English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خی‌خی: فرشته آرزوها (قسمت هجدهم)

۱۴۰۰-۰۴-۲۶

از پله‌ها که بالا رفتند، عطیه تازه یاد اطمینان افتاد. ترسید. «ناراحت نشده باشه». آیسا فکر کرد به درک. عطیه دوست نداشت کاری کند که اطمینان راجع به آیسا فکر بدی بکند. هنوز سرش گیج می‌رفت. احساس می‌کرد بوم بومبِ صدای آهنگ، دارد از توی معده او پخش می‌شود. دلش می‌خواست با حمیدرضا حرف بزند. حمیدرضا از روی میزِ بار، دو تا ساندویچ کوچک که مثل شکلات لای آلومینیوم نقره‌ای پیچیده و دور دو گوشش روبان رنگی بسته بودند، به‌طرف آیسا گرفت. عطیه ایستاده بود و او را تماشا می‌کرد.

  • هنوز مَنگیا…

حمیدرضا ساندویچش را گاز زد و طبق معمول با دهان پر گفت:

  • بخور، حال معده‌ات خوب میشه… برم ببینم اینا آب‌پرتقالی ویتامین سه‌ای چیزی دارند؟

عطیه به سوپ کثافتی آیسا فکر کرد. با چند تا گاز پی‌درپی ترتیب ساندویچ الویه بدمزه‌ای را که فقط ظاهری جذاب داشت داد.«شاید هم مزه دهن خودم بده».

از لای جمعیت اطمینان را می‌دید که لیوان به دست و در حال تکان دادن خود، دارد با دو سه تا دختر هجده نوزده‌ساله حرف میزند. از دیدن بچه‌های آن‌قدر کم و سن سال توی آن مهمانی واقعاً ناراحت شد. «یعنی اگه شماره تلفن مامان بابای اینا رو داشتم من…» آیسا فکر کرد، هیچ کاری نمی‌کردی. عطیه هم قبول کرد. «فک کنم اینا تأثیرات روحیه جنگ‌طلب توعه دختر جون… وگرنه من همیشه نگاه می‌کنم، سکوت می‌کنم و ترجیح میدم تا بحرانی پیش نیومده از چیزی بحران نسازم». آیسا هم فکر کرد اینکه الآن اطمینان را از درخت آویزان نمی‌کند، احتمالاً تأثیرات عطیه است. «ولی حمیدرضا گفت که تو اهل سروصدا نیستی» و وقتی جواب گرفت که با تو اهل سروصدا نیستم، اطمینان که باید خشتک کِش شود، متقاعد شد.

  • کابینتاشونو خالی کردن… هر چی هست رو میزه… بیا آب زیاد بخور… البته خودت این‌کاره‌ای…
  • ولی خیلی وقت بود بالا نیاورده بودما…
  • این‌قدر حال به هم زن بودم؟

عطیه اخم کرد. حمیدرضا خندید. دوباره غیبش زد. او هم مثل آدمی که دارد با کفش توی آب دریا قدم‌های بزرگ برمی‌دارد، به‌سختی از لای جمعیت به‌طرف اطمینان رفت. با او که چشم در چشم شد خواست توضیحی بدهد، بهانه‌ای سر هم کند، اما اطی آن‌قدر بالا بود که اصلاً نفهمیده بود آیسا کجاست و چه بر او گذشته. حالا حمیدرضا کمی جلوتر از آن‌ها وسط جمعیت تنها ایستاده بود و داشت دنبال مارال می‌گشت. اطمینان در گوش آیسا فریاد زد:

  • خوبی؟ خوش می‌گذره؟

و بدون اینکه منتظر جواب باشد، عقب رفت. همچنان خودش را تکان داد. انگار عروسک خیمه شبی‌ای بازی باشد که کسی به‌زور دارد او را سراپا نگه می‌دارد یا دست‌هایش را حرکت می‌دهد، با همان حالت مصنوعی که عروسک‌گردان ناواردی بخواهد آدمک‌هایش را برقصاند. پلک‌هایش سنگین بود و عطیه احساس می‌کرد هرلحظه ممکن است لیوان از دستش بیفتد. حالا حمیدرضا و مارال داشتند در گوش هم حرف می‌زدند. «احتمالاً دارند عربده می‌کشند». حمیدرضا دستی بر شانه مارال گذاشت و به‌طرف در خروجی رفت. عطیه هم دلش می‌خواست برود؛ اما یاد انبوه ماشین‌های درهم پارک کرده که افتاد، فهمید باید تا آخر مهمانی بماند. یکی از همان دخترهای هجده نوزده‌ساله داشت در گوش اطمینان حرف می‌زد. عطیه رفت پشت پنجره تا حمیدرضا را دنبال کند. خبری از او نبود. مدتی آنجا ایستاد و به نور ماه روی برگ درخت‌ها و سر قرمز نارنجی آتش سیگارهایی که توی تاریکی برق می‌زد، نگاه کرد.

  • اینجایی؟

حمیدرضا پشت سرش ظاهرشده بود. ماژیک سیاه توی دستش را مثل پرچم‌های کوچکی که مردم وقت پیروزی‌های ملی یا خوش‌آمد گویی به شخصیت‌های مهم تکان می‌دهند، جلوی چشم آیسا حرکت می‌داد؛ گویی با پیدا کردن آن به‌افتخار بزرگی نائل شده. آیسا و عطیه به‌کل، قضیه قرار و شماره تلفن را فراموش کرده بودند. عطیه لبخند زد.

  • کجا بنویسم؟
  • ببین، از الآن دارم میگم، هیچ لبخندی به معنی نخ دادن نیست! هیچ حرکتی به معنی بله نیست. فهمیدی؟ لازم باشه خودم زبون دارم…
  • بله بله حالا کاملاً روشن شد.
  • پس کوفت! کجا بنویسمت چیه؟

هر دو خندیدند. «ولی واقعاً کجا بنویسه؟» آیسا کف دستش را در اختیار حمیدرضا گذاشت. حمیدرضا پایش را گذاشت روی درگاهی پنجره و از آن به‌عنوان زیردستی استفاده کرد.

