خی خی: فرشته آرزوها (قسمت یازدهم)
در باز شد و اطمینان وارد خانه شد. هنوز عطیه را نمیدید که دستهایش مثل دوشاخه خشک درختی که برای آدمکی برفی بگذارند، فنجان خاکستری
در باز شد و اطمینان وارد خانه شد. هنوز عطیه را نمیدید که دستهایش مثل دوشاخه خشک درختی که برای آدمکی برفی بگذارند، فنجان خاکستری
آیسا از اتاق بیرون رفت و چشمش به پنجره بزرگ تراس افتاد که حالا پردههایش را کشیده بودند.«وااااای… چه منظرهای… لعنتی… عالیه ….» پنجره قدی
خی خی… ببخشید مجبور شدم اینقدر کولیبازی دربیارم… هیچ راهی واسه اومدن توی خونه پیدا نکردم… نمیتونستی تله پورت کنی؟ دخترجون منم محدودیتهای خودمو دارم…
عطیه در اتاق را باز کرد. صفیه خانم پشت در ایستاده بود. خانم غذا سرد رفت بُخُدا… از دِهن افتاد… آقا حمیدرضایَم یَک ساعته منتظرن…
روی آب استخر خانه همسایه روبهرویی برگهای زرد و طلایی بید مجنون مهمانی شلوغی به پا کرده بودند. آیسا که احساس میکرد بار تمام هستی
دلش نمیخواست به این چیزها فکر کند. دلش نمیخواست با عذاب وجدان حالش را خراب کند. برایش معجزه اتفاق افتاده بود. این فکرها، حرفهای مفتی
عطیه پای پنجره ایستاده و از آن بالا به خودش زل زده بود. چند بار از پشت شیشه برای آیسا دست تکان داد. انگار با
میگم تو ضریب هوشیت چنده؟ ها؟ چرا؟ واسه گندی که توی آشپزخونه زدم؟ نه واسه این که معماری، ولی الان مثه احمقا دور خودت میچرخیدی
صفیه و زینب توی آشپزخانه مشغول تهیه مقدمات شام بودند. زینب پای گاز ایستاده بود و به صفیه دستور میداد. بادنجانهای کبابی شده را دوباره
در فاصله یکی دو صدم ثانیهای که آیسا انگشتش را روی صفحه سفید فشار میداد، بیش از هر زمان دیگری قانون نسبیت انیشتین را درک
آیسا همیشه از پنجره اتاقش، خانه روبهرویی را نگاه میکرد. آن روز هم با روال روزهای دیگر ظاهراً فرقی نداشت، فقط یک خرمگسِ واقعاً خرمگس