اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

برنشین : قسمت ششم

۱۴۰۰-۰۶-۲۶

 

تا خورشید در یک سوی آسمان ناپدید شد، بدر کامل ماه از سوی دیگر بالا آمد. ‏ ماه نور طلایی خود را بر بدن‌های عریان مردم می‌انداخت. آن‌ها نیز ‏تیرهای نورش را در دست می‌گرفتند، چون مخدر می‌کشیدند و نشئه می‌شدند. ماه دریای شهدش را بر سرشان روان کرده بود و همه مست و مُکیِّف بودند. من نیز آن‌قدر ‏با ولع از آن باده نوشیده بودم که هوش به سر نداشتم. گمان می‌کنم آن شب به برنوف، والد طرثوث گفتم که از مجرای تاریکی به زمین بازخواهم گشت. ‏چرا باآنکه می‌دانست، مانعم نشد، نمی‌دانم.‏ شاید چنانکه او می‌گفت سفر به تاریکی، مکاشفه آگاهی بود و برای طرثوث نیز چون من مقدر شده بود.

 

رامش روی مبل لمیده و روند محاکمه قتلی را تماشا می‌کند که روزهاست سر خط تمام اخبار است. بوراک خودش را روی زانوهای لخت او ولو کرده. قیف‌های پشت پاهایش را مثل سر پلاستیکی چاه بازکن می‌چسباند روی پوست پای رامش و بال‌هایش را آویزان می‌کند توی هوا. رامش هم هی دست به پاهایش می‌کشد و با تعجب از خودش می‌پرسد:

  • چرا هی نوچ میشم؟

بوراک خوشش می‌آید. پر میزند روی هوا و پوست بدن رامش که خشک شد، دوباره هر پنج پایش را به او می‌چسباند ، خودش را روی هوا ول می‌کند و خمار می‌شود. رامش هم فکر می‌کند لابد به خاطر گرمای هواست. ذهنش هنوز گرفتار بهمن است. دیگر اهمیتی ندارد، وصال نزدیک است. همان‌طور که کنارش نشسته‌ام، افکارش را زیرورو می‌کنم و هم‌زمان از گذشته‌های دور برایش می‌نویسم. از آن شب که دست طرثوث را گرفتم و با خود به دنبال دهاک کشیدم؛ پیش از آنکه روح کاهَنگان[۱] به مهمانی ماه بیاید. آخر هم نفهمیدم او خدا بود یا آفریده دیگری مخلوق او که به‌جای او می‌پرستیدند.

قاضی: چطور کشتیش؟

متهم (باافتخار): چون دشمن ملت بود و با حرفهاش مردم رو فریب می‌داد، اول زبونش رو بریدم، بعد بینی و گوشهاشو…

رامش با خودش فکر می‌کند «قاتل بالفطره روانی با چه لذتی هم حرف می‌زنه کثافت» اما چهره‌اش چیزی نشان نمی‌دهد.

قاضی: مقتول مقاومت نمی‌کرد؟

متهم (با لبخند موذیانه): بهش داروی میدازولام[۲] تزریق کرده بودم… پونصد میلی‌گرم به یکی بزنی آروم می‌گیره. نه بی‌هوش می‌شه نه دردش کم می‌شه. ولی واسه آدم دردسر درست نمی‌کنه. هنوزم تو بعضی از کشورا واسه اعدام محکوم از این دارو استفاده می‌شه.

قاضی: خب حاشیه نرو؟ بعد؟

متهم (با بی‌حوصلگی): بالای بازو و کف دستش رو با میخ روی میز محکم کردم و آروم آروم بند بند انگشتاشو بریدم ولی تا به کتف و ساتور رسیدم از خونریزی مرد. (با ناامیدی) انتظار داشتم بیشتر زنده بمونه. فکر می‌کنم اطلاعاتم راجع به کشتن از طریق مثله کردن به‌اندازه کافی نبود.

قاضی: چه دلیلی برای اثبات ادعات مبنی بر اینکه مقتول دشمن ملت و مادرملت بوده داری؟

متهم (باخشم و تعصب): دلایل توی گیرنده‌های روزنه موجوده. نیازی نیست من دلیلی بیارم.