  • الآن میری خونه؟
  • آره ولی شماها گیرین تا چهار و پنج بدبختا…

با نگرانی مادرانه‌اش پرسید:

  • نگیرنت…
  • نه پاسگاه اینجا آشناس… باغ ما هم همین طرفاست… محمودرضا همشونو میخره …
  • محمودرضام اهل این‌جور پارتیاس؟
  • نه این‌قدر بزرگ… ولی جمع‌وجور تر و البته خلاف‌ترش…

دلش می‌خواست بپرسد، بیشتر بداند، اما کار نوشتن شماره تلفن کف دست آیسا تمام شده بود. حمیدرضا دوباره خودش را لوس کرد. کف دست و ماژیکش را گرفت طرف آیسا و گفت: حالا تو بنویس…

آیسا اخم کرد. اخلاق سگش این‌جور جاها به داد عطیه می‌رسید:

  • خودت بنویس… میمون!

«کجا بچم میمونه؟ حظ می‌کنم به قد و بالاش نگاه می‌کنم». حالا حمیدرضا طوری ایستاده بود که یعنی پایان گفتگو و خداحافظ.

به خانه که رسیدند ساعت چهار و نیم صبح بود. تا عطیه دوش بگیرد و مسواک بزند، هوا کاملاً روشن شد. پرده را کمی کنار زد و از گوشه پنجره نگاهی به استخر خانه‌اش انداخت. بعد مثل یک کیسه برنج پنجاه کیلویی، خودش را پرت کرد روی تخت باریک آیسا. اطمینان خیلی بو می‌داد و از راه که رسیده بودند، همان‌طور روی کاناپه ولو شده بود. هنوز پلک بر هم نگذاشته بود که با صدای زنگ ساعت که انگار مثل میخ توی مغزش فرومی‌رفت، از خواب پرید. ساعت شش و نیم بود. پلک‌هایش دوباره سنگین شد. فقط یک ساعت و نیم خوابیده بود. تصویر خواب‌هایی که دیده بود توی گرگ‌ومیش خواب‌وبیداری توی ذهنش می‌چرخید.

دوباره شانزده‌ساله بود. همان عطیه‌ای که یک سال بعد از مرگ احد دوباره درون او جان گرفته و تا پیش از آن فقط زمانی بیدار می‌شد که رمان عاشقانه می‌خواند. دوباره توی مهمانی دیشب بودند. آیسا بود، عطیه شانزده‌ساله، آرمان بیست‌ساله، حمیدرضا، محمودرضا، هر سه مارال، غزال، اطمینان، پسری که گل می‌کشید، آیسا معرفی‌اش کرد: حسام، ساقی گل در مجالس.

آرمان خواست عطیه را ببوسد که محمودرضا با شیشه سنگین مشروب کوبید توی سرش. آرمان به‌جای اینکه بمیرد، ناپدید شد. دور شد. حالا حمیدرضا می‌خواست او را ببوسد. عطیه می‌خواست فرار کند، اما توی لیوان یخ بزرگی گیر افتاده بود که از لبه‌هایش داشت روی او باران ویسکی می‌ریخت. چشم‌هایش را باز کرد و به سقف خیره شد. به حمیدرضا فکر کرد. «مامانم با دوست‌پسر تو رابطه داره … میخوام مامانم خوشحال بشه… محمودرضا بفهمه خون راه میندازه».

دوباره خواست پلک‌هایش را بر هم بگذارد و بخوابد. دلش می‌خواست ساعت‌ها بخوابد؛ اما با زنگ دوم ساعت آیسا مثل برق‌گرفته‌ها از جا پرید و شروع کرد به لباس پوشیدن «کجا آخه؟… هنوز دو ساعت هم نخوابیدم… شب قبلش هم کم خوابیدم… بیخود نیست این‌قدر لاغره دیگه». وقتی از اتاق بیرون رفت، اطمینان هم بیدار بود. درب‌وداغان. فنجان قهوه و یک تکه نان تست با کره بادام‌زمینی داد دست آیسا و گفت:

  • ما امروز با بچه‌های دانشگاه میریم نیشابور… تا شب نمیام… باشه؟

آیسا اوهوم کرد و مثل آب، آن قهوه تلخ‌مزه را که عطیه احتمالاً بیست دقیقه خوردنش را طول می‌داد، سر کشید. نان تست را لوله کرد و با سه تا گاز گنده ترتیبش را داد. بعد با حالتی تقریباً شبیه به دویدن از خانه بیرون رفت. تمام طول روز عطیه گوش ذهن آیسا چرت می‌زد. استراحت می‌خواست. خلوت می‌خواست. چند دقیقه فرصت فکر کردن به اتفاقاتی که افتاده بود. مدام از خودش سؤال می‌پرسید. یاد حمیدرضا که می‌افتاد دلش برای پسرش پر می‌کشید. انگارنه‌انگار که تا همین پنج‌شنبه، هرروز باهم نهار و شام می‌خوردند. احساس می‌کرد سال‌ها و کیلومترها از پسرش دور شده است. دلش می‌خواست بداند محمودرضا توی باغشان چه جور پارتی‌های خلافی می‌گیرد. دلش می‌خواست بداند محمودرضا چرا همیشه عصبانی است. غزاله چرا از آن‌ها متنفر شده و هزاران سؤال دیگری که توی ذهنش پیچ‌وتاب می‌خورد.

آیسا تا ساعت دونیم توی شرکت روی پروژه دیگری کارکرد. انگار کارهایش تمامی نداشت. عطیه از میزان حقوق اندک آیسا دلش گرفت. حقوقش کمی از زینب بیشتر بود و حتی پول یکی از اودکلن‌های عطیه هم نمی‌شد. یاد محمودرضا افتاد که همیشه از زندگی‌شان ناراضی بود. همیشه غر می‌زد. به قرار عصرش با حمیدرضا فکر کرد.

ساعت حوالی سه و ربع که رسید خانه، در یخچال را باز کرد: خالی و ظلمات. یک تکه نان تست بیات، از توی تونل مچاله پلاستیک به ته رسیده آن بیرون کشید و باز مثل توله‌سگی که دارد دندان درمی‌آورد، به دهان گرفت. «دیگه باید بخوابم». پاسخ منفی بود. دوباره نشست پای کامپیوتر. باید چند تا کار کوچک انجام می‌داد. چند تا کار کوچکی که تا خود ساعت پنج و نیم طول کشید. «چه انرژی‌ای داره این بچه».

