تهدید به جایی بود… 🤣🤣🤣😍😍😍🙌
موسیقی چقدرررررر آرامش بخش بود❤️
امیدوارم زندگی همیشه براتون شیرین و لذت بخش باشه و ازش راضی باشین و حرفهای نا امید کننده نگین.
خودم هم به رغم اینکه تلخی گاهی میاد سراغم واقعا ورژن امیدوار و مثبت اندیش خودمو بیشتر دوست دارم و از ورژن بدبین و چسناله ام گریزونم. ولی دومی قوی تره لعنتی… دیروز که داشتم که کتاب ناسور نلی زاکس رو میخوندم، دیدم توی بخش دربارهی نویسنده نوشته ( نقل به مضمون) اشعال زاکس با اینکه به جنایت ها و قساوتهای بشری میپردازه اما زیبایی های بشریت رو هم به نمایش میذاره و آدمی رو از نفس کشیدن ناامید نمیکنه. من فکر میکنم همیشه و همیشه دوست دارم و داشتم که در عین بالابردن حساسیتم روی دردها و رنجهای آدم و اجتماع فکر کنم امید هست… باورم هم اینه که انسان به امید زنده است. امید رو که ازش بگیری توی تاریکی محض رها میشه و اونوقت مثه گربه ای که کنج دیوار مونده معلوم نیست چه کارهایی ازش سر بزنه ( در تخریب خودش یا دیگران). بنابر این ممنون از آرزوی قشنگ و من هم امیدوارم که ورژن امیدوارم بر من غالب باشه وبیشتر وقتها افسارمو دستش بگیره 😍😍😍😍
ما هم هكينطور🥺🥺🥺😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍اصلا شما نميتونيد به مدت زياد بدبين يا نااميد بمونيد… اون موج انرژي كه از چشما و صداتون به جهان اطرافتون ميديد اصلا نميتونه مغلوب نااميدي و بدبيني بشه…ماشالله هزارماشالله البته
قربون تو مهربونم😍😍
این خصلت آدمیزاده که یه لحظه شاد و سرخوش و یه لحظه دلگیر و غمگین باشه ولی دم شما گرم که در هر حال به همه انرژی و انگیزه میدین و تشویق میکنین که بهترینِ خودشون باشن👍❤️