قاضی: اگر دلایل فقط در روزنه موجود باشه، تو اجازه اقدام نداشتی، پس دلایلت رو بگو. می‌دونی که اگر نتونی اثبات کنی مجازات میشی.

متهم: بارها دیدم که این آدم روابط عاشقانه بین زن‌ها و برنشینانشون رو تبلیغ می‌کرد. بااینکه دو بار دستگیر شده بود، اگر نمی‌کشتمش ممکن بود این نفس‌پرستی گمراهانه منجر به اتلاف نفس هزاران عضو دیگه جامعه بشه. ‏همچنان با دریدگی آیین فردیت و فرهیختگی تبلیغ می‌کرد.

رامش از خیس شدن مداوم پاهایش کلافه می‌شود. بوراک لب‌ولوچه‌اش را درهم می‌کشد و روی زمین خودش را به پشت ولو می‌کند و پاهایش را روی هوا تکان می‌دهد. رامش که به‌طرف اتاقش می‌رود، فایل ورد را می‌بندم. ذهنش آشفته است. هنوز از ماجرای عصر حالش خوب نیست. احتمالاً این نمایش مسخره را هم دارد ‏برای اثبات وفاداری‌اش تماشا می‌کند. توی دلش بدوبیراه و تف و لعنت است که بار دادگاه و قاضی و متهم و عالم و آدم می‌کند.

قاضی (با پوزخند): تنها کسی می‌تونه فردیت فرهیخته داشته باشه که توی خواب باشه…

متهم: یا کسی که مرده باشه…

رامش در کمد را باز می‌کند. دامن نخی سفیدی از آن بیرون می‌کشد. چشمش به بلوز بهمن می‌افتد. باز بغض گریبانگیرش می‌شود. حواسش را به روزنه پرت می‌کنم. دادگاه وارد شور می‌شود و برای حضار اعلام تنفس می‌کند. رامش روی مبل لم می‌دهد و بوراک پای چمشش را از پشت مبل بالا می‌آورد تا رامش را دید بزند. وقتی می‌بیند دامنش آن‌قدر بلند است که تمام پوست پایش را پوشانده، زوزه‌ای می‌کشد و ناامیدانه پاهایش را مثل ستاره پنج پر روی زمین پهن می‌کند. رامش چند خبر دولتی دیگر نگاه می‌کند و لبخندهای تائید آمیز دروغین میزند. در برابر هر خبر آن‌قدر تأمل می‌کند تا رضایت و خشنودی ساختگی‌اش به‌طور مناسب در بایگانی چهره خوانی اخبار ثبت شود.

  • دادگاه ختم رسیدگی را اعلام و به‌موجب دادنامه شماره چهارصد و بیست‌ویک ممیز چهار-یک به‌طور خلاصه چنین رأی را صادر می‌کند:

مستندا به مواد یازده و دویست و دو قانون کیفری سرزمین آریاویچ به‌رغم عمدی بودن قتل، ازآنجایی‌که مدارک و مستندات بسیاری علیه مقتول موجود است که به‌کرات دست به تبلیغ فرهیختگی فردیت مدار زده و به‌رغم تذکرهای متعدد رسمی و غیررسمی از انجام اقدامات شنیع خود دست نکشیده و همچنان مرتکب جرم پیگیری بی پروایانه منافع شخصی بدون اعتنا به خیر همگانی شده، مقتول مستحق قتل تشخیص داده می‌شود. ازآنجایی‌که متهم نیز در جهت نیل به منافع عالی عدم رشد فردیت در جامعه مستند به ماده چهارصد قانون کیفری از باب عمل به وظیفه شهروندی خود دست به این اقدام زده، ازآنجایی‌که طبق قانون پیش‌گفته چنانکه شخصی دیگری را باانگیزه دفاع از ملت به قتل برساند و انگیزه شرافتمندانه او بر دادگاه ثابت شود مرتکب قتل از مجازات مبری است. دادگاه ضمن اعلام ختم جلسه دادرسی بنا بر قانون استحقاق دریافت مشاغل دولتی در صورت اثبات وفاداری خالصانه به مادر ملت مطلق‌العنان، وی را شایسته انتخاب منصب دولتی درجه شش تا سه تلقی کرده و می‌تواند در اسرع وقت جهت طی مراحل استخدام و احراز هویت خود اقدام نماید. به‌علاوه با توجه به اینکه شاکیان از گناهان مقتول آگاه بوده و خود نه‌تنها اقدامی در آن باب نکرده که در پنهان نمودن و انکار کردن آن با وی همدستی کرده و شهروندی والامقام را به دادگاه احضار کرده‌اند همگی جهت تحمل ستایش اجباری به جزیره هرماس تبعید می‌شوند. حکم صادره به سبب ارتباط با جرائم علیه امنیت ملت و مادر ملت قطعی و غیرقابل‌اعتراض است. ختم جلسه رسیدگی اعلام می‌شود.