ساعت ده دقیقه به شش بود که باز دوان‌دوان از پله‌ها پایین رفت. «همیشه هم داره میدوه ها». عطیه بیشتر از آیسا بی‌قرار بود. «چه خوبه که اطمینان نیست… وگرنه باید استرس اونم می‌داشتم… خدا خودش داره همه کارا رو میسازه». آیسا مسخره‌اش کرد: خدا کیلویی چند؟ توی خیابان اصلی هفت‌تیر، چند متر پایین‌تر از سر گلشن، ماشین حمیدرضا را دید. پایش را روی ترمز گذاشته و چراغ‌ترمزش روشن بود. چند قدم آخر را دوید. آیسا بود یا خودش که می‌دوید؟

  • سلام… خیلی منتظر موندی؟

حمیدرضا دستش را به‌طرف آیسا گرفت:

  • سلام… نه! راستش آره … من همیشه نیم ساعت زودتر از ساعتِ قرار میام…

آیسا با حمیدرضا دست داد. عطیه فکر کرد با تمام عشقی که به بچه‌هایش دارد، سال‌هاست که با آن‌ها این‌طور دست نداده. گرم و صادقانه. دلش می‌خواست دستش را بیشتر لای انگشت‌هایش نگه دارد. احساس امنیت می‌کرد.

  • منم همیشه وقت کم میارم و دقیقه نودی‌ام… تازه سابقه دارم که اطمینانو یه ساعت و نیم جایی کاشتم…
  • اون حقشه…

هر دو خندیدند. حمیدرضا دور زد و از زیر پل پیچید به‌طرف آخر هفت‌تیر.

  • خب کجا بریم؟
  • هر جا خودت میدونی…
  • بریم باغ ما؟
  • نخیر باغ ماغ نه! همین دوروبر یه کافه‌ای کوفتی چیزی…

حمیدرضا خندید. عطیه می‌توانست شور و شیطنتی را در چشم‌هایش ببیند که شاید از کودکی‌اش به این‌طرف دیگر ندیده بود. آیسا صدای ضبط را بلندتر کرد تا ببیند حمیدرضا به چه گوش می‌دهد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد، قهقهه می‌زد:

… خودت میدونی که من چقدر دوست دارم… خاطرتو میخوام.. جونمو میذارم….

  • شماعی زاده گوش میدی؟ حتی نمیتونستم تصور کنم یه پسری تنهایی واسه خودش شماعی زاده گوش کنه…
  • من گوش نمیدم… مال مامانمه … گاهی ماشینمو بر میداره…

«عه دروغگو میندازه پای من». آیسا بیشتر و بلندتر خندید. حالا عطیه هم می‌خندید. «اگه همیشه همه آدما فکر می‌کردند ممکنه هم‌چین وضعیتی وجود داشته باشه، هیچ‌وقت دروغ نمی‌گفتند… البته دروغ از آدم محافظت میکنه… خیلی هم خوب نبود». چند وقتی بود با خودش زیاد این ذکر را تکرار می‌کرد: «یا ستارالعیوب».

  • خودت چی گوش میدی؟
  • به فاز تو نمیخوره… خوشم نمیاد فک کنی دارم چس کلاس میذارم…
  • خب نگو! چه خبر؟
  • هیچی …
  • دیشب کی رفتین؟
  • چهار و نیم پنج خونه بودیم…

حمیدرضا انگار پیشگویی مهمی کرده باشد، گفت:

  • گفتم که بهت…

بعد از چند دقیقه، توی یکی از کوچه‌های خیابان حافظ نگه داشت. درست رو به روی کافه کوچک و دنجی که روی آجرهای قرمز بالای شیشه سرتاسری‌اش به نستعلیق نوشته بود: کتاب و روی ب تصویر یک فنجان قهوه کشیده بود. نه آیسا و نه عطیه هیچ‌کدام تابه‌حال این کافه را ندیده بودند.

  • بیرون بشینیم دیگه؟
  • آره …

بین باغچه پیاده‌رو و دیوارهای شیشه‌ای کافه، چند تا میز و صندلی چوبی کوچک گذاشته بودند. آیسا از روی موکت باریک قرمز و دو راه سفید کنارش، انگار جوی آب باشد، پرید و آخرین میز توی سه‌کنج شیشه مغازه، دیوار سفید خانه بغلی و باغچه سرسبز جلوی آن را انتخاب کرد. مثل حیوانی که بخواهد استتار کند، در صندلی فرورفت. حمیدرضا با دست به پسر جوانی توی کافه اشاره کرد و خودش جلوی آیسا نشست. پسر سلام و علیکی کرد، دو تا منو جلوی هرکدام گذاشت و رفت. منو چند ورق ام دی اف سه میل بود که با لیزر و خط نستعلیق روی آن نوشته بود کافه کتاب.

  • خیلی کتابخونی؟
  • یه زمانی آره … الآن دیگه نه…

«چقدر بچه‌ام متواضعه».

  • … اینجا و پردیس کتاب، پاتوق مارال و دوستاشه… یعنی بود… یا به‌زودی میشه، بود…
  • چرا؟
  • خب مارال پارسال پذیرش گرفت اسپانیا واسه فوق‌لیسانس… یعنی فوق‌لیسانس دومش… امسال سپتامبر دیگه شروع میشه… منم مامانمو کشتم که راضیش کنم تابستون بریم مادرید که مثلاً با مارال باشم که کات کردیم دیگه … چی می‌خوری؟

عطیه به‌جای منو به رومیزی چهارخانه قرمز خیره شده بود. به خاطره چانه زدن‌های حمیدرضا و خودش راجع به سفر امسال فکر می‌کرد. «حالا آیسا به‌جای من باهاش میره سفر… خوش به حالش». اولین چیزی که به چشمش خورد سفارش داد:

