خیخی: فرشته آرزوها (قسمت بیست و سوم)
عطیه با حمیدرضا دست داد. احساس امنیتی که به رگهای تنش تزریق شد، برایش عجیب بود. «چرا هیچوقت باهم دست نمیدیم تو خونه؟ چندساله که
عطیه با حمیدرضا دست داد. احساس امنیتی که به رگهای تنش تزریق شد، برایش عجیب بود. «چرا هیچوقت باهم دست نمیدیم تو خونه؟ چندساله که
مریم جون این یارو کیه؟ دوست صدرالدین، چرا؟ مریم مسیر نگاه عمید و حمیدرضا را تا درِ نیمهباز اتاق کار عمید دنبال کرد. خب؟ چیه
آیسا، حمیدرضا و عطیه خشکشان زد. آرمان از ماشین پیاده شد و با حمیدرضا و آیسا دست داد. نگاه معناداری که میان آیسا و عطیه
آیسا بیرون پردیس کتاب منتظر پسر ایستاده بود. «چرا دارم با یه پسر غریبه میرم کافه؟». یاد حمیدرضا افتاد. «یعنی واسه عروسیش با مارال منم
خیخی و آیسا کنار هم خوابشان برد. آیسا بهاندازه تمام دو سه سال گذشته که در حال کار کردن و دویدن بود، خوابید. خواب دید
از پلهها که بالا رفتند، عطیه تازه یاد اطمینان افتاد. ترسید. «ناراحت نشده باشه». آیسا فکر کرد به درک. عطیه دوست نداشت کاری کند که
نگاه خیره آیسا به حمیدرضا، توجه اطمینان، حمیدرضا و دختر همراهش را جلب کرد.«حمیدرضاست واقعاً؟ این دختره کیه باهاش؟ چطور من نمیشناسمش؟» ظاهراً رسمی بود
عطیه و اطمینان تمام روز جمعه را پای کامپیوتر بودند. آیسا یکبار دیگر کل نماهایی که اطمینان کارکرده بود، بررسی کرد. همیشه موقع کنترل نهایی
به خانه که برگشتند، آیسا مثل دیوانهها پرید توی اتاقخوابِ عطیه تا دنبال خیخی بگردد؛ نبود که نبود. دستآخر ناامیدانه، روتختی را کنار زد و
زینب و صفیه توی آشپزخانه مشغول جمعکردن ظرفهای صبحانه بودند. زینب با دقت تکتک چیزهایی که توی ظروف نقره چیده بود، برمیگرداند توی ظرفهای پلاستیکی
خیخی؟ کوشی پس؟ خیخی نبود. آیسا یکلحظه احساس کرد قلبش از حرکت ایستاده. روی زمین مثل گربه چهارپا دست افتاد و روتختی را بالا زد.
صبح که از خواب پرید تمام بدنش درد میکرد. صدای قارقار کلاغ بود؟ چشمهایش همچنان بسته بود. صدای بحث دو نفر آدم بود، نه کلاغ.