رامش سعی می‌کند به صحنه پایین آمدن متهم از جایگاه و گل انداختن نیروهای خودجوش مردمی دور گردنش لبخند بزند. لبخندهایی آن‌قدر بزرگ که به‌وضوح اعلام کند با رأی دادگاه موافق است و الان حتی دلش می‌خواست کنار همان مردم بود و قهرمان ملت را حضوری تشویق می‌کرد و در آغوش می‌کشید؛ اما توی دلش آشوب است.

من هم مثل همیشه از دهاک و مسخره‌بازی‌هایش خنده‌ام می‌گیرد. خسته هم نمی‌شود. هر بار هم شیوه‌ای تازه برای همان کارهای تکراری. شاید این گرفتار شدن در دام تکرار خودش به‌اندازه انتظار عذاب‌آور باشد. گرچه بعید میدانم. دهاکی که من می‌شناسم آن‌قدر عاشق قدرت است که این بسامد مداوم برایش آزاردهنده نخواهد بود. مثلث العزم او را چطور به رهایی می‌رساند نمی‌دانم؟

 

از همان شب که برای اولین بار به طرثوث مایل شدم می‌دانستم او را خواهم ربود. وقتی دهاک با من شرط کرد که اگر در دزدیدن ساغر سیمین از معبد ماه او را یاری کنم، مدخل تاریکی را نشانم می‌دهد، عزمم را جزم کردم. در تمام آن روزها برخلاف رسم جاری در ماه نشین، هر که می‌خواست تنش را به طرثوث بساید مثل شیری غران از او دورش می‌کردم اما طرثوث از این اقدام من به‌اندازه گمیز کردن مداوم بوراک روی سرمان مشعوف می‌شد. به تصورش که نوعی رقص یا شیوه لهو باشد. چنان از بارش قطرات آبی ادرار بوراک بر خودمان لذت می‌برد که گویی عطر بیدمشک است. با طرب می‌گفت:

  • دیگر صاحب ابدی‌مان شد… همیشه دلم می‌خواست یکی مرا برای خودش انتخاب کند…

با غبطه پاسخش دادم:

  • من انتخاب کرده‌ام …
  • ما در جایگاهی برابریم، هیچ‌گاه صاحب هم نمی‌شویم…

با تعجب پرسیدم:

  • و او از ما برتر است؟
  • آنکه از ما برتر نیست صاحب ماست…
  • نمی‌فهمم…

بَرنوف که گفتگویمان را می‌شنید، مستانه خندید:

  • جهالت دل‌نشینی داری غریبه دنیاگرد…

از گوزنش پایین پرید. باز براده‌های طلا و نقره بود که بر هوا پاشید:

  • پریشان به نظر مارسی… به همین زودی کام‌گیری دل‌زده‌ات کرد؟

آن‌قدر مدهوش بودم از تراوش‌های سکرآور ماه که بی‌اختیار اعتراف کردم:

  • آشفته‌حالم که مسیر تاریکی را برگزیده‌ام…

دست بر بازویم انداخت و مرا از طرثوث جدا کرد. نگاهم پی او بود که با بوراک ملاعبه می‌کرد.

  • ‏تاریکی خود دانایی است.