  • واسه من یه دمنوش به لیمو…

آیسا غر می‌زد که دم‌نوش دوست ندارد. امریکانو می‌خواهد. عطیه نظرش را تغییر نداد. آیسا پرسید:

  • چرا کشتیش تا راضیش کنی؟
  • آخه مادرید تو آگوست برهوته… خبری از مسابقه‌های گاوبازی نیست… گرمه… مردم همه میرن تعطیلات… مامانم می‌گفت بریم تنه ریف، لاپالما یا حتی مستقیم بریم بارسلون، خلاصه اینکه هرجایی جز مادرید… ولی من بهانه فوتبال آوردم و دروغکی گفتم یه مسابقه مهمه، میخوام اون تاریخ از تو خود سانتیاگوبرنابئو ببینمش…

«چشمم روشن! چه دروغایی که به من نمیگن»

  • … مامانم هم که خب کوتاه میاد همیشه طفلی واسه ما… حالا فک کنم یه هفته دیگه پرواز ماراله… آره دیگه … هفته بعدش هم ما میریم… یه هفته مادریدیم… بعدش یه سه چهار روز میریم بارسلون… بعد هم تنه ریف…

دلش از همین الآن برایشان تنگ‌شده بود.

  • … قرار بود مارال هم توی این دو هفته جابه‌جایی‌هاشو انجام بده و بعدش بیاد بارسلون و حتی شاید اگه من تونستم به مامانم معرفیش کنم… داشتم فکر می‌کردم شاید منم بتونم بعدش بمونم پیشش و از این برنامه‌ها که زندگی همیشه گند میزنه بهش… خلاصه این‌طوری شد دیگه…

پسر جوان آمد و سفارش گرفت. حمیدرضا دو تا کیک هویج هم سفارش داد. عطیه منتظر شد تا پسر از میزشان دور شود. به حمیدرضا خیره شد، انگار اولین بار است دارد او را می‌بیند.

  • چطوری شد؟
  • همین‌طوری دیگه … فهمیدم مامانم دلش گرفتار دوست‌پسر تو شده…
  • حالا میخوای همین‌طوری تموم کنی؟ به همین راحتی پنج سال زندگیتو بریزی دور؟
  • خودت چند سال با این پسره دوستی؟
  • دوساله باهاش زندگی می‌کنم… یکی دو سالم قبلش قایم‌موشک بازی طوری…
  • مامان بابات اکی اند؟
  • آره کاملاً…
  • میدونستم البته … یاسی گفته بود… مارال اینام خیلی خونواده با فرهنگی‌اند… مامان باباش ماجرای ما رو میدونن… حالا نه مثه مامان بابای تو… ولی خب من خیلی می‌رفتم خونشون، تقریباً هرروز… هر شب… میدونی من هر شب دو بار شام می‌خوردم این چند سال …

آیسا خندید. «چشمم روشن… زیر اون ظاهر آروم و مظلومش چه جونوری خوابیده». آیسا از حمیدرضا دفاع کرد که خودت هم همین‌طوری خانم خوشگل. عطیه بازهم متقاعد شد.

  • چرا نپرسیدی که چرا دوبار شام می‌خوردم؟

«آخ باز خرابکاری کردم». آیسا به فریادش رسید:

  • خب حتماً یه بارم با مامانت دیگه …
  • ای ول چه باهوش… مامان مارال دکترای اقتصاد داره … استاد دانشگاست… یعنی بود… مارال میگه تحمل زن باسوادی که کودن بازیاشونو بزنه توی سرشون نداشتن، از کار برکنارش کردند … گاهی فکر می‌کنم مامانم با مامان اون چه حرفی میتونن با هم بزنن…
  • مگه مامانت کتابخون نیست؟
  • تو از کجا میدونی؟

«آخ… آیسا جان خودت یه کاریش بکن».

  • نمیدونم دیشب خودت گفتی…
  • آها… احتمالاً رمان خوندنشو مسخره کردم… آره؟
  • یادم نمیاد… چرا باید مسخره می‌کردی؟
  • خب مامانم قاتى یه عده آدم بی‌سواد بازاری که جز دودو تا چارتا چیزی نمیفهمن، کتابخون محسوب میشه … میدونی چی میگم؟ رمان‌های سطحی عاشقانه تین ایجر طوری… یه بار اون اولا که مارال اومد خونمون، تو اتاقم چند تا ازون کتابا رو دید، کلی به ریشم خندید…

«مارال خانم خونه ما هم اومده پس». پسر کافه‌چی با سینی سیاه گردی کنار میزشان ایستاد. ساده و خودمانی فنجان‌های چای را گذاشت جلوی آیسا و حمیدرضا. شکلات کوچکی با طرح کتاب فارسی کلاس اول دبستان حمیدرضا و محمودرضا کنار فنجان چای، توجه عطیه را به خودش جلب کرد. شکلات را برداشت و جلوی صورتش عقب جلو کرد. دلش گرفته بود. از فاصله‌ای که با پسرش داشت. از اینکه حمیدرضا احساس می‌کند او حرفی ندارد که با مادر مارال بزند. از اینکه او را زنی سطحی دیده بود. احساس می‌کرد همیشه او برای حمیدرضا مادر و بزرگ‌تر بوده، اما حالا جایشان باهم عوض‌شده بود. دلش برای خودش گرفت. پسر که رفت، حمیدرضا به حرفش ادامه داد:

  • … چی میگه بهشون؟ آها میگه کتابای عامه‌پسند… خب بابای مارال مترجمه … کلی کتاب فلسفی و علوم اقتصادی و سیاسی و این‌جور چیزا ترجمه کرده… به هر کتابخونی که نمیتونی بگی کتابخون… میتونی؟ به قول مارال بعضی کتابا از اینستاگرام و تلویزیون هم مبتذل‌ترند… خلاصه خیلی باسوادن همشون… اما خیلی طفلکی‌ها توی فشار مالی و اینا زندگی می‌کنند…

بغض راه گلوی عطیه را بست. آب دهانش را قورت داد. فنجان چای را به لب‌هایش نزدیک کرد و پرسید:

  • تو نمیتونستی کمکشون کنی؟
  • از این حرفای مامان و مامان‌بزرگم زدیا…

«آخ آخ»

