English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

بَرنشین: قسمت سوم

۱۴۰۰-۰۶-۲۲

 

  • یعنی تئاترمون کنسله؟

رامش پای تلفن حرف میزند.

  • خب … نگران شدم… فکر کردم کنسله…

بی قرار این طرف و آن طرف میرود و پوست لبش را با دو انگشت شست و اشاره میکشد و ول میکند.

  • ولش کن بابا سیاسی نشو کار دستمون بدی.

بوراک دور سرش پرواز میکند و هر از گاهی جلوی صورتش می­تیزد[۱].

  • مهم نیست حالا… بازیگر زن جایگزین میکنیم…

رامش بینی اش را بالا میکشد و از اینکه منشا بوی بد را نمی یابد، با سردرگمی به اطراف نگاه میکند و باز با هیجان به حرف زدن ادامه میدهد:

  • حالا یه دوره ای عین این قوانین علیه زنا تصویب میشده. تا بوده همین بوده. به نظرم ما باید کار خودمونو بکنیم.

بوراک هم ریز ریز میخندد و دوباره جلوی بینی اش باد بدبو از خود در میکند. رامش دستش را توی هوا تکان میدهد. لبهایش را برای بویی که به مشامش میرسد کج میکند و میگوید:

  • اشکالی نداره. اونا هم یک کار دیگه پیدا میکنند. فکر میکنی این بازیگرای جدید بتونند خودشونو به اجرای آخر هفته برسونند؟

تلفن را که قطع میکند، بوراک میخواهد یک بار دیگر نمک پرانی اش را تکرار کند؛ اما هر پنج پایش را به هم گره می دهم و مثل بادکنک گوشه سقف میچسبانمش. عصبانی شده و گویی از پای چشمش آتش بیرون میجهد. رامش دور و بر را بررسی میکند. زیر لب با خودش غر میزند:

  • قانون ممنوعیت بازیگری مردان… بی مزه …

جلوی آینه قدی اتاق می ایستد و خودش را برانداز میکند. ژست میگیرد و با ادا میخواند:

  • فرومایه ضحاک بیدادگر…

گردنش را بو میکشم. حضورم را احساس میکند. از جا میپرد و به پشت سرش نگاه میکند. دوباره توی آینه و باز پشت سر. احساس نا امنی کرده. تازگی ها هر وقت اختیار احساساتم را از دست میدهم، می فهمد. انگار لرزش گرفته باشد، خودش را در آغوش میگیرد و با کمی ترس از جلوی آینه کنار میرود.

 

آنجا افتاده بودم. هنوز نمیدانستم چه بلایی بر سر دیگران آمده. گیج و بیجان بر سطح رویین زمین آمده بودم. مردی را دیدم از میانه کوه ‏بالا میرود. صدایش ‏زدم. نمیدانستم نمیشنود. به دنبالش روان شدم. در برابر غاری ایستادیم. دانستم که چشمانش توان دیدن درون ‏تاریکی را ندارد. پیش از آنکه آتش بر ‏مشعلش بیفکند، غار را روشن کردم. ترسیده بود، این را از صدای ضربان قلب و به ‏شماره افتادن نفسهایش می فهمیدم. گویی بر وحشت خویش غالب ‏شد، آرام آرام گام به درون غار نهاد. در انتهای غار مردی تنومند ‏در زنجیر بود و دو پولک دار سیاه از دو ور شانه اش بی رمق بر زمین فتاده بودند. حضور ‏مرا احساس کردند. سر بر کشیدند. ‏به سوی من براق شدند. مرد همراهم از جا پرید. مرد در زنجیر پرسید:‏

کیستی؟‏

تا به خود بیایم، تاریکی من و مرد در زنجیر را در خود کشید.

 

بهمن که رامش را میبوسد، شعله آتش میشوم دورش میگردم. گرمش میشود. از رامش جدا میشود. سرش را میگرداند به طرف دهانه کولر نگاه میکند، غر میزند:

  • رامش؟ کولرها خاموشه؟

رامش از تغییر حالت ناگهانی بهمن متعجب میشود:

  • نه؟

بهمن از تخت بلند میشود و درجه کولر را بالا و پایین میکند. دستش را جلوی دریچه کولر میگیرد و غر میزند:

  • اصلا باد نمیزنه.

رامش با دلخوری میگوید:

  • یعنی گرما این قدر اذیتت کرد که باید این وسط پاشی بری؟

بهمن دستش را بادبزن میکند دور گردن و صورتش و همانطور که بال بال میزند میگوید:

  • به جون رامش دارم میسوزم.

دستش را میگذارد روی پیشانیش:

  • نکنه تب کردم؟

رامش دکمه های بلوزش را میبندد.

  • کسی از تب نمرده تا حالا.

و از روی تخت بلند میشود، از اتاق بیرون میرود. پیروزمندانه لبخند میزنم. بهمن سست و بی حال روی تخت ولو میشود و رامش میرود روی تراس سیگار بکشد.

بوراک عاشق بوی سیگار است. میخواهد دنبالش برود روی تراس، با دمش گره اش میزنم به لوستر. خودش را تا جایی که میتواند شدید تکان میدهد، کریستالهای آویزان به لوستر تکان میخورد. بهمن صدا را که میشنود خودش را کج میکند تا از در اتاق توی هال را ببیند. پاهای بوراک را از هم باز میکنم و می اندازم توی چاله. نق میزند. جیغ میکشد. بهمن زوزه بوراک را چون صدای ناله ضعیفی از توی کانال کولر میشنود. سر جایش مینشیند. روی صدا متمرکز میشود.