باز براق شدم:

  • تاریکی ضد دانایی است. ‏
  • تاریکی اندیشه است.
  • ضد تفکر است. تاریکی ضد روشنایی است.‏
  • وقتی در عمق فکرت غرق می‌شوی چه می‌کنی؟
  • چشم بر هم می‌گذارم…
  • وقتی چشم بر هم می‌گذاری در تاریکی فرو می‌روی. تا تاریکی به سراغت نیاید به جستجو برنمی‌آیی… حتی وقتی هم که چشم بر هم نمی‌گذاری آنجا که تأمل می‌کنی تاریکی محض است. غریبه متعصب! تاریکی اندیشه است.
  • نور اندیشه است. نور دانایی است. نور آگاهی است…
  • نور صرف الانتباه[۳] است. همین نور تمدن است که مانع تعالی ساکنان زمین شده. تاریکی نقطه آغاز سفر درونی است. جدا شدن از پوسته مادی و عمیق شدن در آگاهی است…

دهاک از دور اشاره کرد. برنوف با تمسخر گفت:

  • برو همراه زبرزمینت شتاب دارد…

رامش دارد با بهمن تماس می‌گیرد. نمی‌توانم منصرفش کنم. چه کج‌خلق مصممی شده امروز. بهمن جواب نمی‌دهد. پیش از آنکه بخواهم از این اتفاق خرسند شوم، برایش پیام می‌فرستد: دوستت دارم. «چه خبطی، چه خطایی». اگر دستگاه امنیتی این پیام را ببیند متحمل صدها ساعت جریمه اجباری خواهد شد. مدتی از شغلش تعلیق خواهد شد؛ یعنی بهمن این‌قدر ارزشش را دارد که برای به خانه کشاندنش چنین بنویسد؟ «طرثوث؟ طرثوث چه بر سرت آمد در اختلاط با جسم آدمیزاد؟» خشم سراسر وجودم را به تپش درآورده. از برآشفتگی‌ام فیوزهای برق می‌پرد. کولرها خاموش می‌شود. حرارت این غیظ از درودیوار بر رامش می‌بارد. در حیرت و تعجب برق را وصل می‌کند، اما کولر روشن نمی‌شود. بوراک با نگرانی دور من و رامش پر میزند. رامش ناامیدانه دکمه کولر را لمس می‌کند.

  • یعنی سوخت؟ لعنتی؟

می‌خواهد به تعمیرکار زنگ بزند، اما پیش از آن مادرش تماس می‌گیرد. تمام وجود رامش یخ میزند. نیروهای تجسس و تفحص پدر پیرش را دستگیر کرده‌اند.

ادامه دارد…

قسمت هفتم

نسخه صوتی همین قسمت

[۱] کهکشان

[۲] Midazolam

[۳] حواس پرتی

 

پ ن : یه دوست تازه واسم یه دفتر نگاشی خریده که خیلی دوسش دارم و گلاب به روتون منم هی بیدق میزنم تو دفتره …. چشاشو میشه با پاک کن درست کرد که کُلاج نباشه، ولی حسش نبود… مگه زندگی پرفکته که نقاشیهامون باشه؟

از بیدقهایش…!

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

9 پاسخ

  1. اين قسمتش خيلي حرف داشت واسه گفتن… ❤️❤️❤️❤️😍😍😍🧿🧿🧿🧿واقعا كه نميدونم چطور از خي خي به شيرين از شيرين به رامش؟ دمتون گرمممممممم قلمتون نويسااااا روحيتون هميشه خي خي طوري😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍بينظيرترين استاد دنيا😍😍😍❤️❤️❤️❤️🧿🧿🧿🧿🧿
    نگاشي طلبمون😍😍😍

    1. جان دلمممم …. نمیدونم خودمم… امیدوارم که قلمم همیشه نویسا باشه چون وقتی مینویسم از دنیا جدا میشم و خیلی خوبه …. مخدری بدون ضرر و ساید افکت… بماند که من از شانس گلابیم به مخدر هم حساسیت دارم 😂😂 به نیکوتین نه ها… الان نگین بهم دروغگو… به کدیئین و متیل مرفین و این چیزا ….