  • … بابا ملت واسه خودشون غرور دارن، عزت‌نفس دارن… همه که دنبال اعانه نیستند… اصلاً اگه میخواستن به شیوه خونواده ما پول در بیارن راهشو بهتر از ما بلد بودن…
  • به چه شیوه‌ای؟
  • همین‌طوری دیگه …زد و بند و لابی بازی و مهمونی گرفتن واسه فلان آخوند و فلان مقام سیاسی و بریزوبپاش و رابطه بازی و دفتر کارخونه رو ستاد انتخاباتی فلانی کردن و … میدونی به نظرم امثال خونواده مارال و دایی من و اینا با خودشون رو راستن… مثه ما ها نیستن سرمونو کردیم تو برف و لنگا هوا… هم از آخور می‌خوریم هم از توبره…

عطیه دیگر طاقت نداشت بیش از این راجع به خانواده مارال چیزی بشنود. حالا احساس حقارت آیسا را زیر سقف بلند و مجلل خانه مهوش درک می‌کرد. احساس می‌کرد حمیدرضا بیش از آنکه از وضعیت او پیش خانواده خودش خجالت بکشد، از وضعیت خانواده سطحی و پوشالی‌اش پیش مارال خجالت می‌کشد:

  • خب میخوای به همین راحتی بی‌خیالش شی؟ فقط واسه اینکه … بگو ببینم اصلاً دوسش داری؟

حمیدرضا دستش را زد زیر چانه‌اش و به نقطه‌ای در عمق دیوار پشت سر آیسا خیره شد. انگار آنجا چیزهایی می‌دید که کس دیگری نمی‌تواند ببیند:

  • خیلی … فک کنم توی دنیا سه نفرو خیلی دوست دارم … مامانم… مارال و داییم… من یه دایی دارم و شیش تا خاله … ولی خب… زندگی همینه دیگه … به قول خود مارال پایان تلخ بهتر از تلخ بی پایانه …
  • چرا می‌ترسی خونواده ات لهش کنن؟ از داداشت می‌ترسی یا از …؟
  • خوب یادت مونده همه چیزا… خودم یادم نیست… چیا بهت گفتم اصلاً؟ پیش تو خوب پیچ دهنم باز میشه ها…

انگار تازه یاد کارش افتاده باشد… از سر خجالت خندید:

  • بازم ببخشید راستی…

آیسا دلداری اش داد:

  • پیش میاد…

عطیه دوباره پشت فنجان چای پنهان شد.«چه چیزایی بین اینا پیش میاد…». حلقه کردن انگشت‌هایش دور فنجان گرم به او احساس امنیت می‌داد.

  • خب همه چی واسه خونواده من پوله… میدونی چی میگم؟ اولی که با مارال دوست شدم بهش گفتم اگه بخوایم با هم زندگی کنیم باید از ایران بریم… اونم بعد یه مدت که رابطه مون جدی‌تر شد، یادش نرفت… طفلکی شروع کرد به تقویت رزومه و جدی گرفتن زبان و این چیزا… منم خب حواسم نبود اون اولا یه چیزی پروندم… وقتی رفتنش جدی‌تر شد، حرفی از ازدواج نزدا… خیلی مغرور و حتی میتونم بگم مستقله… از این دختراس که نیازی نداره آویزون شوهر باشه تا احساس موفقیت کنه…

عطیه و آیسا احساس کردند دارد به هردوتایشان طعنه میزند.

  • … ولی بحث رفتنو پیش کشید… داشتم خر میشدم بگم میام باهات… یعنی داییم خیلی مخمو زد که باید بری… ولی بعدش بیخیال شدم… واسه مامانم…

«خودش شهامت ازدواج نداره، میندازه پای من!»

  • مامانت زندگی خودشو داره … برو باهاش…
  • نه بابا نمیشه…اولاً ولش کنم با مارال برم، بندازمش دست محمودرضای روانی؟ میدونی چقدر تابلو بازی‌های مامانمو که یهو هوس کرده آپارتمان‌های ته قاسم آبادمونو بازسازی کنه جلوی محمودرضا طبیعی کردم؟ دوست‌پسر بی‌شرفت هم مامانمو میدوشه ها… گاهی فکر می‌کنم از مامانم بپرسم میخواد با این یارو چی کار کنه؟ به قول تو قائم موشک بازی کنه؟ ولی میدونم خیلی رودربایستی داره باهام … حتی با خودش هم نمیتونه رو راست باشه … میفهمی چی میگم؟ پشت اون ظاهر خوشگل و مدیرش، یه دختر کوچولوی تنهای معصومه… داییم میگه مامانم جوونیاش نابغه بوده … ولی الآن طفلی مغزش فسیل شده …

اشک توی چشم‌های عطیه حلقه‌زده بود. آیسا دلش می‌خواست به حمیدرضا بگوید «ببند گاله رو». اما هر دو سکوت کردند:

  • …احساس می‌کنم سطح فکرش در حد این دختربچه‌های شونزده هیفده ساله که دنیا رو خیلی ساده میبینن باقی مونده… احساس می‌کنم باید بمونم ازش محافظت کنم… نمیدونم…

عطیه داشت مثل شمع از خجالت آب می‌شد. پیش خودش. پیش آیسا. پیش حمیدرضا.

  • مامانت میدونه تو این‌همه چیزی میدونی؟
  • نمیدونم… اگه بفهمه خیلی خودخوری میکنه… یه چیزایی واسه مامانم مهمه که اصلاً نمی‌فهمم چرا… همیشه نگرانه کسی بدش نیاد… خیلی وقتا دلم میخواد بهش بگم خب بدش بیاد به درک… چرا همش تو مراقب باشی کسی بدش نیاد؟ ولی خب وقتی از دریچه چشم مامانم به دنیا نگا می‌کنم فکر می‌کنم نمیتونم بهش این چیزا رو بگم…  میدونی شاید اگه بابام زنده بود… یه سری چیزا پیش نیومده بود… شاید اگه به ذات محمودرضای بی‌شرف پی نبرده بودم… اوضاع خیلی فرق می‌کرد…
  • محمودرضا ذاتش چیه مگه؟
  • بی‌خیال… همه‌اش من دارم حرف می‌زنم… تو بگو…
  • خب دوما چی؟ گفتی اولاً مامانمو ول کنم…

سرش را به خوردن کیک هویج گرم کرد. دلش آشوب بود. از دیشب بدتر.