  • کم کم دارم حرفای این دختره رو باور میکنم که این خونه جن داره ها.

 

از همان روز، سرنوشت من و دهاک به هم گره خورد. همان روزی که من طرثوث را از مادرش ربودم و دهاک مُنّوَرِ مُنَوِم را از معبد ماه.

ادامه دارد…

قسمت چهارم

نسخه صوتی همین قسمت

[۱] می گوزد.

 

پ ن: گیر کرده ؛ همینقدر اومد (اندازه یک فلش فیکشن)… ایموجی خنده کج اشک دار …

پ ن: دوست دارم این جغده رو …

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

13 پاسخ

    1. بوراکو با خودش نیاورده …. بوراک باهاش اومده 🤣🤣بوراک انتخابش کرده که صاحبش باشه … این صاحب بوراک نیست … هر چند بهش سلطه داره … مثه زندگی ما و کالاهایی که داریم…. یادمه روزی که محمود واسم پیانو خرید گفت بالاخره پیانودار شدی… گفتم اون هانی دار شد… من میمیرم و میرم این لعنتی بعد من میره یکی دیگه رو پیدا میکنه و بعدش یکی دیگه رو و بعدش یکی دیگه رو …

      1. درست میگین واقعا….. خیلی از آدمها اگه همینو درک کنند، فکر میکنم خیلی از مسائل حل میشه👌❤️

  1. خسرو شیرینم قسمت ۲۰- تمومش کنم میام این – میام پست هات چک میکنم برای نقاشی هات ( ایموجی ندارم با کامپیوترم ) ( قلب قلب قلب )

  2. به نظرم خيلي داستان خاصيه. با اينكه كم نوشتين تا حالا ولي به نظرم خيلي از بقيه متفاوت تره و كاملا فضاش جديده، روي جملاتش بايد فك كرد واقعا.😍😍😍🧿🧿🧿🧿🧿🧿

  3. من عاشق بوراک شدمممم💨😂😂😂خیلییییی خرهههه😻😻😻😻😻داستانم که عالیه😻😻😻دلم یه بوراک میخواددددد😻😻😻جغد هم که عالیه من کلا جغد خیلی دوست دارم😻😻❤❤

    1. 🤣🤣🤣خیلی نمکدون تر از این حرفاست… دیروز ظهر گیج و ویج بودم تحت این دارو ماروهای مسخره که متنفففففففففففففففففففففرم از دارو متنفر…. بعد همنیطور توی خواب و بیداری می دیدمش میخندیدم… ولی عصر وقتی خواستم بنویسم هیچ کدوم از اون صحنه ها نیومد روی کیبورد… مطمئنم به زودی میاد…

  4. با اینکه خیلی کنجکاوم بخونم این قسمتو ولی منتظر صوتیش می‌مونم، اول صوتی و گوش کنم بعد متنی 🙈🙈🙈❤❤❤
    نگاشی هم عالی😍😍😍مخصوصا پاک کن بازیش 😍😍😍👌🏻

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هشت

  چرا؟ یک لحظه به چشم‌هایم خیره می‌شود. توی نگاهش پر از سوال است. می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما سرش را تکان می‌دهد و منصرف می‌شود.

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هفت

  سامیار توی هال نیست. می‌خواهم از در خانه بروم بیرون که صدای ساحل را می‌شنوم. بازم برگرد. به عقب نگاه می‌کنم. کسی نیست.  پشت

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و شش

  هجوم خاطرات تلخ مرا کشیده توی چاه بدبینی و نفرت. صدای مامی توی سرم می‌پیچد: …باید تصمیم سختی بگیری دخترم… پشت هر تصمیمی همیشه

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و پنج

    درخت اقاقیای بزرگ جلوی خانه را دوست دارم. از ماشین پیاده می‌شوم. سامی به همان خانه‌ی قدیمی دو طبقه اشاره می‌کند. دو آپارتمان‌

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت نهم

  کار مامان همین شده بود که برای ساحل گریه کند: ساحل جان دخترم مادر برات بمیره الهی … حسود خاک بر سر… نمی‌دانستم باید

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

جِنّ‌بازی

به یاد فرامرز شکرخواه وقتی تصویر یک سال پیش خودم را با الآن مقایسه می‌کنم، دو تا زندگی متفاوت می‌بینم. روی صندلی هواپیما که می‌نشینم،

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و پنج

    درخت اقاقیای بزرگ جلوی خانه را دوست دارم. از ماشین پیاده می‌شوم. سامی به همان خانه‌ی قدیمی دو طبقه اشاره می‌کند. دو آپارتمان‌

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

زندگی و عقاید آقای تریسترام شندی

نوشته‌ی لارنس استرن،  ترجمه‌ی ابراهیم یونسی، موسسه‌ی انتشارات نگاه، چاپ پنجم، آبان ۱۳۹۹، ۶۷۴ صفحه. از بچگی یه جمله‌ی خرافی داشتیم که البته یه جور

ادامه مطلب »