  2. چقدر جالبببببب بود این قسمت، صحبت های متهم راجع به قتل و حالت هاشو میخوندم یاد سعید حنایی تو مصاحبه هاش افتادم🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️چقدر فضای دادگاه و استدلال ها و صحبت ها و قوانین آشنا و درد آور بود… حکم صادره هم خیلی حرف واسه گفتن تو دلش داشت… من اون وسط دلم واسه اون بوراک خر وامونده هم که فقط غش میرفت با اون حرکاتش😂😂😂❤️❤️❤️❤️عالی بود👌🏻👌🏻👏🏻👏🏻از نگاشی های قشنگتونم بذارین خب دیگه😻😻😻😻🤩🤩🤩🤩🤩

    1. اوهوممم و خیلی جلسات دیگه …. آره بوراک واقعا واسه تعدیل فضا حضورش لازم بوده هر چند تخم جن بازیاش برای خودم غیرقابل پیشبنییه … مثلا تصویرش توی ذهن خودم داره آروم آروم واضح میشه … من اصلا تصور نمیکردم پشت پنج پای پوراک مثه هشت پا قیف داشته باشه ….😂😂😍😍😍

  3. Wow f wow
    What a story
    I didn’t expect that
    I loved the trial parts sooooo much
    And I have this illusion
    That Boorak is peeing on me🤣🤣
    👍🏼❤️

  4. هرچی بیشتر میخونم و گوش می‌کنم بیشتر به این نتیجه میرسم که بر‌نشین چقدر اسم مناسبیه برای این داستان👌🏻👌🏻😍😍
    جلسه محاکمه چقدر یادآور جلسه های اینچنینی بود و دلخراش…
    عالی بووود😍😍😍👌🏻وقتی رامش هنگ میکنه که چرا این اتفاقا میفته و نمیدونه تقصیر بوراک بلا نگرفته اس😂😂😂
    نگاشی هم قشنگه😍😍😍من که خوشم اومد😉😍😍😍
    .
    .
    ” پریشان به نظر مارسی” میرسی.
    .
    “… و بوراک پای چمشش را از پشت مبل بالا می‌آورد” چشمش.
    .

    1. ای جان جان جا ن مرسی مرسی 😍😍😍😍
      دیروز یکی از دانجشوهام روی اینستاگرام ( که اصلا فکر نمیکردم دنبال کننده جدی مطالب اینجا باشه ) میگفت خدا چه کارت کنه استاد تا یه ذره دستم عرق میکنه یا احساس میکنم یکی از پشت سر داره نگاه میکنه ولی کسی نیست میگم یا این راوی شماست یا بوراک داره یه کخی میریزه😂😂😂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هشت

  چرا؟ یک لحظه به چشم‌هایم خیره می‌شود. توی نگاهش پر از سوال است. می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما سرش را تکان می‌دهد و منصرف می‌شود.

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هفت

  سامیار توی هال نیست. می‌خواهم از در خانه بروم بیرون که صدای ساحل را می‌شنوم. بازم برگرد. به عقب نگاه می‌کنم. کسی نیست.  پشت

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و شش

  هجوم خاطرات تلخ مرا کشیده توی چاه بدبینی و نفرت. صدای مامی توی سرم می‌پیچد: …باید تصمیم سختی بگیری دخترم… پشت هر تصمیمی همیشه

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و پنج

    درخت اقاقیای بزرگ جلوی خانه را دوست دارم. از ماشین پیاده می‌شوم. سامی به همان خانه‌ی قدیمی دو طبقه اشاره می‌کند. دو آپارتمان‌

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

داستانک

کات

  دخترک هفت یا هشت‌ساله بود. با موهای حنایی فرفری و گونه‌های کک‌مکی. موهایش را پشت سرش جمع کرده بود و آبشار آن را روی

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

تاریک خانه صادق هدایت

  … من هیچوقت در کِیف های دیگرون شریک نبوده‌ام، همیشه یه ﺍحساس سخت یا یه ﺍحساس بدبختی جلو منو گرفته. – درد زندگی، اشکال

ادامه مطلب »
معرفی کتاب

زمینه جرم شناسی

زمینه جرم شناسی، تالیف رضا نوربها، انتشارات گنج دانش، چاپ سوم ۱۳۸۳، ۲۴۵ صفحه. این کتاب شاید دیگر خواندنی نباشد. اساسا جرم شناسی یکی از

ادامه مطلب »
صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۲۵

  قسمت قبلی  متن داستان قسمت بعدی پ ن: یه جا به جای “سایه بی‌تربیت” گفتم “ساحل بی‌تربیت”😋😝 پ ن ۱: پارسال این موقع، قرار

ادامه مطلب »