  • چه با دقت هم گوش میدی… دوما تا وقتی باهم دوستین خیلی چیزا مهم نیست… میدونی چی میگم؟ الآن میگی نه نمیدونم…

حمیدرضا خندید. عطیه لبخند تلخی زد.

  • … خب وقتی فکر می‌کنم مامان و مامان‌بزرگم و عمه هام پاشن بیان توی خونه محقر مارال اینا ته سرافرازان… نزدیک کوه‌ها… به سرتاپای وسایل زندگیشون با تحقیر نگاه کنند… واسه اونا همیشه جلد کتاب از خود کتاب مهمتره… مثلاً عمه‌ام یه کتابخونه گنده… باورت نمیشه چقدر بزرگ… از زمین تا سقف کتاب با جلد زرشکی داره … چرا؟ چون به پرده‌های زرشکی هالشون بیاد… تازه اونم چرا اصلاً کتابخونه؟ چون از نشیمن سریال داون تاون ابی خوشش اومد، موقع بازسازی داد واسش کتابخونه بسازند… این‌طوری احساس کرد خیلی باکلاس و اصیل به نظر می‌رسند… می‌فهمی چی میگم…

دوباره خندید. انگار داشت به خانواده‌اش می‌خندید. عطیه هم پوزخند زد. «چرا هیچ‌وقت راجع به این چیزا با من حرف نزده؟ داره به یه دختر غریبه اینا رو میگه؟». کیک هویج تمام شده بود. با چه چیز دیگری باید سرش را بند می‌کرد تا از غصه زیر گریه نزند؟ دستش را زد زیر چانه‌اش تا حمیدرضا جمع شدن لب‌هایش از بغض را نبیند.

  • … از تصور اینکه اونا رو توی هم‌چین شرایطی قرار بدم از خودم متنفر میشم… کل زندگی مارال اینا به اندازه قیمت دستشویی خونه مامان بزرگمم نیست… می‌فهمی چی میگم؟

انگار بخواهد انتقام بگیرد پرسید:

  • از من میخوای واسه حواس‌پرتی فراموش کردن مارال استفاده کنی؟
  • چرا همچی فکری می‌کنی؟
  • چرا با من قرار گذاشتی؟

حمیدرضا خودش را روی پشتی صندلی‌اش رها کرد و انگار قرار است راجع به یک تابلوی نقاشی نظر بدهد آیسا را برانداز کرد و گفت:

  • راستش نمیدونم… خیلی باحالی… البته اصلاً فکر نمی‌کردم این‌قدر باهات حرف بزنما… بیشتر می‌خواستم مطمئن شم گند دیشبم دردسرساز نمیشه… ولی دختری مثه تو ندیدم تا حالا… منظورم این نیست مارال بده ها … مارال هم بی نظیره … اما خیلی اتوکشیده و با شخصیت و همه‌اش سرش تو کتاب و زندگی سالم و تغذیه سالم و بحث‌های اقتصادی سیاسی و کارهای سبز و…
  • کار سبز چیه؟
  • از این کارا دیگه …

به پیاده‌رو اشاره کرد:

  • تو این باغچه رو ببین: اگه مارال الآن اینجا بود، یه دستکش پلاستیکی از تو کیفش درمی‌آورد و تمام این ته سیگارا رو جمع می‌کرد…
  • اوه اوه من اصلاً نمیتونم این لوس بازیا رو تحمل کنم… ولی خب راستش خونواده تو هم برام غیرقابل‌تحمل‌اند…«نباید اینو میگفتی! خونوادش منم هستما»… حد وسط هر چیزی به نظرم… بماند که خودمم حد وسط ندارم … زر می‌زنم…

«خوردی؟ این به اون در!». آیسا و عطیه با هم در کشمکش بودند.

  • عاشقتم… خیلی خوبی… فک کن گاهی سر میز شام دو ساعت و نیم کامل با مامان و باباش راجع به هِگِل از دیدگاه ژیژک حرف می‌زنند یا راجع به شکست مقاومت طبقه کارگر ازنظر کارل پولانی… منم مثه گیجایی که از فوتبال هیچی نمی‌فهمند ولی جلوی تلویزیون میشینن و فارغ از اینکه توی کدوم دروازه بره، توپو دنبال می‌کنند، فقط به لب‌هایی نگاه می‌کنم که باز و بسته میشه… کلی از این اِسما و ایسما میشناسما… ولی نمیدونم کی به کیه … چی به چی…
  • پس باهم هیچ وجه مشترکی ندارین…
  • چرا اتفاقاً… راجع به این با داییم خیلی صحبت کردم… میدونی دایی من موزیسینه… زنش هم توی بَندش واسش گیتار بیس میزنه… اونا واقعاً عاشق‌ترین موجودات روی زمین‌اند که من میتونم بگم هیچ کارشون ادا نیست… نه مثه خیلیا که می‌بینی روی اینستاگرام پست عاشقانه میذارن، ولی خارج از اون به هم فحش خواهر مادر میدن؟

آیسا با پوزخند گفت:

  • اگه به پستای عاشقانه اینستاگرام بود که ایران سرزمین عشاق بود…

حمیدرضا پوزخند زد:

  • همینو بگو … خلاصه زندگیشون عشقشونه و عشقشون زندگیشون… اونام مثه مامان بابای مارال که همیشه حرف اقتصاد و سیاسته توی خونشون، همیشه راجع به موزیک حرف میزنن… وقتی با مارال کات کردم با همین فکرا خودمو راضی کردم که ما هیچ وجه مشترکی نداریم… ولی داییم گفت عشق واقعی، رفیق واقعی کسیه که بتونی پیشش خود واقعیت باشی… بدون سانسور و روتوش… بدون نقاب… کسی که پیشش احساس امنیت کنی از اینکه خودت باشی… خب منم با مارال اینودارم… خیلی باهاش راحتم… خود خود خودممم…

عطیه حسادت کرد. احساس می‌کرد مادر بدی است. احساس می‌کرد تمام زندگی‌اش دنبال سراب دویده. حالا دلش می‌خواست جای مادر ندیده مارال باشد.

