هفته پیش در شوکی ناگهانی فهمیدند مادرشان سرطان دارد.
امروز جلسه کمیسیون پزشکی است.
توی سالن انتظار بیمارستان امید منتظر نشستهاند. چند خانواده دیگر هم با مدارک پزشکیشان بیتاب و بیقرار به ثانیهشمار قرمز روی ساعت بزرگ وسط دیوار نگاه میکنند که گویی با هر تیک و تاک ارزشمند بودن زمانی را به یادشان میآورد که در حال گذر است. زن جوانی با چشمهای تنگ شده و سرخ نوزاد چندماهه بیقرارش را در آغوش گرفته و هرازگاهی با لبه روسری بینیاش را پاک میکند. نگاهش را چنان محکم بهصورت نوزاد دوخته که فکر میکنی هیچوقت قرار نیست از او جدا شود. شوهرش چند قدم آنطرفتر با پوشه زرد بزرگی ایستاده و به آن دو خیره شده. روبه روی زن، پیرزنی روی ویلچر کنار صندلی اتوبوسیِ آبیرنگ، کنار مردی میانسال نشسته. سعی میکند آرام حرف بزند:
- این غصه است مادر. چرا برای من بیتابی میکنی؟ هشتاد و نه سال عمر گرفتم از خدا. سر تو و بچههایت سلامت؟
زن جوان میشنود. اشکهای آرامش تبدیل به هقهقی میشود که نمیتواند پنهانش کند.
- خانواده خانم مهربان. تشریف بیاورید بالا.
پزشکی با روپوش سفید چرکی که دیگر خاکستری است، سرش را فروکرده توی پرونده سبز بزرگی و دارد توی آن یادداشت مینویسد.
تومور خیلی بزرگ است.
نمیتوان عملش کرد.
نمیتوان شیمیدرمانی کرد.
نمیتوان پرتودرمانی کرد.
دارو تأثیری ندارد.
دیر فهمیدهاند. خیلی دیر. این تومور حداقل ده سال است توی بدن مادرشان زندگی کرده است.
مادر تمام این مدت دردش را از آنها پنهان میکرده.
۲۶۵ کلمه
4 پاسخ
😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢
🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
🥺🥺💔💔 عزیزمممممم
حتی با کلمات هم نمیشه احساسمو نسبت به جمله ی آخر بگم😢
😌😔