English

داستانک

روزنامه فردا

  همیشه صبح ها زودتر از همه بیدار میشد. وقتی هنوز چراغ های همه محله خاموش بود. دور پارک را یک دور، میدوید، بعد روزنامه

ادامه مطلب »

دستهای خشک صاعقه زده.

  هفته پیش در شوکی ناگهانی فهمیدند مادرشان سرطان دارد.   امروز جلسه کمیسیون پزشکی است.   توی سالن انتظار بیمارستان امید منتظر نشسته‌اند. چند

ادامه مطلب »

چهل‌سالگی

  همیشه از این کوچه متنفر بوده‌ام، هر پنجاه متر، یک سرعت‌گیر بزرگ! حتی شکوفه‌های درخت‌های بلند و پُربرگی که تمام کوچه را در آغوش

ادامه مطلب »

زدگی با زدگی فرق دارد.

ناشرم زنگ‌زده و دارد داد می‌زند: تو عقلت سر جاشه؟خودتو میخوای به فاک بدی چرا برای من دردسر ایجاد می‌کنی؟ چی شده؟ تو آخرین نسخه‌ای

ادامه مطلب »

بادکنک

او هرروز یک کتاب می‌خواند. آن‌قدر که دیگر سرش از بارِ واژه‌ها سنگین شده بود. پاهایش از بس از دنیای این کتاب به دنیای آن

ادامه مطلب »

شنا

  آخرش علی با هزار  بدبختی پدرش را راضی کرد تا تولدش را توی باغ بگیرد.  تمام باغشان یک استخر بزرگ و درخت میوه. علی

ادامه مطلب »

دریا

محمود با هوندا آکورد سفید و معروفش داشت توی بلوار وکیل‌آباد می‌روند و ضبط ماشین داشت آهنگ مرداب گوگوش رو پخش می‌کرد. وقتی خوند: …من

ادامه مطلب »

اطلاق

او در کلاس با شور و حرارت خطابه میداد: هیچ مطلقی در جهان وجود ندارد. من توی دلم پاسخ میدادم: این خودش یک ادعای مطلق

ادامه مطلب »

تا پایان عمر

دو دوست یکدیگر را در آغوش گرفتند. قول بده این دوستی ابدی باشه. ابد که وجود نداره. خب تا پایان عمر. دوست خنجرش را درپشت

ادامه مطلب »

نقاب

  نکنه افسردگی داری؟ چرا هیچ‌وقت به هیچ مهمونی ای نمیای؟ چون نقاب روی صورتم سنگینی می‌کنه. ۱۸ کلمه

ادامه مطلب »

اشاره

ساعت ۸ و نیم صبح روز دهم مهر ۱۳۶۸ بالاخره بعد از چهل‌وپنج سال زندگی مشترک، آقای سلیمی آن‌قدر پول پس‌انداز کرده بود که زنش

ادامه مطلب »