  • … میدونی من فکر می‌کنم اگه کسی با آدم صادق نیست، همیشه دلیلش این نیست که اون آدم بده یا دروغگوئه… خیلی وقتا این ماییم که اون احساس امنیت رو براش ایجاد نکردیم که خودش باشه… مثلا همین مامان من… نه کارش از نظر شرع غلطه، نه عرف نه هیچی… این ماییم که با خودخواهیمون یه کاری کردیم که نتونه بیاد بگه بابا پنج شیش سال از مرگ باباتون گذشته … اگه زندگی واسه شماها ادامه داره، واسه منم ادامه داره… می فهمی چی میگم؟
  • اوهوم…
  • میشه راجع به مامان من فکر بدی نکنی؟

«یه ساعته خودش داره از من بد میگه حمال، حالا میگه فکر بد نکنی!».عطیه پرسید:

  • چه فکر بدی؟
  • که از یکی جوونتر از خودش خوشش اومده؟

آیسا جواب داد:

  • دیووونه ایا… چطور اطمینان که از یکی جوونتر از خودش خوشش اومده کارش بد نیست؟ به مامان تو که میرسه بد میشه؟
  • چه جالب منم همیشه به این چیزا فکر می‌کنم… خب ایرانه دیگه … ملت هنوز فکر میکنن همه کارا واسه پسرا خوبه واسه دخترا بد… راستی فاز این دوست پسرت چیه؟ دیشبم بچه چُغُکای شونزده هیفده ساله رو دور خودش جمع کرده بود؟ دوستمون کلا پدوفایله نه؟

آیسا با تشر گفت:

  • بدم میاد میگی دوست پسرت…

حمیدرضا خندید.

  • خوشم میاد …یه پا دوبرمنی واسه خودت … دیشبم یه صحنه پاچمو گرفتی… پسره اسم داره!

«بشه که تو یادبگیری این قدر از مامانت و خونواده ات جلوی غریبه ها بد نگی». آیسا گفت:

  • با اینکه دوست ندارم راجع بهش بد حرف بزنی، ولی فکر می‌کنم اطمینان پیش این جور بچه ها که اونو موفق و باحال میبینن، احساس رضایت میکنه… اولا وقتی با گروه ما تاب میخورد هممون احساس میکردیم چقدر باحالیم… چقدر اون باحاله… دخترا به من حسودیشون میشد… خب اطمینان فوق لیسانس بود… تو دانشگاه ما درس میداد… بعدنا که فهمیدم دانشگاه بهش ساعتی یه دلار هم نمیده و کارگر سر ساختمون حقوق ماهیانه اش از اطمینان بیشتره، ابهتش واسم ریخت…

حمیدرضا سرش را با تاسف تکان داد. حالت چهره اش عوض شده بود. مثل شب اولی که مملی و اطمینان عرق سگی میخوردند:

  • تو هم مثه خونواده من فکر میکنی… ولی خونواده مارال اینا اینطوری نیستن…
  • چطوری؟
  • همینطوری که موفقیت یارو رو با پول بسنجن… خونواده مارال خیلی خاص اند… اصلا پیششون از پولداریت احساس خجالت میکنی… سطحی به نظر میرسی… می فهی چی میگم؟

«ای ببند! خونواده مارال عِل.. خونواده مارال بِل»

  • اوهوم…
  • من فک کنم من و تو هم بتونیم رفیقای خوبی باشیم…
  • شاید…
  • نمیدونم چرا این قدر باهات صمیمی و راحتم… شاید چون راز مشترکی داریم… راز داشتن آدما رو به هم نزدیک میکنه…

عطیه نفس عمیقی کشید:

  • یا شایدم از هم دور…
  • اوهوم…
  • با مارال چی کار میکنی؟
  • نمیدونم… حالا بریم سفر برگردیم… دیشب خوشم اومد که زود تصمیم نگرفتی واسه برخورد با اطمینان… من همیشه فکر میکردم باید پرونده یه چیزی در لحظه بسته شه…ولی حالا ….صبر میکنم تا بعد سفر… شاید یه چیزی شد…

هنوز خیلی سؤال داشت که دلش می‌خواست جوابشان را بداند. شاید کمی عجله کرد:

  • از محمودرضا بگو… ذات بی‌شرفش چیه؟
  • خیلی کنجکاویا… ازت می‌ترسم… میگم نکنه میخوای جیک و پوک زندگیمو بکشی بیرون، بعد زیر و روم کنی…
  • روانی!
  • همین‌قدر میتونم بهت بگم که ما یه مشت آپاچی خوش‌ظاهریم… میدونی؟

عطیه دیگر از دستش عصبانی شده بود. با غیظ گفت:

  • نه … نمیدونم…

اما حمیدرضا متوجه نشد. درحالی‌که می‌خندید، به ساعتش نگاه کرد:

  • ساعت هشت شد… باورم نمیشه این‌همه حرف زدیم… بمونیم هنوز؟

«این همه حرف زدی!»

  • نه بریم…

توی راه برگشت سکوت بود و سکوت. انگار هر سه داشتند به حرف‌هایی که زده و شنیده بودند، فکر می‌کردند. آیسا به اطمینان و حمیدرضا فکر می‌کرد. حمیدرضا به مارال و آیسا.عطيه به همه شان.  آن‌قدر غرق فکرهایشان بودند که آیسا و آرمان را پشت چراغ‌قرمز سر چهارراه پیروزی توی ماشین کناری ندیدند.

