برای من هم مثل خیلی از آدمها شاید در تمام طول زندگیام، ماه مثل یک چراغ مهتابی زیبا بود که بیشتر شبها در آسمان بالای بامی مسطح آویخته میشد و نزدیکش ستارهای چشمک میزد. صورتش گاه گرد بود و گاه لاغر میشد. چه کسی اهمیت میداد ماه آن بالا دارد چهکار میکند، مگر اینکه خبر سفر تازه انسانی که بار دیگر قدم به ماه گذاشته بود، جایی درج میشد. بعضیها هم شاید تحت تأثیر فازهای ماه نو، هلال یا تحدب فزاینده، ماه کامل، تربیع اول و آخر یا هلال کاهنده و کوژماه کارهایی را بکنند یا نکنند. بعضیها هم به آنها چپچپ نگاه کنند و بگویند «خرافاتیِ ابله». من فکر میکنم آدمها از کلمههای زیادی در طول زندگیشان استفاده میکنند که مفهومش را نمیفهمند؛ مثل «ماه» و «ابله».
روزی که ماه از آغوش مشتری، به اتاق من قدم گذاشت، باور نکردم. تنها پاسخ علمی این بود که بعد از دو ماه بیماری، درمانده شدهام. توهم زدهام. از سر استیصال دست به چنین اراجیفی انداختهام؛ اما ماه با آن چهره صورتی کمرنگ، اندام باریک و صورت گرد، در هیئت زنی زودرنج و حساس، برای یک سال و سه ماه، همخانه تحمیلی من شد. خیلیها شاید با ماه یا زحل یا مشتری یا عطارد همخانه شوند اما خودشان هم نفهمند. مثل من که حال مشتریام خوب بود و نفهمیدم تمام خوشبختی این سالها را مدیون چه هستم؛ اما ماه من! حالش خوب نبود. ماه من آزرده بود. خوش به حال آنهایی که حال ماهشان خوب است. اصلاً حال تمام سیاراتشان خوب است.
روز اول با خبر بسیار بدی پایش را گذاشت توی زندگی من. ماه، مادر!
ماه اول راه رفتم و انکارش کردم. ماه دوم از در جنگ وارد شدم. ماه سوم از سر ناتوانی و عجز به سینه زدم و نفرینش کردم و از جبر و فقدان اراده آدمی در کهکشان نالهها سر دادم.
ماه هم هرروز حالش بدتر میشد. حال من هم بدتر میشد. این نفرینها و نالهها، این جنگیدنها، این انکار کردنها به هیچکداممان کمکی نکرد. گاهی تنها راه رهایی، پذیرش است.
ماه چهارم، از سر تنهایی، ماهِ رنجورم را در آغوش کشیدم. آدم از تنهایی چهکارها که نمیکند؛ اما همهاش مسئله تنهایی نبود. ما هنوز یازده ماهِ دیگر باید یکدیگر را تحمل میکردیم. پس چه چیزی بهتر از مدارا؟
او مرا خوب میشناخت. سالها آمده بود توی اتاقم، بر من تابیده بود و رفته بود و من ندانسته بودم. این اولین بار بود که به حضورش آگاه میشدم. حالا نوبت من بود که او را بشناسم. آن لحظه که اثرانگشتم را بر در ورودی کهکشان گذاشته بودم، حال ماه خراب بود و حالا هر وقت ماه بیاید، حال من بد است. به گذشته نگاه میکردم. به تمامروزها و ماههایی که ماه آمده بود و مهمان ناخوانده من شده بود و من نفهمیده بودم؛ و حالا باید او را میشناختم.
یکی میگفت زندگی بدترین معلم دنیاست. تا وقتی درسی را که باید، نگیری، حتی اگر تقلب کنی و فکر کنی قبولشدهای، باز یکی جایی سر بزنگاه، یقهات را میگیرد و مینشاندت پای برگه آزمون. حالا من میدانستم که ماه از مادرم متنفر که نبود، او را دوست داشت. ماه تمام مادران را دوست دارد. ماه عاشق مروارید است. عاشق شیر. آب. دریا. نقره؛ اما هیچچیز را برای خودش نمیخواهد. آن روزها که با من همخانه بود هم، همه را برای دیگران میخواست. مروارید و نقره را برای من. شیر را برای کودکان بیسرپرست و بچههای شیرخوارگاه. آب و مهربانی و توجه را برای مادر. ماه حساس و مهربان بود.
روزی که ماه از اتاقم بیرون رفت، از کرمی که پیلهای دور خود تنیده بود، پروانهای شدم که زندگی را در آغوش گرفته بود. حالا مریخ از آغوش مشتری به خانهام آمده. تا ماه بعدی که زحل میخواهد برایم هدیه بفرستد، پانزده سال فرصت دارم.
5 پاسخ
یاد داستان اثر انگشت کیهانی افتادم، خیلی برام جذاب و هیجان انگیز بود، دوست داشتم بدونم بقیه ش چی میشه، ولی مثل اینکه شما قصد ادامه ندارین؟
چرا اتفاقا در قالب یه رمان دارم روش کار میکنم. احتمال زیاد از اول مرداد بصورت جدی میشینم پای رمان اثر انگشت کیهانی و تا اول شهریور تمومش میکنم. الان چند تا ترجمه دستم دارم … چه خوبه که توی ذهنت مونده… فکر میکردم خنک و لوس داشت پیش میرفت
من که خیلی دوستش داشتم، یادم نیست کامنت گذاشته بودم یا نه. آخه یه وقتهایی لابه لای کارهام میام اینجا سرک میکشم و دوست دارم توی تایمی که دارم مطالب بیشتر بخونم.
خیلی عالیه که قصد دارین جدی روش کار کنین😍 بی صبرانه منتظر انتشار رمان تون هستم🤩
😍😍😍😘😘😘
” آن لحظه که اثرانگشتم را بر در ورودی کهکشان گذاشته بودم، حال ماه خراب بود” این جمله چقدر قشنگگگگ مسئله رو به ساده ترین و جالب ترین حالت بیان کرد😻😻😻❤❤❤