ادامه دارد…

قسمت نوزدهم

پ ن: شوخی شوخی زیاد شدا… 😂😂

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

26 پاسخ

  1. حقیقتا این قسمت خیلی چسبید چون زیاد بود😉😍😍
    من از مارال و خونوادش خیلی خوشم اومده هر چی جلوتر میریم و شخصیت های جدید اضافه میشن هرکدوم ویژگی هایی دارن که آدم لذت میبره، منحصر به فرد😍😍 طوری به شخصیت ها، شخصیت میدید آدم کیف میکنه😍😍
    چشمم روشن محمودرضا هم که زیر بُره😂😂😒😒

  2. ” از دیدن بچه های آن قدر کم و سن سال” کم سن و سال.
    .
    “انگار عروسک خیمه شبی ای بازی باشد” خیمه شب بازی ای.
    “تمام طول روز عطیه گوش ذهن آیسا چرت می زد” گوشه.
    .
    “هر روز با هم نهار و شام می خورند”می خوردند.
    .
    “چه دروغایی که به من نمگن” نمیگن.
    .
    “تو اتاقم چند تا از اون کتاب رو دید” کتاب ها.
    .
    “شکلات کوچکی با طرح کتاب فارسی کلاس اول دبستان حمیدرضا، محمودرضا..” فکر کنم ب جای ویرگول بین حمید و محمود باید واو باشه.
    .
    “بابا ملت واسه خودشون غرور دارن” غرور.
    .
    “مهمونی گرفتن واسه فلاند آخوند” فلان.
    .
    “مثه ماها نیستن سرمون کردیم تو برف و لنگا هوا” واو بعد سرمون جا افتاده.
    .
    “چه با دقت هم گوش میلی..” میدی.
    .
    “اما خیلی اتو کشیده و باشخصت” شخصیت.
    .
    “پیش این جور بچه ها که اونو موفق و باحال مبینن” میبینن.
    .
    “عطیه نفس عمقی کشید” عمیقی.
    .

  3. ” بابا ملت واسه خودشون غررو دارن” غرور.
    بالا کیبوردم اشتباه تایپ کرد درست نوشته بود😁🙌🏻

  4. چقدر خوب بود، چقدر تو صحبت های حمیدرضا و آیسا (یا عطیه در قالب آیسا) حرف و نکته بود…👌🏻👌🏻👌🏻😻😻😻چه خوب بود که این دفعه طولانی تر بود😻😻😻🤩🤩🤩

  5. 👍🏼👍🏼👍🏼👍🏼👍🏼
    Maral khode khode shomayid👍🏼👍🏼
    Kheyli khoobeh… Adam gahi BA gharibeha rahattar harf mizaneh
    Hamash tasavor
    Mikardam
    Hamidreza
    Manam
    Aysa
    Mamanam KE daram jelosh gand mizanam🤣🤣🤣

    1. عزیزممممم …. و آدم گاهی با غریبه ها رو کاملا موافقم.. اونم همین قضیه احساس امنیته… سه گانه افتر سان شاین بیفر سان شاین اینا رو دیدی؟ یا کتاب پس از تاریکی موراکامی رو خوندی؟ مید نایت این پریس هم همچین تمی داشت… یعنی دو تا غریبه …. یکی از فیلمهای کیارستمی هم تا وسطش این طوری بود که فکر میکردی غریبه اند ژولیت بینویش بازی میکرد اگه اشتباه نکنم… کلا این حس و حالو دوست دارم… ولی خب خودم مرض ترس و وهم زیادی دارم که امکان نداره بتونم با یه غریبه اینطوری حرف بزنم… و حوصلشم ندارم دیگه … چشم مامانت هم روشن

  6. خيلي خوبه خانم دكتر جونم😍😍😍
    اصلا تا هزار قسمت ادامه بدين😍😍😍
    ماشالله هزارماشالله به استاد باهوش همه چي تموم كه توي ده روز اين همه چيزي نوشت😍😍😍🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿مردم ميخوان شيش خط بنويسن جونشون در ميره😍😍😍
    امروزم دو قسمت بدين جون خي خي🙈🙈🙈

  7. اونقدر ظريف به كلشه هاي ذهن آدم ضربه مي زنيد كه روي بعضي جملات واقعا فكر مي كردم…نميدونم چطور بدون داشتن بچه، تصور حرف با فرزند به جاي آدمي غريبه رو تونستيد به تصوير كشيد. ولي واقعا همينطوره… ما با تمام احساسات و تفكرات متناقضي كه راجع به عزيزانمون داريم ، اونها رو دوس دازريم. اما كاش امنيت خود بودن رو باهاشون داشتيم…
    دست مريزاد داريد؛ از اينكه فرصت اينو داريم كه با هيجان شاهد تولد، رشد و به سرانجام رسيدن كتاب شما باشيم خوشحالم و براتون از صميم قلب بهترين آرزوها رو دارم…به قول خودتون: شاد و پرتوان باشيد

  8. تا الان دوست داشتم آیسا با حمیدرضا آشنا بشه ولی حالا که میبینم مارال و حمیدرضا اینقدر همدیگه رو دوست داشتن عذاب وجدان گرفتم😅

  9. 😍😍😍😍
    پیشنهاد میکنم برای اون دسته از مخاطبان که سریال رو میخوان یهو تماشا کنن، آخر هر قسمت اینک قسمت بعدی رو قرار بدی که مثل فیلم سینمایی داستان رو دنبال کنن.
    ممنون‌متچکر❤️😍😍

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت بیست و هفتم

  از ماشین پیاده می‌شویم. یک دست مامی را من می‌گیرم دست دیگرش را عمو مجتبی. هوا سوز بدی دارد. دستم را می‌گذارم روی پوست

ادامه مطلب »
چاپ‌شده‌ها

مرزهای جرم شناسی

از مقاله ترسیم مرزهای جرم‌شناسی: جمع‌بندی اندیشه‌ها از کتاب جرم شناسی چیست؟ کارولین هویل ماری بوس ورث، مترجم گروهی از پژوهشگران حقوق کیفری و جرم

ادامه مطلب »
در باب نقد

عیب منتقد

تنگ نظری برای منتقد عیب بزرگی است. منتقد را بر محدودیت نظری که بسا اوقات برای نویسنده ای خلاق مزیتی است، حقی نیست. جنبه های

ادامه مطلب »
داستار: نَه‌داستان+نَه‌جستار

فرشته عدالت

ما حقوقی‌ها يك فرشته داريم! آن‌هم كه چشمانش را بسته و ظاهراً يكي از كارهايي كه خوب بلد است: شمشير كشيدن است! اساساً تمام تعارض‌های

ادامه مطلب »